eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌸 قلب ما به عشق توست که دلتنگ می‌زند...! 🤚 🍃 🌷🌸 @shohadaye_shiraz
🔻 | 🚩اخلاق و رفتار 📍شهید حسن تهراني مقدم ايده هاي بلندي داشت، وقتي كه با او مواجه می شدي همه چيز را با هم داشت روحيه، ايمان، نشاط، سر زندگي، اراده و قاطعيت. 📌هر روز كه با حاج حسن مواجه می شديم آن روز، روز پرنشاطي براي ما بود. وقتي آدم با اين شهيد بزرگوار بود، خسته و كسل نمی شدی. شهيد مقدم فردي بود  به تمام معنا سخت كوش، پر تلاش و خستگي ناپذير بود. ♦️در همه كارهايش آدم ها را دنبال خود می كشيد، يعني فرمانده ای بود كه در مشكلات و در سر بالايي ها جلو همه راه می رفت و مراقب بود كه ديگران هم عقب نيافتند. آنها را هم می كشيد بالا و می برد تا قله. ایشان اهداف بلند را هم، هدف قرار مي داد. به اهداف كوچك هيچ وقت فكر نمی كرد. هميشه هم توصيه می كرد و می گفت نگاه را به آخر بياندازيد و عمق كار را ببينيد. اهداف بلند را هدف قرار بدهيد تا به آن برسيد. اگر اهداف كوچك را هدف قرار دهيد به اين كوچك هم معلوم نيست برسيد و موفق شويد. ✍🏼 راوی: سردارمحمد حجازی 🌹 🕊 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * صدیقه با دختربچه کوچکی وارد می شود همه با هم احوالپرسی می کنند.حاج عباس دستی به سر کودک می‌کشد و می‌گوید :دختر صدیقه است.. _چند سالشه؟! _چهار سالش تموم نشده! _اون روزها که رفتی دنباله علیرضا ,صدیقه خانم هم سن و سال ایشان بود؟؟! _بله دقیقا همین شکلی هم بود .اگه بدونی با همون سنکم چقدر علیرضا را دوست داشت. صدیقه چادرش را تنگ می گیرد. _از اون روزها چیزی یادت میاد؟! _نه خیلی زیاد. در همین حد یادمه که خیلی از بابا سراغش می گرفتم و اون میگفت که کاکات رفته تا دشمن رو شکست بده اصلا معنی این حرف ها را نمی فهمیدم اون قدر می پرسیدم و بابا توضیح میداد که هنوز توی ذهنم مونده. نماز خواندن علیرضا را هم یک کم یادمه می دیدم که قبل از نماز بلندبلند چیزهایی را می‌گفت بعد نماز می خواند.. _احساس امروزت نسبت به این تصمیم علیرضا چیه؟! _کدام تصمیم؟! _همان که وقتی مامانت متوجه میشه که بارداره و بعد بنا بوده بچه را سقط کنه؟! _خوب این یک واقعیت که من حیاتم را مدیون علیرضا هستم.البته بهتره بگم خدا اونو وسیله قرار داد که مانع از این کار بشه. اما چیزی که گاهی اذیتم میکنه اون یاد داشتی هست که توی یکی از نامه ها برام نوشته نوشته بود. که جام خیلی خوبه کاش صدیقه هم اینجا پیشم بود تا براش بستنی می‌گرفتم و توی خیابان هم نمی رفت. این خیلی اذیتم میکنه. همین که دست دخترم رو می گیرم و میرم مثلاً توی بقالی سرکوچه این حس بهم دست میده که اون روزها هم چنین بچه بودم ولی این خیلی اذیتم میکنه. چشم ها را می چلاند و اشکال را با دستمال پاک می کند. _از زندگی علیرضا دیگه چی برات خیلی جالبه؟! _یه عمه داریم به نام عشرت که خودش ما در دوتا شهید و توی جلیان فسا هم زندگی میکنه . یک چیزهایی از علیرضا میگه که واقعا ما از تن آدم بلند میشه .پسرش که شهید شاپور شادمانی باشه قبرش هم اونجاست .اما منصور هنوز هم مفقودالاثر و هیچ خبری ازش نیست. به طبقه بالای خانه را فرش کرده که یه روزی منصور زنده برگرده و براش زن بگیره و تو اون خونه زندگی کنه. یعنی واقعاً به این کار خودش ایمان داره خودش میگفت میشم علیرضا رو خواب دیده و ازش سراغ منصور به شاهپور را گرفته.