😭نوشته شهید حبیب روزی طلب در وصف شهید شهید حسام فرزدقی...
🌷حسام عزیزم من چگونه با تو سخن بگویم. حسام عزیز، از همان اولی که با تو در اتحادیه آشنا شدم و جوش و خروش و مقاومت و خستگی نا پذیریت را در اداره کردن اردوهای جهاد سازندگی اتحادیه مشاهده کردم مجذوبت شدم و در پیش تو احساس حقارت کردم.
حسام عزیز از همان شبی که دو تایی در اتحادیه با هم نماز شب خواندیم و در نماز گریه امانت نمی داد و نفست به شماره افتاده بود پیش تو احساس حقارت کردم.
در رکوع های طولانیت و سبحان ربی العظیم و بحمده گفتن هایت و درک عظمت خدا و منزه بودن او را به من القا کردنت، احساس حقارت کردم. در سجده های توأم با گریه ات که نزدیکترین حالت را با خدای خود داشتی من احساس حقارت کردم. آخر من در اصول کافی در حدیثی از امام صادق (ع) خوانده بودم که نزدیکترین حالت بنده به خدای متعال وقتی است که در سجده بگیرید. این را "لفظاً" می دانستم، در حد " دانستن" اما تو عملاً اینگونه بودی. خاک بر سرم، همه آن چیزهایی را که می گفتم و بچه ها از روی بزرگواری خودشان اسم اخلاق! روی آن می گذاشتند همه اش لفظی بود. خدا مرا ببخشد. آنها که می شنیده اند برایم طلب آمرزش کنند و روز قیامت دستم را بگیرند که در قیامت عده ای در بهشت اند و به عده ای دیگر که در آتش جهنم می سوزند رو کرده و می گویند شما که خیلی چیزها می گفتید و شما باعث به اینجا آمدن ما شدید چرا وضعتان این گونه است و در جــواب می شنوند که می گفتیم و خود عمل نمی کردیم.
بله حسام عزیز، تو در سجده های طولانیت می گریستی و وقتی که شروع به خواندن مناجات های خمس عشر در بین نمــــاز می کردیم، تو به خـــود می پیچیدی، وقتی که با هم و هم صدا و هم آوا می گفتیم « إِلٰهِى أَلْبَسَتْنِى الْخَطايا ثَوْبَ مَذَلَّتِى ، وَجَلَّلَنِى التَّباعُدُ مِنْكَ لِباسَ مَسْكَنَتِى ، وَأَماتَ قَلْبِى عَظِيمُ جِنايَتِى ، فَأَحْيِهِ بِتَوْبَةٍ مِنْكَ »
ناله ات اوج می گرفت. ترجمه اش را هم می خواندیم. یادت هست: خدایا خطاها لباس خواری بر من پوشانده... و جنایت های عظیم( گناهان بزرگم) قلب مرا میرانده است. پس زنده کن آن را به وسیله این بازگشتی که به تو کرده ایم، به خاطر این رو آوردنمان به تو، ای امید و آرزوی من، ای که فقط به او در خواست می کنم، به عزتت قسم که برای گناهانم غیر از تو بخشنده ای نمی یابم « ما أَجِدُ لِذُنُوبِى سِواكَ غافِراً»
و برای دل شکستگی ام غیر از تو شکسته بندی نمی بینم « وَلَا أَرَىٰ لِكَسْرِى غَيْرَكَ جابِراً » خدایا من با آه و زاری به درگاه تو آمده ام، اگر که مرا از درت طرد کنی، برانی به که رو آورم.
و اگر مرا از کنارت دور کنی به که پناه برم
و وا اسفا از خجالتم و از افتضاح و رسوایی که بار آوردهام و وا اسفا از عمل بدم و...
