فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به قولت عمل کن #حاج_قاسم...
📎 ویژه شب سوم محرم ، شب #حضرت_رقیه
#ﻳﺘﻴﻢ_ﻧﻮاﺯﻱ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ
#ﺷﻬﺪاﺷﺮﻣﻨﺪﻩ_ﺷﻤﺎﻳﻴﻢ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
⭕️ شب سوم محرم ب روایت تصویر....
برگرد تنها یک بغل بابای من باش😭
#ﺭﻗﻴﻪ_ﺟﺎﻥ_اﺩﺭﻛﻨﻲ 🖤
#ﺷﺒﺘﻮﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹◾️🌹◾️🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☘🌺☘🌺☘🌺
شهدا💫
رد نگاهشان به ماست!
فراموش کردیم سختی مسیرشان را...
گم کردیم رد نگاهشان را...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🕊
☘🌺☘🌺☘🌺
@shohadaye_shiraz
با حاج خســـرو ﺁﺯاﺩےنگهبــان بودیــم.
باران تــیر و ترکــش بر ســرمــا بود امــا از آن سهمے نمیبــردیم تا بہ آرزویـمان(شــهادت)برسیم!😞
حاج خســرو شـــروع کرد به خوانـــدن #روضه حضــرت رقیـــه!😭
یک دل ســیر اشـــک ریختیـــم و از خداطلــب شــهادت کردیــم...
صــبح هـــر دو خــواب #مژده_شــهادت دیـدیم!
انگار برات شهادت هردو را #حضرت_رقیہ (س) امضا کـــرد
ﺭاﻭﻱ: ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻠﻂﺎﻧﻲ
🌷🌹🌷🌹
#شهــیدبی_سرحاج_شـیرعلے_سلطانی
#شهداےفارس
🌷🌹🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_ام
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 صدایی از پشت سرشان فریاد زد
_هاشم مگه نمی آیی؟!
برگشت و نگاهی به همبازی هایش انداخت
_بچه ها منتظرم هستند بازی هنوز تموم نشده!
حاج محمد بهت زده نگاهش کرد و به برگه ماموریت اشاره کرد
_پس این چی؟!
هاشم حکم را به او برگرداند
_چشم برای این هم فرصت داریم بزار برای بعد از بازی. حالا هردوتون لباسها رو در بیارید و بپرید توی زمین!
حاج محمد چشم غره رفت
_یعنی چه ؟!انگار متوجه نشدی جریان چیه؟!
_گمانم تو متوجه نشدی !جریان اینکه یک گل دیگه مونده ...یا علی!
اگر راست میگی و هنوز پیر نشدی ،گوی و میدانی که میگفتی حاضره. بفرما!
هنوز آخرین کلمات از دهانش در نیامده بود که برگشت و مشغول بازی شد.حاج محمد به طرف حسن که با تعجب به او زل زده بود برگشت .شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ظاهراً چارهای نداریم!»و مشغول باز کردن دکمه های عینی فر مشاور وزیر نگاه به ناباوری او به داخل زمین دوید.
🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم نشست و به نقشه هایی که در دست او بود، نگاهی انداخت:
_ مثل اینکه جایی داشتین میرفتین؟!
_درسته! یک کم هم عجله دارم .به همین خاطر اگر موافقی بریم سر اصل مطلب. به قول معروف تعارف کم کن و بر مطلب افزا!
هاشم خندید: «در خدمتم»
_بسیار خوب .به خاطر مسئله مهمی ازت خواستم که بیای اینجا .در رابطه با همون حکم فرماندهی تیپ لازمه صحبتهایی بشه!خلاصه اش اینه که فرماندهی کل ضمن قدردانی از زحماتی که در پشت ستاد لشکر کشیدی، دستور داده که از این به بعد تمام فکر و ذکرت را صرف ساماندهی تیپ امام حسن بکنی.
_به چشم!
_حقیقتش را بخوای ، با توجه به سن و سالت ، این تصمیم برای من و خیلی های دیگه عجیب بود .ولی به هرحال فرماندهی کل به خاطر لیاقتی که تا به حال نشون دادی و با توجه به استعداد و علاقه ات ، تصمیم گرفته این کار را به تو واگذار کنه و امیدوارم که مثل همیشه به خوبی انجامش بدی.
_نظر لطف شونه!