میگفت علیرضا از شاهرود خبر داشت و می دونست کجا هست اما منصور را می گفت غیر از خدا هیچکس ازش خبر نداره. این و داداش علیرضا تو‌خواب به عمه گفته بود روی همین حساب عمه هنوزم به زنده بودن منصور امیدواره. اما جالب تر از این حرف های دیگه ای هست که همیشه عمه میزنه .چشماش کم فروغ دیگه .میگه من هر وقت دسته کلیدی چیزی رو گم می کنم صدای علیرضا میزنم که بهم نشون بده بعد همون شب میاد بخوابم و جای آن گم شده را بهم نشون میده.. حاج عباس میگوید:اینکه صدیقه میگه عین واقعیته. من خودم یک بار حالم خوش نبود و این ننه علی هم می خواست برای یک کاری بره بیرون. رفت پای همین عکس علیرضا وایساد گفت: ببم من حاجی را میدم دست تو و خدا تا برگردم نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد. فقط همینو میدونم که از همون لحظه اول علیرضا کنارم نشسته بود و باهام حرف میزد. سرم هم گذاشته بود رو زانوش و مرتب بهم میگفت که بابا من ممنون توام‌ بابا من از تو راضیم خدا هم از تو راضیه. این ماجرا خیلی طول کشید . وقتی احساس کردم یکی صدا میزنه چشم باز کردم ننه علی برگشته بود .به قدری معرف های بچه ام بودند سرخی حاج خانم داد زدم که چرا بیدارم کردی؟! مادر علیرضا می گوید:من هر وقت بخوام برم بیرون هم اینکارو می کنم حاجی رو می دم دست خدا و علیرضا .بچم تا حالا ده دفعه بیشتر به گفته که من همیشه پیشتم.پارسالم روز عاشورا که هیئت سینه زنی را دعوت کردیم سر سفره،بچه مرا با چشمهای خودم تو همین حیاط دیدم. اصلاً با آن موقع هیچ فرقی نکرده بود یه شال سبز هم دور گردنش بود.این زهرا و لیلا اینها هم دور و برم بودند. فقط گفتم: بچه‌ها علیرضا آمده که از هوش رفتم و افتادم روی سکوی حیاط. ظهر عاشورای پارسال بود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
♦️ پرستار شیرازی به جمع شهدای مدافع سلامت پیوست 🔹 خانم مریم رحیمی پرستار فداکار شاغل در بیمارستان امتیاز و فوریت های جراحی شهید رجایی شیراز که ایثارگرانه در مبارزه با کرونا و دفاع از سلامت مردم تلاش کرد، به رحمت ایزدی پیوست. 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍قسمتی از وصیت نامه شهید👇 ای امام! به خدا {قسم} اگر بدنم را قطعه قطعه کنند، اگر زبانم را از حلقومم بیرون بکشند، اگر چشمانم را از حدقه بیرون آورند، اگر رگ های بدنم را قطع کنند، اگر گوشتم و پوستم را در آتش بسوزانند، اگر انگشتانم را با قیچی بزنند، و اگر با پتک بر سرم بکوبند، دست از امامم و رهبرم و این یگانه گوهر عزیزم و این جاودانه انسان بشر دوست و این نماینده ی حجت ابن الحسن العسکری (عج)، بر نخواهم داشت. 🌿 امام زمان (عج)، حجت ابن الحسن، ای مهدی عزیز، تو از خدا بخواه که به اماممان طول عمر عنایت فرماید. تو از خدا بخواه که این رهبر دلسوزمان را از ما نگیرد. ای حجت ابن الحسن(عج)، ای مهدی عزیز! دعایی برای ما بفرما که ایمانمان قوی تر و اسلام مان کامل تر و شجاعت مان افزون تر و علممان بیشتر گردد.  علی کارآزموده 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد پناهیان: میدونی برای اینکه حججی بشی، بهجت بشی چی لازم داشتی⁉️ روز قیامت بهت میگن...