eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
روز چهلم مادرم مصادف با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. مجتبی از پادگان آمد به سراغ لباس مشکی رفت. به او گفتم: امروز که چهلم مادر گذشته و ایشان وصیت کردن که مشکی نپوشید. گفت: می خواهم اولین کسی باشم که برای شهادتم لباس مشکی می پوشم. با هم به امامزاده رفتیم زیارت کردیم. وقتی برگشتیم مجتبی شروع کرد به وصیت کردن. علی(ﭘﺴﺮﻡ) گفت: مامان شما که طعم یتیمی را چشیده اید. نگذارید پدر برود....😔 مجتبی گفت: "علی جان یادت می آید اول محرم که به حسینیه رفتیم... یادت می آید که همه با یکدیگر فریاد زدیم لبیک یا حسین... پسرم الان وقت آن است که لبیک یا حسین را به آقا ثابت کنیم." ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
💠سبک زندگی شهدا🌷 🔸در بحث حلال و حرام و رعایت مسائل شرعی خیلی مقید بود👌 در هر شرایط و مکانی با رعایت ادب و احترام میکرد. پشت گوشی همراهش📱 این برچسب را زده بود: گناه یعنی خداحافظ 🔹در ایام خاص مثل محرم ٬فاطمیه٬و نیمه جلوی مغازه ایستگاه صلواتی برپا می کرد، در گلزار شهدا🌷 زیاد به قطعه سر میزد. همیشه خنده رو بود و می خنداند، به همت از کودکی به خواندن زیارت عاشورا📖 و حدیث کساء علاقه مند شده بود. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
: ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ✍: آن لحظه استرس شدیدی گرفته بودم. سینی چای را به خاله برگرداندم و گفتم: من اصلا نمی توانم... شما چای را ببرید. شیرینی را برداشتم و آرام وارد اتاق شدم. پس از پذیرایی در کنار مادرش نشستم. پس از دقیقه ای پدر اجازه داد تا چند کلمه را با یکدیگر صحبت کنیم. وقتی صحبت را شروع کردیم. اولین موردی که اشاره کرد، بود او گفت: "من یک هستم ماموریت های زیادی می روم و ." برایم عجیب بود که چرا روز اول از شهادت صحبت می کند ✍ دستنوشته شهید مجتبی ذوالفقارنسب در روز 13 فروردین (ﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺷﻬﺎﺩﺕ)/سوریه: امیدوارم سالی همراه با تغییر و دگرگونی در درون و احوال ما به سمت و سوی احسن الحال خداوند رقم بزند. عاقبت هم ختم به خیر شود و جمیع شیعیان و محبین حضرت علی علیه السلام در مورد آمرزش و مغفرت قرار گیرد و نهایت عمر من هم به در راه خدا رقم بخورد. مدافع حرم 🌹 ☘🌷☘🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
* * 👇👇 🎙 :👇 💎 ما «مواسات » را تکلیف می دانستیم ؛ وقتی ولیّ امر ما دستور بدهد ، میشود 👈 *« ما»* 📢 ایشان دستور عملیاتی به ما داده اند ؛ باید عملیات کنیم ❗️‼️ ✨ رسماً فرموده : بزرگ مواسات *یعنی باید تمام توانت را بیاوری وسط !* و نشان بدهی برای ظهور امام عصر ارواحنا فداه در میدانی ، تمرین کن ! ☝️ ﭘﺲ 🔰 *تکلیف مان را با فرمایش آقا مشخص کنیم !* 📢 هرخواهر و برادری که آماده است که تکلیف خود را در * به ولیّ زمان اجرا کند، ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭ را ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨد* 👇👇👇👇 همانطور که رهبر انقلاب فرمودند این یک ** است 🌷👇🌷👇 ﺩﺭ ﺗﻮﺯﻳﻊ 313 ﺑﺴﺘﻪ ﺩﺭﻣﺎﻩ ﺷﻌﺒﺎن ﺗﻮﺳﻄ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﺪ اﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﺩاﺷﺘﻨﺪ 👇🔽👇🔽 اﺯ ﻣﻠﻴﻨﺎ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺩاﺭﺩ و ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ش ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻧﮕﺮاﻥ ﺣﺎﻝ اﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻛﻲ ﺯاﻏﻪ ﻧﺸﻴﻦ ﺑﺎ ﺳﻘﻒ ﻫﺎﻱ ﭼﻮﺑﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺁﺑﺮﻭﻣﻨﺪاﻧﻪ ﺩاﺭﻧﺪ 🔻🔻🔻🔻 *ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﭘﺎﻱ ﺣﺮﻓﻤﺎﻥ ﺭﻫﺒﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻛﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﻢ* ➖▫️➖▫️➖ *شماره حساب* هيئت مذهبی شهدای گمنام: *0302463681003* *شماره کارت* هيئت مذهبی شهدای گمنام: *6362147010019766* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وچگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است.. هنوز نمیدانم اینجا چه فصلی است که من کال مانده ام وبه شما نمی رسم... 📎 شهـدایـی🌺 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✳ به ما هر دو نفر یک کنسرو داد، به اسرا هر کدام یکی! 📌 روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. در یکی از خانه‌های ابتدای شهر مستقر بودیم. آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت. رفقا پیشنهاد دادند که اسرا را به آن‌جا منتقل کنیم تا بعدا به پادگان ابوذر تحویل‌شان دهیم. اما ابراهیم قبول نکرد و گفت: این‌ها مهمان ما هستند. 🔻 دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق. سفره‌ی ناهار پهن شد. با تقسیم‌بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی هرکدام یک کنسرو داد! 🔸 دو روز بعد ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و گفت: حمام را روشن کن تا اسرا به حمام بروند و تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار آمد. اسرای عراقی گریه می‌کردند و نمی‌رفتند. مرتب هم اسم ابراهیم رو صدا می‌کردند. با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. اسرای عراقی یکی یکی با او روبوسی و خداحافظی کردند. آن‌ها التماس می‌کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه‌ای نمی‌داد. 📚 برگرفته از کتاب ۲؛ ادامه‌ی زندگینامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
*۱۳۵۸/۵/۱۳* 🌷 🌷 🌷 🌷 مهدی روبه روی تابلوی ایستاده که به دیوار مسجد آویزان بود احسان هم نزدیک آن ایستاده و با یوسف گرم صحبت بود غرق در کارش بود که دستی به شانه اش خورد. _فکر کردی نفهمیدم چیکار کردی؟ فرض برگشت و به نگاه کردن رنگ از صورت مهدی پرید مجتبی زهرایی بود ابروهایش را بالا داد و با لبخندی شیطنت آمیز نگاه کرد . _خدا بگم چیکارت کنه !!عین اجل معلق یک دفعه سر و کله اش پیدا میشه .حالا این روزها اجل هم بخواد بیاد یه علامتی میده!» _خوبه نمیخواد شلوغش کنی حالا چندتا گرفتی؟ _چی چند تا گرفتم؟!! _زهرایی چشمهایش را واریز کرد نگاهی به دوربینی که توی دست مهدی بود انداخت و گفت: «آقا مهدی سوداگر خودتی!» دنبال جوابی برای زهرایی بود که یک دفعه مجتبی را توی هوا از دستش قاپید. مجتبی گفت:« برم لوت بدم؟» مهدی هول برش داشت .دستش را دراز کرد تا دوربین را از چنگ مجتبی در بیاورد. _چیه ترسیدی؟ _همه که مثل تو نیستند از احسان حساب نبرند .اگر بفهمه معلوم نیست چه برخوردی میکنه!» مجتبی ابروهایش را بالا داد و گفت: «به یک شرط بهت میدم» _چه شرطی؟ دوربین را پایین آورد _که از این عکس‌ها به من هم بدی! میدونی چقدر زور زدم فقط یک عکس ازش بگیرم ،نشد؟ مهدی با لبخند گفت _پس از اون دفعه کی بود دوربین دستش بود تند تند عکس می‌گرفت.؟!! قربونت برم کسی که کاری به کارت نداره.. مجتبی همانجا روی زمین نشست دستش را در هوا تکان داد. _برو بابا دلت خوشه همه یاکله اش این ور بود یا اونور! یا خودش را بین بچه ها قایم کرده بود. _خیلی خوب بهت میدم حالا دوربینو بده. دست مردی را گرفت و او را نشان روی زمین. چشمهایش را واریز کرد و گفت: _ببینم حالا دقیق از خودش گرفته یا بازم....!؟ _ما را دست کم گرفتی یا به من میگن مهدی نه برگ چغندر. مجتبی شش دانگ حواسش به مهدی بود. _کنار تابلو وایساده بود وانمود کردم می خوام از تابلو عکس بگیرم سر دوربین را کسب کردم سمتش و عکس گرفتم. مجتبی سریع بلند شد دوربین را برداشت ‌_حالا که اینجوریه اول از همه خودم باید عکساشو ببینم. به سرعت برق دور شد مهدی پشت سرش دوید و گفت:«قرار نبود نامردی کنی!!» _دنبالم نیا وگرنه لوت میدم!! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
امروز نه آن زماني است كه حسرت در دل مانده باشد و نه حكايت از آن نبرد حق عليه باطل, بلكه امروز ايران خود نيز سرزمين كربلاست و روزهاي تاريخ نيز عاشوراست. كل يوم عاشورا كل ارض كربلا و هر فرد مسلماني به وزنه آگاهي و شناخت مكتبي, داراي وظيفه‌اي هست و مسئوليني كه بايد به توانايي و قدرت خويش گوشه‌اي از مسئوليت‌هاي اين حكومت خدايي را بر كول نهد. و من نيز با همه التهاب دروني‌ام و برنامه‌هاي تنظيم شده زندگيم و سرگرداني همسر منتخب يك هفته‌ايم, كه سراسر وجودم و بودنم در اوست, همه و همه را در يك جمله و آنهم معاوضه مي‌‌كنم. و امروز پس از يك هفته از آغاز زندگي مشترك پوتين‌هايم را مي‌پوشم و لباس رزم برتن مي‌كنم و ساكم بر مي‌دارم و به ميدان نبرد مي‌روم. اما طبق عادت کسی که به صحنه نبرد حركت مي‌كند وصيت و سفارشي دارد و من نيز به همه كسانم و شما رزمندگان خوب اسلام اين سفارش را دارم كه مبادا امام را تنها بگذاريد چون تنها گذاشتن امام برخلاف رضاي خداست و تنها گذاشتن امام نه تنها يعني به بند كشيدن مستضعفين ايران, بلكه تمام مستضعفان جهان. من هيچگونه وحشت و نگراني در وجودم احساس نمي‌كنم بلكه خيلي مسرورم كه اين آگاهي را دريافته‌ام كه مي‌توانم بفهمم فرمان امام بلادرنگ اجرا شدني است و با رضايت كامل مجري آن هستم. اكنون كه من عازم ميدان نبرد هستم, را كاملاً در وجودم لمس مي‌كنم و ذره‌اي ترديد بر من مسوولي نيست... 🌷🌾🌷 ☘🌹☘🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
: ۴سال میگذرد از آن روزهایی که هرچه بیشتر از رفتن تو به میگذشت اضطراب و اشتیاق ما بیشتر میشد اشتیاق از این جهت که منتظر برگشتنت بودیم و اضطرابی که نکند در کار نباشد گفتم کی برمیگردی⁉️ بسه دیگه برگرد، . یادته داداش؟؟😢 بار که تماس گرفتی لحن صدایت با دفعه های قبل فرق داشت. انگار میخواستی بگی بی تابی نکن خواهر💓 به زودی ، اما نه به شکلی که شما منتظر هستید. برمیگردم در حالیکه چشمانم بسته است و لبانم دیگر به سخن گفتن گشوده نمیشود😭 برمیگردم در حالیکه شما هستید و من خندان... اما وقتی برگشتم انتظار نداشته باش در آغوش بگیرمت💞 انتظار نداشته باش از سفری که رفتم برایت تعریف کنم. هرچند که حرف های زیادی برای گفتن دارم اما این دفعه من، فقط هستم. این بار من آرام گرفتم♥️ و شما هیاهو میکنید گفتی ماموریتی داری که وقتی به سرانجام رساندی برمیگردی و من چه دیر متوجه شدم ماموریت تو* * بود. چیزی که بخاطرش شبانه روز تلاش کردی و خودت را برای رسیدن به آن پاکیزه کردی✨ و چه زیبا دست از دنیا شستی و *خــ❣ــدا* چه زیباتر خریدار بنده ی به کمال رسیده ی خود شد. 🌷 ﭼﻬﺎﺭﻣﻴﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﻴﺪ ﻳﺎﺩش ﺻﻠﻮاﺕ 🌹🍃🌹🍃 : https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
