eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰شــب جمعه بـود🌙. در تخت خودم در بیمارستان شفا یحیی تهران بودم⚡️. خوابیده بودم که صدای سوزناک دعــا 🤲در راهرو پیچید، چیــزے ڪه پیــش از ایــن سابقـہ نداشـت. ڱوش کردم آن نواها، فرازهای بود. نوایےسوزناک بلند کمیل می خواند و بین آن هق هق می کرد.😭 طاقت نیاوردم، باید منشأ این دعاهای را پیدا می کردم. از تختــم پایین آمدم و به راهرو آمدم. صدا از چهار اتاق پایین تر بود. آرام به آن نزدیک شدم. در باز بود. جا خوردم.😳 آقاے بود. روی تخت خوابیده بود. پاے چپش از ران تا قوزک در گچ بود.😞 پیچی در استخوان همان رانش کرده و بعد هم یک حلقه و طناب و قرقره و یک وزنه به پایش وصل بود. حال عجیبی داشت😔. محــمد با آن وضعیت عجیــبش، کمـیل می خواند و بلند بلند گریه می کرد😭. تــمام صورتش با شسـته شده بود و اصــلاً متوجه حضور من نشـد. او را در حـال خودش رها کـردم و به اتاق خـودم برگشتــم و به نواهای کمـیلش گـوش دادم. 🌷🌹🌷 محمد اسلامی نسب 🌷🌹🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ های جمعہ زندگی مان وقف است ما بی حســین شوق نداشتیم مهمان شب جمعه سیدالشهدا (ع).... ﺳﻼﻡ ﻣﺎ ﺭا ﺑﻪ اﺭﺑﺎﺏ ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﺪ 🌷 🌷🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹امروز شھدا میگـــن : 🌿ســلام صبــح بخـــیر ... 🍂 قرارهامون یادتون نره. 🌾 براے خدا ڪار ڪنید و بہ او توڪل ڪنید 🥀مثل ما😊 🤚 🍃 🌸🌹 @shohadaye_shiraz
❣ 💛اے یوسف سفرٺ ڪےبه سر آیدبا دسٺ ٺو ڪے 🌴 عدالٺ ثمر آید 💛از پیڪ ڪے شنوم آمدنٺ را ڪے بانگ انا المهدیٺ از برآید؟! ☘🌹☘🌷 ﻋﺠﻞ ﻟﻮﻟﻴﻚ اﻟﻔﺮﺝ 🌹🌷🌹🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨هنـوزچندماه ازازدواج لیلا و احمد نگذشته بودڪه احـمدتصمــیم گـرفت به زیارت امـام رضـا(ع)برود.😊 قصدش این بودکه بعداآن به جبهه برود و بیشترنگران این بود که درجبهه شهـید شود اما همسرش رابه مسافرتی نبرده باشد.✨ لیلا پرسیـد :مگراین مدت که همه جا با هم بـودیم به شـما سخت گذشته که می خواهی شهـید بشے⁉️😔 احمـد بیـست سـاله تا این سـن همه ی وقـتش را در راه پیـروزے انقـلاب گذاشـتہ بـود و همـین نقـطه ے مشتـرک آنها بود اما تمام حـدیث دلداریشان نبود💞💕 خندیدوگـفت :نه❗ ولیلا جـواب داد :پس مامے رویم آقا امام رضا(ع)وبعـدبرمی گـردیم. واگـرقـرارباشـد سعـادت نصیـب کسے بـشه هردوے ما باهم شهـید می شیم.🥰 درمسـیر برگشت از مشهد،وقتی درمسافـرخانہ اے برای استـراحت ڪوتاه اقامت گزیدند،مـنافقان آن مسافرخانه رابرای ضدیت با نظام اسلامی بمـب گذاری کردند . و آن دو روح به هم پیوسته با هم به دیدار معشـوق شتافتند.💖 * * --🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ═─🍃- : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * غیب پرور خیره به سقف است. اشک گونه اش را می‌پوشد. می‌گویم :خوب تو مگه پیش بچه من نبودی ؟؟چطور شد که نفهمیدی چی شد؟ _میگم که ! در حال نماز بودم ۲۰ دقیقه بیشتر نبود که علیرضا رسیده بود. دوتایی ایستادیم به نماز که خمپاره اومد. من که بیهوش نشدم خوب یادمه که وقتی جمال توتونچی از زمین بلندم کرد ،علیرضا سالم بود .ولی حالا تعجب می‌کنم که میفرمایید گتوند هم نبود.!! _به نظرت اسیر نشده؟! _اسیر اصلا تو فکر اسارت علیرضا نباش. عراقیا که دستشان به این خاکریز نرسید! _خوب شاید بعد از مجروحیت شما یه موقع... _نه حاجی. من که همین یه ساعت پیشم خبر اونجا را گرفتم. نه علیرضا اسیر نشده! _پس کجاست بچه ام؟! آقای حاجی تو چرا گریه می کنی؟! این را می‌گویم و میزنم زیر گریه. _ مش عباس چرا گریه می کنی ؟