#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_یکم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
منتظرند تا نمره ای خالی شود.صدای باز شدن در یکی میآید ناصر و عبدالحمید سمت در میروند. ناگهان زنی از نمره بیرون می آید. همه دست و پایشان را گم می کنند و سریع رویشان را برمیگردانند و نگاه به زمین می کنند تا زن برود.
فرهاد دستور داده که با مردم تحت هیچ شرایطی بحث و درگیری نشود. بچه ها از صاحب حمام که پرس و جو می کنند، تازه می فهمند که حمامهای نمره ای شهر نیمه مختلط اند.
وقتی ناصر برای صاحب حمام که میانسال مردی بود توضیح می داد حالا از نظر شرعی هم بگذریم مسئله ناموسی است !صاحب حمام از تعجب چشم هایش داشتند از حدقه بیرون می زدند.
همان روز حمام ها را تقسیم کردند و با ریش سفید های شهر قرار گذاشتند که یکی در میان زنانه و مردانه باشند .حمام رفتن بچه های سپاه بعد از این ماجرا خودش مصیبتی شد.
نفر باید میرفتند روی پشت بام نگهبانی و یک نفر بیرون نمره ها توی هر نمره هم یکی مثله تو رختکن می نشست و یکی خودش را می شد و چرخشی جا هایشان را عوض میکردند.همه اینها از وقتی شروع شد که یک هفته بعد از جدا کردن حمام ها و تقسیم آن ها بین زنها و مردها، جسد یکی از بسیجی ها را توی حمام پیدا کردند، بی سر!
فرهاد می گفت سر را می بُرند و می بَرند که ترس توی دلمان بیفتد.
_برامون دیگه خوابی ندیدی آقا ناصر؟
_به خود امام حسین قسم سر شبیه برای سومینبار همان خواب و دیدم
شبهای جمعه حمله ها شدیدتر بود به مقر و دیگر ساختمانها. تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید معما را حل کرد. بعد از فیلم های جنگی و پارتیزانی که شب جمعه ها می گذاشت از روستاهای اطراف جمع می شدند. نیروها از کوره راه ها می آمدند تا شهر و یکی از بچهها را که جایی گشت می زد یا نگهبانی می داد، می زدند و سرش را می بریدند و یا با نارنجک تفنگی و آرپیجی حمله میکردند به مقر.
از ماه دوم پیشدستی کردند وقتی عدومی داد میزد« آقا فرمان آقا فرهاد فیلم جنگیه» آمادهباش میدادند و سر کوچه ها و ورودیهای شهرک میگذاشتند و قبل از رسیدن به ساختمانهای اصلی یکی دوتاش آن را میزدند و فراریشان میدادند.
همان وقت فرهاد تصمیم گرفت شروع کند به پاکسازی روستاهای اطراف تا امنیت شهر برقرار شود .روزها، گروههای بی سی نفره میرفتند و معمولاً درگیری هم نمی شد .از روی تپه ها دیده بان هاشان بچهها را میدیدند که به یک سمت میروند و قبل از رسیدن به روستا پناه میبردند به جنگل ها و دره های اطراف. شب قبل ،درگیری نداشتند و بچه ها کمی راحت خوابیدند. توی حیاط سراغ فرهاد را گرفت دیدن نیست از نگهبانهای جلوی در که پرسید ،گفتند دم صبح با ماشین رفته بیرون تنها.
عدومی وحشت زده خودش را رساند بالای سر جلیل صدق گو.جلیل تیربارچی گروه بود. هر شب با لباس و پوتین میخوابید نوار تیره را هم که ضربدری روی سینه اش باز نمیکرد. یکبار قبلا گفته بود «این شکلی چطور خوابت میبره؟ تیرها نمیشینه تو کمرت؟!!»
_ آقای عدومی من خواب و بیدارم .کافیه هر وقت کاری داشتی یه اشاره کوچکی با دست بکنید تا بلند شم.
مادامی که رسید بالای سر جلیل قبل از آنکه صدایش بزند ،خودش چشمهایش را باز کرد و بلند شد نشست.