_البته ما همگی میدونیم که تشکیل و راه اندازی یک تیپ در بحبوحه جنگ کار آسانی نیست. به خصوص که هیچ امکاناتی هم نداری و تقریباً دست تنها هستی. اما به هر حال کاری هست که باید بشه! در ضمن فرصت زیادی هم نداری .چون به زودی این تیپ باید بازدهی داشته باشه و در عملیات آینده فعالانه شرکت کنه ! ضمنا افراد را هم خودت باید انتخاب کنی. خب دیگه اصل مطلب همین بود اگر سوالی داری بپرس!
_از کجا باید شروع کنم!؟
_برات توضیح میدم! شما در واقع باید گردان قائم را تا حد تیپ ارتقا بدی و تجهیز کنی!
_که اینطور...!!
_من دیگه کاری ندارم. شما فعلاً بگرد و افرادی را که میخوای از بین بچهها انتخاب کن. بعداً درباره جزئیاتش صحبت میکنیم!
از سنگر فرماندهی بیرون رفتند و هاشم پیش از جدا شدن پرسید:«برای انتخاب افراد مثلاً معاونین ،مسئولین ادوات یا پرسنلی یا قسمتهای دیگه احتیاج به نظر و مشورت شما دارم»
_شما پیشنهادات رو بیار من در خدمتم. همه ما روی تو حساب میکنیم. موفق باشی.
_تمام تلاشم رو می کنم!
_غیر از این هم از تو انتظاری نداریم.
غیب پرور رفت و هاشم را با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت. هاشم احساس میکرد کوهی روی شانه هایش گذاشته اند یک لحظه دچار بیم و تردید شد که نکند بتواند این کوه را تحمل کند؟! اما نگذاشت این هراس در دلش لانه کند .نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
توکل به خدا «یا قمر بنی هاشم»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بسم ﺭﺏ اﻟﺸﻬﺪا
◾️◾️◾️◾️
🏴الذین اذا أصابتهم مصیبه قالو إنا لله و انا إلیه راجعون
💠 *لشکر عملیاتی همیشه قهرمان و پیروز ۱۹ فجر فارس دوباره در راه امنیت در آغاز ماه محرم در منطقه جنوب شرق کشور (سراوان) دو شهید را تقدیم انقلاب کرد.*
🌷سرهنگ پاسدار #ﺷﻬﻴﺪ «جواد حسیندوست»
🌷سرباز وظیفه #ﺷﻬﻴﺪ «محمدرضا اسکندرینژاد»
◾️◾️◾️◾️◾️
#ﺷﻬﺪاﻱ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺷﻬﺪاﻱﻣﺤﺮﻡ...
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌞ازآنـجا ڪہ می دانســت شــاید پدرومــادر مانـــع اوبشـــوند ،بدون خبــر ، با عـــده اے از دوسـتان به مرودشـــت رفــته بود تا ثبــت نام کــند و به عنــوان بسیـجے به جبــهه اعـــزام شــود.✅
مادر مطـــلع شــد و به مرودشـــت رفت و ازاوخواهـــش کرد که برگـــردد... .
_لااقل بگـــذار18سالـــت بشود ،بعد برو !!😔
حســـین جواب داد:« مـــادر، من چندیـــن بار با موتـــور جلو ماشــــین زمین خورده ام ونصف موتورم زیرماشـــین رفـــته !! خـــدا هروقت بخواهـــد جان انســـان را می گـــیرد .
حالا هـــر جا مے خواهـــد باشد.
حالا اگر مـــن در جبهــه بمیـــرم بهتر اســـت یا در همـــین جا تصـــادف کـــنم⁉️
آخر هم مادر را راۻے کرد و رفت و چہ زیبا بهتریــن مرڱ را انتخاب کرد ...
#شهید_حســـین_باقـــری
#سالروز_شــهادت
#شهداےفارس 🌷
#ما_ملت_شهادتیم
🌷🌹🌷🌹
#کانال شهدای شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ﺣﺘﻤﺎﺑﺒﻳﻨﻴﺪ/نقل یک رویای صادقه از امام حسین علیه السلام در بحبوحه جنگ با داعش 😭
✍راوی: #شهید حاج قاسم سلیمانی
⏪انتشار برای اولین بار✅✅
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺑﻲ_ﺳﺮ
🌷🌹🌷🌹
🔴ﻟﻂﻔﺎ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﺗﺎ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🖋برشی از وصیت نامه حماسی شهید:
🌿🌿بايستى از خيلى چيزها گذشت.