رو به مسؤلینی که خبر شهادت حسین را اورده بودند گفتم, من می توانم پسرم را شناسایی کنم. مرا بردند کنار شهیدی که امده بود. لباس روی سینه اش را کنار زدم. اشک در چشمانم پیچید. گفتم خودش است حسین من! گفتند چطور؟ گفتم پسرم عاشق امام حسین بود, در کودکي وقتي برای عزاداري سرور و سالار شهيدان به «مسجد جامع سعادت آباد» مي رفت آن قدر با دستانش محکم بر سينه مي زد که جاي انگشتانش بر روي سينه ي سمت چپ او باقي ماند! حسین باقری 🌹 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
4_5793892276505675186.mp3
7.38M
👆ﺩاﻧﻠﻮﺩ ﻛﻨﻴﺪ و ﺣﺘﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﻛﻨﻴﺪ👆 ✅ﻳﺎﺩ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺑﺎﺷﻴﻢ ✅ﺑﺮاﻱ اﻗﺎ ﺧﺮﺝ ﻛﻨﻴﻢ ✅ﮔﺮﻩ اﺯ ﻛﺎﺭ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ اﻗﺎ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﻢ و ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻱﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻳﻢ 🌿🍃🌿🍃 ☘ ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺩﺭ ﻫﻢ ﻃﻠﺐ ﻣﻨﺠﻲ ﻫﻤﺮاﻩ ﺷﻮﻧﺪ 👆 🔺🌺🔺🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نمی‌شناسیمتون• اما دراین تصویر• نگاهتان👀 خیـلی آشنـا است• اینقدر که دل ‌تنگتان💔 می‌شویم• کاش نگاه آشنایتان نباشیـم• 🌹🍃🌹🍃 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💌 سلام رفـیق ...! ✋ رفیقِ من ، آرزو نڪـن شهیـد بشـی ؛ آرزو ڪـن ... مـِ.ث.لِ زندگـی ڪـنی ... ♡ 🌷 🌸🌹🌸 ﺳﺮﺩاﺭ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ 💐🌺💐🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۵۸/۱۲/۳۰* انگشت سبابه اش را روی اسامی گذاشت و با دقت هر چه تمام تر به آنها نگاه کرد. اکبر غالی شناس، مهدی سوداگر، جعفر رحیمی حقیقی، علی ژیانی سیرت ،مجتبی زهرایی.... دستی به سرش کشید اسم احسان میان اسامی نبود برگه های قبلی دفتر را هم ورق زد. مجتبی ..مرتضی‌..جعفر.. علی.‌. احسان..‌ با دیدن اسم احسان خوشحال شد اما دیدن فامیلیش خنده روی لبهایش خشک کرد. نشست و تمام دفتر را ورق به ورق نگاه کرد اما یک بار هم اسمی به نام احسان حدائق ثبت نشده بود. محال بود اسمی از احسان نباشد! آن هم احسانی که ۲۴ ساعت مسجد را ول نمیکرد. آن روز خودش سر نماز ظهر و عصر در صفحه نماز جماعت دیده بودش .حتی با او حرف زده بود. احسان حسابی هم با او چاق سلامتی کرد. وقتی به احسان گفت: «نوکرتم.» در جوابش خنده ای کرد و گفت:« باش تا جونت بالا بیاد» حسابی کلافه شده بود اکبر به سمت میزش آمد تا ساعت خروجش را بزند گفت: «چیه حاجی ؟!چرا اینقدر نیستی؟» _الان چند ساعته دفتر را زیر و رو می کنم .اما اسم احسان را داخل اسامی پیدا نمیکنم. اکبر ابروهایش را بالا داد و پرسید :«چطور مگه؟» _دستمزد بچه‌ها را حساب کردم تا بهشون بدم .اما هرچی دنبال اسم احسان گشتم نبود. اکبر نرم لبخندی زد و گفت: «کجای کاری حاجی اون موقع که دفتر و دستک نبود احسان پول نمی‌گرفت ،چه برسه به حالا که رسمی هم شده» _چرا صبح تا شب فعالیت میکنه این در و اون در میزنه !!