_ جلیل بپر بریم تا اتفاقی نیفتاده.
تیربار را گذاشتن روی تویوتا و با دو نفر دیگر از نیروها رفتن دنبال فرهاد.
فرهاد توی یکی از روستاهای نزدیک شهر، در خانه نشسته بود و با چند نفر از اهالی خوش و بش می کرد و چای میخورد.یکیشان به فرهاد یک کلت کمری هدیه داد نزدیک ظهر بچهها رسیدند. از دور که میآمدند فرهاد سریع بلند شد و خداحافظی کرد و رفت سمت بچه ها.
« اینجوری نزدیک نیاید می ترسند بندگان خدا»
یکبار در مغرب بچه ها داشتند توی آسایشگاه آواز می خواندند
«تفنگ حیفه که آهو بکشی و آهو قشنگه تفنگ حیفه بکشی مرغ کوه ها رنگارنگه تفنگ دردت به جونم
تفنگ بی تو نمونم...»
فرهاد که با گذاشته آسایشگاه بچه ها لحظه ای ساکت شدند
«بخونید بخونید خبری نیست ,ولی فقط بگید امام دردت به جونم ، امام بی تو نمونم»
و خودش شروع کرد به خواندن بلند بلند . فقط همین بیت. را بچهها که همه اشک از چشمانشان جاری شد .
توی حیاط نیروها به صف ایستاده و فرمانده سپاه قبل داشت سخنرانی میکرد فرمانده نیروی انتظامی هم چند جملهای میگوید و از آنجا به مسجد شهر میرود. صبح جمعه است. ۱۲ نفر نیرو از میاندوآب آمدند تا پاسگاه شهر را تحویل بگیرند. بعضی از قسمتهای اداری شهر را قبلا نیروهای دولتی آمده اند و تحویل گرفتند.سخنرانی توی مسجد هم که تمام میشود میروند برای افتتاح پاسگاه .یک ساعت بعد فرمانده ها با هلیکوپتر برگشتند سنندج.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍وصییت نامه شهید:
اگر فیض شهادت نصیبم گشت آنانکه پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند وبه ولایت او اعتقاد ندارند برمن نگریند و بر جنازه ام حاضر نشوند اما باشد که دماء شهدا آنان را متحول سازد. برادران به خدا قسم اگر من وتو به جبهه نیاییم خدا نیازی ندارد و به جای ما فرشتگانش را به جبهه می فرستد ولی خداوند ما را دوست دارد و می خواهد که به سرحد انسانیت و مقام رفیع که بهشت ابدی است نایل گردیم.برادران جوان ، شما قلبتان پاک است، شما می توانید بهترین فرد برای جامعه شوید. لذا هیچوقت خدا را از یاد نبرید که اگر او را از یاد بردید دچار غفلت می شوید.
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻤﻴﺪﻛﺎﻳﺪﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ 🌹
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
🌺🌷🌺🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
•|شَهادَت|•
⇃♥️⇂
حِکایت #عاشِقانه
آنانی اَست که دانِستَند
دُنیا #جای_ماندَن نیست❌
👈بایَد #پَرواز کرد🕊
🌺
ﺩﻧﺒﺎﻝ #ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻴﻢ
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
قاسم مجروح شده بود، برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند، چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینهاش تا پایین را باز کرده بودند و وضع بدی داشت، ۴۶-۴۵ روز کسی نمیدانست قاسم زنده است یا شهید شده، در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است، پزشک حاج قاسم از منافقین بود و میخواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود یک پرستار باشرف کرمانی به خاطر حس کرمانی و ناسیونالیستیاش قاسم را شب دزدیده بود، جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردندو قاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد تا میگفتند برو دکتر میترسید، تا میگفتند برو بیمارستان در میرفت، فضای ما در جنگ این بود من از هویت ملی و اعتماد به نفسی صحبت میکنم که جنگ با خودش آورد و این ملت را آبدیده کرد.