بايد ايثار و از خودگذشتگى داشت .
بايد ايمان داشت ، بايد صبر داشت، بايد وحدت داشت و ... بايستى به جهانيان نشان داد كه ما مسلمانيم و اسلام جاويدان است و در راه حفظ اسلام از همه چيزمان مى گذريم. تا كوچكترين خسارتى به اسلام وارد نيايد تا حماسه حسين جاودانه بماند.....
🏴اين حماسه حسين (ع) است كه ما را اينقدر در مقابل ستمگران پايدار نگهداشته است.🏴
#شهید_مهدی_بادپا
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس کازرون
#ما_ملت_شهادتیم
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ اﻋﻀﺎﻱ ﻛﺎﻧﺎﻝ #ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ 👇
ﺑﺎ ﻋﺮﺽ ﺳﻼﻡ و ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻗﺒﻮﻟﻲ ﻃﺎﻋﺎﺕ و ﻋﺰاﺩاﺭﻱ ﻫﺎي ﻫﻤﻪ
🔻🔻🔻🔻
ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ اﺣﺘﺮاﻡ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ اﻋﻀﺎ و ﻣﺤﺒﺎﻥ ﺷﻬﺪا, ﻛﻠﻴﻪ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ⛔️ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ اﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﻴﺪﻥ⛔️
☝️👈اﻟﺒﺘﻪ ﻳﻪ ﺷﺮﻁ ﺑﺎﻳﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺬﻳﺮﺩ و ﺁﻥ ﻫﻢ ﻋﺪﻡ ﺗﺮﻙ ﮔﺮﻭﻩ اﺳﺖ ❌❌
ﻟﺬا ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﺎ اﻳﻦ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا, ﺿﻤﻦ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ, ﺳﺒﺐ ﺧﻴﺮﻱ ﺷﻮﻳﺪ ﺟﻬﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ....
🛑⭕️🛑⭕️
ﻟﻂﻔﺎ ﻧﻆﺮاﺕ و ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩاﺕ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﮕﺬاﺭﻳﺪ :
@Sarbazevelayat1012
دستم #نميرسد به بلنداے چيدنت
بايد بسنده كرد به #روياے ديدنت✨🕊
🍁من جلد بام #خانه خود مانده ام و
تو هفت #آسمان كم است براے پريدنت
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایے🍃
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_یکم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝روزها سپری میشدند و هاشم که از قریب الوقوع بودن عملیات تازه آگاهی داشت، با تمام نیرو به دنبال تدارک و تجهیزات بود .اما در هر گام با مشکل جدی روبرو می شد.
_برای تیپ احتیاج به خودرو داریم! ما چند تا خودرو میخوایم لااقل!
_عجب چندتا؟!!نفست از جای گرم در میاد !!متاسفانه اصلا مقدور نیست. مخصوصاً این طور که تو میگی! چند تا؟!
_پس تکلیف چیه؟!
_حالا چون تو هستی سعی می کنم، یکی دو تا برات جور کنم!
_تا حالا دیدی یک تیپ فقط یکی دوتا خودرو داشته باشه؟؟!!
_بله اتفاقا فرماندهش هم از دوستامه
_کجا؟! کدام تیپ؟!
_تیپ امام حسن! فرمانده اش هم اعتمادیه!
🌿🌿🌿🌿
هاشم چشمان خسته اش را به زحمت بازتر کرد و به کریم خسروپور که پیاده از کنار جاده تدارکاتی می گذشت خیره شد.
تویوتا را به سمت او هدایت کرد و کنارش ترمز زد. کریم ایستاد. گرد و خاک را از جلوی صورتش کنار زد و به چهره خسته و خاک آلود او نگاه کرد.
_کجا!
_دارم میرم جلو.
_اینجوری؟
کریم نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و گفت: «ببخشید شلوار اتو نداره..»
_مسخره بازی در نیار. منظورم اینه که چرا پیاده؟!
کریم قیافه خاصی به خود گرفت
_مرسدس-بنزم را دادم دست بچه ها.! از اون« بی ام و» هم به خاطر رنگش خوشم نمیاد ! در ضمن پیاده روی تو همچین خیابان سرسبز و با صفایی برای سلامتی هم خیلی مفیده !! اینه که تصمیم گرفتم تا خط مقدم پیاده برم. درسته که معاون تو هستم، ولی این دلیل نمیشه که هر دقیقه ماشین زیر پام باشه!