👆 ☘🌹☘🌹☘ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔸بار اولی بود که برای درمان به کشور انگلیس رفته بودیم. بار اول خانم پرستاری برای کنترل وضعیت باقر آمد، تمام مدت چشمان باقر به گوشهای دوخته شده بود. هر چه پرستار سؤال میکرد او چشم نمیچرخاند، پرستار به همکارانش گفت : نمیدانم این چرا به آن گوشه خیره شد. 🔹خلاصه دست برد تا مچ باقر را بگیرد و نبض او را یادداشت کند. باقر بلافاصله دستش را کشید و با عصبانیت گفت: داداش به این خانم بگو به من دست نزنه! 🔸گفتم: داداش من این دکتره، حسب وظیفه این کار را می کنه! گفت: بگو اگه لازمه یک پارچه بندازه رو دستم. 🔹با انگلیسی دست و پا شکسته جریان را برای پرستار توضیح دادم، پرستار و همکارانش با ناراحتی اتاق را ترک کردند. 🔸سرپرست تیم پزشکی حاج باقر، شخصی بود به نام پرفوسور کتوفسکی، که یک مسیحی بود. وقتی جریان را فهمید، از پرستاران مرد خواست تا کارهای او را انجام دهند. او علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود میگفت: من از نگاه به چهره شما لذت میبرم و به یاد حضرت مسیح میافتم 🌺🌷🌺🌷🌺 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍁🍂 به او اگر بخواهم بنویسم؛ خواهم نوشت: « من را هم ببر .... »⁦ هوای شهر بدون تو، برایم نفس‌گیر شده 🤚 🍃 🍂🍁 @shohadaye_shiraz
.... 👇👇👇👇 ﻣﺮاﺳﻢ و ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا 🔻🔻🔻 پنجشــبه 22 ﺁﺑﺎﻥ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🌷🌹🌷 در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇👇👇 ⛔️⛔️⛔️⛔️ ﺗﻮﺟﻪ : ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ ﺫﻳﺼﻼﺡ و ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻣﺤﻴﻄ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺟﻬﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﻟﻂﻔﺎ اﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
۶ سالــش بود.... ڪلیہ هــایش از ڪار افتاد😔. روسے گفـت: فقط یک راه برای زنده ماندن پسرتان وجود دارد که آن هـم بـدی دارد! 😱 او یـک متر بیشـتر قـد نمی کشد و 18 سال بیشـتر زنده نمے ماند.😱 منصـور را حرم (ع) بـردم. و را از آقا گرفتیــم🤲 🔰امــام جماعت مسجد صاحب الزمان شیـراز اعـلام ڪرد ۵۰۰کیلو سـیمان از یڪ سـال قبل در مسجد مانده و در اثر باران حسابی سفت شده است. چند نفر آمـدند و با پتک شروع کردند، ها را بشکند، اما نتوانستند. 😢وقتےهمه، دسـت از تلاش برداشتند و رفتـند؛ منصور، کلنگی را بر داشت و در گرمای طاقت فرسای تیر ماه که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، به تنهایی تمام سیمان ها را شکست‼️ به او مے گفتم:« از عـوارض شفای امام رضا ع اسـت کہ این قـدر قـد بلند و پر زور شدی...💪✋ --🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃- : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * زهرا خانم  اشک هایش را پاک می کند. _شما هم نکته های خوبی در مورد علیرضا نوشتید. _راستش حق علیرضا بیشتر از این چیز است. ولی متاسفانه ما دیر دست به کار شدیم. ما اگه بخوایم فقط از مردم داری علیرضا بگیم خودش میشه چند تا کتاب.علیرضا یک شخصیت خاصی داشت .از بعد مردم‌داری خودش رو کوچک و خاک پای همه می دونست. این رو نه در شعار که در عمل نشون میداد.