eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹از نظر اخلاقی و انسان دوستی، شهید اشراف فردی با خصوصیات انسانی والا و شایسته بود که با تمام وجود به میهن خود و مردمانش عشق می‌ورزید. 🌹«روزی در دوران کودکی، صبح زود برای رفتن به مدرسه بیدار شده بودم که مشاهده کردم پدرم تعداد زیادی، حدود ۸۰-۷۰ جفت، کفش زمستانی بچگانه تهیه کرده است. از او پرسیدم اینها چیست؟ 🌹پدرم گفت ‌:که برای بچه‌های تنها و یتیم تهیه کرده‌ام. با مشاهده این اعمال، پدر نزد من مردی بسیار رئوف و مهربان و غم‌خوار زیردستان جلوه کرد.» 🌷 : 58/8/10 ﻛﺮﻳﻢ : ﺷﻴﺮاﺯ : ﺗﻬﺮاﻥ, ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮا 🌷🌷🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصل ولی فقیه است 🔻 فیلم کمتر دیده شده از حاج قاسم سلیمانی ﻓﻘﻴﻪ 🌷🌹🌷 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ @shohadaye_shiraz
🔹در سال ۱۳۴۷، به زیارت بارگاه ملکوتی حضرت معصومه (س) رفته بودیم. پس از زیارت، ‌به موزه آن حضرت رفتیم. آنجا قرآن‌های خطی بسیاری در معرض دید عموم قرار گرفته بود و شریف با علاقه خاصی آنها را می‌دید. 🔸به او گفتم، شما می‌توانید یک قرآن به خط خودتان بنویسید. او خندید و پس از بازگشت از سفر، به تدارکات وسایل نگارش قرآن پرداخت. همان روزهای اول بود که به من گفت: «هروقت کار نوشتن این قرآن پایان یابد. عمر من هم به پایان می‌رسد. 🔹او آنقدر به کار خودش علاقه داشت که حتی تذهیب حاشیه قرآن را نیز خودش انجام داد. سال‌ها گذشت و در سال ۱۳۵۸ کار نوشتن قرآن کریم به پایان رسید و دو ماه پس از آن رهسپار کردستان شد؛ چون ضدانقلاب در کردستان کشتار می‌کرد.» و اﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺳﻴﺪ ✍ به روایت همسربزرگوارشهید 📎 معاون لشگر ۲۱ حمزه ارتش 🌷 🌷 🌷 🌹 🔺🔺🔺🔺🔺🔺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وقتي ۱۰-۱۲ سال داشتم، پدرم خاطره‌ای از دوران کودکي خود را با اشتياق خاصي براي ما تعريف کرد : « وقتي ۳-۴ ساله بودم. روزي مثل عاشورا، مقداري آب از منبعي سرگذر نوشيدم و بدون اراده و يادگيري قبلي، سلامي به ابا عبدالله الحسين (ع) دادم. » پدرم بيان مي­کرد که اين کار را درحالي انجام داده که تا آن زمان هيچ کس به او ياد نداده بوده و کاملاً ناگهاني اين کلمات بر زبان وي جاري شده است .» ✍به روایت دخترشهید 🌷 🌹🌷🌹🌷 https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
~🕊 . سردار سلیمانی : باشهدا بودن سخت نیست باشهدا ماندن سخته مثل شهدا بودن سخت نیست مثل شهدا ماندن سخته . راه ‌ یعنی... نگه داشتن ‌آتش در دستانت ... 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌼🍂 🕊ای شهید؛ گـذر زمــان ، همه چیز را با خود می‌برد جز ردّ نگاه تــو را . . . 🤚 🍃 🌸 🌼🍂 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * از وقتی بابای علیرضا رفته ذهنم درگیرتر شده. روی تخت روی تخت بیمارستان افتاده ام. حال و روزم خوش نبود‌ کی باورش میشد پام قطع شده باشه؟اول که از مچ قطع شد. بعد نمیدونم چند روز گذشته که برای چندمین بار بردنم توی اتاق عمل. وقتی به هوش اومدم دیدم از زیر زانو قطعش کردن. دل و دماغی نداشتم .اصلا تو فکر اینکه بابای علیرضا را با آن حال و روز ببینم نبودم .