هاشم سری تکان داد
_من شرمنده ام ...بیشتر از این شرمنده ام نکن!
_دشمنت شرمنده باشه !غصه نخور ! انشالله توی عملیات بعدی یادم باشه چند تا خودرو غنیمت بگیرم ،حتماً یکیش رو هم هدیه می کنم به تو!
هاشم نگاهی به چهره خسته کریم کرد
_بیا با ماشین من برو!
_پس خودت چی کار می کنی!؟؟ اونم با این وسواسی که تو داری و هر روز باید ۱۰۰ بار به همه واحدها سرکشی کنی!
صدای حرکت چرخ های خودرو که به آنها نزدیک میشد توجهشان را جلب کرد. هاشم پیاده شد و در مسیر آن ایستاد و برای شناختن راننده چشمانش را تنگ کرد .آنگاه با خوشحالی فریاد زد:
_خدا رسوند.
_کیه؟!
_مجید سپاسی!
مجید با دیدن آنها ترمز کرد و نگاهی به تویوتای هاشم انداخت.
_بد نباشه !خراب شده؟!
کریم گفت :«خدا نکنه زبونتو گاز بگیر!
هاشم جلو رفت
_مشکل کمبود خودرو داریم .می خواستم یه لطفی بکنی..
مجید نگاه معناداری به او انداخت
_بله خودم متوجه شدم، احتیاج نیست چیزی بگی!
و بلافاصله پیاده شد و کلید خود را روبروی او گرفت.
_قابل نداره دنیا چیزی نداریم از این هم میگذریم!
_از کجا فهمیدی ماشینت رو میخوام؟
_کار مشکلی نبود! اونم با این قیافه ای که شما دوتا گرفتین!؟
_ولی آخه!!
_دیگه نقش بازی نکن بگیرش تا پشیمون نشدم!
کریم کلید را گرفت و تن خسته اش را بالا کشید و پشت فرمان نشست و لحظهای بعد در میان گرد و غبار از نظر ناپدید شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🏴ﺷﻬﺪاﻱ ﺣﺴﻴﻨﻲ🏴
🌷با صدای حبیب بیدار شدم. .. بچه ها نماز صبح!
خودش اذان گفت و امام جماعت شد. بعد از نماز شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. حال عجیبی داشت. بین عاشورا، مرتب می گفت شیخ شوشتری می فرماید...
زیارت خواند و روضه های شیخ شوشتری را می خواند تا رسید به روضه تیر سه شعبه...
تیری که به سینه امام دوختند و امام از پشت آن را بیرون کشیدند و خون سینه امام بیرون ریخت.
حبیب این روضه را می خواند به سینه خودش می کوبید. آنقدر اشک ریخت و به سینه زد که بی حال شد😭.
هوا کامل روشن نشده به سمت تپه های 175 حرکت کردیم. درگیری شدیدی روی تپه ها بود. هر کدام به سمت یکی از تپه ها و برآمدگی های اطراف منطقه رفتیم. ساعتی نگذشته محمد شکیبا را دیدم که از فرق سرش تا روی صورتش خون جاری بود. سراغ حبیب را گرفتم. گفت: تیری به سینه اش نشست و ماند...
بی اختیار یاد روضه تیر سه شعبه و ضربه هایی افتادم که حبیب بی خود از خود، به سینه اش می کوبید و روضه اباعبدالله را می خواند...
ﺁﺭﻱ ...و اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺣﺒﻴﺐ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻝ ﺣﺒﻴﺒﺶ ﺭﺳﻴﺪ
🌷🌹🌷
#شهیدحبیب_روزیطلب
#شهدای_فارس🌹
🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🔺🔺🔺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گریه های بی امان حاج قاسم سلیمانی در جمع فرماندهان،برای امام حسین (ع)..
فرمانده! "سلام ما را برسان به ارباب💔"
🌷ﺭاﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ #ﺷﻬﺎﺩﺕ #اﺷﻚ ﻫﺴﺖ! 🌷
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ...
