#جانبازان_قرنطینه😔
💯یادمون باشه این روزا که حوصلمون سر رفته بس که خونه🏡 موندیم،
یه عده #۳۵ساله خونه نشین شدند و بیرون نرفتند یا بیرون رفتن براشون طاقت فرسا شده، چون مشکل #تنفسی دارند، دست و پا ندارند و...😔
💯یه عده هم لحظه ی بمباران شیمیایی☠ از نفَس نفَسشون مایه میذاشتند و #ماسک هاشون رو به مردم میدادند، قابل توجه بعضیها که تا دیدند این روزها نیاز به ماسک زیاد شده دست به سوء استفاده زدند.
#جانبازان_مظلوم💔
#مدیون_و_شرمنده_ایم
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
❂○° #وصیٺـــ_نامہ °○❂
🔹به خدا قسم هنگامی که به مرخصی میآیم و چشمم به خانواده شهدا میافتد آنقدر پیش این خانوادهها شرمنده میشوم که از خدا میخواهم که مرا در این عملیات سرنوشتساز از این همه درد و رنج نجات دهد و شهادت را نصیب این بنده حقیر بکند.
🔹اگر پاهایم از پیکرم جدا نشده بود آنها را به حالت دو بگذارند تا ببینند چگونه با جهش سریع و حرکت شتابد از به سوی معشوق روان بودم و اگر شهید گمنام شدم روزهای پنج شنبه(شب های جمعه) که می آئید گلزار شهدا رو به سوی کربلا کنید و برایم فاتحه بخوانید.خدایا به حق محمد و آل محمد(ص) همه ما را به مقام رفیع شهادت اعطا بفرما.
📎معاون گردان انصارالرسول لشگر۲۷محمدرسولالله (ص)
#سردارشهید_داود_تهمتن🌷
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس 🌷
ولادت : ۱۳۳۸ فسا ، شیراز
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ شرق دجله ، عملیات بدر
🌺🌹🌺🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚩📷 فرازی از وصیتنامه شهید خدمت دکتر موسی فتح آبادی: همیشه آرزوی شهادت داشتم...
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺳﻼﻣﺖ
🌺🌷🌺🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻟﺒﺨﻨﺪ جبهه 🌷❤️
شهيد بديعي: ❤️
نصفه شب کوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه.
شروع کرد سر و صدا، مگه اينجا جاي خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد😡
ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم،....
خودش راحت گرفت خوابيد😄
🌺🌸☘🌸🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📎کلام_شهید؛
#شهیدابراهیم_هادی
رفیق حتی اگر احساس بینیازی
داشتی دستت رابه سوی اهلبیت بگیر...
اگر مشکل نداشتی همیشه
وصل باش مخصوصا به مادرت زهرا(س)
فرزند نباید بی خیال مادر باشد
یادشهدا با صلوات🌹
👆
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اينگونه لبخنـدها ست ...
كه ما را دلبسته تان نموده
دلبسته ای بی قـرار ...
📎 #صبـحتون شهـدایـی🌷
🌺🌷🌺🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد #گرم. فصل #تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما #كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🌹 بعد از شهادتش، همان رفيقش میگفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن #مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
📚منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک(ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺮﻭﻧﺴﻲ)
🌹🌺
➕ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_آخر
#منبع_کتاب_کدامین_گل
از منزل شهید تا شاهچراغ، مثل هر جمعه شلوغ و پر ازدحام است. مردم بنا به عادت می آمدند برای مراسم .۵ تا بودند. روی هر کدام اسمشان را بر تکه کاغذ نوشته بودند .تابوت فرهاد کمی بزرگتر از بقیه بود. با این حال وقتی گذاشتند شان توی صحن شاه چراغ، جلوی صف نمازخوان ها ،معلوم بود کمی برایش کوچک بود و باز فرهاد گردنش را کج کرده و سرش را انگار انداخته پایین، مثل همیشه وقتی که لبخند می زند.
عدومی و آبیاتی که تازه از روی اسم تابوت ها فهمیده بودند، پای تابوت فرهاد گریه میکردند.ناصر نصیری داشت میکروفونی که برای امام جمعه گذاشته بودند همان شعری که توی آبادان ساخته بود را می خواند و مردم سینه می زدند.