غم و درد خودم کم نبود حاج عباس هم با آن رنگ و روی پریده و چشم های خون گرفته بالای سرم ایستاده بود و التماس می‌کرد که علیرضا را چطور میشه پیداش کرد. چی باید بهش می گفتم؟! آخه من که خبر نداشتم چه بر سر علیرضا و بقیه آمده ؟!مجبور شدم چند تا حرف سرهم کنم که برود. پاشو از در بیرون گذاشته بود اشکام سرازیر شد و همه خاطرات علیرضا آمد جلوی چشمم. یه روز دو روز نبود که چند سال با هم بودیم. یادمه قبل از عملیات قدس ۳ با بچه های آموزش نشسته بودیم به خیال بافی.یکی میگفت دوست داره شهید بشه یکی از مجروحیت می‌گفت. فقط اسارت بود که مشتری نداشت.خودم می گفتم که خدا نکنه شهید بشم. چون دو تا بچه نمیخوام یتیم بشن. اسارت هم که اصلاً و ابداً زیر بارش نمی‌رفتم.قطع نخاع را که نمیشد حرفش رو زد‌ دست آخر گفتم دست هم نمی تونم بدم چون برای نجاری و مبل سازی لازم میشه. فقط یه چشم و یا یکی از پاها میتونم بدم. یادش بخیر بچه ها اون شب دل سیر خندیدند. کی باورش میشه بر پیشنماز پرحرف اردوگاه را با تفنگ ۱۰۶ زده باشیم!! آن گیر افتادن من توی میدان مین و خواهش و التماسم از خدا که اینجا نمی تونم پا بدم .خودش به خاطرات دیگه است. تابستون ۶۳ در جبهه کوشک وضع بسیار بدی داشتیم و هوا دم داشت. سنگر نداشتیم .گرمای ۵۰ درجه خودش یک چیز بود، وقتی می‌تابید به برزنت خیمه ها داغ تر میشد‌ یادمه با شهید اسلامی نسب که آن موقع مسئول آموزش بود صحبت کردیم که اجازه بدهد سنگری بزنیم.تا از گرمای خیمه ها خلاص بشیم. گفت: اشکالی نداره اما به شرطی که برای همه بسیجی ها هم این کار را بکنید. بخون ولی ما این امکان را نداشتیم که برای همه سنگر بزنیم‌ اسلامی نصب هم نمی گذاشت فقط برای مربیان این کار را بکنیم. بعد که کمی وضعمان بهتر شد سنگر و سرپناهی درست کردیم.کشید به زمستان و بارندگی .سیلاب های فصلی اردوگاه را گرفت و همه زندگی ما را خراب کرد .اتفاقاً توی همان مقطع بود که علیرضا به جمع بچه های آموزش اضافه شده بود. یه طرحی رو هم در همان مقطع سپاه اجرا کرده بود به نام طرح دو پنجم. یعنی سپاه های همه شهرستانها دو سوم از پاسداران خودشون رو در اختیار یگان های رزم قرار داده بودند. ۲۵۰ نفر هم سهم لشکر ما شده بود. حاج قاسم سلطان آبادی که در آن موقع جانشین لشکر بود،یک نامه نوشت به آموزش و دستور داد که همه رو آموزش بدیم.از این تعداد یک عده هم اون اول بسم الله ساک هاشون را برداشتند و رفتند شهرستان هاشون.یعنی تا این وضعیت آبگرفتگی و مشکلات را دیدند بی‌دردسر رفتند.یک تعداد ماندند که این ها را برداشتیم بردیم جاده اهواز سوسنگرد و هم اونجایی که بعد شد پادگان معاد! کل منطقه کوشک را آب گرفته بود و نمی‌شد بمونیم.توی پادگان معاد امکانات من خیلی ناچیز بود.سر دو تا خیمه زده بودیم به هم و نشده بود نمازخونه. سنگر و سرپناه درست و حسابی نداشتیم. در تقسیم درس ها هرکس رسته مورد علاقه خودش را انتخاب می کرد. علیرضا در تاکتیک تبحر داشت. همه بدنش ماهیچه بود. راه که می رفت آدم فقط دوست داشت وایس نگاش کنه.اما او به جای تاکتیک درس مخابرات را انتخاب کرد. قبل شما مربی این درس را نداشتیم کسانی می آمدند و مقطعی به فراخور بضاعت شون درسی می‌دادند و می رفتند. مخابرات لشکر هم خیلی راغب به همکاری با واحد آموزش نبود.حرفشان هم منطقی بود. می‌گفتند شما کسی رو که تبحر و تسلط کافی در این رسته داشته باشد ندارید.