✍به روایت سردارشهیداحمدکاظمی
#سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
anjavi - 2 damee.mp3
376.6K
😃 #طنز
🎶 جبهه و مداحی
🎤 ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...
#حجت_الاسلام_انجوی_نژاد
🌹🎊 عید شما مبارک🎊🌹
🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ای_شهید 🌷
شک نـدارم که #زنـده_ای
🍂وقتی از تو معجزه ای میبینم
🍂یا وقتی به تو #متـوسل میشوم
و #تـو کمکم میکنی😍
👈یعنـی زنــده ای
✔️آری
#شهـــدا_زنـده_اند🕊🌷
ﺗﻮ ﻫــﻮاے اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫــﺎ اﺯ #ﺷــﻬﺪا ﻛـﻤﻚ ﺑﮕﻴﺮﻳـﻢ چون #زنده اند و شاهد ...
🌷🌷🌷
#شهـدا_کمکمـان کنید 😔
🌹🍃🌹🍃
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
کانال شهدا راتنها نگذاریم 🔼
این پلِ صراط نیست
اما خیلی ھــا را
به #صراط_مستقیم برد ..!
🍃🌹🍃🌹
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📞 از ابراهیم به ملت ایران🇮🇷
💌پیـام من فقط این است:
👈در زمان #غیبت، اطاعت محض
از "ولایـت فقیـه" داشته باشیـد.
#سردار_خیبر
#شهید_محمدابراهیم_همت🕊
#سالروز_شهادت
ﺷﻬﺪا ﺩﻋﺎﻳﻤﺎﻥ ﻛﻨﻴﺪ ...
🌹🍃🌹🍃
ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_دوم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
قبل از غروب مینی بوس نیروهای انتظامی به مقر می آید برای خداحافظی. _کجا به این زودی ؟!
_داریم میریم میاندوآب .ان شالله از صبح شنبه مشغول میشیم .
_الان ممنوعیت تردده!
ممنوعیت از همان روز اول که آمده بودند اعلام شد. تردد بین شهرها فقط از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر مجاز بود. آن هم با اسکورت ماشین های سپاه و تیربار.
مردم و مسافر ها معمولا توی ساعتی خاص جمع می شدند و همه با هم حرکت می کردند. از عصر به بعد جاده دست دموکرات و کومله بود.یکبار ماشینی را با آرپیجی زده بودند و بقیه دفعات روی تپهای مشرف به جاده مستقر می شدند و تیراندازی میکردند به ماشین ها یا نگه شان می داشتند و غارت شان می کردند.
_الان ما نیرو هامونو جمع کردیم از تو جاده .خطرناکه!
_نه بابا این جاده خودمونه !۴۰ کیلومتری بیشتر نیست اگر هم مشکلی پیش بیاد ما خودمون نظامی هستیم .
هر چه فرهاد و بچه ها اصرار کردند قبول نکردند و راهی شدند .تویوتای مقر هم ۴ کیلومتر همراهشان رفت و غروب نشده برگشت .نیمه های شب نگهبان جلوی در مقر شروع کرد به داد و فریاد .پاس بخش دوید بیرون تا ببیند چه خبر است. مینی بوس نیروهای انتظامی برگشته و جلوی مقر ایستاده بود. بقیه بچه ها که توی ساختمان بودند هم دویدند بیرون.
نگهبان های روی پشت بام سمت سر خم کرده بودند و نگاه می کردند. مینیبوس خالی بود در زمان راننده را که باز گردند جسم نیمه جانی افتاد توی بغل بچه ها. افسر فرمانده شان بود .تمام لباسش غرق خون کردیم کردند و آوردن توی مقر فرهاد هم رسیده بود. همانطور نیمهجان گفت:« افتادیم در کمین ...لباس های بچه های ما .....همه رو ... سر همه رو...»