وقت اذان که شد، ناصر پایین آمد و هنوز وارد صف نماز نشده بود که ناگهان صدای انفجار مهیبی از دور بلند شد و پیچید توی تمام صحن و شیشه ها را لرزاند. روی مردم همه به سمت صدا چرخید. موذن پشت میکروفون خشکش زده بود. ستونی از دود و خاک سمت شمال شرق حرم طرف محله گود عربان بلند شده بود.ناصر همراه چند نفر دیگر به طرف صدا دویدند و هم پایین آمده بود .مردم بی تاب شده بودند و همه می کردند جمع داشت کم کم از هم گسیخته میشد که موذن برگشت بالا و با لحنی سوزناک و چشمی خیس اذان گفت.
مردم منتظر بودند تا آیت الله دستغیب بیاید و خطبهها را شروع کند.حدود ربع ساعتی که گذشت سید هاشم پسر دستغیب پشت میکروفون رفت و گفت:« انا لله و انا الیه راجعون»
مردم توی سر و سینه میزدند و اشک و فریاد و ضجه و شعار.
سیدهاشم داشت از مردم می خواست آرامش خود را حفظ کنند کمی بعد نماز ظهر و عصر به جای نماز جمعه برگزار شد.مردم که کمی پراکنده شدند آمبولانسی آمد و به سختی از جمعیت توی راه گذشت و دوتا بود را برد و بعد از آن آمبولانس دیگری آمد آبیاتی و فرزاد و ابراهیم تابوت های فرهاد و جلیل و شریف حسینی را پشتش گذاشتند .فرزاد و ابراهیم پشت آمبولانس کنار بچه ها نشستند و آبیاتی جلو پیش راننده نشست .آمبولانس اول به بیمارستان ۵۰۵ ارتش،چهارراه باغ تخت رفت. جلوی در راننده بوق زد اما زنجیر را نیانداختند.آبیاتی پیاده شد تا با نگهبان حرف بزند. اجازه ورود آمبولانس را نمیدادند .نامه میخواستند .با آبیاتی بگومگو شان شد. آخرش گفته بودند اصلاً جا ندارند.
با ناراحتی برگشت سوار شد و گفت برویم بیمارستان سعدی. آنجا هم گفتند سرد خانه ما پر است و جا نداریم. به ناچار سمت بیمارستان نمازی رفتند. توی مسیر به قدری شلوغ بود و مردم توی خیابانها ریخته بودند که ماشین جلو نمی رفت.
از همان شاهچراغ و جاهای دیگر جمع شده بودند و به سمت بیمارستان نمازی راهپیمایی میکردند شعار میدادند
« منافقین بی حیا، کشتید امام جمعه را.»
بعضی ها با پای برهنه می دویدند سمت بیمارستان نمازی .به هر بدبختی بود به بیمارستان رسیدند. آمبولانس تا جلوی سر در خانه اش رفت تابوتها را به زور از وسط مردم رد کردند و وارد سردخانه شدند.کف سردخانه چند پتو و ملحفه سفید به تن کرده بودند و تکههای شهدای انفجار را رویشان گذاشته بودند و تنها از هم متلاشی شده بود و اغلب تکه پارههای کنار هم بودند. غرق خون و گوشت له شده به دل و روده سوخته.میگفتند بیشتر اجساد چنان تکه تکه اند که نمیشود هنوز تعداد دقیق شهدا را فهمید. قرار بود تمام کوچه های نزدیک محل انفجار و خانهها و پشت بامها اطراف را دنبال تکه های بدن شهدا بگردند و بعد از روی تعداد چشمها مشخص کنند چند نفر توی انفجار شهید شدهاند.
تابوت ها را همانجا کف سردخانه گذاشتند و بیرون آمدند. در خانه هم محشری بود .عمو از همه بیشتر گریه میکرد.
صبح شنبه تمام شهر انگار توی خیابانها بودند. تا بوتها روی دست های بالا رفته، این طرف و آن طرف می رفتند .فرهاد هم روی دست ها بود از همه طرف مردم فوج فوج گل میریختند رویشان.