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍ﻭﺻﻴﺖ ﻋﺸﺎﻕ:
🌸هميــشہ آرزويـم بود كہ اے كاش در زمــان حسيــن ابن علے(علیه السلام) زنــده مے بودم و مے جنگيدم تا شرافتمنـــدانه درركاب فــرزند پيغمبـــر به شــهادت مي رسيــدم ،
ولے باز هــم خدا را شـــكر ميكــنم كه مـرا در زمانے خــلق كـــرد كه حسيـــن زمـــان، فـــرزند پاك پيغمبـــر، خميــنى بت شــكن ميباشــد.
« #حســين جــان اگر در روز عاشــورا نبــودم تا نداے بےكسے و غريبے شمــا را در صحراے كربلا لبيــك بگويـــم ،ولے امـــروز اين سعادت نصـــيبم شــد تا نداے فرزندت #امام_خمينـــے را از دل و جان لبيـــك گويم »
#شهــید_فریـدون_سهــرابی
#شهــدای_محــرم
#شهدای_فارس
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آسمـان مال كسانے ست
كہ #زیبا نگرنـد
دوست دارنـد
ازین منـزل #فانے بپـرند
لیك آنان كہ بہ دنیا و
در آن #سـرگرمنـد
از شعـاع نظـر
اهل #سمـاوات درنـد
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
@shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_دوم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ مجید زیر چشمی نگاهی به چهره خسته و تکیده هاشم انداخت.
_میخوای من رانندگی کنم؟!
_چطور مگه؟
_چند شبانه روزه که نخوابیدی؟!
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که جنابعالی خواب خوابی!! ما هنوز هزار تا آرزو داریم. اگر هم به فکر ما نیستی ،لااقل به فکر خودت باش! از خستگی چشات باز نمیشه!
_چاره چیه؟!
_لااقل توی این شرایط که درگیر راهاندازی تیپ هستی، مأموریتهایت را به دیگری محول کن. دیروز اومدم ببینمت ، گفتن رفتی مأموریت!
_حتماً باید خودم میرفتم ،نمی شد کسی دیگه را بفرستم.
_به هر حال از ما گفتن بود ,خوب حالا اوضاع تیپ در چه حاله؟!
_شکر خدا خوبه! همه تلاشم اینه که برای اولین عملیات آماده باشه و بتونیم با تمام نیرو شرکت کنیم!
_عملیات؟!
_اوهوم...الان تقریبا ده تا گردان آماده عملیات داریم!
_فکر نمیکنی زود باشه؟!
_نه ! تا افرادی مثل تو کریم و دیگران را دارم غمی ندارم. از آن گذشته ، تیپی که نتونه توی عملیات شرکت کنه به چه دردی میخوره!؟
مجید نگاهش را به سمت جاده روبه روی برگرداند و ناگهان فریاد زد.:
_مواظب باش !!چی کار می کنی؟!
و سراسیمه فرمان را میان پنجه هایش فشرد و به سمت راست پیچاند. خودرو با سرعت به طرف خارج جاده کشیده شد .هاشم چشمانش را که از بیخوابی روی هم افتاده بود باز کرد و پایش را محکم روی پدال ترمز کوبید.
چرخ های خودرو ناله ای کرد و در جا میخکوب شدند و توده خاک نرم به هوا برخاست. مجید سری تکان داد.
_بیا ..بیا این طرف بشین! من رانندگی می کنم.
پیاده شد و خودرو را دور زد و به جای هاشم پشت فرمان نشسته و برگشت تا چیزی بگوید. هاشم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده خوابش برده بود.
🌿🌿🌿🌿
_جنوب؟!
_اوهوم... شرق دجله ... منطقه هورالهویزه..
هاشم این جمله را با چنان شور و شوقی گفت که آثار خستگی و ضعف را به کلی از چهرهاش زدود .مجید به او خیره شد.احساس کرد تنها چیزی که می توانست رنج و بیخوابی های اخیر هاشم را جبران کند، همین بود .واگذاری نخستین مأموریت مهم به تیپی که او با کمترین امکانات و با تلاش و کوشش شبانه روزی سازماندهی کرده بود .مجید با صمیمیت دستش را به طرف هاشم دراز کرد.
_بهت تبریک میگم !بالاخره بالاخره داری نتیجه زحمات را می بینی.
هاشم دستش را فشرد و او را در آغوش گرفت و بوسید و در همان حال دزدانه اشک شوق را که روی گونه هایش لغزیده بود پاک کرد.
