🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃
🌸
هيچ نمےگويم
فقط خيره مےشوم
بہ لبخنــــدهایشان
لبخند دلاور مردانے ڪہ
با رزمے نامنظــــم
و رسمے عاشــقانہ
رفتنـــــد تا دشمن، حتے
قطره اشکے از چشمانمان نگیرد ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🌱
🌸
🍃 @shohadaye_shiraz
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
5176885_916.pdf
2.75M
#ﻣﺴـــﺎﺑﻘﻪ_ﻓﺮﻫﻨﮕے_ﻏــﺪﻳﺮ 💞👏👏
👇👇👇
منبــع سوالات ﻛــﺘﺎﺏ #آیات_ولایــت_درقــرآن
نوشته مرجع عالیقدر آیت الله العظمے مکارم شیرازے
🌸🌸🌸🌸
به ۵ نفــر از برگزیدگــان مبلغ ۸۰ هزار تومان به عنوان هدیه اهدا مے شود
🎁🎊🎁🎊🎁
نحوه ارسال پاسخ نامه:
لطفا گزیــنہ هاے صحیح را به ترتیب از سمت چپ به راست ارسال کنید: مثل
۱۲۳۴۵۶....
👇👇👇👇
شماره جهت ارسال پاسخ :
۰۹۳۸۰۰۹۳۳۰۴
🔺🔺🔺🔺
مهلت ارسال پاسخ :
جمعه ۱۶ مرداد
👇👇👇
ﻟﻴﻨﻚ ﺳﻮاﻻﺕ:
https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
🔻🔻🔻🔻
اعلام نـتایج در #کانال_شهــداےشیــراز :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشـــردهیـد دیگران هم مطلع شوند
🌸☘🌸☘🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
سوالات مسابقه فرهنگے غدیر
برگرفته از (کتاب آیات ولایت در قران )
💐🌸🌸💐
۱_بر اساس آیه « ۶۷ سوره مائده » چه چیز همطراز با رسالت بیان شده است؟
الف_وجوب جهاد
ب_ضرورت اقامه حج
ج_ولایت
د_همه احکام اسلام
🔺🔺🔺🔺
۲_روز اکمال دین چه روزی است؟
الف_روز ناامیدی کفار
ب_اتمام نعمت خدا بر مسلمانان
ج_اسلام دین همیشگی تعیین شد
د_همه موارد
🔺🔺🔺🔺
۳_کلمه «ولی و اولیا» در قرآن چندبار و به چه معانی به کار رفته است؟
الف_۷۰بار ، رهبر و یار و وارث
ب_۴۰ بار ، رهبر و وارث و راهنما
ج_۷۰ بار، یار و سرپرست و وارث و راهنما
د_ ۴۰ بار ، سرپرست و یار و راهنما و وارث
🔺🔺🔺🔺🔺
۴_کدام آیه از فضائل مخصوص حضرت علی (ع)است؟
الف_۳۷ سوره بقره
ب_۱۰۰ سوره توبه
ج_ ۳۳ احزاب
د_ ۵ تا ۱۰ انسان
🔺🔺🔺🔺
۵_بر مبنای آیه «۳۳ سوره شورا» ،پیامبر مزد رسالتش را چه چیز بیان کرد؟
الف_حفظ شعائر اسلام
ب_به پا داشتن نماز
ج_محبت اهل بیت
د_بهشت
🔺🔺🔺🔺
۶_بر اساس آیه« ۴۳ سوره رعد» ، خدا شاهدان رسالت پیامبر را چه کسی معرفی می کند؟
الف_خداوند و ملائکه
ب_خداوند و حضرت علی(ع)
ج_حضرت علی (ع)و فرشتگان
د_انبیا گذشته و خداوند
🔺🔺🔺🔺
۷_در آیات «۱۰ تا ۱۲ سوره واقعه» ،منظور از« سابقون» کیست؟
الف_ابوبکر ,به سبب کهولت سن در بین اصحاب
ب_علی (ع) ،به سبب پیشگامی در ایمان
ج_علی (ع)به سبب پیشگامی در جهاد و کارهای خیر
د_گزینه ب و ج
🔺🔺🔺🔺
۸_با توجه به آیه « ۴ سوره تحریم» «صالح مومنین» کیست و چرا؟
الف_ عمر ،چون پدر حفصه همسر پیامبر است
ب_ابوبکر چون پدر عایشه همسر پیامبر است
ج_جبرئیل ،چون امانت دار وحی خداست
د_حضرت علی (ع)،چون اولین یاور پیامبر بوده است
🔺🔺🔺🔺
۹_مطابق آیه «۷ سوره رعد» «منذر و هادی »چه کسانی هستند؟
الف_منذر پیامبر ، هادی خداوند
ب_منذر پیامبر ،هادی پیامبر
ج_منذر پیامبر ،هادی علی (ع)
د_منذر علی (ع) ،هادی علی (ع)
🔺🔺🔺🔺
۱۰_در آیه «269 سوره بقره» «خیر کثیر » چیست و صاحب آن کیست؟
الف_ایمان ، حضرت علی (ع)
ب_حکمت، حضرت علی (ع)
ج_حکمت ،پیامبر
د_ایمان ، پیامبر
🔺🔺🔺🔺
تذکر:
۱:جواب سوالات به ترتیب شماره ، از سمت چپ به راست ارسال شود
مثل :
۱۲۳۴۵.....