#شادی_روح_شهید_فرهاد_شاهچراغی_صلوات
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#مناجاتنامه_شهید
🔺خدايا!تو آنچنان پرده پوشي مي کني که من شرمنده وشرمسار گشته ام...بطوري که شرمندگي جلو تو از شرمندگي جلو مردم سنگين تر است...
🔺خدايا! دستم را بگير واز اين گودال به درآر.
خدايا!لذت عبادتت را به من بچشان تا لذت دنيا را فراموش کنم. اي دنيا،اي ديو وحشتناک از من دور شو،برو به کام آنهايي که تو را مي خوانند.
🔺خدايا! اگر گناه من زشت است اما عفو تو زيباست.خدايا!مرا از لغزش ها بازدار ودست رحمت وهدايتت را از سرمن برندار.خدايا!اگر شيريني وصل با خودت را از من بگيري من به کجا پناه ببرم.خدايا!من عشقي را که رضا وخوشنودي تو در او نباشد نمي خواهم.
🔺خدايا! اگر بفهمم که دوست داشتني هاي غير تو گناه ويا تعلل در دوستي با تو هست همه را خواهم دريد. خدايا! اين بار آمده ام،آمدني که برگشت در آن نباشد...اي مهربان من به جز تو کسي را ندارم.
🔺اي خدا! اي خداي مهربان،اي ستار،اي غفار،من جز تو کسي را ندارم به اين جمله خوب رسيده ام با تمام وجود مي گويم تو آنچنان پرده ايي براعمال وجود من انداختي که احدي را برآن آگاه نساختي...
#شهید_احمد_رضوانیزاده🌷
#سالروز_شهادت
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
ولادت : ۱۳۴۱/۶/۱ کازرون
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ شرق دجله ،عملیات بدر
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت استاد عالی از هدایت شهید برونسی توسط حضرت زهرا(س) در حضور امام خامنهای و شهید حاج قاسم سلیمانی
⭕️وقتی حضرت زهرا(س) راه برون رفت از میدان مین و محاصره دشمن را به شهید برونسی نشان میدهد...
👈فرماندهان جنگ نظامی در عین تلاشهای خودشون، نگاهشون به آسمان بود، نه به قدرتهای پوشالی...
🗓به مناسبت سالروز شهادت #شهید_عبدالحسین_برونسی
🌺🌷🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
از دل خاک فکه #شهيدی يافتند که
در جيب لباسش برگه ای📜 بود:
✍«بسمه تعالی»
جنگ بالاگرفته است.
مجالی برای هيچ #وصيتی نيست.
تا هنوز چند قطره خونی❣ در بدن دارم، #حديثی از امام پنجم مینويسم:
⇜به تو #خيانت میکنند، تو مکن.
⇜تو را تکذيب میکنند، آرام باش.
⇜تو را میستايند، فريب مخور❌
⇜تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن.
⇜مردم شهر از تو بد میگويند، اندوهگين مشو.
⇜همه مردم تو رانيک میخوانند، مسرور مباش
↫آنگاه از #ما خواهی بود
ديگر نايی در بدن ندارم
#خداحافظ_دنیا
یازهرا....♥️
#تفحص
#فکه
#جستجوگران_نور
🌹🍃🌹🍃
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
🌷از صدا و سیما آمده بودند برای مصاحبه.حاج محمود مصاحبه نمی کرد اما وقتی حاج جعفر اسدی به ایشان دستور داد، حاج محمود اطاعت امر کرد.
بعد از طرح چند سوال در آخر مصاحبه گزارشگر از حاج محمود سوال کرد:اگر جنگ تمام شود شما چه میکنید؟
حاج محمود گفت:اگر ما در جنگ پیروز شویم و عراق را از دست بعثیون آزاد کنیم به سمت هدف اصلی خود میرویم،هدف ما #آزادی_قدس است و تا روزی که زنده باشیم به دنبال آزادی قدس شریف هستیم.
🌾🌷🌾🌹🌾🌷🌾
#شهیدحاج_محمودستوده
#شهدای فارس
🍁🍁🍁🍁
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌷 شهید برونسی:
خدايا!
اگر ميدانستم با مرگ من يڪ دختر
در دامان حجاب مےرود،
حاضربودم
هزاران باربميـرم تا هزاران دختر
در دامان #حجاب بروند...
