eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها اگر شهر سقوط کرد، نگران نباشید دوباره فتح میکنیم مراقب باشید ... ایمانتان سقوط نکند...✨ 🌷 🍀🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
🔰#مهدی_جان 🔹️کاش همین جمعه ظهورِ تو بود 🔹️در همه جا جشن و سرورِ تو بود 🔹️کاش همه مسجد و محرابِ ما 🔹️آینه پــردازِ حضــورِ تــــو بــود 🔸️ #الٰلهُمَ_عَجِل_لِوَلِیّکَ_الفَرَج
این سه اصل آمد از اول باعث ترویج دین هست تـو، خُلق نبی، تیـغ امیـرالمؤمنین بود سال رحلتت سال غم و رنج و محن جامـۀ ختم رســالت شد بر اندامت وفات حضرت خدیجه(س) بر عموم مسلمانان تسلیت باد
🌹ﻳﺎﺩﻱ اﺯ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ🌹 🌷 شهیدمرتضي جاویدی و جليل اسلامي همه جا با هم بودند. اصلاً جنگ را هم با هم آموختند. با هم به خط مي زدند، با هم به شناسايي مي رفتند، با هم گردان فجر را تحويل گرفتند و اداره کردند. اگر سخت ترين عمليات ها را به لشکر المهدي(عج) مي دادند، در نوک پيکان حمله المهدي(عج) گردان فجر بود و در نوک اين پيکان جليل اسلامي. گاه مي شد جليل چندين شبانه روز وارد عراق مي شد و عمليات هاي نفوذي در خاک دشمن انجام مي داد و باز مي گشت. جليل و مرتضي رابطه عجيبي با هم داشتند. وقتي جليل شهيد شد، کمر مرتضي شکست. مدتي از شهادت جليل مي گذشت که مرتضي را ديدم، هنوز لباس مشکي به تن داشت و عزادار جليل بود. از او پرسيدم چرا مشکي را عوض نمي کني؟ گفت: «داغ جليل را هيچ گاه نمي توانم فراموش کنم.» ادامه داد: «جليل فکر و مغز گردان بود. درست است که من فرمانده گردان بودم، اما بي جليل نمي توانستم گردان را اداره کنم. راستش را بخواهي الان هم دائم کنارم حضور دارد. حالا هم شب ها مي آيد کنارم و مثل گذشته در کار ها مرا راهنمايي مي کند. بار ها شده، بين خواب بيداري مي آيد در چادر فرماندهي کنارم مي نشيند و ساعت ها با هم صحبت مي کنيم.» غبطه خوردم به اين همه مهر و محبت و دوستي اين دو نفر که حتي بعد از شهادت هم بين آنها وجود داشت. 🌷🌸🌾🌸🌷 @shohadaye_shiraz
خرم آن روز ڪہ پرواز ڪنم تابردوست بہ امید پروبالے بزنم.. من بہ خودنیامدم اینجا؟ ڪہ به خود باز روم. آنڪہ آورده مرا بازبرد تاوطنم.. 🌷 @shohadaye_shiraz
دستها وقتے به آسمان مے رسند ڪه طعم خاڪے شدن را چشیده باشد ...✨ سلام خدا بر دستهایے ڪه خاڪ را خانۀ خدا ڪردند. 🌷 🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
🌷پس از ادغام یگان قائم با لشکر المهدی(عج)، سید جلیل به عنوان فرمانده گردان سلمان انتخاب شد. گردان هنوز جان نگرفته و هیچ گونه امکانات و تجهیزاتی نداشت. شبی با [شهید] مسعود اصلاحی در چادر خوابیده بودیم، مسعود می گفت: «گردان را به سید جلیل داده اند، باید همه همتمان را بکنیم تا گردان جان بگیرد.» من هم قول دادم به فسا که رفتم برای گردان نیرو و تجهیزات جمع کنم. همین کار را هم کردم امام هنوز دو دل بودم که اگر سید جلیل از گردان برود، بر سر این اجناس و امکاناتی که جمع کرده ام چه می آید! روزی سید جلیل را در محوطه سپاه دیدم که دست فرزند کوچکش را گرفته بود. به سید گفتم: «سید اگر شما در این گردان ماندگارید من کمک های مردی را اینجا بیاورم، چون ما به خاطر شما وارد این گردان می شویم.» دستش را روی سر پسر کوچکش گذاشت و گفت: «به جان فرزندم میثم، قسم می خورم که باید جنازه ام را از این گردان بیرون ببرند. من از این گردان بیرون نمی روم تا شهید بشوم!» به وعده اش هم عمل کرد و تا زمان شهادت گردان را رها نکرد. 🌷 🌷🌷🌷 @shohadaye_shiraz
بعد ٺو خورشید هرگز نڪرد فقط مردم طبق عادٺ قدیم بهم صبح بخیر میگویند ... 🌷 🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
•| 💟⇐ خدایا ... 🌱از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت 💞اما شکایتم را پس میگیرم ... 🌱من نفهمیــــدم! 💞فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی 🌱تا هر زمان که دلـــم گرفت از آدمهایت، 💞نگاهـــم به تـــو باشد ... 💟⇐ گاهی فرامـــوش میکنم ... 🌱که وقتی کسی کنار من نیست ، 💞معـنایش این نیست که تنـــهایم ... 🌱معنایش این است که همه را کنار زدی 💞تا خـــودم باشم و خـــودت ... 🌱با تـــو تنـــهایی معنا ندارد ! 💞مانده ام تـــو را نداشتم چه میکردم ...! 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اِسـمِ اين مــاهْ فَقَطْ يِڪ رَمَضانْ بودْ هَمينْ چونْ تو دَرْ آنْ آمَدے شُدْ رَمضانِ الڪريــمْ..😍