دو دوست و دو همرزم دیرینه، دوش به دوش هم در پناه خاکریزها به راه افتادند.لحظه لحظه تلاش خستگی ناپذیر هاشم برای تشکیل تیپ امام حسن از جلوی چشمان مجید میگذشت.
_شاید هیچکس به اندازه من در جریان زحمتی که برای به وجود آوردن این تیپ کشیدی نباشه. ولی تعارفی در کار نیست،شما هنوز احتیاج به افراد و امکانات بیشتری دارین. در واقع استعداد یک کلیپ خیلی بیشتر از اینها باید باشه.نمیخوام دلسرد کنم ، اما باید حسابی مواظب باشی! به خصوص توی این ماموریت که اولین کار تیپ امام حسنه!
هاشم با دقت به حرفهای او که با صمیمیت تمام میزد ، گوش داد .آنچه را که او میگفت باور است. اما میدانست که در آن شرایط بیش از هر چیز می بایست روی ایمان و دلسوزی و از خودگذشتگی افرادش حساب کند،پس لبانش به خنده آرام باز شد.
_در حد توانمون از امکانات و تجهیزات استفاده میکنیم و بقیه اش هم «توکلت علی الله»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹یادے از ﺷﻬﺪاﻱ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺷﻴﺮاﺯ 🌹
#شهیـدبےسرشیــراز🌹
در وصیتش گفته بود:"آیا می شود که من شیعۀ حسین بن علی (ع) و علی بن ابیطالب (ع) باشم و با سر از دنیا بروم ؟"
یک روز قبل از شهادتش هم با او مصاحبه می کنند و می گوید من دوست دارم مثل مولایم حسین شهید شوم, زشته با سر خدمت آقا برسم!
آخرش به آرزویش رسید.....
ترکش گلویش را برید, تا همان جور که دوست داشت #بی_سر, خدمت آقا وارد شود.
💐🌾💐🌹💐🌾💐
#شهدای_غریب_فارس
#شهید_حاج_محمدرضا_ایزدی
🌹🌹🌹🌹
#ڪانــال_ﺷﻬــــﺪاے_غریــــب_ﺷﻴــــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻴﺪ 👆
✍رسم عاشقی :
خداوندا ،جسم و روح و روانم را تو آفـريـدے و من اينڪ آن را در طبق اخلاص تقديم درگاهت مے ڪنم .
از درگاه مقدست مے خواهم که مـــرا ببخشے و ثانيا اين هديه ناقابل مـــرا بپذيرے من عزيزتر از آن چيزے نداشتم در راهت نثار ڪنم .♥️
#شهید_چراغعلے_غریبے
#شهداے_فارس
#شهداے_محرم
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴🏴🏴🏴
🏴واسـھ ما محـــــرم امـسال با سالهـاے پیش فرقے نمیڪنھ ، فــقــط امــســال وقـتی مـــداح توے روضــھ بگـــه
*"اے #ڪــشــتھ دور از وطـــــن"*
بھ یاد یھ * #شهیـــ❤️د* دیگھ هم گـریھ مےڪنیمـ😭😭
#ﺷﻬﻴﺪﺩﻭﺭاﺯﻭﻃﻦ
💬 #سردار_آسمانے
🏴🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
◾️◾️◾️◾️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃
ای شهیـد ...
دعا کن برای عاقبت بخیری ما؛
تویی که ختم به خیر شد عاقبتت...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🍃🌸🍃
@shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خودشو از سوریه میرسوند به مجلس روضه خانگی!
🔻روایتی جذاب از سیره سردار سلیمانی برای برگزاری روضه خانگی ساده در ماه محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ﺭﻭﺿﻪﺳﺎﺩﻩ_ﻣﺤﺮﻡ🏴
🌷🌹🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_سوم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ جنوب نه تنها در آتش بی امان جنگافزارهای عراق ، که در هُرم گدازنده خورشید تابستان ،که انگار خود نیز داشت از شدت گرما ذوب می شد و فرو می ریخت ،می سوخت.
هاشم به محض دیدن اکبر پاسیار ،توانست افکارش را از چهره عصبی و برافروخته اش بخواند.با این وجود حتی در دل خورده ای به او نگرفت. خودش نیز زمانی که از ماموریت دقیق تیپ باخبر شد، کمی جا خورد!!
اما به هر حال او یک فرمانده بود و میبایست در هر شرایطی به گونهای با مأموریتش برخورد کند که پذیرفتن آن برای زیر دستانش آسانتر شود.