علیرضا برای ما الگو هست .همین حالا بچه های خودم تو خونه فقط به جان دایی علیرضا شان قسم می خورند. این برای من خیلی جالبه. همین دخترم که امسال با تیم تنیس بردن جمهوری چک، عکس دایی اش را با خودش برد .بعد که اونجا با اسرائیل بازی نکردند و از مسابقات حذف شدند خودش میگه این عکس دایی خیلی آرامش بخش بود. _ چرا هانیه خانوم همراهتون نیومدن؟! _درس و مشق داشت .شما تشریف بیارید منزل در خدمت باشیم. همه نگاه ها میرود طرف مادر علیرضا پای قفسه لباس ایستاده است. _این زیر شلواری را میبینی؟!بار آخری که اومد مرخصی بهم گفت :ننه یه دوتا زیرشلواری برام بدوز. رفتم اندازه دوتا زیر شلواری پارچه گرفتم. بعد گفت :اول بشور بعد به دوزش. همین کار رو کردم. روزی که خواست بره دوتاشو گذاشتم تو ساکش. اما خودش این یکی رو درش آورد و گفت: که همون یکی بسه. گفتم: ببم مگه چه عیبی داره که ببریش؟ گفت : عیبی نداره اما دوست دارم یکیش پیشت باشه. گفتم :خوب میل با خودته. بعد رو کرد بهم گفت:که یادت باشه که تو تا زنده ای این زیرشلواری همیشه جلوی چشمته. خوب من چه میدونستم چی می گه .گفتم :الهی شکر خدا. همین جوری نگاه می کرد و می خندید. بعد دیدم چشماش پر اشک شد و گفت :قربون قلب پاکت برم ننکه. همین حرفها که یادم میاد تب می کنم ننه. اصلاً کمتر شبی میشه که خوابشو نبینم. _دیگه چه خوابی ازش دیدی؟! نفس پری بیرون می‌دهد نگاهی به حاج عباس می‌کند و می‌گوید:یه بار دوبار که نبوده اما یه مدت افتاده بود سر زبونمو هی میگفتم الهی بمیرم که عروسی علیرضام ندیدم و بچه شو بغل نکردم. یهو دیدم اومد سراغم دوتا چیزی مثل نورافکن دیدم یکی بغلش بود و یکی همراه بالای سرم وایساده بود میگفت: ننه تو رو خدا کم بگو حسرت به دل موندی و عروسی علیرضا رو ندیدی و بچه‌اش را بغل نکردی. بیا ببین این زنم اینم بچم.. هر چه نگاه کردم زن و  بچه ندیدم. یکی از آن روشناییها را گذاشت توی بغلم و هی داشت بهم می گفت: که بیا این بچه را بگیر تو بغلت و دیگه هی نگو بچه علیرضا را بغل نکردم. میگفت ننه تورو خدا دیگه اذیتمون نکن و این حرفا نزن. خیلی با هم گپ زدیم همینطور داشت بهم می گفت که دیگه به من نگو بچه شو بغل نکردم و عروسیشو ندیدم. بله نه اینجوریه.. الله اکبر اذان توی خانه می پیچد .نگاه تار و غبار گرفته است می‌افتد به گوشه سالن و کنار شومینه اول فکر می کنی خیال است اما نیست. توهم دلت نمیخواهد خیال باشد. جوانی میان قد با آستینهای بالا زده تمام قامت ایستاده است با همان چشم های عسلی زل زده نگاه می کند می گوید :من زنده ام.. داری از ترس نیمه جان می شوی و می‌روی پس بیفتی که خنده کنان به طرف می آید شانه هایت را با دو دست محکم می گیرد و قدری محکم تکانت می‌دهد چهار ستون بدن تیرمیکشد زیر گوشش نجوا می‌کند: «منو نگاه کن با توام بچه مسلمون!! تو به عمر آیه ۱۵۴ سوره بقره رو یک بار هم نخوندی؟! آیه ۱۶۹ سوره آل عمران را چطور؟! میبینی که زنده ام فقط پهلو هنوز درد داره!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 پخش زیارت عاشورا از گلزار شهدای شیراز از ساعت ۱۶:۱۵ 👇👇 پخش مستقیم از صفحه https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ با صدای کربلایی محسن عراقی 🎼اگه آدما باهات بد کردن بگو حـسین 🚩 هر کجا رفتی تو رو رد کردن بگو حـسین🚩 دیوارا راه تو رو سـد کردن بگو حســین 🚩 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