حالا اومدی مثلا به ما دلداری بدی؟! و مچ دستم را فشار میدهد. می‌گویم :حاج غلامحسین تو چه میدونی تو خونه ما چه خبره ؟!چه میدونی که بچه ها دل و حوصله مدرسه رفتن هم ندارند! _ای بابا تو که خودت جنگ دیده ای !!خوب بذار هر چه خدا مقدر کنه! _نمیتونم حاجی.. اگه بچه ام شهید شده باشه بهتره که اسیر اون از خدا بی‌خبر های بعثی بشه. _من حاضرم به جان علیرضا قسم بخورم که اسیر نشده .حرفی داری؟! _پس نگو خبر نداری!! اگر خبر نداشتی که تا چشمت به من افتاد گریه نمیکردی؟! _آقای هاشمی نژاد من از دیروز تا حالا کارم اشک ریختنه. مال حالا که نیست. درسته که جبهه رفته ای و جنس جنگ رو میفهمی.اما شلمچه جور دیگه بود. تو که نبودی ببینی پشت نهر جاسم چه اتفاقاتی افتاد .نبودی ببینی در نهر هسجان چه گذشت!باور کن هر دقیقه اقلاً سه نفر در آنجا شهید میشدند. چطور گریه نکنم وقتی شهادت محمدرضا عقیقی را با چشم خودم دیدم .او مطهری دوم بود در حالی که ۲۲ سال بیشتر نداشت میرفت و دانشگاه چمران فلسفه تدریس می کرد. یک جزوه ۷۰۰ صفحه فقط در مورد معاد داره شش ماه قید جنگ و زندگی را زد و رفت در جنوب لبنان تا شجره نامه های امامزادگان اونجارو کار کنه...آره آقا حاجی حالا تو فکر می کنی به خاطر علیرضا گریه می کنم؟؟ بله اگه یه مو از سر علیرضا کم بشه من ناراحت میشم. خدا کنه که ایشالله صحیح و سالم بیاد و ناراحتی شما و خانوادتون برطرف بشه. ولی هنوز اون چشمای باز هاشم اعتمادی و خونی که روی لبش ماسیده بود جلوی چشممه .دیدم روزی طلب را که چطور دست و پاش روی اون خاکهای سرد ساییده می شد و بعد سیاهی چشماش رفت و تمام کرد .تو جای من بودی ساکت میموندی؟! علیرضا اگه تو هم لحظه به لحظه با ما بود. می‌دید این صحنه ها را.. حالا که تورو دیدم همه اون صحنه ها اومد جلوی چشمم. علیرضا به امید خدا میاد ناراحت علیرضا نباش.. نمی دانم چطور باور کنم؟ حرف های نزدیک به واقعیت است کمی روحیه می گیرم و می گویم :خوب حالا بگو حال خودت چطوره؟ کجا خورده؟! به خودش تکان می دهد و می گوید :این طرف چپم از سر تا برسه به ساق پام چند ترکش ریز و درشت خورده. خمپاره ۶۰ نامردی کرد .دکترا میگن چندتاش رو نمیشه بیرون آورد. شما هم برو پیش بچه ها که ناراحت نباشند مطمئنا علیرضا زودی پیداش میشه! _نمیتونم تو چشم ننه علی نگاه کنم. بیچاره هرچی من میگم اون میگه همین درسته. بدم میاد که دارم بهش دروغ میگم! _توکل کنید به خدا خودش کمک می کند. _با اجازه من مرخص میشم برم یه چندتا بیمارستان دیگری هم بگردم. _مش با چرا اینکارو میکنیم علیرضا اگه تو بیمارستان های شیراز بود خیلی زود به شما خبر می داد. توروخدا اذیت خودتون نکن .به مادر علیرضا هم بسیار سلام برسان و بگو که من خسته بشم حتما میام خدمتتون. نشانه اش را می بوسم و هم دستم را می بوسد. دوباره بی هدف راهی می شوم می دانم که درست می‌گوید. اما برای اینکه نروم خانه با آن بچه های معصوم مواجه نشوم. این بهترین بهانه است. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌷سال 67 بود. در حیاط سپاه کوار راه می رفتیم و نان و دوپیازه آلو می خوردیم. یکی از بچه ها دوید توی حیاط و گفت: بچه ها از شیراز پیام آهنی آمده! جمع شدیم. آقای مسرور فرمانده سپاه کوار گفت: بچه ها فردا همان روز عاشوراست، عراق به مرز ها حمله کرده، هر که می خواهد به جبهه برود بسم الله. همه در صف ایستادیم تا برای رفتن اسم بنویسم. امام قلی، سرباز سپاه بود و 24 ماه خدمتش را در جبهه گذرانده بود. 4 ماه هم دوره احتیاط مانده بود که فرستاده بودنش به سپاه کوار. تا پایان خدمتش هفت روز دیگر مانده بود. او هم در صف برای اسم نویسی ایستاد. مسرور گفت: شرمنده نمی تونم اسم شما را بنویسم! امام قلی گفت: پس فردا قیامت به حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بگو، یکی می خواست به یاری فرزندت بره من نگذاشتم! آقای مسرور بلند شد، دو دستی می زد توی سر خودش می گفت: چی می گی! خلاصه راضی شد و اسم امام قلی را هم نوشت. بلافاصله کارهای اعزام انجام شد و رزمندگان کوار طبق معمول جلو مردم رژه رفتند و آماده شدند برای رفتن. مردم هم با نقل و شیرینی آنها را بدرقه کردند. من و چند نفر دیگر را از شیراز برگرداند. سه روز نگذشته خبر شهادت چهار نفر از آن جمع آمد. شهیدان امام قلی زاهدیان، خدامراد زراعت پیشه، بزرگ پور و عباسیان. سه روز بعد از آن هم خبر پذیرش قطع نامه آمد. 🌾🌷🌾 امام قلی زاهدیان پور 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
#آزادےازجنس_شهدایے 🌸🌼🌸🌼🌸 طرح آزادی #زندانیان_جرایم_غیرعـمد در ایام ولادت پیامبــر رحمت (ص) وهفتہ وح
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ اﺳﻼﻡ (ص): هر كس بندۀ مؤمنى را آزاد كند، در مقابل هر عضوى از اعضاى او، برايش آزادى عضوى از آتش به بار خواهد آمد. ☘🌺☘🌺 ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ و ﻫﻤﺴﻨﮕﺮاﻱ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ﺩﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺩاﺭﻳﻢ ﺑﺮاﻱ ﺁﺯاﺩﻱ ﻳﻪ ﺯﻧﺪاﻧﻲ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮاﻳﻄ اﻋﻼﻣﻲ اﺯ ﻃﺮﻑ ﺳﺘﺎﺩ ﺩﻳﻪ اﺳﺘﺎﻥ, ﺗﻼﺵ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ 👇👇 ﻗﺮاﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺪﻫﻲ اﻳﺸﺎﻥ ﻓﺮﺩا ﻭاﺭﻳﺰ ﺑﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﺳﺘﺎﺩ ﺩﻳﻪ اﺳﺘﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﺯاﺩﻱ اﻳﺸﺎن ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﻣﻴﻼﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ (ص) اﻗﺪاﻡ ﻛﻨﺪ 😔😔😔 اﻣﺎﺗﺎﺣﺎﻻ اﻳﻦ ﻣﺒﻠﻎ ﺗﻬﻴﻪ ﻧﺸﺪﻩ ✋✋ ﻣﺜﻞ ﺷﻬﺪا ﺁﺑﺮﻭﻳﻲ ﻧﺪاﺭﻳﻢ ﻛﻪ ﻭﺳﻄ ﺑﮕﺬاﺭﻳﻢ... ﻭﻟﻲ اﺯ ﺷﻬﺪا ﻣﺎﻳﻪ ﻣﻲ ﮔﺬاﺭﻳﻢ و ﻣﻴﮕﻴﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻨﻴﻢ ﻛﻪ اﮔﻪ ﺷﻬﺪا ﺑﻮﺩﻥ اﻧﺠﺎﻡ ﻣﻴﺪاﺩﻥ .... ﻫﺮ ﻛﺴﻲ ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻪ ✅✅✅✅ ﺗﺒﻠﻴﻎ و اﻧﺘﺸﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﺮ ﺩﺭ ﮔﺮﻭﻫﻬﺎ , ﺗﻤﺎﺱ و ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺧﻴﺮﻳﻦ, ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ ﺩﺭ اﻳﻦ اﻣﺮ ﺣﺘﻲ ﻧﺎﭼﻴﺰ و .... 🔻🔺🔻🔺🔻 ﺿﻤﻨﺎ ﮔﺰاﺭﺵ ﻛﺎﺭ و ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺳﻤﻲ ﺳﺘﺎﺩ ﺩﻳﻪ اﺳﺘﺎﻥ ﺟﻬﺖ ﻭﺻﻮﻝ ﻣﺒﻠﻎ و ﻧﺎﻣﻪ اﺯاﺩﻱ اﻳﺸﺎﻥ اﺯ ﻃﺮﻳﻖ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺰاﺭﺵ ﺩاﺩﻩ ﻣﻴﺸﻮﺩ ✋✋✋ ﻫﺮ ﻛﺲ ﭘﺎﻱ ﺷﻬﺪا اﺳﺖ... ﻳﺎ ﻋﻠﻲ (ع)