با رویی گشاده به انتظار شنیدن صحبتهای اکبر ماند. اکبر با دیدن چهره آرام هاشم، یک باره احساس کرد که تمام آنچه را در ذهن آماده کرده بود از یاد برده است.
بنابراین لحظه مکث کرد و دوباره افکارش را مرتب کرد
_شما واقعاً این ماموریت را قبول کردی؟!!
_خوب معلومه !مگر نباید قبول میکردم؟!
پاسیار کمی به خودش مسلط شد
_۸۵ کیلومتر خط پدافندی؟!! میدونی یعنی چی؟!
_یعنی چی؟!
_منظورت چیه یعنی چی؟! خودت بهتر از هر کسی میدونی که این کار احتیاج به لشکر داره!
_درسته.
_پس چطور می خوای چنین کاری را با یک تیپ انجام بدی!؟ اونم....
_اونم چی؟!
_اونم با تیپی که تا دیروز یک گردان بوده !!یعنی در واقع الان ما قرار با گردان قائم که حالا میگیم تیپ امام حسن ،۸۵ کیلومتر خط پدافندی را تحویل بگیریم!؟
هاشم لبخندی زد
_تمام این ها که میگی درسته ولی پس «توکل »چی میشه؟!
از اون گذشته هیچ چارهای دیگه ای نیست. ما باید این کار رو انجام بدیم.
کمی مکث کرد .به خوبی حال پاسیار را می فهمید و می دانست که او و دیگر فرماندهان گردان ها ،بیشتر از آنکه به فکر جان خود باشند ،نگران نتیجه عملیات هستند .پس آرامتر از قبل ادامه داد:
_من متوجه نگرانی شما هستم. ولی ما از شروع جنگ همیشه همینطور پیش رفتیم. اگر میخواستیم به فکر این جور مسائل باشیم و منتظر بمانیم تا همه چی بر اساس قوانین و مقررات نظامی و فرمولهای کتاب های جنگی آماده بشه ، باید دست روی دست میگذاشتیم و هیچوقت جلوی تجاوز عراق را نگیریم !! شما هم بهتره به افراد تون اعتماد به نفس و امیدواری بدین و ازشون بخواهید که به نیروی اراده و ایمان شون بیشتر از هر چیزی متکی باشند.
پاسیار کمی آرام شد و به فکر فرو رفت آنگاه همراه با لبخند گفت:
_حق با «شیرافکن »و «حق نگه داره!»
_چطور مگه؟!
_راستش یکی دو بار که به قرارگاه نصرت میرفتیم با اونا درباره این ماموریت حرف میزدم .در واقع از مسئولیتی که به عهده ما گذاشتی گله گی میکردم. اونا می خندیدند و میگفتند:« اعتمادی همونطور که از اسمش پیداست به شما اعتماد داره که این مسئولیت را بهتون داده!»
_اونا درست گفتن! من واقعاً به شما اعتماد دارم. حالا هم بهتره بری و به فکر این ماموریت باشید. باید روسفید از آب دربیایم. حیثیت و آبروی تیپ به نتیجه این مأموریت بستگی دارد»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#وعـــده_ششــم_محــرم
ﺧﻴﻠے ﺩﻭﺳــﺖ ﺩاﺷﺖ ﻣـــﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻳﻨﺐ (س) ﺑﺸـــﻮﺩ...💓💞
ﺩﺭﺱ ﺣــﻮﺯﻩ ﺭا ﺭﻫـــﺎ ﻛـــﺮﺩ ﺭﻓــﺖ ﺳــــﻮﺭﻳہ...✅✅
در آخـــرین تمـــاس گفـــت:
نگران نبــــاش مـــادر...😔
#ششـــم_محـــرم برمیگـــردم وهمان شد که گفـــت
اول محــرمـــ #شهـــید شـ د 😭 ششـــم محـــرم پیڪــر مطہرش هـــم بازگشت....
اﻟﺒﺘـــﻪ ﻣﺜﻞ اﺭﺑﺎﺑـــﺶ ﺣﺴـــﻴﻦ ع 😔
🌹🌷🌹🌷🌹
#شهید_فرهـــاد_طالبـــی
#شهدای_فارس 🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#اﻳﺎﻡ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
#ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹
🌷🌷🌹🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75