زندگی مان وقف ❣ است ما بی حســین شوق نداشتیم❌ 🏴🏴🏴🏴 : 💢هرگاه شهدا🌷رادر شب جمعه یاد کردید، آنها شمارا نزد الحسین (ع) یاد می کنند😍 🌺 🌙 🍃🌹🍃🌹 @shohadaye_shiraz
مـولای مـن ... روزی که به جمالِ تــو چشمم بشود باز... ای جانِ دلم ، صبـح من آن روز بخیر است... 🌸🍃 @shohadaye_shiraz
🔹روزی برای ملاقات باقر آمدم دیدم دکتر با 10، 15 همراه پشت در ایستاده است. جلو که رفتم جریان را جویا شدم، گفتند: برای معاینه آمدهایم اما ایشان در حال عبادت هستند، به احترام ایشان وارد نشدیم. 🔸این در حالی بود که ایشان در انگلستان متخصص مطرحی بودند و وقتش ارزشمند بود و به همه کس وقت نمیداد. تا نماز باقر تمام بشود، دکتر از باقر و اخلاقیات او برای آنها توضیح میداد. وقتی وارد شدند، یک لحظه دیدم پرفوسور دستش را به آسمان بلند کرد. نگاهم به لب هایش قفل شده بود. می گفت: ما باید از بندگانی مثل ایشان درس بگیریم! 🔹دو نفر از همراهان دکتر، خانمهایی بودند که لباس مناسبی نداشتند. دکتر به آنها گفت: بهتر است شما بیرون باشید که ایشان از حضور شما معذب نباشند. 🔸برادر دیگرم که در آخرین سفر همراه ایشان بود نقل میکرد در هنگام شهادت، همین پورفوسور دست باقر را بلند کرده بود و با اشک و آه میگفت: خدایا ما هر چه در توان داشتیم به کار بردیم دیگر باید خودت کمک کنی! ✍به روایت برادر شهید 🌷 ولادت : ۱۳۳۸/۱/۱ نورآباد ، فارس شهادت : ۱۳۷۲/۸/۲۱ لندن ، انگلستان 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
صبح زود فردای عقدمان به تپه شهدای گمنام جهرم رفتیم‌، آن روز ایمان از هر ﺟﺎﻳﻲ حرف زد... از مسافرت‌ها و گردش‌های دوران مجردی‌اش. ﮔﻔﺖ :کربلا که می‌رود در بین شش گوشه می‌نشیند و همانجا آرزوی شهادت می‌کند و شهادتش را از حضرت می‌خواهد. .... پاتوق ایمان و دوستانش همیشه مزار شهدا رضوان بود. تفریحگاه صبح و شب و نصف شبشان بود. ایمان عاشق شهدا بود و شهادت بزرگترین آرزویش. اما هیچ وقت حرفی از رفتن و شهید شدن تا زمانی که در کنار من بود نمی زد. هر حرفی از رفتن، نبودن و جدایی من از ایمان در میان می‌آمد، من را به هم می‌ریخت و نمی‌خواست من را ناراحت کند و یا اینکه ناراحتی من را حتی ببیند ﻭﻟﻲ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ اﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺳﻴﺪ .... 🌷 🌹 🌺🌷🌺🌷 ﺑﺎ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😭😳 در ســوریه، ایمــان به دوستانے که مداحے میڪــردند میگه برایــم حضــرت (س) بخونــید و بهشــون میــگه برایــم دعــا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضــل یا به روش سرورمــون آقا (ع) یا مثل خانم زهرا.  ایمان به سہ روش شهــید شد: ڪہ عبــارت یا روی ان نوشته شــده بود مــثل آقا ابوالفضل، قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین ع و قسمت اصلے جراحـت ایمــان و شـکم بود؛ مـثل خانم فاطمه زهرا. که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قــسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند؛ یعنے یک قســمت از وجــود من در خاک جـا مانــد. ﺭاﻭﻱ : ﻫﻤﺴﺮﺷﻬﻴﺪ 🌷   🌹🌹🌹🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🔻🔻🔻🔻 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🕊 آزمـودم،دل خـود رابه هـزاران شیـوه هـیچ چـیزش،به جُـز از وصـل توخشـنود نکرد 🤚 🍃 🌷 🌹🕊 @shohadaye_shiraz