حرفے نزدم از غم دورى تـــو اما... اى ڪاش بدانے ڪہ چہ آورده بہ روزم... 🤚 🍃 🌸 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * روز از نیمه گذشته ،از خیابان زند به طرف ستاد میروم. نرسیده به فلکه، کنار میگیرم. خسته و کوفته از ماشین پیاده می‌شوم. اما روی لبه جدول می نشینم. دیگر نه بیمارستانی مانده که سر بزنم و نه جایی را سراغ دارم که بروم. از یک طرف دلواپس بچه‌ها هستم و از یک طرف حال و دل دیدنشان را ندارم.با همین خیالات رفتن و نرفتن چشم می‌افتد به دیوار بلند ساختمان ستاد خبری .دیواری که با چشمهای خودم دیدم از آن بالا می رفت تا بساط ساواک را به هم بریزد. _از همان سال ۵۴ که به مدرسه راهنمایی همایون رفت،عشقش شده بود انقلاب .انقلاب هم که کم کم داشت جان و نفس می گرفت. معلمین مدرسه گرایش دینی و مذهبی داشتند مرتب علیرضا را به خاطر پاکی و دیانت تشویق می کردند. لوح تقدیر برایش می نوشتند و هدیه می دادند. بچه مان سه سال دوره راهنمایی را هم تمام کرد. بحث مسائل انقلاب هر روز داغ تر میشد علیرضا هم دور از این مسائل نبود. معلمی داشت به نام اکبرزاده که لاری بود و یک سرایداری هم در مدرسه همایون بود که کمک می کرد به همین امور. شهید محمد اسلامی نسب با آقا ضیا هم بودند.خیاطی هم بود به نام آقای سرشار که مغازه‌اش پاتوق همین بچه‌های انقلابی بود. در آنجا هم شاگردی می‌کردند و هم قول و قرار می گذاشتند.اعلامیه می بردند و جاهایی که برایشان قابل اعتماد بود پخش می‌کردند .این روند تا سال ۵۷ که علیرضا در دبیرستان خیام درس اقتصاد می خواند ادامه داشت. در همین زمان بود که ساواک دستگیر و زندانی اش کرد ‌. چقدر تلاش کردم تا آزادش کردند.بعد از آن فکر کردم رها می کند اما نه تنها دست بردار نبود که شده بود فکر و ذکرش.در اولین قدم انجمن اسلامی مدرسه را تشکیل داد و خودش ریاست آن را عهده دار شد. این کار در آن مقطع خطرناک بود ‌در همین برهه بود که یک روز باری به جهرم برده بودم.ساعت حدود ۱۱ شب بود که به شیراز برگشتم. در خانه با مادر مضطرب علیرضا مواجه شدم ترس وجودش را گرفته بود.گفت: علیرضا از صبح که رفته هنوز نیامده منزل. اوضاع شهر ناآرام بود صدای تیر شنیده می شد این موضوع نگرانی ما را بیشتر کرد نتوانستم بمانم وقتی مادر علیرضا آنقدر بیتاب بود من باید میمردم. یک همسایه داشتیم به نام سهراب که دخترش پلیس شهربانی بود و اطلاع داشت که مردم به ساواک شیراز حمله کرده و آنجا را گرفتند. شک نداشتم که علیرضا هم با همان مردم است. سریع رفتم مرکز شهر ببینم چه خبر است. آنجا با جمعیت زیادی از مردم مواجه شدم. انگار دلم روی یک منقل آتش ز جز میکردم.با هر سختی بود علیرضا را پیدا کردم.طوری همه‌چیز فراموشم شد که یادم رفت مادر علیرضا منتظر و دلواپس است.همراه با مردم مجسمه شاه را از همین فلکه ستاد پایین کشیدیم آن شب را تا صبح در خیابان بودیم صبح هم قرار شد به شهربانی حمله کنیم این اتفاق هم افتاد درگیری شدیدی هم رویداد چند مجروح و شهید داشتیم .شهر را گذاشته بودیم روی سر .شعار مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا همه جا را برداشته بود. زمانی که برگشتیم، مادر علیرضا داشت از دلشوره میمرد. کلی جر و بحث کرد که چرا بی خبرش گذاشتیم .بعد از آن دیگر با علی رضا دوتایی میرفتیم. این وضعیت تا شب بیست و دوم بهمن ادامه پیدا کرد .ما مثل دوتا همرزم باهم بودیم. حالا همان صحنه ها جلوی چشمم بازی می‌کند. همان مشت های کوچک علیرضا و شعارهای مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا.. همان شور و شوقش وقتی که با چالاکی از دیوار ساواک بالا می‌رفت. چاره‌ای جز برگشتن به خانه ندارم .در ماشین کلید می‌اندازم هنوز باز نکردم که چشم می‌افتد به لاستیک خوابیده ماشین. زمانی که جک میزنم از بلندگوی سپاه شیراز اخبار ساعت ۲ پخش می شود باران هم نم نم باریدن گرفته است. 