👆برشی از کتاب #قلب_های_آرام
هدیه به شهیدان حبیب روزی طلب و حسام فرزدقی صلوات
#شهدای_فارس
🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تذکر حاج قاسم به یک مسول درباره فرزند یک شهید و شرط حاج قاسم سلیمانی برای هدیه انگشتر
🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#وصیت
در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم ستار محمودی آمده است: «الله الله از #حجاب که شما را همیشه به رعایت آن توصیه میکردم و توصیه میکنم که لحظهای از آن غافل نشوید ...»💔
#ﺷﻬﻴﺪﺳﺘﺎﺭﻣﺤﻤﻮﺩﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🍃🌸🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
#کلام_شهید🌷
🔰رفیقش می گفت:
یه شب تو #خواب دیدمش بهم گفت:
به بچه ها بگو حتی سمت گناهم نرن👌 اینجا #خیلی گیر میدن...!!
#شهید_حجت_اسدی
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
❣🌷❣🌷❣🌷
دستی تکان بده👋
به #عشـــق
سلامی دوباره ڪن
لبخنــد بزن😍
قصه ای تازه در این
#صبحِ دل انگیز بساز
#صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_چهل_و_نهم
#براساس_کتاب_میاندار
۱۳۶۱/۲/۲۹
حاج محمود از صبح شش دانگ حواسش به احسان بود. مهدی سوداگر پایش را داخل پوتین برد که نرمی چیزی زیر پایش احساس شد .پوتین را وارونه کرد یک رتیل سیاه و درشت از داخلش افتاد و توی تاریکی گم شد .هنوز مات و متحیر به مسیر حرکت رتیل نگاه می کرد که صدای قهقهه احسان او را به خود آورد. خنده دندان های ردیف و سفید او را نمایان کرده بود .احسان پرسید:« ترسیدی؟»
نمی دانست بخندد یا ترسی را که توی وجودش ریخته بود پنهان کند .
گفت :«اون شب که نذاشتی چشم روی هم بذارم اینم از این...»
خواننده احسان بیشتر شده و گفت:« بیدارت کردم تشنه نخوابی و به فکر بودم!»
پادرهوا میان خنده و عصبانیت در جواب احسان گفت:« مومن خدا تو اوج خواب منو بیدار می کنی میگی پاشو آب بخور؟»
احسان نزدیک تر آمد و کنارمهدی روی زانوهایش نشست .دستش را به شانه مهدی زد و گفت :«سخت نگیر اینها همش خاطره است.
_زورت میرسه دیگه! حقت با همون زهرایی!
هنوز اسمش در دهان مهدی نچرخیده بود که سر و کله اش پیدا شد و گفت :«به به داشت احسان! باز هم که چشم ما را دور دیدی و با رفقا به گپ و گفتی؟؟»
انسان در سر به سر از ته تراشیده کشید و گفت من بمیرم تو دست از سر کچل من برمیداری برای خنده بلند داد و جواب داد چون خودتون دنیا هم دست از سرت برنمیدارم.
مهدی مشغول پوشیدن پوتین هایش بود که صدای فریاد احسان بلند شد. حاج محمود ،زهرایی و مسعود ریخته بودند روی سر احسان و به زور می خواستند لباس هایش را بیرون بیاورد. حاج محمود میکرد که لباسش را باز کند.
_تو این عملیات دیگه باید لباساتو عوض کنیم روی دست یوسفم یک دست لباس نو بود .مسعود هم سعی داشت فانسقه اش را باز کند.
_لباس وصله پینه دیگه بسه.زوری هم که شده باید باید لباست را عوض کنی
احسان زور میزد که از زیر دست و پایشان فرار کند .زهرایی کفشهای پلاستیکی احسان را در آورده بودند و پاهایش را قلقلک می داد. احسان زیر دست و پایشان تقلا میکرد .مهدی هم دست هایش را به زانو گرفته بود از تصاویری که میدید لذت میبرد .
زهرایی از حالت او لجش گرفت و گفت:« سوداگر پاشو بیا کمک نشستی می خندی؟
مهدی بلند شد که برود .صدای فریاد احسان هم بلند شد
_ حاج محمود تورو به جون جدت قسم دست از سرم بردار! قول میدم از عملیات که برگشتیم خودم بیام از تدارکات لباس نو بگیرم .