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ , ﺩﺭ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷
🔸ایـمان فـقط یـکبار به سـوریه اعـزام شـد. مـا 94/6/19 عروسی کردیم و ایمان حدود 26 روز بعد از عروسے رفت. این در حالی بود که پدرش بخاطر مشکل کمر از پا فلج شده بودند و ایمان کارهای ایشان را انجام میداد. و چون تازه داماد بود مادرشان گفتند: مامان اگر میشه این بار نرو. ایمان یه بیت شعر برای مادر خواند : ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست. 🔹من اصـلا فکر شهادت ایمان را نمیکردم. وقتی از رفتن گفت: فقط یک بار گفتم میشود نرے؛ الان تازه عروسے کردیم. گفت: الهه هر دلیلے آوردن براے نرفتـن یڪ جـور توجیه کردن است. مـدام یک شعری میخواند؛ میگفـت : ما گر ز سر بریده میترسیدیم؛ در محفل عاشقان نمیرقصیدم. بعد به من گفت الهه ما با رفتنمان جهاد میکنیم، شما با صبرتون فکر. نکن اجر شما کمتر از اجر ماست؛ شاید اجر بیشتری هم داشته باشید. 🔸من فکر میکردم این حرفها را برای مدتی که سوریه هست میزند و صبر من در آن زمان میگه اصلا فکر شهادت نمیکردم، ولی ایمان حرف‌های خودش رو اینجوری به من زده بود. ✍به روایت همسر شهید 🌷 🌷 ☘🔺☘🔺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🔻🔻🔻🔻 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * پور* * * * ماه شعبان داشت کم کم سر و کله اش پیدا می شد. اما عذرا خانم کمی دل نگران بود. او به مسافر کوچولوی که در راه داشت فکر می‌کرد و دلهره داشت که نکند بعد از به دنیا آمدنش مثل بچه های قبلی کمی شیر شده و صبح تا شب دنبال زنی به گردد که بچه اش را شیر بدهد. یا این ور و آن ور دنبال شیر خشک بدود تا شکم بچه اش را سیر کند. یادش آمد وقتی که پسرش حسین متولد شد به دلیل کم شیری مجبور شد بچه را بدهد تا زن همسایه شیرش بدهد .حالا از این فکرها داشت دلش می لرزید آن شب هم به همین فکر و خیال ها خوابید .فردا صبح زود پسر بزرگش عبدالرسول از خواب که بیدار شد با عجله گفت: مامان من یه خوابی دیدم» مادر با لبخند دستی به سر پسرش کشید و گفت: چه خوابی دیدی پسرم ؟!خیر باشه ایشالله.. _«خواب دیدم که یه قوطی از آسمون چرخ میخوره و پایین میاد تا اینکه جلوی پای من افتاد زمین. رفتم جلو نگاه کردم دیدم رو سر قوطی یک  کلیده. در قوطی رو باز کردم دیدم پر از شیره .قوطی رو برداشتم که بیارمش خونه که مردی اومد جلو گفت: خدا به زودی یک برادر بهت میده .این شیر هم حضرت علی برای اون فرستاده. به مادرت بگو نگران نباشه..» مادر با خنده گفت: خب بعدش چی شد؟ _هیچی دیگه از خواب پریدم! خواب را جدی نگرفتند. گفتن بچه است به خواب بچه هم چندان اعتباری ندارد. بیشتر از ۶ روز از ماه شعبان سال ۱۳۴۰ نگذشته بود که بچه به دنیا آمد .وقتی دیدن پسر است یادشان به خواب عبدالرسول افتاد. صدایش زدم و گفتم: خوابت را دوباره تعریف کن ببینیم .