🌿🌿🌿🌿🌿 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌹از نظر اخلاقی و انسان دوستی، شهید اشراف فردی با خصوصیات انسانی والا و شایسته بود که با تمام وجود به میهن خود و مردمانش عشق می‌ورزید. 🌹«روزی در دوران کودکی، صبح زود برای رفتن به مدرسه بیدار شده بودم که مشاهده کردم پدرم تعداد زیادی، حدود ۸۰-۷۰ جفت، کفش زمستانی بچگانه تهیه کرده است. از او پرسیدم اینها چیست؟ 🌹پدرم گفت ‌:که برای بچه‌های تنها و یتیم تهیه کرده‌ام. با مشاهده این اعمال، پدر نزد من مردی بسیار رئوف و مهربان و غم‌خوار زیردستان جلوه کرد.» 🌷 : 58/8/10 ﻛﺮﻳﻢ : ﺷﻴﺮاﺯ : ﺗﻬﺮاﻥ, ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮا 🌷🌷🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصل ولی فقیه است 🔻 فیلم کمتر دیده شده از حاج قاسم سلیمانی ﻓﻘﻴﻪ 🌷🌹🌷 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ @shohadaye_shiraz
🔹در سال ۱۳۴۷، به زیارت بارگاه ملکوتی حضرت معصومه (س) رفته بودیم. پس از زیارت، ‌به موزه آن حضرت رفتیم. آنجا قرآن‌های خطی بسیاری در معرض دید عموم قرار گرفته بود و شریف با علاقه خاصی آنها را می‌دید. 🔸به او گفتم، شما می‌توانید یک قرآن به خط خودتان بنویسید. او خندید و پس از بازگشت از سفر، به تدارکات وسایل نگارش قرآن پرداخت. همان روزهای اول بود که به من گفت: «هروقت کار نوشتن این قرآن پایان یابد. عمر من هم به پایان می‌رسد. 🔹او آنقدر به کار خودش علاقه داشت که حتی تذهیب حاشیه قرآن را نیز خودش انجام داد. سال‌ها گذشت و در سال ۱۳۵۸ کار نوشتن قرآن کریم به پایان رسید و دو ماه پس از آن رهسپار کردستان شد؛ چون ضدانقلاب در کردستان کشتار می‌کرد.» و اﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺳﻴﺪ ✍ به روایت همسربزرگوارشهید 📎 معاون لشگر ۲۱ حمزه ارتش 🌷 🌷 🌷 🌹 🔺🔺🔺🔺🔺🔺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وقتي ۱۰-۱۲ سال داشتم، پدرم خاطره‌ای از دوران کودکي خود را با اشتياق خاصي براي ما تعريف کرد : « وقتي ۳-۴ ساله بودم. روزي مثل عاشورا، مقداري آب از منبعي سرگذر نوشيدم و بدون اراده و يادگيري قبلي، سلامي به ابا عبدالله الحسين (ع) دادم. » پدرم بيان مي­کرد که اين کار را درحالي انجام داده که تا آن زمان هيچ کس به او ياد نداده بوده و کاملاً ناگهاني اين کلمات بر زبان وي جاري شده است .» ✍به روایت دخترشهید 🌷 🌹🌷🌹🌷 https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
~🕊 . سردار سلیمانی : باشهدا بودن سخت نیست باشهدا ماندن سخته مثل شهدا بودن سخت نیست مثل شهدا ماندن سخته . راه ‌ یعنی... نگه داشتن ‌آتش در دستانت ... 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌼🍂 🕊ای شهید؛ گـذر زمــان ، همه چیز را با خود می‌برد جز ردّ نگاه تــو را . . . 🤚 🍃 🌸 🌼🍂 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * از وقتی بابای علیرضا رفته ذهنم درگیرتر شده. روی تخت روی تخت بیمارستان افتاده ام. حال و روزم خوش نبود‌ کی باورش میشد پام قطع شده باشه؟اول که از مچ قطع شد. بعد نمیدونم چند روز گذشته که برای چندمین بار بردنم توی اتاق عمل. وقتی به هوش اومدم دیدم از زیر زانو قطعش کردن. دل و دماغی نداشتم .اصلا تو فکر اینکه بابای علیرضا را با آن حال و روز ببینم نبودم .غم و درد خودم کم نبود حاج عباس هم با آن رنگ و روی پریده و چشم های خون گرفته بالای سرم ایستاده بود و التماس می‌کرد که علیرضا را چطور میشه پیداش کرد. چی باید بهش می گفتم؟! آخه من که خبر نداشتم چه بر سر علیرضا و بقیه آمده ؟!