و از هوش رفت دیگر معلوم نشد چطور خودش را تا آنجا رسانده یا این که گذاشته بودن بیاید خبر بدهد تازه را چشم بگیرند نظر بچه های بخش بوکان ،متفاوت بود. تمام بدنه مینی بوس سوراخ سوراخ و همه شیشه ها خورد شده بودند آمبولانس بهداری که رسید گفتند :فقط جلوی خونریزی را شاید بتوانند بگیرند. فرهاد کمک کرد تا افسر را گذاشتند پشت آمبولانس و خودش هم پرید بالا .شهر بیمارستان نداشت.
ناصر گفت: الان که نمیشه آقا فرهاد نصف شبه !خودت که..
_به خاطر همین دارم خودم میرم.
_جاده سمت ترک نشین بود شد این !!خدا میدونه جاده سقز الان چه خبر باشه!
_تا صبح تلف میشه.
عبدالحمید هم به زور سوار شد و حرکت کردند نگذاشتند ماشین دیگری پشت سرشان برود تا جلب توجه نکنند .همه توی حیاط بیدار ماندند تا صبح که فرهاد برگشت.خوشحال بود .می گفت زنده میماند. هوا روشن بود و نیروها جمع شدند و حرکت کردند سمت جاده میاندوآب.
نزدیکه در کیلومتر که رفتند پایین جاده جسدها روی هم افتاده و معلوم بود. همه با لباس زیر !تمام ۱۱ نفرشان بدون سر!! حتی انگشتر و ساعت روی موج ها را هم برده بودند.
دو هفته طول کشید تا نیرو جدید برای تحویل پاسگاه فرستادند .اینبار فقط ۳ نفر بیشتر از قبل فرمانده قبلی هم که کمی بهتر و سرپا شده بود ،برای افتتاح آمده بود، ولی نماند.
شهر آرام و توی بازار و کوچه و خیابان ها هم دیگر رفت و آمد مردم تا حدودی عادی شده بود .تمام اداره ها و ارگان ها را تحویل کارمندهای دولت داده بودند. درگیری ها خیلی کمتر و انگار گروهکها از روستاها هم عقب نشسته بودند .شب بیرون شهر، توی زمین کشاورزی ،پای تلمبه ،فرهاد و عبدالحمید آتش کوچکی روشن کردهاند وسط اولین برف سال ،و اسلحه هایشان را کنارشان گذاشته اند و نشسته اند دور آتش.
چند دقیقهای که میگذرد فرهاد بی آن که سرش را بلند کند می گوید:« اصلا نمی دانم چرا من هنوز اینجام»
عبدالحمید چیزی نمی گوید فقط نگاه می کند. کمی به فرهاد، به آتش بیشتر.
_تو مثل برادرم ای که این حرفها را بهت میزنم یه سال جلو خمپاره میرم به هم نمیخوره. توی تیررسمم نمیزننم.. برم روی مین هم به نظرم منفجر نشه .نمی دونم گمانم وضعم خیلی خرابه.
_اگه وضع تو خرابه ما چی بگیم؟
_فقط خدا آبرومونو حفظ کرده و گرنه چی بگم والا!! ان شاالله باهم..
بقیه حرفش را میخورد. بعد بند پوتینش را باز میکند و پایش را میگذارد روی برف. عبدالحمید اشک توی چشم هایش جمع شده و خیره به شعله های آتش است سرخی و زردی شعله روی صورتش می دود فرهاد پوتین هایش را آرام می گذارد روی آتش. چرم که شروع می کند به سوختن پابرهنه بلند می شود: «برگردیم پیش بچه ها این جا هم دیگه کارمون تموم شده»
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷می گفت: پدر،مادر،خواهر،برادر،به خدا التماس و التجا کنید تا من در راه خدا بروم وشهید شوم !
او راهش را انتخاب کرده بود.
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ رفت و یکی دو روز بعد از رفتنش عملیات خیبر شروع شد و خبر شهادت علی آمد، اما جنازه اش نه.
گیسوانم در انتظارش سفید شد و اشک چشم هایم خشک. پانزده سال می گذشت. به اتفاق پدرش مشرف شدیم به حج. مدینه بودیم و غربت بقیع. دیگر طاقت نیاوردم. بغضم ترکید. اشک از دیدگان ترم به خاک بقیع می چکید گفتم: یا فاطمه، یا علی، من بچه ام را از شما می خواهم.