عبدالرسول هم با آب و تاب بیشتری خوابش را برای همه تعریف کرد. همه خوششان آمد مادربزرگ پا شد و یک مشت نقل سفید به عبدالرسول داد و محکم سرش را ماچ کرد. اسم بچه را به خاطر خوابی که عبدالرسول دیده بود عبدالعلی گذاشتند. عذرا خانوم از همه بیشتر خوشحال بود .همه اش فکر می‌کرد که این بچه با دیگر بچه هایش فرق دارد و حتماً رازی در کار هست که حضرت علی علیه السلام به پسرش لطف کرده. مخصوصاً وقتی می دید که واقعاً مشکل شیر پیدا نکرد و برای همین عبدالعلی را خیلی دوست داشت و او را «علی جونی» صدا میزد.. 🌿🌿🌿🌿🌿 در امامزاده شاد اسمال که مخفف شاهزاده اسماعیل است اهالی محله صحرا، سر ظهر که میشد از پشت بام خانه ،صدای تیز اذان را می‌شنیدند و از همدیگه می پرسیدند: «این پسر اکیه که اذان میگه؟» _عبدالعلی، پسر احمد آقای ناظم پور. زنهای محل هم وقتی از راه خانم را می‌دیدند ،می‌گفتند: ماشالا چه بچه ای تربیت کردی !خدا بهت ببخشدش! نمک باشه داغش نبینی» اذان گفتن پسربچه ۸ ساله هر روز از بالای پشت بام خانه باعث می‌شد که به خودشان بگویند انگار این پسر با بقیه پسرها فرق داره. علی کلاس سوم ابتدایی که بود از مدرسه که می‌آمد ،خانه تندی دفتر و کتابش را می‌گذاشت و از راه پله میرفت پشت بام و آنجا می شد همقد نخل های امامزاده.. کلی کیف می کرد.. لحظه اذان ،همراه با صدای خادم امامزاده که توی حیاط خاکی شادِسمال کنار نخل ها ایستاده هر دو تا دستش را روی گوش هایش می گذاشت و صدایش را خالی می کرد توی آسمان «الله اکبر الله اکبر و اشهد ان لا اله الا الله... پیرمردهای مسجد ای خیلی دوستش داشتند و او را «آشیخ» صدا می‌کردند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰از همان کودکی و دبستان جسم و جان بیژن با ورزش عیاق شده بود. از دوران دبستان به علت استعداد زیادی که در فوتبال داشت به تیم های مطرح فوتبال فیروز آباد راه پیدا کرد. 🔰 استعداد اصلی بیژن جای دیگری بود، روی تشک کشتی، جایی که سال ها بعد با ضربه فنی کردن حریف آمریکایی افتخاری ماندگار برای کشور آفرید. در کشتی آداب خاص خودش را داشت، با بسم الله پا در میدان مبارزه می گذاشت، هرکجا، دچار ضعفی می شد نام مولا و مقتدایش علی(ع) را بر زبان جاری می ساخت و هنگام خروج از تشک کشتی با نام و یاد و صلوات بر پیامبر(ص) از زمین خارج می شد. 🔰ورزش باستانی، تیراندازی و سوارکاری نیز ورزش هایی بود که بیژن دستی در آنها داشت و همه باعث شد به عنوان مسئول تربیت بدنی فیروز آباد انتخاب شود. 🌹 بیژن بهلولی قشقائی 🌷🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🌼 سرخوش آن دل که در آن شوق‌ تو باشد همه صبح ... 🤚 🍃 🌷 🌸🌼 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ماه محرم و صفر کار علی در می آمد .از مدرسه برمی گشت راه به راه از راه میرفت شادسمال .فرش‌ها را جارو می زد. کمک می کرد تا استکان ها شسته شود ‌بعد از نماز روضه خوانی و سینه زنی بود و باید چای می‌گرداند .هر شب سر پیرزن‌ها غرغر میکرد که چرا قند زیادی بر می دارند .ولی آنها می‌گفتند: ننه جونی این قندا  متبرکه. مال مجلس روضه امام حسینه. تبرک  می‌بریم که توخونمون برکت بیاد. اما علی قبول نداشت و میگفت: اگه محض تبرکه همون یکی دوتا که می خورین کافیه.. چرا قندون را گوشه چارقدتون خالی می کنین؟! بعد از مدتی مادر علی متوجه شد که علی به پیرزن ها چای نمی دهد. این بود که واسطه شد تا علی از سر تقصیرات پیرزنها بگذرد .