مجبور شدم چند تا حرف سرهم کنم که برود. پاشو از در بیرون گذاشته بود اشکام سرازیر شد و همه خاطرات علیرضا آمد جلوی چشمم. یه روز دو روز نبود که چند سال با هم بودیم. یادمه قبل از عملیات قدس ۳ با بچه های آموزش نشسته بودیم به خیال بافی.یکی میگفت دوست داره شهید بشه یکی از مجروحیت می‌گفت. فقط اسارت بود که مشتری نداشت.خودم می گفتم که خدا نکنه شهید بشم. چون دو تا بچه نمیخوام یتیم بشن. اسارت هم که اصلاً و ابداً زیر بارش نمی‌رفتم.قطع نخاع را که نمیشد حرفش رو زد‌ دست آخر گفتم دست هم نمی تونم بدم چون برای نجاری و مبل سازی لازم میشه. فقط یه چشم و یا یکی از پاها میتونم بدم. یادش بخیر بچه ها اون شب دل سیر خندیدند. کی باورش میشه بر پیشنماز پرحرف اردوگاه را با تفنگ ۱۰۶ زده باشیم!! آن گیر افتادن من توی میدان مین و خواهش و التماسم از خدا که اینجا نمی تونم پا بدم .خودش به خاطرات دیگه است. تابستون ۶۳ در جبهه کوشک وضع بسیار بدی داشتیم و هوا دم داشت. سنگر نداشتیم .گرمای ۵۰ درجه خودش یک چیز بود، وقتی می‌تابید به برزنت خیمه ها داغ تر میشد‌ یادمه با شهید اسلامی نسب که آن موقع مسئول آموزش بود صحبت کردیم که اجازه بدهد سنگری بزنیم.تا از گرمای خیمه ها خلاص بشیم. گفت: اشکالی نداره اما به شرطی که برای همه بسیجی ها هم این کار را بکنید. بخون ولی ما این امکان را نداشتیم که برای همه سنگر بزنیم‌ اسلامی نصب هم نمی گذاشت فقط برای مربیان این کار را بکنیم. بعد که کمی وضعمان بهتر شد سنگر و سرپناهی درست کردیم.کشید به زمستان و بارندگی .سیلاب های فصلی اردوگاه را گرفت و همه زندگی ما را خراب کرد .اتفاقاً توی همان مقطع بود که علیرضا به جمع بچه های آموزش اضافه شده بود. یه طرحی رو هم در همان مقطع سپاه اجرا کرده بود به نام طرح دو پنجم. یعنی سپاه های همه شهرستانها دو سوم از پاسداران خودشون رو در اختیار یگان های رزم قرار داده بودند. ۲۵۰ نفر هم سهم لشکر ما شده بود. حاج قاسم سلطان آبادی که در آن موقع جانشین لشکر بود،یک نامه نوشت به آموزش و دستور داد که همه رو آموزش بدیم.از این تعداد یک عده هم اون اول بسم الله ساک هاشون را برداشتند و رفتند شهرستان هاشون.یعنی تا این وضعیت آبگرفتگی و مشکلات را دیدند بی‌دردسر رفتند.یک تعداد ماندند که این ها را برداشتیم بردیم جاده اهواز سوسنگرد و هم اونجایی که بعد شد پادگان معاد! کل منطقه کوشک را آب گرفته بود و نمی‌شد بمونیم.توی پادگان معاد امکانات من خیلی ناچیز بود.سر دو تا خیمه زده بودیم به هم و نشده بود نمازخونه. سنگر و سرپناه درست و حسابی نداشتیم. در تقسیم درس ها هرکس رسته مورد علاقه خودش را انتخاب می کرد. علیرضا در تاکتیک تبحر داشت. همه بدنش ماهیچه بود. راه که می رفت آدم فقط دوست داشت وایس نگاش کنه.اما او به جای تاکتیک درس مخابرات را انتخاب کرد. قبل شما مربی این درس را نداشتیم کسانی می آمدند و مقطعی به فراخور بضاعت شون درسی می‌دادند و می رفتند. مخابرات لشکر هم خیلی راغب به همکاری با واحد آموزش نبود.حرفشان هم منطقی بود. می‌گفتند شما کسی رو که تبحر و تسلط کافی در این رسته داشته باشد ندارید.این بود که امکانات مخابراتی در اختیار ما قرار نمی‌دادند. علیرضا که آمد پایه کار اوضاع عوض شد.مسئولیت کمیته مخابرات واحد را عهده دار شد.خیلی زود سر و سامان داد. به این بحث مخابرات طوری که ما هر مانوری که می خواستیم بگذاریم هر تعداد بیسیم که لازم بود مهیا می شد.