طرح لبخندتـان به تنهـــایی دلیل زیبا شروع‌کردن امروزمان است پس ... 🌷🌷🌷🌷 : @shohadaye_shiraz
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ اﻣﺮﻭﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا, ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ : لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین َ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) ﺑﺨﺼﻮﺹ اﻣﺎﻡ ﻣﺠﺘﺒﻲ ع و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و... ﺑﺨﺼﻮﺹ ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ 👆👆👆
میہمان محضر شہدا باشیم ڪہ أَحیاء هستند و رزق‌شان عند ربـــ ! شاید از برڪتــ حضورشان خودِ غریبمان را بیابیم... 🌷 ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
بر پا بشود محشر کبری شب جمعه آید ز حرم نالۀ زهرا(س) شب جمعه یک هفته نگه داشته غم‌های دلش را تا لحظۀ دیدار پسر، تا شب جمعه ✨ السلام علیک یا اباعبدلله✨ 🌷🌷🌷🌷 : @shohadaye_shiraz
🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 ‌ با بچه های کوهنوردی فارس رفته بودیم قله🗻 علم کوه. در چادر از⛺️ سرما می لرزیدیم، هوا به شدت سرد بود و بیرون طوفان ❄️و کولاک. دیدم حمید از جا کنده شد و رفت سمت درب چادر. گفتم: کجا؟ سکوت و لبخند تحویلم داد.☺️ رفت بیرون. از گوشه چادر چشم به بیرون دوختم. دیدم کاپشن را در آورد، آستین ها را بالا زد و شروع کرد به گرفتن وضو. بعد هم به نماز قامت بست... و ما همچنان در خود پیچیده بودیم تا کمی گرم شویم... ادامه دارد... 🌺🌺🌺🌺🌺 🌹🌹 ڪانـــــالــــ_ﺷﻬـــﺪاے_غــــریــــــبــــ_ﺷﻴــﺮاﺯ @shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما داری؟ 💠 بین شهداء یک رفیق پیداکنید، بعد باهاش مناجات کنید، براش هدیه بفرستید...شهداء خیلی کارها میتونند بکنند، اصلا شهید ست. 🍃🌹🍃🌹 : @shohadaye_shiraz
سالها گذشتہ امّا... !! هنوز عادت نڪرده ایم به دردِ دوری! هنوز خاڪـــــریزها و عملیاتھـــــا مشاممان را مےنوازد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 : @shohadaye_shiraz
🌷 دو زانو و با ادب روبه روی آیت الله دستغیب نشسته بود. آقا نگاهی به موهای بلند و لباس های زیبا و مُد منصور کرد و گفت: بفرما پسرم، کجا بودی، کجا می خوای بری؟ منصور گفت: آقا مدتی آلمان درس خواندم، مدتی هم تهران دوره برق دیدم، الان هم چند ماهی است استخدام اداره برق فارس هستم، اما می خواهم طلبه شوم! آقا گفت: پسرم با این شکل و قیافه نمیشه طلبه شد. منصور رفت. صبح روز بعد با سری که با تیغ تراشیده بود و لباس هایی ساده و گشاد برگشت حوزه تا در مسیری که سال ها دنبالش بود قدم بزند! 🌷 ↘ 🌸 @shohadaye_shiraz
ڪاش می‌شد فاصله را ڪم ڪنیم ، فاصله‌ی دل‌هایمان را تا شما ... مسافتی که عشــق ، مقیاس آن باشد نه چیز دیگر ... 🌹🍃🌹🍃 : @shohadaye_shiraz
🌷 چشمم به در حوزه بود که شیخ منصور واﺭﺩ شد. رنگ و رویش پریده بود. می لنگید. دویدم سمتش. دست به شانه اش زدم. دادش رفت بالا. گفتم چی شد؟ به نرمی گفت: چیزی نیست. برای تبلیغ رفتم یه روستا، سنگ بارونم کردن! گفتم : خوب دیگه انجا نرو! گفت: اتفاقاً این نشون میده، انجا بیشتر نیاز به تبلیغ داره. بردمش سمت حجرش. ساده ساده بود. یک سینی نان خشک و خرما گوشه اتاق بود. قوت قالبش همین بود. از وقتی طلبه شده بود به خودش قول داده بود غذای شبه دار نخورد، برای همین همیشه در خورجین دوچرخه اش کنار کتاب ، نان و خرما بود. هرچه در حجره اش گشتم که تا متکایی پیدا کنم تا پشتش بگذارم نبود. به سنگی اشاره کرد. گفتم چرا با خودت اینکار می کنی؟ گفت این سنگ دو تا حسن داره، یکی اینکه قبر را فراموش نمی کنم، یکی هم اینکه برای نماز شب راحت بلند میشم! 🌷💐🌷 ت🌸 @shohadaye_shiraz
دائم به سرم فکر علی نیست که هست هر دم به لبم ذکر علی نیست که هست دیگر چه سعادتی از این بالاتر!؟ در سینه ی من مِهر علی نیست که هست 🍀🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
می فروشی گفت کالایم می است رونق بازار من ساز و نـــــی است من خمینی را دوست دارم چون کہ او هم خم است و هم می است و هم نی است 🌷🌷🌷🌷 : @shohadaye_shiraz
عشق به عشق به همه خوبی‌هاست ... ﺻﺒﺤﺘﻮﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75