این بود که امکانات مخابراتی در اختیار ما قرار نمی‌دادند. علیرضا که آمد پایه کار اوضاع عوض شد.مسئولیت کمیته مخابرات واحد را عهده دار شد.خیلی زود سر و سامان داد. به این بحث مخابرات طوری که ما هر مانوری که می خواستیم بگذاریم هر تعداد بیسیم که لازم بود مهیا می شد.کار و بار علیرضا به قدری در رسته خودش بالا گرفت که روی او دعوا بود. بچه های آموزش علیرضا رو کادر خود میدونستند .مخابرات لشکر هم اصلاً قبول نمیکرد که علیرضا نیروی آموزش باشه و نیروی مجموعه خودش حسابش می‌کرد. اگر از زیر کار در رو بود قطعاً میتونست ۱۰ روز بیشتر و کمتر بزند بیاید شیراز و هیچکس هم خبر نداشته باشد چون علیرضا مداوم این طرف و آن طرف بود. 🌿🌿🌿🌿🌿 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🔰گروهان همه سوار بر قایق منتظر دستور جاویدی بودند. ابر مهتاب را پوشانده بود تا قایق ها بر سطح اروند دیده نشوند، باد می پیچید و نی ها را به صدا در می آورد تا صدای قایق ها شنیده نشود، نم نم باران که شروع شد،خیال دشمن راحت شد که امشب حمله ای در کار نیست.😇 🔰رمز عملیات والفجر8 در بیسیم ها طنین انداز شد.🌊 غواص هایی که قرار بود خط را بشکنند با جریان شدید آب یک کیلومتر پائین تر برده شده بودند،😢 مرتضی گفت: «سخته اما بسم الله.خودت خط را بشکن!» مسلم بی معطلی با قایق به خط زد. آب بالا آمده بود، درست تا روی موانع، قایق را از روی 500 متر موانع و سیم های خاردار عبور داد و خودش را به اولین سنگر رساند و یک نارنجک حواله آن کرد. 🔰 *همه چیز کمتر از هفت دقیقه پس از دستور مرتضی اتفاق افتاد*😳وارد خط شدیم دیدیم قایق مسلم اولین قایق است و دشمن تنها فرصت کرده بود تنها چهار تیر از چهار لولی که در سنگر دیده بانی مستقر بود شلیک کند.😇 *این تنها خطی بود که در منطقه رأس البیشه شکسته شد و همه نیروهای ما از این منطقه وارد فاو شدند.* (فسا) 🦋--🍃┅═ঊঈ🌹ঊঈ─🍃-🦋 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔸چند سالی از مهدی نگذشته بود که پدر دعوت حق را لبیک گفت🕊 و به شتافت، مهدی به همراه مادر و برادرش👥 به شیراز رفتند وتا کلاس پنجم ابتدایی در درس خواند و بعد از آن با خانواده به کرج مهاجرت کردند. 🔹در شروع به کار کرد تا هفده سالگی📆 که برای خدمت سربازی به پاسداران رفت، در حین خدمت به عضویت سپاه درآمد و تا زمان در سپاه بود. 🔸همزمان با عضویت در سپاه به درس خواندن📚 ادامه داده و چون در قسمت سپاه بود بیشتر مواقع در قشم حضور داشت. مهدی بعلت فیزیک بدنی قوی💪 که داشت دوره های مختلف رزمی و ورزشی را در سپاه گذرانده بود✔️ 🔹حین انجام کار، درس میخواند و تا زمانی که در حضور داشت موفق به اخذ دیپلم📃 میشود و در سن بیست و پنج سالگی ازدواج💍 کرد. راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹صحبتهای دختر شهید روحانی مدافع حرم محمد حسن دهقانی محمدآبادی ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﮕﺭﺩ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ تاریخ شهادت:97/8/8 😭😭😭 و ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ اﺳﺖ ... 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊 😊 😊برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می‌شد. ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می‌آوردند! با شستن دست‌های آنان،‌ مراسم با صرف ناهار تمام می‌شد.☝️✋ در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستم.🤝 ابراهیم و جواد دوستانی بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند.💗 شوخی‌های آنها هم در نوع خود جالب بود😄.😉 در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند،‌ جواد بود.🙃 ابراهیم در گوش جواد، ‌که چیزی از این مراسم نمی‌دانست،‌ حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی میگی؟!😳🧐 ابراهیم هم آرام گفت: یواش، ‌هیچی نگو!🤫 بعد ابراهیم به طرف من برگشت. بدون صدا می‌خندید.گفتم: چی شده ابرام؟! زشته،‌ نخند!🙁😉 رو به من گفت: به جواد گفتم،‌ آفتابه رو که آوردند،‌ سرت رو قشنگ بشور!! 😱 چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد.😃 جواد بعد از شستن دست،‌ سرش را زیر آب گرفت و...😐🤭 جواد در حالی که آب از سر و رویش می‌چکید با تعجب به اطراف نگاه می‌کرد. و ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻳﻢ و اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻫﺎﺩﻱ ﻭﻟﺒﺨﻨﺪ 🤫🙁 ... 😂😂 🌸☘🌸☘🌸 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌹🌷 همین که عشق باشد آن هم در حوالی شما ؛ هر چقدر هم که پاییز باشد بهاری‌ترین هوا سهم ماست 🤚 🍃 🌷🌹 @shohadaye_shiraz
🌹 یا شهید🌹 🌷سعید عملیات محرم, در شرهانی شهید شد, از جنازه اش هم خبری نشد. برادر بزرگمان محمد, طاقات دوری از سعید را نداشت, بلافاصله به جبهه اعزام شد. هنوز بیست روز از شهادت سعید نگذشته وصیتش را نوشت و نوشت: مادر هرگاه خبر شهادتم را برایت آوردن بدان تیر به دوجای بدنم اصابت میکند اول به مغزم که به فکر خداست و دوم به قلبم چون برای ملت مسلمان می تپد. وقتی خبر شهادتش امد, مادر شک نداشت به تحقق وعده محمد, که تیری در سر و تیری به قلبش نشسته بود. 🌷 محمد شهید بود و شهید هم غسل ندارد. نمازش را خواندیم و دفنش کردیم. قبر را که صاف کردیم, گفتند شهید شما غسل دارد! گفتم اما دفن شد, تمام شد. گفتند باید غسلش بدهید. خودم بیل دست گرفتم و شروع کردم دوباره قبر پسرم را کندن. محمد را از قبر بیرون کشیدم و در غسالخانه خودم غسلش دادم و دوباره بردمش داخل قبر. دوست داشتم برای اخرین بار ببینمش. کفن را از صورتش کنار زدم. صورتش که بیرون امد, لب هایش به خنده باز شد. صورت خندانش را بوسیدم. گفتم پسرم, من بعد از خدا و پیغمبرش جز تو کسی را ندارم, تنهام نذار... هیچ وقت تنهام نذاشت و هر وقت مشکلی هست به خوابم می اید. 🌷باز محمد را در خواب دیدم. گفت بابا یکی از دوست هام از قیر و کارزین برای دیدار با شما میاد، اما آدرس را بلد نیست، صبح فلان چهارراه برو دنبالش! صبح رفتم سر همان چهارراه. دیدم آقایی حیران ایستاده. گفتم جوون، دنبال جایی هستی؟ گفت: می خواهم برم خانه شهیدان بادرام اما بلد نیستم! گفتم: خوش آمدی، من پدر محمد هستم! 🌷 شب عید بود. سه فرزند داماد شهیدم (حجت بادرام) هم در خانه ما بودند. گفتم خدایا من که چیزی در خانه ندارم به این فرزندان شهدا عیدی بدهم. همان شب خواب دیدم پسرم محمد و دامادم حجت وارد خانه شدند. محمد گفت: بابا مهمان داریم! رفتم پشت در، دیدم سیدی نورانی پشت در است. گفتم: معرفی نمی کنید؟ محمد گفت: ایشان امیرالمؤمنین علی هستند و در حال سرکشی به خانواده شهدا. دست و صورت آقا را بوسیدم.آقا به منزل تشریف آوردند. چند سؤال از من پرسیدند بعد هم سراغ بچه ها را گرفتند. بچه های شهدا را صدا زدم. آمدند. آقا صورت آنها را بوسیدند و با آنها مهربانی کردند، بعد از جیبشان به هر کدام از بچه ها یک پاکت عیدی دادند که روی هر کدام اسم آنها نوشته شده بود. بعد سراغ مادرشان را گرفتند و به ایشان نیز هدیه ای دادند... صبح به همسرم گفتم منتظر باش، امروز مهمان داریم. قبل از ظهر چند نفر از دوستان دامادم، شهید حجت بادرام آمدند. به هر کدام از فرزندان شهدا و همسر شهید، یک پاکت که اسمشان رویش نوشته شده بود عیدی دادند و رفتند! 🌾🌷🌾 (حسن) و حجت بادرام صلوات- شهدای فارس 🌷🌷🌷🌷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * علیرضا مدام این طرف و آن طرف بود .یک روز میرفت خط مقدم مخابرات آنجا رو راه می‌انداخت .بر می‌گشت توی آموزش و اینجا هم کارش را ادامه می‌داد دو مرتبه می‌رفت قرارگاه و مقرهای مختلفی که لشکر داشت. هر جا که لازم بود علیرضا حاضر بود. به همین خاطر کسی حضور و غیاب اش نمی کرد.یعنی اگر ده روز نبود ما خبر نداشتیم اهواز است یا خط مقدم یا مقرهای دیگر. اما همین آدم کمتر از سه ماه و چهار ماه جبهه نمی ماند. وقتی هم می رفت مرخصی دور و بر کارهای مساجد و گروه مقاومت بود. یعنی این آدم اصلاً استراحت و آسایش نمی خواست.مرخصی که میرفت اول گلزار شهدا بعد از سری به خانواده های دوستان شهیدش می زد. و بعد از آن تازه می رفت خونه خودشون. همان مقطع که تازه کمیته مخابرات را راه انداخته بود،بحث انتقال از کوشک به پادگان معاد پیش آمد.حدود ۵۰ نفر از این نیروهای آموزشی که در همان روز اول راهشونو گرفتند به شهرستان هاشون برگشتند. یادم میاد اولین شبی که این بحث آموزش رو شروع کردیم شام آش سبزی داده بودند.بشقاب و کاسه نداشتیم که این آش را بین بچه‌های مربی تقسیم کنیم. علیرضا را ریخت توی درب دوتا دیگ به همه بچه ها یه مربی دور این دو تا ظرف نشستند. حالا نه نان داشتیم و نه قاشق که خالی خالی بخوریم. علیرضا با انگشت شروع کرد به خوردن دیدیم او این کار را می‌کند ما هم شروع کردیم به همین شکل آش خوردن. آن شام رو مایک اسم براش گذاشتیم آش انگشتی. بعدها هم بچه‌ها مرتب تکرار می‌کردند. در هر حال آموزش را با این وضع دنبال کردیم یادم میاد برای امام جماعت مشکل داشتیم بزرگان هیچ وقت جلو نمی ایستادند. کسانی رو داشتیم که هر کدوم یک استوانه ارزشمندی بودند و می تونستند امام جماعت باشند. کسانی مثل شهید محمد اسلامی نسب، بهاءالدین مقدسی و خیلی های دیگه.. با این حال کسی جلو نمی ایستاد.علیرضا تازه به جمع ما اضافه شده بود. یک روز بهاءالدین مقدسی از او خواست که بشود امام جماعت. علیرضا خندید و گفت :دنبال امام جماعت مجانی می گردین؟ خواص زیر بار نره، اما دیدم خودش بعد از تاملی بلند شد و ایستاد جلو. از آن روز نماز جماعت من مرتب برگزار می‌شد هرجا که لازم بود درنگ نمی‌کرد و می پذیرفت. بعد از مدتی از پادگان معاد منتقل شدیم گتوند.یعنی کل بحث آموزش را منتقل کردیم آنجا آن زمان توی همه واحدها باب شده بود که هر واحدی چند تا سرباز و یا بسیجی را گذاشته بود برای گرفتن غذا شستن ظرفها و پهن کردن سفره و تقسیم غذا. اما در واحد آموزش از این خبرها نبود .