۲: جوابها در واتساپ یا ایتا به شماره زیر ارسال شود:
۰۹۳۸۰۰۹۳۳۰۴
۳: به ۵ نفر از برگزیدگان مبلغ ۸۰ هزار تومان هدیه داده میشود
🌺🌸🌺🌸🌺
#هییت_شهداےگمنام_شــــــیراز
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_دهم
ازدحام و همهمه تانکها در صدای شلیک گلوله ها می آمیخت و دم به دم اوج میگرفت.جمعیت سردرگم به سوی خیابانهای داریوش و سعدی گریختند. هاشم به زحمت مچ دست مهران را دردست شده بود و او را به دنبال خود میکشید .با هر قدمی که برمی داشت جمعیت او را به طرف دیگر می راند.
ناگهان احساس کرد دست مهران از دستش بیرون کشیده شد. با نگرانی ایستاد تا او را پیدا کند و اما سیل مردم چنان به سویش جاری بود که نتوانست چیزی ببیند. با تمام قدرتش فریاد زد: «مهران ! مهران !»
لحظه بعد صدای مهران از جای نامعلومی جوابش داد: «هاشم...داداش !»
مثل شناگری که برخلاف جریان رودخانه شنا کند به عقب برگشت. اما باز با موج به جلو رانده میشد.
سرباز های مسلح به چهار راه زند رسیده و به سمت خیابان های منشعب چهارراه حرکت کردند .صدای یکی از افسران حکومت نظامی از بلندگوی دستی در فضا پیچید: «شلیک! شلیک کنید»
و دوباره صفیر گلوله ها بود و صدای حرکت شنی تانکها و نفربرها بر آسفالت خیابان.
هاشم پنجه در شبکه های فولادی در مغازه ای انداخته و خود را بالا کشید. از آنجا به خوبی جمعیت ماموران و مجروحین را که بر آسفالت خیابان افتاده بودند دید .نگاهش مانند عقابی در پی مهران روی مردم گریزان می گشت ،که ناگهان او را پشت تنه ی درختی پیدا کرد.
پایین پرید و به سوی او دوید.چند قدمی نرفته بود که با پیرمردی که از روبرو می آمد برخورد کرد .درون جدول خیابان افتاد با یک نگاه گذرا دیگر مهران را جستجو کرد .برگشت به پیرمرد که هنوز زیر دست و پای جمعیت اسیر بود نگاه کرد.مردد بود مهران یا همان پیرمرد تا رسیدن ماموران چیزی نمانده بود. دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد:« مهران!»
مهران گیج و منگ دستش را در هوا تکان میداد. هاشم تحمل نکرد به سوی پیرمرد دوید. دستش را گرفت و او را به دنبال خود کشید. پیرمرد زیر لب او را دعا کرد و لنگان به دنبالش دوید.
مهران از پناه در درآمد خود را به آنها رسانده و لحظه بعد هر سه دست در دست هم به طرف چهارراه مشیر گریختند.
نبش خیابان منوچهری بود که صدای شلیک گلوله ها دوباره فضا را پر کرد. جوانی که پیشاپیش آنها می دوید یک باره میخکوب شد و با سینه خونین بر زمین افتاد.
هاشم با دیدن این صحنه به داخل خیابان منوچهری پیچید و آنها را نیز به دنبال خود کشید.بااز صدا افتادن تانکها، شتاب پاهای گریزنده مردم نیز ،آرام آرام فروکش کرد .هر سه پشت در خانه ای نشستند و به کسانی که دوباره با چهرهای برافروخته به سوی خیابان زند برمیگشتند ،نگاه کردند.