حاج محمود شل شد و گفت:« بچهها ولش کنید احسان حرفش حرفه! اگه بگم میاد، میاد!
بچه ها که دیدن حاج محمود کوتاه آمد کنار کشیدند.زهرایی هم دست از قلقلک برداشت و به سر انگشتانش نگاه کرد
_فردا شب عملیات باشه.
انگشت اولش را خم کرد .
_پس فردا روز عملیاته
انگشت دوم را هم خم کرد.
_ پس اون فردا روز دوم عملیاته
انگشت سوم را هم خواهم کرد.
زهرایی دیگر چیزی نگفت بچهها از دورانها پراکنده شدند .
🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ای دلـ❤️ ...
🔰صحرای #بلا به وسعت تاریخ📆 است و تا مؤمنین را به بلای #کربلا نیازمایند، رها نمی کنند❌
🔰می انگاری که به یک زبان در دهان گرداندن که « یالیتنا کنا معکم» #تو را واگذارند تا در صف اصحاب #عاشورایی امام عشـ💖ـق محشور شوی⁉️
🔰زنهار که رسم دهر بر این نیست؛ دهر بر محور #حق و عدل می چرخد و
↵تا #تو کربلایی نشوی🚫
↵تا سلاح در کف #نگیری
↵و پای👣 در میدان ننهی
↵و بر غربت و #مظلومیت
↵و جراحت و درد💔 و سختی
↵و شدت و #اسارت، صبر نورزی
تو را به خیل #عاشورائیان نمی پذیرند⛔️
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
😂😂ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ :
#کفشهای لنگه به لنگه
یه روز شهید مجید بقایی فرمانده وقت قرارگاه فجر من رو صدا زد وقتی که رفتم پهلوش دیدم ای داد و بیداد خیلی از فرماندهان ارتش و سپاه تو جلسه هستن و به من گفت یه زحمت بکش اینا رو ببر خط پیچ کوشک تا سه راه حسینیه رو نشون اینا بده و خط حد هرکدوم رو هم بهشون بگو.
تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم نقشه و کالک ها رو از روی زمین سریع برداشتم و گفتم تا پنج دقیقه دیگه بیرون منتظرتونم.
آخه میدونید من با یه دمپایی سوار جیپ شده اومده بودم و جلو ارتشی ها خیلی سه بود.
به سرعت سوار جیپ شدم و گفتم چکار کنم یادم افتاد به کیف کمک های اولیه تو داشبورد ماشین. سریع بازش کردم و با چند تا باند پای چپم رو که قبلا مجروح شده بود رو یکبار دیگه یه باند پیچی مشتی کردم یه چوبی هم مثل عصا زدم زیر چلم...
تمام خط رو همینطوری لنگ لنگان تمام فرماندهان ارتش و سپاه که اونجا بودن رو توجیه کردم.
بنده خداها تو تمام مدت هی از من عذر خواهی میکردن که با این وضعیت ساعت ها توی اون گرما و با این پای زخمی اونا رو توجیه میکنم.
ولی خودم مرده بودم از خنده...😂😂😂
بعدا که برای شهید مجید بقایی و مرتضی صفار این رو تعریف کردم تا ساعت ها میخندیدن و هر از گاهی پیغام میدادن برادر احمد بیا برای توجیه.....😂
ﺭاﻭﻱ:
#ﺳﺮﺩاﺭاحمد_عبد_الله_زاده
🌷🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🌷 همیشه به فقراکمک میکرد.میگفت:هیچ فقیری رادست خالی برنگردان!
بعداز شهادتش،فقیری آمده بودپشت در.همه خانه را زیرو رو کردم چیزی درخانه نداشتیم.با خودم گفتم چطور به اوبگویم چیزی نداریم!