یعنی شهید اسلامی نسب قبول نمی کرد که بچه‌های آموزش این امتیازات رو داشته باشن. این در حالی بود که آموزش یکی از پرکارترین واحدها بود.بچه‌ها شب و روز نداشتند .مخصوصا روزها همه وقت ما پر بود .ولی باید بحث گرفتن غذا و شستن ظرفها را هم خودمان انجام می دادیم. این بود که شیفت بندی کرده بودیم. روز دو نفر این کارهای مربوط به خورد و خوراک را انجام می دادند به این دو نفر می گفتیم شهردار. کسی که شیفت رو بهم میزد علیرضا بود یعنی خودش همه کارا رو می کرد و نمی ذاشت اون هم شیفتش کمک کنه .یادم میاد توی مقطعی با من هم شیفت بود .میتونم بگم چندمورد روی همین بحث شهردار شدن دعوای مان شد.ماشین سامان از کلاس برمیگشتم غذا را گرفته بود من تند و با ادله غذا میخوردم تا بچه‌ها غذاشون را میخوردند میرفتم بیرون سیگار می کشیدم تا برمیگشتم میدیدم سفره را هم علیرضا جمع کرده.گاهی کاری چیزی پیش میومد یه مرتبه می رسیدم تا ظرف ها را هم شسته.. خیلی وقت دعواش می کردم سرش داد میزدم که دیگه این کارا نکن اما فقط می‌خندید نگام می کرد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🔰چهـار بـرادر داشتـم, اولیـن نفر که پایـش به جبهہ باز شـد صمـد بود. چند روزے بـود کہ به مرخصےامـده بود. گفتم داداش حواسـت باشہ رفتے جبهه, شهیـد نشے برگردے! سعید که برادر کوچک بود و ان روزها وردست پدر گـچ ڪاری می کرد, گفت:مگہ ڪسےڪہ میشه بر می گرده؟😳 حرف عجیبی بود, فکر نمےکردم معنی خاصے هم داشـتہ باشـد.🤔 تا روزے ڪه شهـید شـد وهیچ وقت ... 🔰مـن فـرمانده گردان بودم. سعـید هم بسیجے بود و در گـردان خودم. عادت داشتم, وقت های آزادم یا وقـت نـاهار و شام, بروم پیش سعید. یک روز گفت: کاکا, مے دونم ناراحت هم میشے, اما دیگه پیش من نیا!🤔 با تعجب گفـتم: چرا؟😳 گفت اخه همه ها که برادرشـون نیـست که بهشون برسه, دلـشون میشکنه! دیگه نرفتم. اعـزام بعدی هم خودش رفت یک تیپ دیگر تا باشد و گـمنام برود. . 🌷🌹🌷🌹 (سعید بادرام) 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨ﻓﻮﺭﻱ ... 🎥روایت سردار باقرزاده از تفحص پیکر مطهر شهیدی که از دفترچه یادداشت همراه او تنها کلمه مبارک (ص) باقی مانده در منطقه چنگوله مهران (ﺭﻩ) 🌷🌹🌹🌹🌷 : ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
🌸🌸🌸🌸 ماه فرو ماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتى نیست در نظر قدر با کمال محمد (ص) 💐🌸💐🌸💐 (ص) و . ع ﻣﺒﺎﺭﻙ.ﺑﺎﺩ 🎊🎊🎊🎊🎊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
☘🌸☘🌸☘ ... 👇👇👇 ﺑﻪ ﺣﻤــﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨــﺎﻳﺖ ﺣﻀـﺮت ﺯﻫﺮا (س) ﺑﺎ ﺗــﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﭘـﺮﺩاﺧﺖ ﻣﺒﻠـﻎ ﺑﺪﻫﻲ ﺯﻧﺪاﻧـے اﻋﻼﻡ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺗﻮﺳﻄ ﻳڪﻲ اﺯ ﺧﻴـﺮﻳہ ها, با پرداخت بدهے آزاد ﺷﺪ .... انشـاالله ایشان در ایام ولادت حضرت رسول (ص) به آغوش خانواده باز خواهد گشت 🌷🌹🌷🌹 👌لذا مبالغ جمع آوری شده توسط اعضای کانالهای شهدا، و خادمین الشهدا به آزادی شخص دیگرے اختصاص ﻳﺎﻓﺖ ✅✅ 🌷🌹🌷🌹 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎊🎊🎊🎊🎊🎊 ... با مدد حضرت زهــرا(س) و با توجہ به مبالغ جمع اورے شده در ایام ولادت حضرت رســول (ص) و امام صادق(ع) توسـط خیّـرین و خادمیــن شهــدا ، بدهے یک (دارای دو فرزند) ، که به علت بدهے مالی (۱۰ میلیون تومان) زندانے شده بود ، پرداخت گردید و این مادر ازاد حواهد شد ☘🌸☘🌸☘ انشاالله شادے دل این خانواده در این ایام ، و خیــرات اموات ، گذشتگان بانیان خیر شــود 💐🌺💐🌺💐🌺 انشاالله به لطف شهــدا ، به دنبال آزادی چند سرپرسـت خانواده دیگر که به علت بدهے مالے ناشی از این اوضاع اقتصادی ، در زندان هستـند، می باشیم 🌷🌹🌷🌹🌷 هییت شهداے گمنام شیراز