آژیر آمبولانسها از هر سو به گوش میرسید و مردم به کمک مجروحین میرفتند. هاشم نیز برخاست و به طرف خیابان داریوش رفت. اما به پیچ خیابان که رسید با جوانی که دستان خود خون آلودش را بالای سر گرفته بود ،سینه به سینه شد.
_کشتن!! برادرم را کشتن!!
هاشم دستانش را گشود و جوان را در آغوش کشید و به سینه فشرد .پسر گویی یکباره تمام توانش را از کف داد .بدنش شل شد و در آغوش و رها گشت. موج خون به قلب هاشم ریخت. وجودش داغ شدن ناگهانی را بالا برد و غرید:«میکشم! میکشم! آنکه برادرم کشت»
مردانی که پریشان به هر سو می چرخیدند و اطرافش جمع شدند و لحظه بعد مشت های گرفته شده بالای سرشان چرخید و فریادش همه جا را پر کرد.
💥💥💥💥
شب ها تنها روی پله های حیاط نشسته بود و علی اکبر پرسید: «تنها تو این سرما نشستی چه کنی؟! برو بگیر بخواب»
_خوابم نمیاد.
_به فکر ماجرای امروزی؟! چاره چیه؟ از کجا معلوم شاید فردا قسمت یکی از ما ها باشه!
_از این نمی ترسم بیشتر به فکر چیز دیگه هستم.امروز میخواستیم شهربانی را بگیریم ولی نشد امیدوارم فردا مردم بتوانند این کار را بکنند.
_حتما پیروز میشیم انشالله! فقط ممکنه چند روزی دیرو زود بشه!
_می خوام یه سوالی ازتون بکنم. البته خودم جوابش رو میدونم ولی خوب وظیفه میدونم بپرسم!
_بگو پسرم راحت باش!
_شما خیلی برای ما زحمت کشیدین .میدونم که ممکنه توی تظاهرات کشته بشم. می خوام مطمئن بشم شما ازم راضی هستی.
_این چه حرفیه بابا جون !مگه خونه ما رنگین تر از خون مردمه! هرچی قسمت باشه پیش میاد!
_پس منو حلال کنید.
علی اکبر طاقت نیاورد او را در آغوش گرفت و دو قطره اشک روی گونه هایش لرزید.
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
جشن حنا بندان قبل از عملیات!
🌛شب قبل از عملیات بود. دست و سر تمام بچه ها را حنا بستیم.
حبیب الله را صدا زدم و گفتم بیا دست و سرت را حنا ببندم .
در جواب گفت : من فردا با خون خودم سرم را حنا می بندم .
🌹روز بعد به شهادت رسید و چفیه ای که دور گردنش بود پر از خون شده بود.
🌹
#شهید_حبیب_اله_قربانی
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس_فسا
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مبارزه با نفس به سبک شهید۱۷ ساله(بسیار زیبا و شنیدنی)🌷
راوی:حجت السلام والمسلمین #شیخحسین_انصاریان
اردیبهشت۱۳۶۶
🌷🌹🌹🌷
ว໐iภ ↬ @shohadaye_shiraz
🔰بار اولی بود که برای درمان به کشور انگلیس رفته بودیم. بار اول خانم پرستاری برای کنترل وضعیت باقر آمد، تمام مدت چشمان باقر به گوشه ای دوخته شده بود.
هر چه پرستار سؤال می کرد او نﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﻴﻜﺮد، پرستار به همکارانش گفت نمیدانم این چرا به آن گوششه خیره شد.
خلاصه دست برد تا مچ باقر را بگیرد و نبض او را یادداشت کند.
باقر بلافاصله دستش را کشید و با عصبانیت گفت:داداش به این خانم بگو به من دست نزنه!
گفتم: داداش من این دکتره، حسب وظیفه این کار را می کنه!
گفت: بگو اگه لازمه یک پارچه بندازه رو دستم.
با انگلیسی دست و پا شکسته جریان را برای پرستار توضیح دادم، پرستار و همکارانش با ناراحتی اتاق را ترک کردند.
اشک در چشمان باقر حلقه زده بود. دست به سوی آسمان کشید و گفت: خدایا ما که در جبهه جنگ و آن همه عملیات توفیق و لیاقت شهادت نداشتیم، از این به بعد از ما راضی شو و نگذار در بین این آدم هایی که خدا را نمی شناسند و از حلال و حرام اسلام آگاه نیستند گرفتار شویم!
🔰سرپرست تیم پزشکی حاج باقر، شخصی بود به نام پرفوسور کتوفسکی، که یک مسیحی بود.