اون وقت هیچی نمی گیره؟!! اکبر دستی به شانه های او زد _بیخیال حاجی! احسان برای رضای خدا کار می کنه! پول اکبر را از کشو در آورد و روی میز گذاشت . اکبر پول را که برمی داشت گفت: «یه وقت حاجی یه چیزی نگییا!! نگاه نکن تو روت میخنده بره روی دنده اونور, حسابت با کرام الکاتبین میدونی که؟» سر تکان داد و گفت: «بله بله می دونم وصف حالش رو شنیدم» اکبر خداحافظی کرد و رفت جلوی اسمش را به عنوان آخرین کسی که پولش را گرفته علامت زد ‌.دفتر را بست. حرف‌های اکبر او را به فکر فرو برد، که صدای او را به خود آورد «خدا قوت جوانمرد!!» احسان بود. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷هرگاه به مرخصی می آمد برای خانواده سوغات می آورد و هنگامی که از مرخصی باز می گشت برای همرزمان و سربازانش سوغات می برد. شوق پرواز و شهادت در کلامش موج می زد. بار آخر برای خواهرش یک چادر مشکی سوغات آورده بود و به او می گفت: این را بعد از شهادت من بپوش وبرای دیدار به سر قبر من بیا.به مادر هم می گفت: مادر نارحت نشو، چیزی است که برای همه پیش می آید و تو هم کم کم مادر شهید می شوی! 🌷اعزام اخرش بود, به اهواز برگشته بود، وسایل و شناسنامه اش را همراه با یک شماره تلفن به صاحب خانه اش داده بود و تأکید کرده بود اگر من تا 24 ساعت دیگر نیامدم، به این شماره زنگ بزن و بگو پسرتان شهید شد. صاحب خانه هم بعد از بیست و چهار ساعت از رفتن غلام عباس به منزل زنگ زد و گفت پسرتان شهید شد. غلام عباس حکمتی 🌺🌷🌷🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
با ببر مرا🤲 ⚜إِلَهِی مَا أَظُنُّکَ تَرُدُّنِی فِی حَاجَةٍ 💠باورم نمیشه منو آرزو به دل بذاری 🔺 ❣دلم یک گوشه میخواهد شبیه همینجا که بنشینم رو به روی شما👥 و چشم هایم خیره شود. به چشم هایی که از آنها می‌بارد ❣و گوش هایم پر شود از صدای موسیقیِ روایت فتح و پرواز کنم🕊 در خیالم در کنار شما در آسمان ! 🌷 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهید ابراهیم هادی.mp3
12.62M
🔹 شهید ابراهیم هادی، چه شخصیتی داشت که رهبر انقلاب، مجذوبش شدند؟ ﮔﻮﺷ ﻜﻨﻴﺪ👆 ☘🌸☘ ﺷﻬﻴﺪ اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻫﺎﺩﻱ 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 🔹️کمک شهید ابراهیم هادی به نیازمندان👆 🔸️یک اردیبهشت ماه سالروز تولد شهید ابراهیم هادی ▫️🔺▫️ : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💐محال است به خنده اش نگاه کنی و خندیدنَش فرق دارد از عمق وجودش می‌خندد ازجایی که اسمش"حَرمُ الله"ست ...🍃 🕊 اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📆دوم اردیبهشت مبارک باد 🌺💐 🔻امام خامنه ای: یکی از بخشهای مهم کارنامه سپاه و انقلابی ماندن👌 است. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۵۹/۸/۳۰* تمام بدن مرتضی کوفته شده بود . آموزشی حسابی شیره جان شان را کشیده بود. همه داخل چادر مشغول استراحت بودند همانطور که پشتش به صادق بود گفت: «حالا ما اولین گروهی که فرستادن برای آموزشی اینقدر پذیرایی گرم وای به حال بعدی ها» صادق که حسابی خسته بود در جوابش ناله ای کرد.تازه چشم مرتضی گرم شده بود که احساس کرد چیزی روی صورتش راه می‌رود. دستی به صورتش کشید و دوباره خوابید چند دقیقه بعد دوباره احساس کرد چیزی است که کناره گوشش گذشت .