دلم روشن بود توسلم جواب می دهد. تا برگشتیم، هنوز لباس را از تن خارج نکرده گفتند علی برگشته و در بنیاد شهید است.
روز بعدی که ولیمه حج را دادیم جنازه اش را به ما دادند و تشیع کردیم.
🌾🌷🌾
#شهیدعبدالعلی_عبدالهی
#شهدای_فارس
شهادت: 1362/12/10 - عملیات خیبر
مسؤل آموزش نظامی تیپ المهدی(عج)
ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ #ﺻﻠﻮاﺕ
🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻳﺎامیرالمومنین_علیه_السلام_اﻏﺜﻧﺎ ...
روزم چو شب است یاعلی جان مددی
جانم به لب است یاعلی جان مددی
تو باشی و نوکرت گرفتار شود!!!
از تو عجب است یاعلی جان مددی
✍ #ﻋﻴﺪﺗﺎﻥ_ﻣﺒﺎﺭﻙ 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﭘﺪﺭﺁﺳﻤﺎﻧﻲ...
عزیزی تعریف می کرد وقتی که حاج قاسم فرمانده لشکر۴۱ثارلله کرمان بود در جلسه ای خانوادگی نشسته بودیم. دختر حاج قاسم روی پایش نشسته بود و از گرمای وجود پدر استفاده می کرد.
میهمانانی آمدند که در بین آنها دو دختر شهید بود.ایشان فرزند خود را روی زمین گذاشتند و آن دو کودک خردسالِ فرزند شهید را روی پای خود نشاندند.
حس و حال آن دو کودک آنچنان بود که گویی در آغوش پدر خود هستند...
حاج قاسم روزت مبارک...
✍ #ﭘﺪﺭﺁﺳﻤﺎﻧﻲ_ﻣﺮﺩﻡ_اﻳﺮاﻥ ﺭﻭﺯﺕ ﻣﺒﺎﺭﻙ 🌷
☘🌹☘🌹☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻟﺒﺨﻨﺪجبهه ❤️🌷
یک شب که تو منطقه عملیاتی سمت کردستان بودیم دشمن شروع کرد و با گلوله توپ سمت ما رو می زد که یک گلوله هم خورد پشت سنگر ما.تو این مواقع دیوارها و سقف سنگر می لرزید و گرد و خاک سنگر همه جا را فرا گرفت.بچه ها هر کدوم به یک طرف فرار می کردند که پناه بگیرند.
یکی از بچه ها که اسمش اکبر بود #خوابیده بود هیجان زده بلند شد و گفت:صدای چی بود؟
گفتم: بلند شو توپ بود،توپ می زنند،توقع داشتی چی باشه؟
راحت سر جایش خوابید😳 و گفت: ای بابا فکر کردم رعد و برق بود.چون من از رعد و برق می ترسم 😜😁
😁 😁
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🎈گویند #امام هر عصر
بابای مهربان است
🎀روز پدر مبارک، #بابای_مهربانم😍
🎈صلی الله علیک #یاصاحب_الزمان
🎀ظهور وجود مقدس #امیرالمومنین علی (ع) بر شما مبارک باد🌺🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ اﻣﻴﺮاﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ع و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ و ﺷﻬﺪا ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺑﺎﺩ
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهیداستان_فارسےکہ ارادت خاصےبه امیرالمومنین ع داشت
🍀🍀🍀
#شهیدحمید(ﻏﻼﻣﺤﺴﻴﻦ)عارف
#تولد: روز تولد حضرت علے ع
#شهــادت : روزشهادت حضرت علے ع
#عمیات_رمضان
🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ در ایتا:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✅روز پدر که می رسد می شوی مهربانترین "بابا" ی دنیا...😊
بابای همه ی بابانداشته ها...😔
#آقا_جان ﺭﻭﺯﺗﻮﻥ ﻣﺒﺎﺭﻙ 🌸
🌷 🌺🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_سوم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
یکی دو روز بعد توی مقر حال و هوای خداحافظی است بچه ها یکی یکی یا گروه گروه دارند برمیگردند شیراز.