وقتی جریان رافهمید، از پرستاران مرد خواست تا کار های او را انجام دهند. ایشان علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود می گفت: من از نگاه به چهره شما لذت می برم و به یاد حضرت مسیح می افتم!
#جانبازشهیدباقررشیدی
#شهدای_فارس
🌷▫️🌷▫️🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
🌸🌸🌸
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
✨💫✨💫
در این
ڪوچہهآی
بُن بست نَفْس ،
#پرواز ممکن نیست🕊
باید چگونہ زیستن بیآموزیم
از آنان کہ گمنام رفتند...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🌱
✨💫✨💫
@shohadaye_shiraz
شهدای غریب شیراز
#ﻣﺴـــﺎﺑﻘﻪ_ﻓﺮﻫﻨﮕے_ﻏــﺪﻳﺮ 💞👏👏 👇👇👇 منبــع سوالات ﻛــﺘﺎﺏ #آیات_ولایــت_درقــرآن نوشته مرجع عالیقدر آ
✋👇👇
ﺟﻬﺖ اﺭﺳﺎﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻏﺪﻳﺮ, ﺑﻪ ﻟﻴﻨﻚ ﺯﻳﺮ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴﺪ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﻛﻨﻴﺪ
https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_یازدهم
با شلیک گاز اشکآور، جمعیت عصبی و هیجان زده که روبروی شهربانی شیراز تجمع کرده بودند، متفرق شدند و به سوی موزه پارس هجوم بردند. سربازانی که اطراف ساختمان شهربانی موضع گرفته بودند وحشت زده به ازدحام مردم چشم دوخته بودند و رفت و آمد فرماندهان شان را زیر نظر داشتند.
علی اکبر،شب پیش ،پس از گفتگو با هاشم ،تا سپیدهدم نتوانست بخوابد .با تمام وجود تصمیم گرفت دوش به دوش او در تسخیر شهربانی شرکت کند .به همین خاطر از همسرش خواست تا لباسهای محلی اش را از صندوقچه در آورد با هیئتی کاملاً متفاوت و چشمگیر همراه با هاشم و مهران از خانه بیرون زده و به جمعیت روبروی شهربانی پیوسته بود .مردم که در حال شوخ طبعی و نشاط خود را از دست نمیدادند، با دیدن او دستی بر شانهاش میزدند و میگفتند:« زنده باشی پیرمرد »
هاشم دست از دست پدر بیرون کشید و گفت:« من میرم جلو ببینم اوضاع از چه قراره!» علی اکبر از سویی نمی خواست مانعش شود و از سوی دیگر بیم جانش را داشت .گفت:« بیا با هم برویم» و هر سه از میان جمعیت را باز کردند او جلو رفتند.
دم به دم ،حلقه مردم در اطراف ساختمان شهربانی تنگ تر و فشرده تر می شد. ناگهان افسری که بی سیم به دست روی پله ها ایستاده بود، چیزی گفت و سربازان اسلحه هایشان را رو به جمعیت گرفتند و به طرف هوا شلیک کردند.
با این کار مردم مانند موج عظیمی تا دیوارههای موزه پارس به عقب برگشتند.
علی اکبر با این موجب عقب رانده شد و ناگهان از پسرانش جداماند.صدای شلیک گلوله دوباره فضا را پر کرد و موج جمعیت به هر سو پراکنده شد و او همراه با تعدادی از آنها به سوی موزه پارس کشیده شد.پنجه در نرده های درب موزه انداخت و در پی پسرانش به هر طرف نگاه می کرد. اما لحظهای بعد با یک جام دیگر به داخل موزه رانده شد و در ها هیچ مجالی بسته شدند.
عاقبت مهار کار از دست مراقبین مثل شهربانی خارج شد و درست همزمان با اوج گرفتن غرش گلوله ها، پله ها و در ورودی ساختمان در پس انبوه مهاجمین گم شد.
جوانی که خودش را از نرده ها بالا کشید و فریاد مردم دارند داخل ساختمان میشند درها را باز کنید باید بریم کمکشون.
موزه باز شد و علی اکبر به خیابان پرتاب شد اما پیش از آنکه لبخند پیروزی روی لبهایشان بپشیند، یک بار دیگر گلوله ها با صدای گوشخراش روانه ی سیل جمعیت شد.مردمی که روی پله ها و پشت در شهربانی بودند روی زمین دراز کشیده و سینه آسفالت چسباندند.