انگشت داخل گوش کرد و چرخاند، خبری نبود. بلند شد اطراف را نگاه کرد. یک دفعه صدای سیلی بلندی آمد. رضا بود. همانطور که دستش روی صورتش بود. صدای فرهنگ هم بلند شد: «چتونه سر و صدا می کنی بگیر بخواب دیگه الان که بیدار الان که بیدار باش بزنند» صدای احسان از پشت چادر بلند شد :«بچه‌ها اینجا مارمولکهای درستی داره حواستون باشه نیان تو چادرهاتون» همه بچه ها صاف نشستن داخل چادر همهمه شد. _دیدم یه چیزی رو صورتم داره راه میره. چراغ را روشن کرد .همه بچه‌ها زیر پتو بالش ها دنبال مارمولک می‌گشتند به جز رضا. متکا توی بغلش بود چشمش را به زور باز کرده بود با صدای خواب آلودی می‌گفت :«مارمولک رو گرفتین؟؟!» مشغول وارسی بودند که دوباره صدای احسان بلند شد:« بچه ها همین الان دیدم یکی که خیلی بزرگ بود از چادرتون اومد بیرون» به خیال اینکه من یک معمول بوده چراغ را خاموش کردند و خوابیدن .توی اوج خواب دوباره چیزی روی صورتشان را از احسان انگار که بلندگو قورت داده باشد. _گرفتین خوابیدین؟ پاشو ببین چندتا مارمولک درشت اومد توی چادر تون.آدم یاد آفتاب پرست میافته شایدم بچه‌های هوای آفتاب پرست باشند» دوباره همه سر جایشان سیخ شدند. مشغول وارسی چادر بودند اما خبری از مارمولک نبود. _احسان تو مطمئنی چیزی دیدی ؟!اینجا که چیزی نیست.! _لابد دوباره اومده بیرون. بچه ها کلافه شده بودند. تا بیدار باش فقط سه ساعت مانده بود .یک خواب راحت نکرده بودند بالش را درست کرد تا بخوابد که دید قسمتی از چادر پاره شده. با خودش گفت «حتما مارمولکها از همین‌جا وارد می‌شوند .از بدشانسی همین بالای سر منه.» بالشش را برداشت و بیرون رفت که داخل دیگر چادرها بخواهد. با چشمای باز به سمت چادر بغل دستی می رفت نگاهم افتاد به یکی از بچه ها که کنار یکی از چادرها نشسته بود به سمتش رفت و با خودش گفت:« حتماً داخل چادر آنها هم آمده و در حال شکار هستند» .راهش را به سمت چادر دیگری کج کرد که دید با دست اشاره می‌کند تا به سمتش برود. با صدای خفه ای گفت:«مجتبی بیا بیا..» فهمید احسان است که اورا با مجتبی اشتباه گرفته است .پتو روی شانه اش بود که کنار احسان نشست. _ توی چادر صمد اینا هم رفتی ؟!سراغ همه چادر ها باید بریم. احسان نیم خیز شد و چادر را بالا زد و سرش را داخل چادر کرد و بعد از چند ثانیه بیرون آورد. _هنوز که نشستی برو دیگه..» یک شاخه برگ در دست احسان بودند هنوز متوجه نشده بود که او مجتبی نیست.صدایش را بلند کرد:«بچه ها مارمولکه بزرگی الان اومد توی چادرتون حواستون باشه» به چشم‌های او که نگاه کرد حرفش ناتمام ماند. چشمهای گرد شده اش را به احسان دوخت کم دستی از پشت به شانه اش خورد. مجتبی چشم های براق و شیطنت بارش را به او دوخت و سیم بلندی که در دست داشت بالا آورد و گفت: «مرتضی حق نگهدار مارمولک...!!» احسان دوباره صدایش را بالا برد:« همین الان یا بزرگش از چادر اومد بیرون...». در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍🏼 «همسرم در ادامه مأموریت‌های کاری‌اش به کازرون منتقل شده بود. خانه‌ای در آنجا اجاره کردیم و ۳ ماه بعدش به مأموریت ارومیه رفت ۱۵ روز در ارومیه بود و ۱۵ روز در خانه. کمی بعد «ابوذر» از ارومیه زنگ زد که می‌خواهم به سوریه بروم. گفتم ابوذر جان تو همیشه مأموریت هستی «محدثه» بی‌تاب تو است. ان‌شاءالله دفعه بعد می‌روی. 📍شهید گفت: نه من باید بروم. بعد به خانه آمد و چند روزی در کنار هم بودیم. موقعی که می‌خواست به سوریه برود گفت که این آخرین مأموریتم است مطمئنم... بعد مرا به عمه سادات قسم داد و گفت، اگر امروز برای دفاع از اسلام نروم دشمن وارد خاک کشورمان می‌شود. وقتی این صحبت‌ها را شنیدم متوجه شدم که هیچ چیز مانع رفتنش نمی‌شود. از طرفی هم نمی‌خواستم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم.... 