🔺▫️🔺
#حجــاب
🔺▫️🔺
#صبحتان به یاد شهدا مزین باد 🌷
🔺▫️🔺
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#نـذرظهــورمنجے(عج)
به نیابت #شهدا
🌹🌷🌹
در این روزهـا کہ خیلے ها جهت گذراندن زندگیشان به مشکل برخورد کرده اند میخواهیــم با کمک هم کمے از غصــہ هاے محرومین شهرمان بکاهیــم
👇▫️👇▫️👇▫️
#تهیہ_وتوزیــع بستــہ هاے غذایے و بهداشتے جهــت خانوارهاے کم بضاعـت #جنوب_شیراز
🔽🔽🔽🔽
شما هم شریک شوید/ حتے به مبلغے کم
➖▪️➖▪️➖
شماره کـارت:
۶۳۶۲_۱۴۱۰_۸۰۶۰_۱۰۱۷
بانک آینده. محمد پولادی
09357173554
🔺▫️🔺▫️🔺▫️
#هییـت_شهـداےگمنــام_شیــراز
با همکارے برخے خیریه های جنــوب شـیراز
🌹🌷
#ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎ ﺑﺎﺷﻴﺪ
★❤★❤★❤★❤★
گاهـی، فاصلهٔ ما و #شهدا
فقط یک سیم خاردار➿ است
به اسمِ " نَفْس "
از این ها که بگذریم
می رسیم تازه به #شهدا
⚠️بیایید از سیم خاردار #نفس عبـورڪنیم خیلی ها بودند که تا یک قدیمی شهادت🌷 رفتند
ولی با یک #امتحان به عقب برگشتند😔
#عاشقان_شهادت
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🎥 کربلا بدون زائر...
ﻳﺎﺩ اﺭﺑﻌﻴﻦ و ﺷﻠﻮﻏﻲ ﺣﺮﻡ ﺑﺨﻴﺮ 😔
#ﻳﺎﺣﺴﻴﻦ ﻓﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺒﻴﺖ ﺁﻗﺎ
🌺🌹🌺🌹
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_اول
#براساس_کتاب_میاندار
«ذکر یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی» روی لب های مادر بود که نگاهش افتاد به پدر که با گلدان داخل طاقچه و میرفت. برگهای زرد گلدان را جدا میکرد. مادر از پنجره نگاهی به داخل حیاط انداخت .صدای بچه ها همراه با بوی بهار نارنج ها وارد اتاق می شد.
_بچه ها ده بیست سی چهل میکنیم روی هر کی اول آفتاب اون میشه گرگ و میدود دنبال بقیه.
احسان شروع کرد به شمردن.مادر تسبیح را داخل دار نماز گذاشت بلند شد تا قرآن را از سر طاقچه بردارد.
_قبول باشه حاج خانوم.
_قبول حق.
علإالدین خاک گلدان را لمس کرد مقداری از آب تنگ را داخل گلدان ریخت.
_قرآن حفظ کردن احسان خوب پیش میره؟
_الحمدالله چندتا سوره دیگه مونده تا جز سی تموم بشه.
نگاهی به ساعت شماطه دار روی دیوار انداخت تا اذان مغرب چند ساعت دیگر باقی مانده بود.
_بعد از نماز مغرب و عشا را دوباره باهاش کار می کنم خدا را شکر استعدادش خوبه.
علاءالدین نیم نگاهی به حاج خانوم انداخت.
_خوب اونم هست ولی شما شیر با وضو توی دهن این بچهها گذاشتین بیتأثیر نیست.
_ و البته نون حلال ای که شما تو سفره گذاشتین.
با سر و صدای بچه ها صدای علاالدین هم بلند شد.ض
«بچه ها دور حوض نچرخین پر از گلدونه. برین اون طرف حیاط بازی کنین»
_نمیشه بابا. اون ور ماشینتون رو گذاشتین نمیتونیم بدویم.
دوباره صدای جیغ و فریادشان بالا رفت.مادر قران را داخل رحل کنار جانماز گذاشت.
_حاج خانوم برای بچه ها لباس عید خریدی؟
_آره ولی هرکاری کردم احسان نیامد.