. گویند چرا دل به شهیدان دادی؟ والله که من ندادم آنها بردند... 🌷 ❤️ 🎊💐🎊💐🎊 @shohadaye_shiraz
ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻭﻟﻲ اﻣﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ 🌷🌸🌷🌸🌷 ﭘﺨﺶ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺭﻫﺒﺮ اﻧﻘﻼﺏ اﺯ ﺷﺒﻜﻪ ﻫﺎﻱ ﺻﺪا و ﺳﻴﻤﺎ 🌸🌹🌸🌹
آموز... 🌸سيزده سال بيشتر نداشت که قصد رفتن به جبهه کرد ولی به خاطر کمی سن قبولش نکردند. 💢دفعه دوم شناسنامه برادر بزرگترش را به سپاه برد و این سری او را پذیرفتند و فقط مانده بود رضایت نامه ما به خانه آمد .کنار من نشست و گفت : برای رفتن به جبهه نام مرا نوشته اند ولی شما این رضایت نامه را امضا کن. ✨گفتم: اجازه نمی دهم بروی برادرت که نیست تو بمان. ناراحت شد گریه کرد و گفت: من با 12 نفر از دوستانمان ثبت نام کردیم حالا اگر بروم جلو آنها خجالت می کشم و سرافکنده می شوم .آنقدر گریه کرد که من امضا کردم🥺 قرار بود آن جمع دوازده نفری ۴۵ روز بعد مرخصی بیایند همه آمدند اما او نیامد🥺 مانده بود تا ٧۵ روز دیگر😢 ١٢٠ روز بعد از اعزامش آسمانی شد و خبر شهادتش آمد.💔 🌷🌹🌹🌷 https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * فرهنگی که حاکم بود بر واحد آموزش واقعاً تاثیرگذار بود. در همان قدرتمند وقتی نیروهای تازه‌نفس اعزامی می رسیدند،بچه های آموزش دست به کار می شدند و خیمه ها رو برپا می کردند.از بسیجی ها می خواستیم کمکمان کنند .یا خسته بودند و یا حوصله اینجور کارها را نداشتند .آنها به هوای عملیات می آمدند نه رفتن به گتوند و درگیری با مسائلی آموزشی. این بود که راغب به این کارها نبودند.مربی ها خیمه ها رو برپا می کردند.اگر لازم بود محوطه اردوگاه را تمیز می کردند.حتی دو سه روز اول ،ما برای این بچه ها غذا می گرفتیم و ظرف هاشون رو می شستیم.اینا اصلا نمی دونستم اینایی که براشون زحمت می کشند همون مربی های آموزش هستند. یکی دو روز بعد که بحث آموزش شروع میشد ،بسیجی ها بهت زده میشدن .چون فکر می کردند ما نیروی خدماتی اردوگاه هستیم. این نوع رفتار بچه های آموزش،تاثیرات خودش رو در روحیه بسیجی ها می گذاشت.خیلی زود تقسیم بندی می کردن و مثل ما ،از خودشون شهردار خیمه انتخاب می کردند.علی رضا هم واقعا توی این بحث کار و فرهنگ سازی می کرد. یه مشکلی که بچه های آموزش داشتن ،بحث شرکت در عملیات بود.همه گردان های که بنا بود در عملیات شرکت کنن ،به وسیله بچه های آموزش آماده می شدند.مربیان آموزش جز اولین رده های لشکر بودند که از سر و راز عملیات ها سر در می آوردند. می دونستم عملیات در کجا و چه مکانی انجام میشه .حتی مدتها قبل از عملیات در منطقه ای  که بنا بود عملیات بشه ،حاضر می شدند و از نزدیک وضعیت زمین و موانع را بررسی می کردند ،تا بتونند مطابق این برداشت ها ،منطقه ای رو شبیه سازی کنند و آموزش ها رو شروع کنند. این زحمت ها و تلاش های شبانه روزی که تمام می شد و می رسیدیم به شروع عملیات ،یک مرتبه واحد آموزش فراموش میشد.