کار و بار علیرضا به قدری در رسته خودش بالا گرفت که روی او دعوا بود. بچه های آموزش علیرضا رو کادر خود میدونستند .مخابرات لشکر هم اصلاً قبول نمیکرد که علیرضا نیروی آموزش باشه و نیروی مجموعه خودش حسابش می‌کرد. اگر از زیر کار در رو بود قطعاً میتونست ۱۰ روز بیشتر و کمتر بزند بیاید شیراز و هیچکس هم خبر نداشته باشد چون علیرضا مداوم این طرف و آن طرف بود. 🌿🌿🌿🌿🌿 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🔰گروهان همه سوار بر قایق منتظر دستور جاویدی بودند. ابر مهتاب را پوشانده بود تا قایق ها بر سطح اروند دیده نشوند، باد می پیچید و نی ها را به صدا در می آورد تا صدای قایق ها شنیده نشود، نم نم باران که شروع شد،خیال دشمن راحت شد که امشب حمله ای در کار نیست.😇 🔰رمز عملیات والفجر8 در بیسیم ها طنین انداز شد.🌊 غواص هایی که قرار بود خط را بشکنند با جریان شدید آب یک کیلومتر پائین تر برده شده بودند،😢 مرتضی گفت: «سخته اما بسم الله.خودت خط را بشکن!» مسلم بی معطلی با قایق به خط زد. آب بالا آمده بود، درست تا روی موانع، قایق را از روی 500 متر موانع و سیم های خاردار عبور داد و خودش را به اولین سنگر رساند و یک نارنجک حواله آن کرد. 🔰 *همه چیز کمتر از هفت دقیقه پس از دستور مرتضی اتفاق افتاد*😳وارد خط شدیم دیدیم قایق مسلم اولین قایق است و دشمن تنها فرصت کرده بود تنها چهار تیر از چهار لولی که در سنگر دیده بانی مستقر بود شلیک کند.😇 *این تنها خطی بود که در منطقه رأس البیشه شکسته شد و همه نیروهای ما از این منطقه وارد فاو شدند.* (فسا) 🦋--🍃┅═ঊঈ🌹ঊঈ─🍃-🦋 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔸چند سالی از مهدی نگذشته بود که پدر دعوت حق را لبیک گفت🕊 و به شتافت، مهدی به همراه مادر و برادرش👥 به شیراز رفتند وتا کلاس پنجم ابتدایی در درس خواند و بعد از آن با خانواده به کرج مهاجرت کردند. 🔹در شروع به کار کرد تا هفده سالگی📆 که برای خدمت سربازی به پاسداران رفت، در حین خدمت به عضویت سپاه درآمد و تا زمان در سپاه بود. 🔸همزمان با عضویت در سپاه به درس خواندن📚 ادامه داده و چون در قسمت سپاه بود بیشتر مواقع در قشم حضور داشت. مهدی بعلت فیزیک بدنی قوی💪 که داشت دوره های مختلف رزمی و ورزشی را در سپاه گذرانده بود✔️ 🔹حین انجام کار، درس میخواند و تا زمانی که در حضور داشت موفق به اخذ دیپلم📃 میشود و در سن بیست و پنج سالگی ازدواج💍 کرد. راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹صحبتهای دختر شهید روحانی مدافع حرم محمد حسن دهقانی محمدآبادی ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﮕﺭﺩ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ تاریخ شهادت:97/8/8 😭😭😭 و ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ اﺳﺖ ... 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊 😊 😊برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می‌شد. ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می‌آوردند! با شستن دست‌های آنان،‌ مراسم با صرف ناهار تمام می‌شد.☝️✋ در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستم.🤝 ابراهیم و جواد دوستانی بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند.💗 شوخی‌های آنها هم در نوع خود جالب بود😄.😉 در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند،‌ جواد بود.🙃 ابراهیم در گوش جواد، ‌که چیزی از این مراسم نمی‌دانست،‌ حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی میگی؟!