،✨✨✨✨✨
دیگر خبری از صدای گلوله و هیاهوی مأموران مسلح نبود .کسانی که به ساختمان شهربانی راه پیدا کرده بودند ،پیروزمندانه در حال حمل اسلحه و ادوات دیگری که به غنیمت گرفته بودند ،تلاش می کردند تا از پنجره های اطراف ساختمان به زیر زمین بروند. روشنایی روز با دود لاستیک های به آتش کشیده شده سیاه و تیره شده بود .با رفتن آخرین آمبولانس حمل مجروحین، علی اکبر که از پسرانش بیخبر بود، ناامید راهی بیمارستانسعدی شد .شاید خبری از آنها بیابد. مردم به دنبال خبری از گمشده هایشان پشت میلههای در بیمارستان تجمع کرده بودند .مردی پرسید: دنبال کسی می گردی؟
_بله دنبال پسرانم هاشم و مهران اعتمادی!
_برو اونجا اسم زخمیها و کشتهها را زدن به دیوار!
با گام های لرزان به سمت دیواری که مردم تجمع کرده بودند رفت .چند بار با عجله اسامی را خواند ولی اثری از نام فرزندانش ندید. آرام برگشت. دوباره به سوی شهربانی به راه افتاد .اطراف شهربانی هیچ شباهتی به چند ساعت پیش نداشت .حالا مردم بی هیچ ترس و دلهره فارغ از حرکت تانک ها آزادانه داخل ساختمان رفت و آمد میکردند و غنایم را با خود می بردند. ناگهان با دیدن یک چهره آشنا جلوتر رفت و به درشهربانی زل زد. جوانی که صورتش مثل سیاه پوست ها تیره بود و جعبه زیربغل داشت. لبخند زنان به طرفش می رفت. میان صورتش تنها دو چشم درخشنده و یک ردیف دندان سفید دیده میشد، یک راست به طرف آمد و گفت:« سلام بابا !چطوری؟»
_تویی هاشم؟!
_پس می خواستی کی باشه؟! خب معلومه ک منم!
علی اکبر اورا در آغوش کشید و بوسید.
_«شکر خدا که سالمی !پس برادرت کو؟!»
_اونم حالش خوبه !چند دقیقه پیش همین جا بود .فکر کنم با یکی از آمبولانسها اسلحه ها رو برده ..!
_کجا بودی پدر صلواتی؟! من تمام شهر را دنبال شما دوتا گشتم. صورتت را اینطور سیاهشده؟! اینا چیه دستته؟؟
_یکی یکی بابا جون! اول آن که توی زیرزمین شهربانی بودم. سیاهی صورت هم به خاطر دود آتیشه. تمام سند ها را آتش زده بودند .اینها هم که میبینی فشنگه.! فشنگ کلت!اینا رو باید خارج می کردم تا توی آتیش منفجر نشه!تحویل میدم به این آمبولانس .دارند اسلحه ها را جمع میکنند.
هر دو شانه به شانه از میان دود و آتش و ازدحام به سوی خانه به راه افتاد.
ادامه دارد...
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍برشے از وصیــت نامــه💌
🌸در روزگارانے دوســت داشـــتم دکتــر شـــوم ، مهندــس شوم پولدار شـــوم و آرزوها داشـــتم .....
اما عاشقے چون #حسيـــن (ع) را ديــدم و عــشق را فهميـــدم او سوزاند، مـــرا ســوزاندنے عجــيب و اکــنون فقـــط آرزو دارم #شهيـــد شــوم .🌹❤️
#شهید_حسنعــلی_ثریاپـــور
#شهــدای_فارس_شیراز
#ســالروز_شهادت
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
*گُفتَم↡
دِگَر قَـلبم شوقِ شَهادت نَدارد...🥀
گُفت↡
مُراقِبِ نِگاهَت باش
| اَلعَینِ بَریدُ القَلبــــ |•°
چشـم پیامرسان دل است...♥️
#شهادتاتفاقےنیست
#مقدمهسازےمیخاد
✨⚡️✨⚡️✨
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#رســم_شهــدا
یکے از اقــوام در بیمــارستان بسترے بود و مریضے بسیــار سختے داشـــت و داروهــاے او در داروخــانه های فســا گیر نمی آمد. ...😔
🌿آن زمــان صـفرعلے 10ـ 12 سـاله بــود.