🔹 هشت صبح آخرین روزهای پاییز یعنی ۲۶ آذر ماه سال ۱۳۹۴ ابوذر رفت. قبل از رفتن با «محدثه» که غرق در خواب کودکانه بود، عکس گرفت و با من که نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را برای لحظه‌ای بگیرم، خداحافظی کرد و رفت .... 🔅«ابوذر داودی» متولد ۱۳۶۹ ، متاهل و دارای یک فرزند دختر به نام «محدثه» بود؛ او در تاریخ ۱۵ بهمن ماه سال ۹۴ و در عملیات آزادی‌سازی شهرهای شیعه‌نشین « نبل و الزهرا » به فیض عظیم شهادت نائل آمد 🌹🌹🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
💔 •⇜برایﺷﻬﺪاﻱ ‌ ﻣﺪاﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ •⇜برای ﺷﻬﻴﺪ‌ ﺷﻴﺒﺎﻧﻲ •⇜برای ﺷﻬﻴﺪ اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ ‌ •⇜برای‌ ﺷﻬﻴﺪﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭ •⇜برای ﺷﻬﻴﺪ ﻋﻤﺎﺭ‌ ﺑﻬﻤﻨﻲ •⇜برای‌ ﺷﻬﺪاﻱ ﻓﺎﻃﻤﻴﻮﻥ‌ ↶دلم‌تنگ‌شده‌است‌برای‌ﺣﺒﻴﺐ ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ 😔 ↵برای‌ﺧﺎﺩﻡ ﺻﺎﺩﻕ‌و‌ ﻧﺴﺐ ↵برای‌ ﺳﺮﺩاﺭﮔﻤﻨﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﺣﻖ ﻧﮕﻬﺪاﺭ ↵برای‌ ﺩﻭﺭاﻥ ↶دلم‌تنگ‌‌شده‌است‌برای‌ ﻣﻠﻚ ﭘﻮﺭ😞 🔻شجاعت‌ﺣﺴﻦ ﺻﻔﺮﺯاﺩﻩ 🔻غیـرت اﺑﺮاﻫﻴﻤﻲ 🔻و بصیرت ﺟﻮاﺩ ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ 🔻اخلاص، پشتکار، صفـا، محبت ، ایثـاروایمان ﻋﺒﺪاﻟﺤﻤﻴﺪ ﺣﺴﻴﻨﻲ‌و ﺣﺎﺝ اﺳﻜﻨﺪﺭ اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ ﺗﻨﮓ اﺳﺖ 😔 کجایید⁉️ ﺭﻫﭙﻮﻳﺎﻥ ﻭﺻﺎﻝ ﻳﺎﺩﺗﺎﻥ ﻫﺴﺖ ﻛﻨﺎﺭﺗﺎﻥ ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻴﺰﺩﻳﻢ 😭 ببینید‌ مـا‌ اینجا تیرخلاصی 😈 نصیبان‌می‌شود و مـا در‌ راه ماندگـانِ‌ مسیـر‌ خداییم 🌷و ﭼﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﮔﻔﺖ شهید‌سیدمرتضی‌آوینی «راه‌کاروان‌ از‌میـان‌ تاریخ‌ می‌گذرد وهـر کس‌ در‌ هـر‌ زمره‌ که‌ میخواهد مـا‌ را بشناسد! داستـان را بخواند اگـر‌چه‌خواندن‌ داستـان‌‌ را‌ سودی‌ نیستــ اگـر کربلایی‌ نباشد😭 🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻓﺮﺝ ﻣﻮﻻﻳﻤﺎﻥ🤲 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷آموزشی سربازی که تمام شد و می خواست به جبهه اعزام شود، آمد گفت: مادر، تمام لباس های من را بریز دور. گفتم، ان شاءالله خدمت که تمام شد، از آنها استفاده می کنی. سکوت کرد، می دانست که لباس خدمت آخرین لباسی است که به تن می کند. روزی به من گفت: مادر، مگر پدر و مادر نباید خوشبختی فرزند خود را بخواهند. با تعجب گفتم: چرا! گفت:خوب شدن هم خوشبختی واقعی است. 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
کاش دلتنگی‌ام در سنگرت جا می‌شد! که من اینجا با خیالت دائماً همسنگرم ... 🌹 🌺🌹🌹🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻شهید ابراهیم هادی میگفت: 🔅 حریم زن با چادر حفظ میشه. همچنین اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم رو حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر میشود بله ! طبق آیه های قرآن و فرمایشات ائمه ی معصومین و حضرت زهرا علیه السلام 🔅بهترین زنان کسانی هستند که خود را از نامحرم مستور نگه می دارند و تقوا پیشه میکنند و نزدیک بهم نمی شوند و هیچ مراوده ای با هم