یعنی همین مربیانی که تا یکی دو روز قبل،عزیز همه فرماندهان عالی و عادی لشکر بودند.می شدند هیچ و پوچ. همه ی مسئولین لشکر هم استدلالشان این بود که بچه های مربی در عملیات شرکت نکنند تا آسیب نبینند.یعنی به قول خودشان دلسوزی می کردند.شاید حق هم داشتند.چون از هر هزار نفر پاسداری که در یک دوره آموزش می دیدند،۵۰ نفری که از همه زرنگ تر بودن برای مربی شدن انتخاب می‌شدند. بعد از این ۵۰ نفر شاید ۳یا ۴ نفر مربی می‌شدند .این بود که تربیت مربی کار ساده‌ای نبود و مسئولین لشکر هم سخت مراقب بودند که مربی ها در عملیات شرکت نکنند. برای عملیات قدس ۳ برنامه ریزی می کردیم. قبل از شروع عملیات برای اینکه تعداد مربی ها کمتر باشه و بتوانیم مسئولین لشکری رو برای شرکت در عملیات متقاعد کنیم ،یک تعداد را با دوز و کلک فرستادیم مرخصی. اتفاقاً یکی از آن چند نفر علیرضا بود .خودم توانستم به عنوان فرمانده دسته ضدکمین در آن عملیات شرکت کنم .قبل از شروع عملیات یک شب بین مان بحث بود که چه کسی دوست داره شهید بشه. اسیر و مجروح و این حرف‌ها...اسارت که مشتری نداشت. شهادت یه تعداد مشتری داشت. خودم گفتم :من که اسارت را مطلقاً قبول نمی‌کنم .شهادت هم دوتا بچه دارم نمیخوام یتیم بشن.فقط اگر جانبازی باشه حرفی ندارم .ولی قطع نخاع اصلاً و ابداً نمیخوام .دستامو که برای کار نجاری و و مبل سازی لازم دارم فقط میتونم یکی از چشمام و یا پای چپ و بدم. شب خواب دیدم یکی اومد بهم گفت: حالا آخرش پا میدی یا چشم؟گفتم: همین پای چپم را میدم. گفت نه پای راست رو میخوایم.. مقاومت نکردم گفتم باشه پای راستم برای شما. از خواب که بیدار شدم برایم مسجل بود که پایم رفتنی است. خواب می دیدم رد خور نداشت.حتی همان روزی که نارنجک توی دست صدرالله منفجر شد هم شب قبل از خواب دیدم یکی از دندون هام افتاده .صبح که بچه ها خواستن برن سر کلاس ها خواهش کردم که مواظب باشند اما همه مسخره کردند.یک وقت صدای انفجار شنیدم بعد که از ساختمان زدم بیرون و با بهاء الدین مقدسی مواجه شدم دیدم گریه میکنه .علت را پرسیدم گفت: صدرالله شهید شد.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
پنجم ماه رمضان 91، عروسی ساده‌ای به صرف افطاری گرفتیم و خوشحال بودیم  از اینکه زندگی را بدون گناه آغاز کردیم. خوشحال بودم که هر دوی ما پایبند به دین هستیم. موقع  اذان بودکه به خانه رسیدیم. ابوذر وضو گرفت و نمازش را خواند. آمد به من گفــت: حاج خانــوم دو رکعت نماز برا خوشبختی‌مان خواندم. بهش افتخار می‌کردم چقدر بودیم». 🌺🌹🌺🌹🌺 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😁 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ📖❤️ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ😢 ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنـ🔮 ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –ﺍﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈  ﺑﻌﺪ ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😷😂😂 ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😌  🌷🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75