زمانے که دید هــیچ کــدام از اقـــوام حـــاضر نيســتند به شیــراز بروند و پول خـــرج کنــند، داوطلــب شــد که به شیـراز برود و هر طـور شــده داروے آن زن بـیمار را تهیــه کــند ،او 1000 تومــان از دســترنج خودش را برداشــت و به شــیراز رفت و با خرید داروهای آن بیمار جان او را نجــات داد.🤩😊
✨✨✨✨
#شهـید_صــفرعلی_خـوزه
#سالروز_شهادت
#شهداے_فــارس_فســا
🍂🌹🍂🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🌱🍃🌱🍃🌱🍃
🍃
🌱
#در دفتــــر 📒
خاطراتتان بنویسید:
هر چہ ڪہ داریم
ز #شــــــهیدان داریم...👌
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🌸
🌱
🍃@shohadaye_shiraz
🌱🍃🌱🍃🌱🍃
فرا رسيدن ميلاد ميراث دار عصمت و ولايت، مجمع دانش و بينش، ﻫﺪاﻳﺖ ﮔﺮ اﻣﺖ, حضرت امام علی النقی الهادی(ع) بر ﻫﻤﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ مبارک باد
💐🎊💐🎊💐🎊
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#توجــه ...✋
دوستان و همسنگراےشهدایے 😊
خرید اقلام نهمــین مرحله کمــک های مومنــانه هییت در ســال جاری در روز ولادت امام هادے.ع. در حال انجام مےباشد
🤗🤗
فقط چند تا مطلب :
1⃣وقتے رهبرمان دوباره سفارش به طرح کمک به نیازمندان کردند یعنے هر جور شده باید پاے حرف رهبرمان باید باشیم ... فرق نمیکنه چقدر کمڪ کنیم ..ـ به کدام هییت و گروه جهادے یا خودتان مستقیم ... فقط #حرف_امام_خامنه_اے روی زمین نماند
2⃣طبق احادیث در ایام غدیر هر صدقه و کمک ۲۰۰ هزار برابر میشه
پس یعنے یک تومان بدیم : ۲۰۰۰۰۰تومان میشه 🤩🧐
3⃣باز طبق روایات اگه یک درهم براے امام زمان.عج. خــرج بشــه ۲میلیون برابر ارزش داره پس اگر به نیابت امام زمان باشه کارمون میشه گفت:
۱:۲۰۰۰۰۰۰
چقدر خوب 😱☺️
4⃣ما که تو گروه شهداییم اگر حالا شهـدا بودنـد چه کار میکردند ....
پس مثل شهدا بشویم...✔️
🔻🔻🔻🔻🔻
حالا جمع این همه کار و نیت خوب میشه:
#به_فرمان_رهبرمان
#درایام_عیدغدیر
#به_نیابت_امام_زمان عج
#مثل_شهدا
🔻🔻🔻🔻
هر کے پاے کار است بسم الله...
👇
شماره کارت جهــت واریز مبالغ:
6362141080601017
ﺑﻨﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ , ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ
🌷🔺🌷🔺🌷
هییــت شهــداے گمنــام شیراز
🌹✅🌹✅🌹
تبلیغ فراموش نشـــود
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_دوازدهم
🌿هاشم بدن خسته اش را یله کرد و به دیوار تکیه داد و گفت:« دیگه بطری خالی نداریم؟!»
مصطفی فیتیله را داخل آخرین بطری بنزین گذاشت و در آن را محکم کرد.
_نه ولی قرار بچه ها بیارن!
هاشم نگاهی به ردیف کوکتل مولوتوف هایی که ساخته بودند انداخت و به شوخی گفت:« عجب اسم سختی داره!»
مصطفی لبخندی زد :
_ از اون سخت تر پرتاب کردنشه!
_کجا سخته ؟!میخوای الان یکیش رو برات پرت کنم؟!
ناگهان مصطفی خودش را از روی زمین جمع کرد و وحشت زده گفت :«جون خودت با اینا شوخی نکن خطرناکه!»
هاشم بلند شد و همانطور که بطری را بالا گرفته بود دست دیگرش را در جستجوی کبریت به طرف جیب برد. مصطفی با یک گام بلند به سمت در رفت ،اما با صدای قهقهه هاشم سر جایش نشست و به او زل زد .هاشم بطری را زمین گذاشت و گفت :«دیدم خیلی وارفته ای خواستم یه تکونی به خودت بدی..»
صدای باز و بسته شدن در خانه که به گوش رسید .مصطفی گفت :گمونم بچهها بطری آورده باشند.