در چشمهای گرد شده اش را به مادر دوخت.
_نیومد ؟چرا؟ بچه ها تو این سن و سال برای خرید عید روزشماری میکنند.
_چی بگم والا !بچه ام انگار اصلا تو این عالما نیست. باید خودم براش بخرم و گرنه عید تموم میشه میره .عین خیالش نیست.
پدر و مادر حسابی گرم صحبت شده بودند که صدای شکستن گلدان از داخل حیاط شنیده شد . یکی از گلدانهای شمعدانی دور حوض شکسته بود .پپر از شدت خشم را که گردنش باد کرد. پاتند کرد به سمت حیاط. ما در پنجره را باز کرد. احسان سفالهای شکسته را جمع می کرد.
_مادر دست نزن. دستت میبره .حالا خودم میام جمعش می کنم.
پدر حیاط را روی سرش گذاشت: «مگه شماها نگفتم دور حوض نچرخین .نگاه چیکار کردین؟!»
بچه ها سرشان را زیر انداختند .مادر خواست به طرفداری از بچه ها حرفی بزند که دوباره صدای پدر بالا رفت:
«تا همتون رو تنبیه نکردم بگید کار کی بود؟»
دستش را به پشت کمرش زد و منتظر جواب ماند بچه ها ساکت بودند و حرفی نمی زدند.
_خیلی خوب خودتون خواستین! همه تون رو تنبیه می کنم تا دفعه دیگه حواستونو جمع کنید.
به سمت باغچه رفت تا تکه چوبی برای تنبیه بچه ها بیاورد. هنوز دستش به ترک نخورده بود که احسان زبان باز کرد:«بابا کار من بود. حواسم نبود دستم خورد به گلدون و شکست»
پدر به احسان خیره شد ترک را پرت کرد داخل باغچه و وارد اتاق شد. روی مبل نشست .از گل میز کنار مبل نخ سیگار ای برداشت و آتش زد.
_صدقه سر خودت و بچه های گلدون که اینقدر اعصاب خوردی نداره فردا یه گلدون میخرم.
پدر گاو کار احسان نبود دست مهدی به گلدون خورد برای اینکه تنبیهش نکنم تقصیر را گردن گرفت.
نگاه مادر به سمت حیاط رفت مهدی و احسان خاک گلدان را جمع می کردند.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_دوم
#براساس_کتاب_میاندار
سلیم سرش را چسباند به دیوار .کف دستهایش را دو طرف صورتش گرفت و شروع کرد به شمردن. «یک ،دو ،سه .....ده ،اومدم»
سرش را از روی دیوار برداشت و به اطراف نگاهی انداخت. کسی نبود کمی از دیوار دور شد تا سر و گوشی آب بدهد . از کسی خبری نبود همینطور چشم دوخته بود به اطراف .جرات اینکه قدم از قدم بردارد نداشت. هر لحظه منتظر بود یکی از بچهها مثل اجل معلق از پشت سر ظاهر شود و سک سک کند. حواسش به اطراف بود که صدای دیگ و دیگچه داخل زیر زمین بلند شد.
تیز اطراف را نگاهی کرد و دل به دریا زد می دانست تا وقتی آنجا بایستد کسی سر و کله اش پیدا نمی شود هنوز روی پله اول نرفته بود که امید از پشت درخت نارنج در آمد و دستش را به دیوار کوبید و سک سک کرد.
سلیم آهی از افسوس کشید و سر تکان داد. امید نیشش تا بناگوش باز بود و می خندید .
_تو زیرزمین لولو نخوردت!!
و بعد پایش را به زمین کوبید و پخه ای داد.
پله بعدی را هم پایین رفت که صدای سک سک عرفان هم بلند شد نفهمید از کجا درآمد.
_بدو سلیم. اگه نتونستی این دفعه هم کسی را پیدا کنی باید به همه ما یکی یه کولی بدی. مگه نه امید؟!