😳🧐 ابراهیم هم آرام گفت: یواش، ‌هیچی نگو!🤫 بعد ابراهیم به طرف من برگشت. بدون صدا می‌خندید.گفتم: چی شده ابرام؟! زشته،‌ نخند!🙁😉 رو به من گفت: به جواد گفتم،‌ آفتابه رو که آوردند،‌ سرت رو قشنگ بشور!! 😱 چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد.😃 جواد بعد از شستن دست،‌ سرش را زیر آب گرفت و...😐🤭 جواد در حالی که آب از سر و رویش می‌چکید با تعجب به اطراف نگاه می‌کرد. و ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻳﻢ و اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻫﺎﺩﻱ ﻭﻟﺒﺨﻨﺪ 🤫🙁 ... 😂😂 🌸☘🌸☘🌸 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌹🌷 همین که عشق باشد آن هم در حوالی شما ؛ هر چقدر هم که پاییز باشد بهاری‌ترین هوا سهم ماست 🤚 🍃 🌷🌹 @shohadaye_shiraz
🌹 یا شهید🌹 🌷سعید عملیات محرم, در شرهانی شهید شد, از جنازه اش هم خبری نشد. برادر بزرگمان محمد, طاقات دوری از سعید را نداشت, بلافاصله به جبهه اعزام شد. هنوز بیست روز از شهادت سعید نگذشته وصیتش را نوشت و نوشت: مادر هرگاه خبر شهادتم را برایت آوردن بدان تیر به دوجای بدنم اصابت میکند اول به مغزم که به فکر خداست و دوم به قلبم چون برای ملت مسلمان می تپد. وقتی خبر شهادتش امد, مادر شک نداشت به تحقق وعده محمد, که تیری در سر و تیری به قلبش نشسته بود. 🌷 محمد شهید بود و شهید هم غسل ندارد. نمازش را خواندیم و دفنش کردیم. قبر را که صاف کردیم, گفتند شهید شما غسل دارد! گفتم اما دفن شد, تمام شد. گفتند باید غسلش بدهید. خودم بیل دست گرفتم و شروع کردم دوباره قبر پسرم را کندن. محمد را از قبر بیرون کشیدم و در غسالخانه خودم غسلش دادم و دوباره بردمش داخل قبر. دوست داشتم برای اخرین بار ببینمش. کفن را از صورتش کنار زدم. صورتش که بیرون امد, لب هایش به خنده باز شد. صورت خندانش را بوسیدم. گفتم پسرم, من بعد از خدا و پیغمبرش جز تو کسی را ندارم, تنهام نذار... هیچ وقت تنهام نذاشت و هر وقت مشکلی هست به خوابم می اید. 🌷باز محمد را در خواب دیدم. گفت بابا یکی از دوست هام از قیر و کارزین برای دیدار با شما میاد، اما آدرس را بلد نیست، صبح فلان چهارراه برو دنبالش! صبح رفتم سر همان چهارراه. دیدم آقایی حیران ایستاده. گفتم جوون، دنبال جایی هستی؟ گفت: می خواهم برم خانه شهیدان بادرام اما بلد نیستم! گفتم: خوش آمدی، من پدر محمد هستم! 🌷 شب عید بود. سه فرزند داماد شهیدم (حجت بادرام) هم در خانه ما بودند. گفتم خدایا من که چیزی در خانه ندارم به این فرزندان شهدا عیدی بدهم. همان شب خواب دیدم پسرم محمد و دامادم حجت وارد خانه شدند. محمد گفت: بابا مهمان داریم! رفتم پشت در، دیدم سیدی نورانی پشت در است. گفتم: معرفی نمی کنید؟ محمد گفت: ایشان امیرالمؤمنین علی هستند و در حال سرکشی به خانواده شهدا. دست و صورت آقا را بوسیدم.آقا به منزل تشریف آوردند. چند سؤال از من پرسیدند بعد هم سراغ بچه ها را گرفتند. بچه های شهدا را صدا زدم. آمدند. آقا صورت آنها را بوسیدند و با آنها مهربانی کردند، بعد از جیبشان به هر کدام از بچه ها یک پاکت عیدی دادند که روی هر کدام اسم آنها نوشته شده بود. بعد سراغ مادرشان را گرفتند و به ایشان نیز هدیه ای دادند... صبح به همسرم گفتم منتظر باش، امروز مهمان داریم. قبل از ظهر چند نفر از دوستان دامادم، شهید حجت بادرام آمدند. به هر کدام از فرزندان شهدا و همسر شهید، یک پاکت که اسمشان رویش نوشته شده بود عیدی دادند و رفتند! 🌾🌷🌾 (حسن) و حجت بادرام صلوات- شهدای فارس 🌷🌷🌷🌷