ندارند و قلب خود را بیمار و گرفتار هوس نمی کنند و تنها درحد ضرورت و اختصار آن هم خیلی کم که اصلا به چشم نمی آید ارتباط می گیرند. تا به آن سعادت جاودانه که در دنیا و آخرت از آن نام بردند ؛ برسند شادی روحش 🌹 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۵۹/۱۲/۱* از آینه جلوی ماشین نگاه کرد از پهنای صورتش را گرفته بود برای لحظه‌ای با همسرش که کنارش نشسته بود چشم در چشم شد از چهره اش می خواند که او هم برای سوال پیش آمده که چرا احسان گریه میکند پدر زنش هم از پشت سرش را نزدیک گوش آورد و گفت:« آقا محسن این دوستت از موقعی که سوار ماشین شده یک بند داره گریه میکنه. یکم باهاش حرف بزن ببین چشه» همانطور که دستش به فرمان بود سرش را از سمت شیشه کمی عقب کشید و آرام گفت :«چی بگم والا !!! هرچی بهش میگم باز گریه تحویلم میده!» پدر زنش دوباره سرش را نزدیک آورد و با صدای خفه ای گفت :«نکنه این بنده خدا رو با خودت آوردی بلا ملایی سرش بیاد بچه مردم» نگذاشت دنباله حرفش را بگیرد و گفت:« نه آقا خودش اصرار داشت با ما بیاد.» چی بگم !میترسم اتفاقی براش بیفته! یک دفعه زبونم لال قلبش وایساد چی!!؟ آب چشمه هم بود تا حالا خشک شده بود!! میدونی الان چند ساعت داره گریه میکنه؟!» محسن دوباره از آینه جلو احسان را نگاهش کرد. اشک تازه تازه از گوشه چشمش می جوشید روی صورتش جاری میشد. دوباره رفت توی فکر یادش به لحظه افتاد که جلوی امام خمینی نشسته بودند تا امام خطبه عقدشان را جاری کند. حواسش به احسان بود .لحظه‌ای چشم از امام بر نمی داشت. انگار با چهره امام در سکوتش عالمی داشت و حتی وقتی امام خطبه عقد محسن را خواند احسان یادش رفت به محسن تبریک بگوید. امام خطبه چند عروس و داماد دیگر را هم خواند .احسان باز از دور ایستاده بود و چشم از امام بر نمی داشت. یکی از اطرافیان امام به سمت محسن آمد و پاکتی به دستش داد و گفت:« آقای پاکیاری !این هدیه از طرف امام به تازه دامادها ست مبارکتون باشه» محسن پاکت را گرفت و چشمش به احسان افتاد .گوشه‌ای با امام خلوت کرده بود.احسان کنار گوش امام چیزهایی می گفت امام هم لبخندی زدند و در کنار گوش احسان چیزهایی فرمودند وقتی احسان به سمت محسن آمد چشم هایش آماده باریدن بود. محسن در همین فکرها بود که پدر زنش دستی به شانه اش زد و گفت :«میخوای من باهاش صحبت کنم ؟شاید به حساب بزرگتری جواب منو بده» سری به علامت مستأصل بودن تکان داد. _آقا احسان !!پسرم از جماران تا اینجا یک ریز گریه کردی. اگر چیزی روی دلت سنگینی میکنه بگو پسرم !بگو تا سبک بشی» احسان اشک‌هایش را با سرآستین پاک کرد. _نمیتونم بگم حاج آقا!! محسن از فرصت پیش آمده استفاده کرد حرفی را که روی دلش سنگینی می کرد پرسید:« از وقتی که امام را ملاقات کردی اینجوری شدی! مگه امام به چی گفت؟!» دوباره اشک از گوشه چشم های احسان جوشید .محسن دوباره پرسید: _من دیدم امام به چیزهایی تو گوشت گفت. بگو احسان!» احسان به زور جلوی گریه اش را می گرفت:« نمی تونم بگم نمی تونم شرمنده آقا محسن.!» چند دقیقه سکوت در ماشین حاکم شد گنبد مسجد جمکران پیدا بود .یک دفعه دل محسن آشوب شد. انگار چیزی از درون به محسن می‌گفت:« آقا محسن باختی !ببین تو از امام چه گرفتی و احسان از امام چه گرفت» از پشت پرده نازک از دوباره به احسان نگاه کرد زل زده بود به گنب محسن زیر لب آهسته گفت :«پیشاپیش شهادتت مبارک!!» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75