ناگهان لحاف ها راریختم،بینش مقداری پول بود،باخوشحالی100تومنش رابه فقیردادم.وقتی برگشتم باقی پولهاغیب شده بود!
📚 منبع: کتاب لحظه های تماشا, حمید اکبرپور
💐🌷💐
#شهید جعفرتقی زاده
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
16.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشــهدا...
إِنَّ رَحْمَــتَ اللَّهِ قَرِيــبٌ مِنَ الْمُحْسـِنین
🌹🌷🌹🌷
#رزمایش_کمڪ_مؤمنــانه
#نذرظــهورمنجےموعـود
#بہ_نیابت_شــهدا
👇➖👇➖👇
به حمــداللہ و با عنـایت حضرت زهــرا(س) ، در #ﭘﻨﺠﻤﻴﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ, توزیع اقلام غذایے در دهه دومــ ماه مبارک و شبهاے قــدر، بستہ هاے غذایے به ارزش متوسط هر بسته ۱۸۰ هزار تومان ، بین 👈 ۲۳۲ خانواده انجام شد ...
انشاءاللہ خداوند از بانیــان خیر قبـول کند
〰🔻〰🔻〰
✋با توجه به تعداد زیاد خانواده هاے شناسایے شده با همکارے خیریہ هاے مختلف ، #مرحله_ششم کمک های مؤمــنانه در دهه پایانے ماه و عید سعید فطر انحام میشود
👇
باز خواهش ما یارے در کمک به نیازمندان شهرمان و اجراے دستــور رهبرمان :
🔽🔽🔽🔽
شماره کارت جهت واریز کمک ها
6362141080601017
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
"إِلَهِي أَمَاتَ قَلْبِي عَظِيمُ جِنَايَتِي"
خدایا بزرگی جنايتم به #مرگ ڪشیده دلم را...
#مناجات_التائبین
.
این همان #دل است
ڪه باید #حرم تو باشد...
زنده اش می ڪنی؟!
.🌷🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😅به یاد شکارچی لبخند😅
🌷یک شب من و حسن قبل از عملیات والفجر10و ظاهرا به دستور حاج نبی (بنا به گفته خود حسن)عازم شلمچه شدیم. چند روزی حسن ماند و به مرخصی برگشت. نیمه های یه شب حسن با سر و صدای زیاد در حالیکه بلند بلند می خندید وارد سنگر شد. اولش فکر کردم موج خورده و راستش کمی هم ترسیدم. ولی خوب که دقت کردم دیدم نه بابا مشکلی نداره بهش گفتم چته حسن چرا میخندی؟
با خنده و در حالی که دیگه بی حال شده بود قضیه خودش و حاج هاشمی را این جوری گفت:
وقتی رسیدم دیدم حاج هاشمی تو سجده است، رفتم پشت پرده ای که اویزان بود و با تغییر صدا و ملکوتی کردن آن گفتم حاج هاشمییی!!!!؟
حاجی هم بنده خدا در حالی که سجده بود وسرش هم از سجده بر نداشت وگفت بعله!!؟
بهش گفتم من امام زمانتم!!!!؟
حاجی با یه حالت تضرع امد سر بلند کنه، گفتم منی که امام زمانتم دوست دارم تو همین حالت سجده باشی!! و ازش خواستم حوایج خودشو بگه!!
بنده خدا شروع کرد به گفتن حوایج و یه خواسته هم برای شمس الدین گفت که دیگه تحمل نیاوردم و زدم زیر خنده!!!!؟
یهو سرشو بلند کرد و من هم دیدم هوا پسه پا گذاشتم به فرار؟!!
حسن می گفت حاجی دنبالم می دوید ومی گفت حسن یه روز به عمرم مونده باشه خونتو می ریزم؟؟
👆به روایت دکتر سید هادی موسوی
🌷🌹🌷
#شهیدﺟﺎﻭﻳﺪاﻻﺛﺮ حسن حق نگهدار
#شهدای_فارس
🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