چند تا از رفقای نزدیک تر فرهاد دورش را گرفته اند و دارند بلند بلند می خندند.
«عامو نترس نمی آییم خونتون»
جوان بسیجی کم سن و سالی از بچه های بوشهری گردان به فرهاد گیر داده بود که آدرس خانه تان را بده می خواهم شیراز بیایم دیدنت. فرهاد طفره رفته و بقیه هم پا پیچ شدهاند.
عبدالحمید باز با خنده میگوید:« بچه پولدار میترسی هممون با هم بیاییم؟»
فرهاد سرش را خم کرده و نگاهش روی زمین است به جوان بسیجی می گوید :«خب پس بنویس»
جوان خودکار و کاغذ را آماده می کند
_شیراز را که بلدی؟
همه باز می زنند زیر خنده
_حالا بلد نباشم میپرسم یاد میگیرم
_خوب وقتی رسیدی اول بگو فلکه قصرالدشت.
فرهاد مکثی میکند
_«بعدش؟!»
سرش را بلند می کند چشم هایش برق می زنند ادامه می دهد :«از اونجا یه ماشین بگیرم مستقیم بگو دارالرحمه.»
خنده ها شدیدتر میشود جوان بسیجی با دقت می نویسد.
_بعد میگی قطعه ۳۰ پلاک ۱۸ نشون میدن»
جوان بسیجی فرهاد را میبوسد و قول میدهد هر وقت آمد شیراز سر بزند. با چند بوشهری دیگر کیسه هایشان را برمیدارند و میروند تا حرکت کنند به سمت سنندج.
خنده هایی که فروکش میکند مصیب نیکبخت میگوید:
_آقا فرهاد تو که اهل شوخی و دادن دست ملت نبودی !این زبون بسته رو گذاشتی سرکار؟!!
_نه اُس مصیب، سرکاری نیست.
_خوب مرد حسابی قطعه فلان پلاک فلان آدرس دارم بهش دادی! این بدبخت فکر کرد آدرس درست و حسابیه.!
_آدرس درسته .یه وقتی خودت هم میای سر میزنی حالا چهار تا قطعه پلاتین وریا اونورتر.
بچه ها که جدیت فرهاد را در پشت آن لبخند ملایم همیشگی میبینند همه دمق میشوند و چهره هاشان توی هم میرود. تا چند روز بعد بیشتر بچه ها رفته بودند عبدالحمید داشت با فرهاد کلنجار می رفت که بماند تا با هم بروند.فرهاد کوتاه نمیآمد می گوید تو باید بروی من هم بعدش میآید نامه و بسته را هم میدهد که عبدالحمید ببرد در خانه شان.
عبدالحمید باقری از اتاق بیرون میرود و همان موقع ابیاتی برای خداحافظی می آید.
_آبیاتی اگه میتونی نرو. کاکو پشیمون میشیا...
_آقای شاهچراغی من باید برم. زن و بچه هام رو خیلی وقته ندیدم.
_از ما گفتن حالا اگه نهایتاً رفتنی شدی سلام ما را هم به خانوادت برسان
_نه دیگه من همین امروز دارم میرم خبردادم که می آیم
۲۰ نفری بیشتر باقی نمانده بودند آنها که انتخابشان کرده بود برای عملیاتی محرمانه .مقرر سپاه را هم که تحویل نیروهای جدید دادند همه حرکت کردند به سقز.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
به طورمعمول 2شنبه هاو 5شنبه هاروزه می گرفت.آن هفته3شنبه هم روزه بود. گفتیم این برا چیه؟
گفت:دیشب خسته بودم نمازشبم قضا شد.این جریمه آن است تانفسم راکنترل کنم.
🌹🌹🌹🌹🌹
#شهیدحمیدعارف
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﻗﻤﺮﻱ_ﺗﻮﻟﺪ
🌹☘🌹☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7
#بابای_مهربونم...