لحظهای بعد احمد در مقابل در ظاهر شد. نگاهی به آنها انداخته و به کسی که پشت سرش بود گفت ::بیا پایین»
هاشم و مصطفی با کنجکاوی به جوانی که مردد بالای پله ها ایستاده بود زل زدند. احمد سلام کرد و به دوستش گفت:: این هاشم ..این هم مصطفی»
جوان پا به پله ها گذاشت دستش را به سوی آنها دراز کرد و نگاهی به بطری ها انداخت و گفت:: دست مریزاد خسته نباشید»
احمد کیف دستی پر از شیشه های خالی را روی زمین گذاشت.
_ایشان محمد، یکی از دوستان قدیمی!
جوان روی پله ها نشست و منتظر ماند تا او ماجرا را تعریف کند.هاشم و مصطفی هم منتظر به دهان احمد چشم دوختند.
_محمد امروز از کازرون اومده .موضوعی برام تعریف کرد که دیدم بهتره با شماها درمیون بذارم.
احمد بعد از چیدن با تنها خودش را روی زمین یله کرد .
_بهتره خودش براتون بگه!
محمد که بی تابی آنها را دید ،جلوتر رفت و گفت:« موضوع پادگان کازرون ِ»
_خوب چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
احمد با خنده گفت: اصل مطلب همینه که اتفاقی نیفتاده!
محمد رشته کلام را در دست گرفت.
_حق با احمده .جریان اینه که ،اون اتفاقی که باید بیفته هنوز نیفتاده! منظورم تسخیر پادگانه!پادگان هنوز کاملا در اختیار نیروهای نظامیه! ما برای تسخیر و احتیاج به کمک داریم. احمد به من گفت که شما می تونید کمکمون کنید.
هاشم از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد:
_اسلحه چی؟ دارید؟
_مشکل من هم اینه که اسلحه توی دستمون نیست ،یعنی به اندازه کافی نداریم.
_پس باید یه جوری تامین کنیم؟!
احمد با خوشحالی گفت: راستش من به محمد گفتم که تو میتونی ترتیب این کار رو بدی!»
هاشم زیرکانه لبخند زد و گفت:« لازم نیست هندونه زیر بغلم بذاری!»
مصطفی با تعجب پرسید: یعنی اسلحه ها را از شیراز ببریم اونجا؟!
هاشم گفت: چرا که نه اتفاقاً فکر خیلی خوبیه!
و رو به محمد ادامه داد :در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
_شوخی می کنی هاشم ؟!
_نه !مگه با اسلحه میشه شوخی کرد؟!
احمد گفت: اینقدر شور نزن .کار را باید به دست کاردان سپرد.
هاشم چپ چپ به او زل زد .
_دیدی باز شروع کردی به هندونه گذاشتن !آخه الان که فصل هندوانه نیست. یه کاری نکن که ببندمت به این کوکتل...
کمی مکث کرد و به مصطفی ادامه داد
_کوکتل چی؟!
مصطفی خم شدن هاشم را به طرف بطریها را که دید ،به سوی بالای پله ها دوید و در همان حال گفت :«بابا احمد اینقدر سر به سرش نزار.یک کاری دست خودت میدی ها!!
💥💥💥
هاشم سر از سجده برداشت جانماز را جمع کرد .نگاهی به چشمان منتظر و مضطرب دوستانش انداخت.
_کم کم پیداشون میشه.
_توی این دو سه روزه چطوری ترتیب اسلحهها را دادی؟!
_انگار یادت نرفته چقدر هندونه زیر بغلم گذاشتی .بالاخره حرفات کار خودش رو کرد.
مصطفی با هیجان گفت:« حالا چه چیزایی جایی گیر آوردی؟!»
_اینقدری هست که باهاش پادگان کازرون را آزاد کنیم.
و رو کرد به محمد و ادامه داد: «فقط باید ترتیبی بدی که اونا رو اول یه جای امن پیاده کنیم»
هنوز هوا روشن نشده بود که وانتی روبروی خانه ایستاد. هاشم از خانه خارج شد و با راننده صحبت کرد و به میان دوستانش برگشت.
_اگه حاضرید بریم .بیشتر از این معطل بمونیم خطرناکه»
احمد پریشان گفت: «برنامه چیه !؟چه جوری باید بریم؟»
هاشم خندید
_«به قول خودت کار را باید به کاردان سپرد مگه نه؟!»
_از خودمون میخری به خودمون میفروشی؟!
_نگران نباش توکل به خدا !توی راه همه چی رو توضیح میدم.