_بع....له
سلیم نگاهی به هیکل گنده و گوشتی امید انداخت و فکر اینکه این هیکل گنده را روی تن لاغر و استخوانی خودش حمل کند، بند دلش را پاره میکرد. برای لحظه ای او را تصور کرد که پشتش نشسته و مثل قورباغه پخش زمین شده است.بقیه بچه ها هم دوره اش کردند و میخندند .دوباره سرش را به اطراف حیاط چرخاند از کسی خبری نبود. توی دلش نهیب زد: «میخواستی قپی بیای که گفتی بریم خونه امید اینا بازی کنیم. خوب توی حیاط خودتون بازی میکردین اونجا کوچیکتر بود و راحت بچهها را پیدا میکردی و مجبور نبودی کولی بدی »
آب دهانش را قورت داد پله ها را پایین رفت در جنوبی زیرزمین نیمه باز بود صدای خوردن دیگ ها به هم باز بلند شد گربه سیاه زشتی زوزه کشان از جلوی پایش را از پلههای زیر زمین بالا رفت حسابی ترسیده بود تاریکی زیرزمین وحشتش را زیاد کرد .میخواست از زیر زمین بیرون بپرد اما فکر کولی هایی که باید به بچه ها می داد آن هم توی حیاط به آن بزرگی لرزه به جانش انداخت.هرچند فکر میکرد آن سر و صدا هم مال گربه سیاه بود اما جلو رفت. نگاهی به پشت دیگر بزرگ و سیاهی که آنجا بود انداخت. چهار چشمی اطراف را زیر نظر داشت که دستی به شانه اش خورد .همراه با آن مهدی که دندان های ردیف و سفیدش توی تاریکی می درخشید گفت:« ما که رفتیم سلیم آقا کولی کولی...»
تا به خودش بیاید مهدی پله را یکی دوتا کرد و بالا رفت .صدای سک سکس زیر زمین آمد همه بچه ها سک سک کرده بودند فقط احسان مانده بود. با خودش گفت لابد او هم تا حالا سر از یک جای درآورده و سک سک کرده .ناامیدانه به سمت در زیرزمین میرفت که احسان از پشت آبکش بزرگی نیم خیز بیرون آمد.منگ منتظر بود تا احسان هم برود سک سکش را بکند ،که دید با چیزی ور می رود. مثل این که شلوارش به جای گیر کرده و پاره شده بود. از خدا خواسته پله ها را یکی دوتا کرد و بالا رفت.
_احسان دیدمت.. احسان دیدمت..
نفسش به شماره افتاده بود که دستش را به دیوار کوبید
_سک سک احسان..
همه بچهها مات به او نگاه می کردند احسان از زیر زمین بیرون آمد همه یک صدا با هم داد زدند «أه کولی از دستمون رفت.»
مهدی رو به احسان گفت :« اونقدر صدای این دیگها را درآوردی که فهمید اون جاییم»
پشت سرش امید هم گفت:: تو که خیلی فرز بودی زودی میآمدی»
تو که تا حالا یکبارم نباخته بودی.
احسان حرفی نزد روی صورتش دوده نشسته بود. خودش را تکاند. سلیم نگاهی به شلوار احسان انداخت اما روی شلوار جای پارگی نداشت.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#حدیث_نور
امام علی (ع) فرمودند:
خداوند، شهدا را در قیامت با چنان جلال و نورانیتی وارد محشر میکند، که اگر انبیا سواره از مقابل آنان عبور کنند، به احترام شهیدان پیاده شوند.
🌷 🌷
#ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
"هرکس عزم کند ، اراده کند و صبر و استقامت در برابر نفس و شیطان و اجانب کند، می تواند به درجه ای برسد که خونبهایش الله باشد که این کم مقامی نیست."...
ﻭﺻﻴﺖ #شهیدسیدحمیدرضازاده
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ
🌺🌷🌺🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📲 #لوح| فرمانده سرافراز محمود ستوده
🔻26 اسفند ماه
سالروز شهادت قائم مقام فرمانده لشکر 23 المهدی اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﮔﺮاﻣﻲ ﺑﺎﺩ
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🌺🌹🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#بربالِ_سـخن
این دنیا ، دنیای آزمایش است ...و همه میدانیم که هیچکدام ماندگارنیستیم و همگی خواهیم رفت .فقط باید مواظب باشیم پرونده ما سفید باشد...