#دختر است
و نازکردن براے بابا❤️
و "نفَسِ بابائے" شنیدن از #بابا
💥امّا
#نازدانہات چہ کند⁉️
بادنیا دنیا، دلتـنگےاش💔
و آرزوے #نازکردن برایت
🍃🍂🍃
دلش #دختـر مےخواست
دختری ڪہ با شیرین زبانے😍
" #بابا " صدایش ڪند ...
#حلمـا خانـم ۱۸ روز پس از
شهـادت🌷 " پـدر" بہ دنیا آمد.
#شهید_میثم_نجفی 🌷
#ﺭﻭز_ﭘﺪﺭاﻥ_ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ 🌹
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#رسم_خوبان
کار هر شبش بود! با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت میکرد، نیمههای شب هم بلند میشد نماز شب میخواند. یک شب بهش گفتم: «یه کم استراحت کن. خسته ای.» با همان حالت خاص خودش گفت: «تاجر اگه از سرمایهاش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه؛ باید سود بدست بیاره تا زندگیش به چرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم.»
#شهید_مصطفی_چمران🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۱۱/۱۲/۱۸ تهران
شهادت: ۱۳۶۰/۳/۳۱ دهلاویه
ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴توصيه معنوي رهبر معظم انقلاب پيرامون تعطيلي اعتكاف امسال
با توجه به شرايط پيش آمده، رئيس ستاد مركزي اعتكاف با ارسال نامهاي از رهبر معظم انقلاب درخواست كرد براي كساني كه قصد شركت در مراسم معنوي اعتكاف را داشتند و اكنون از اين فيض محروم ماندهاند توصيهاي داشته باشند
حضرت آيتالله خامنهاي در پاسخ به اين نامه و براي استفاده از فرصت ايامالبيض ماه رجب به تمام مشتاقان مراسم معنوي اعتكاف امسال توصيهاي مرقوم داشتند كه به اين شرح است: «كساني كه از عمل با فضيلت اعتكاف محروم ماندهاند، بهتر است در هر يك از اين سه روز نماز حضرت جعفر طيار عليه السلام بخوانند.»
👇👇
ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ :
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
🌷دست در پنجره های حرم حضرت اباعبدالله علیه السلام فرزندی خواستم تا غلام ایشان باشد. غلامحسین روز میلاد حضرت امیرالمؤمنین(ع) به دﻧﻴﺎ آمد و روز شهادت حضرت علی (ع) همان طور که خودش می خواست با بدنی پاره پاره به شهادت رسید.
ﺭاﻭﻱ : ﻣﺎﺩﺭﺷﻬﻴﺪ
🌺🌹
#ﻭﺻﻴﺖﺷﻬﻴﺪ:
بارپرودگارا از تو مي خواهم هر زمان که صلاح دانستي شهيد شوم . ضمن اين که به تمام مقربانت قسمت مي دهم که مرگ در رختخواب را نصيبم نکني و اگر شهادت را نصيبم گرداني بدنم تکه تکه شود که در صحرا محشر شرمنده نباشم .
💐🌾💐
#شهیدغلامحسین(حمید)عارف
#شهدای_فارس
👇
تولد:( 13 رجب) مصادف با میلاد امام علی(ع)
سمت:فرمانده عملیات سپاه داراب و بوشهر
شهادت: عملیات رمضان، ( 21 رمضان) مطابق با شهادت امام ﻋﻠﻲ
🌺🌷🌺🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻟﺒﺨﻨﺪجبهه 🌷❤️
قرار گداشته بودیم هرشب یکی از بچههای چادر رو توی جشن پتو بزنیم
یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل.
اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد. گفت: حاج آقا بچهها یه سوال دارن
گفت: بفرمایید
من هم پتو رو روی حاج آقا انداختم و شروع به زدن کردیم
یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد میشدم که یهو یکی صدام زد. تا به خودم اومدم. هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی
😁 😂
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75