اتومبیل های حامل اسلحه از دروازه شهر به سوی کازرون راه افتادند .فردای آن روز خبر تسخیر پادگان کازرون دهان به دهان میگشت.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﺷﻬﻴﺪﺳﺎﻣﺮا 🌹
کار شـهید علمـداری و همکـارانش در عـراق، کنتـرل هواپیماهـای بـدون سرنشین در جوار ملکوتی حرم امام ﻫﺎﺩﻱ و اﻣﺎﻡ ﻋﺴﻛﺮﻱ(ع) بود.
شـب آخـر، ابتـدا بـا همکارانش به زیارت میروند و سپس حدود ساعت یازده شب به من زنگ زد. صدایش را که می شنیدم، به گریه مـی افتـادم. دسـت خـودم نبـود. داشـت دلداری ام می داد که صدای خمپاره ای شنیدم. از او پرسیدم: «ایـن صـدای چـی بود؟» گفت: (چیزی نیست… باور کن جایمان امن امن است.)
همان شب وقتی که صحبتش با من تمام شد، خمپاره ی دیگری میزننـد و او به شدت مجروح و به بیمارستان منتقل می شود. سرانجام در ساعت دو بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزیزش، آرام می گیرد و به لقاءاالله میپیوندد.
🌹🌷🌹🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺷﺠﺎﻋﺖ_ﻋﻠﻤﺪاﺭﻱ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سخنـ عشڨ❤↓
ڪارے ڪنیــد وقتے یڪ نــفر با شمــا مــلاقاتـ میکند انگار با یڪ #شهیــد ملاقــاتــ ڪرده استـ.
#شهیــد_احــمد_ڪاظمے 💛
▫️▫️▫️▫️▫️
#شهیــد_نشیــمـ_میمیـــریمـ🌙
____|🇮🇷|________
❥ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷 معمول این بود که تابستان ها بعد از پایان درس بچه ها, به اتفاق خانواده برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد می رفتیم.
تابستان ۶۵ بود. پدر مقدمات سفر را اماده کرده بود, اما یکی دو روز قبل از سفر, حسین گفت من برگ اعزام گرفته ام و دارم به جبهه می روم!
خیلی ناراحت شدم. گفتم اعزامت را لغو کن!
گفت نه!
گفتم :به عقب بنداز!
گفت: من برای این سه ماه تابستان ماموریت گرفتم, بعدش می خواهم برگردم به مدرسه!
پدر هم موافق رفتنش نبود. مخالفت ما را که دید گفت:شما برید مشهد زیارت ,من را هم دعا کنید.
من هم می روم جبهه انجا امام رضا(ع) را زیارت می کنم, چون اقا در جبهه هاست.
دیگر جای اعتراض نگذاشت.
🌺🌷🌺🌷🌺🌷
#ﺷﻬﻴﺪﻏﻼﻣﺤﺴﻴﻦ_ﺩاﻧﺸﻤﻨﺪﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟﺪ💐🎊
☘☘☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﮔﺰاﺭﺵ ﮔﻠﺮﻳﺰاﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
💐🌺💐
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا س و اﻣﻴﺮاﻟﻤﻨﻴﻦ ع , ﺑﺎ ﻛﻤﻚ ﺧﻴﺮﻳﻦ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﮔﻠﺮﻳﺰاﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ , ﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﺑﺮاﻱ ﺩﻭ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪي ﻛﻪ ﺗﻮﺳﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ , ﺗﻬﻴﻪ و اﻫﺪا ﺑﺸﻮﺩ
👇👇
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺩﻝ اﻳﻦ دو ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺩﺭ اﻳﺎﻡ ﺩﻫﻪ ﻭﻻﻳﺖ ,ﺳﺒب ﺗﻌﺠﻴﻞ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﻣﻨﺠﻲ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺸﺮﻳﺖ, ﺑﺎﺷﺪ
🌸🌹🌸🌹
ﺷﺎﺩﻱ ﺭﻭﺡ ﻣﻂﻬﺮ اﻣﺎﻡ و ﺷﻬﺪا و ﺑﺨﺼﻮﺹ اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ , اﻳﻦ ﮔﻠﺮﻳﺰاﻥ #ﺻﻠﻮاﺕ
➖🌷➖🌷➖
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🌸💫🌸💫🌸💫
اے شــهیــــدان؛
پـرے بـرای پــرواز نـدارمـ
امـا دلـے دارمـ ڪه در ایــن
هــیاهـوے غـریــب بـه یـادتـان پـرواز مے کـند...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🌱
🌸💫🌸💫🌸💫
@shohadaye_shiraz