📎جانشین تیپ ۳۳ المهدی
#سردارشهید_محمود_ستوده🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۵/۶/۱۲ فسا ، شیراز
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ شرقدجله ، عملیات بدر
🌺🌷🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
چھ #قشنگ گفت:
#شهیدشوشترے 🌱
✨دیروز دنبـال #گمنامے بودیم
و امروز مواظبیم
#ناممان گم نشود...
جبھھ بوے #ایمان مےداد
و اینجا
#ایمانمان بومےدهد...
🌷🔺🌷🔺🌷
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
چہ مےفهمیم #شهادت چیست مردم ؟
#شهیـد و همنشینش ڪیست مـردم ؟
تمام جستجومان #حاصلـش این شد:
شهـادت #اتـفاقـے نیست مـردم
#شهدا_گاهی_نگاهی
🌹🌷
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🍃🌹🍃🌹
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سوم
#براساس_کتاب_میاندار
از شدت خشم رگ گردن دایی بیرون زده بود .جلوی در هال ایستاده و شروع کرد به داد زدن:
«حسین کدوم گوری هستی؟»
دمپایی را جلوی پا انداخت. ترکه چوب گردو را از کنار دیوار برداشته و به داخل حیاط رفت .می دانست حسین از ترس خودش را قایم کرده است .از پله ها پایین آمد و زیر لب غر زد:
«یه حرف را باید به تو چند بار بزنند تا توی اون مخ پوکت فرو بره؟!»
داخل باغچه رفتا میان درختان نارنج و پرتقال دنبالش بگردد.
_آخه تو آشپزخانه جای توله گربه قایم کردن اونم نه یکی نه دوتا هفت تا!!!!؟
برگ درختان را کنار می زد تا یک وکلای آنها پنهان نشده باشد.
_همینه دیگه ادبت نکردند که کارت به اینجا کشیده. لیاقتت همین بود که بیفتی کنج دیوونه خونه نه اینکه نوکر این خونه باشی..
یک ریز پشت سر هم غر می زد .آخر باغچه دیدش .به دیوار تکیه داده و در خودش که کرده بود تا چشمش به دایی افتاد پا به فرار گذاشت و از باغچه بیرون رفت.
_آقا داشتن از سرما می مردند. ننه شون هم تو خیابون ماشین بهش زده بود گناه داشتن.
دایی پاتند کرد تا به او برسد.
_لازم نکرده دلت برای یک مشت توله گربه بسوزه .دلت به حال خودت بسوزه که سر و صاحب درست نداریم.
پشت سرش رفتم داخل دالان گیرش انداخت. هر دو به نفس نفس افتاده بودند .آرام به سمتش رفت تا یک وقت از در کوچه فرار نکند .با تمام قدرت ترکه را بالا آورد.وقتی به خودش آمد دید ضربه روی بازوی احسان فرو آمده است حسین خودش را پشت سر احسان قایم کرده بود.
_احسان جان خوب شد اومدی.. اون میخواست منو بزنه.
عصبانیت دایی هنوز فروکش نکرده بود که رو به احسان گفت:
«تو خودت رو قاطی نکن برو کنار باید این پسر رو ادبش کنم»
احسان جلوی حسین ایستاد و آرام گفت:
«مگه چیکار کرده دایی ؟!اونم مثل ما آدمه. اگه یکم مشاعرش کار نمیکنه تقصیر خودش نیست که»
دایی می خواست هر طور شده گوشمالی به حسین بدهد.
_برو کنار احسان!
حسین کف حیاط نشسته بود و به پا های احسان آویزان شده بود.
_تو رو خدا !! تو رو خدا نذار منو بزنه ! بقیه دعوا میکنن ,اما اون منو میزنه ...نزار بزنه.
احسان دستش را روی سر حسین کشید و از جا بلند کرد.
_برو تو اتاقت .تا من هستم نمیزارم کسی بزندت ..برو نترس.
حسین ازپشت احسان پا تند کرد و به سمت اتاقش رفت. دعای خاص دنبالش برود که احسان شد راهش شد.
_به جای اون منو بزنین. تا خالی بشین.
دایی نفس عمیق کشید ترکه را که در هوا نگه داشته بود پایین آورد مچ دستش هنوز از شدت ضربه درد داشت.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75