علی قبول کرد اما به شرط اینکه به جای او پسر بچه دیگری برای زنها چای بگرداند و او فقط به مردها چای بدهد. یکی از شب‌های ماه محرم که روضه خوانی و سینه زنی تمام شده بود،همن  به خانه برگشتند به جز علی. یک ساعتی منتظر ماندند اما علی به خانه نیامد. کم کم صدای مادر در آمد و اولین جایی هم که بچه‌ها را فرستاد امامزاده بود. اما پیدایش نکردند. خانه‌دوست، آشنا، همسایه ها، هیچ جا علی پیدا نشد که نشد. نگرانی مادر بیشتر شد. تا اینکه حسن، داداش علی، دوباره رفت امامزاده و پشت یکی از ستونها علی را دید که کتاب دفتر هایش را زیر سر گذاشته و خوابش برده. فردا صبح علی با صدای صلوات های مادر از خواب بیدار شد. تا دست رویش را شست و نمازش را خواند. مادر کاسه  ای داد دستش و هزارتا قربان صدقه هم همراهش کرد .تا علی از از آش فروشی سر کوچه برگردد ما در بساط صبحانه و چای و نان داغ را آماده کرد. علی با کاسه داغ‌ آش برگشت سر سفره. بقیه پول ها را به مادر داد به مادر متوجه شد که آش فروش اشتباهی دو ریال زیادی داده. دوریالی را گذاشت گوشه طاقچه. علی از سفره بلند شد.دو ریالی را برداشت که به آش فروشی برود .مادر گفت:علی جونی! قربونت بشم مادر سر ظهر که از مدرسه برمیگردی پول و بهش برگردون .حالا بشین صبحانه ات رو بخور. اما صدای علی توی حیاط پیچید که گفت :شاید از مدرسه برنگشتم..صدای به هم خوردن در حیاط خانه بلند شد ما در لا اله الا الله ای گفت بلند شد و از توی باغچه یک مشت اسفند آورد ولی خطوط روی اجاق اسپند که توی خانه دود می شد آهسته لبهای مادر می جنبید و فوت می کرد.: قل اعوذ برب الناس ملک الناس‌. اله الناس.. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 مهر ماه آمد و مدرسه ها باز شد حالا علی که ده سالش بود سر کلاس چهارم می نشست.چند روزی که گذشت مادر دید پسرش که از مدرسه برمی گردد انگار کمی بد اخلاق شده و بهانه گیری میکند و بدقلق می‌نشیند یک گوشه و غصه می خورد و با کسی حرف نمی زند. روز دوم سوم بود که  نابهنگام گفت :من دیگه مدرسه نمیرم!همه تعجب کردند و دور علی جمع شدند. مادر دستپاچه گفت: یعنی چی؟ چرا؟! چی شده علی جونی ؟!با کسی دعوات شده؟! کسی چیزی بهت گفته؟ علی من و منی کرد و گفت: نه خانوم معلممون... _خانم معلمتون چی ؟چیزی گفته؟ چیزیش شده؟! _خانم معلم مون بدون روسری میاد سر کلاس !یا مدرسه ام را عوض کنید یا من دیگه مدرسه نمیرم! _تو چیکار به خانوم‌معلم داری پسر ؟!بشین درستو بخون روسری داره یا نداره چه به تو چه مربوط بچه!! علی پا به زمین کوفت و گفت :نه ما  که نگاهش میکنیم گناهکار میشیم و شروع کرد به گریه کردن. هر کار کردن راضی نشد که نشد .مادر بلند شد چادر انداخت سرش و همراهش راهی مدرسه شد. یک راست رفت دفتر پیش آقای سیادت .از فردا علی را سر کلاس می گذاشتند که معلمش مرد بود.از آن پس هر وقت مدیر علی را میدید لبخند میزد باهاش دست می‌داد و چند بار آرام با دست می زد روی شانه اش و می گفت :باریکلا زنده باشی علی آقا !پیر بشی پسرم.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
😳 یـک روز داشـتیم با بچہ ها بازی مے کردیـم که بے هوا صـدای جیغ مـادر در خانه بلنـد شـد.😱 صـداے جیغ از اتاق خان میــرزا بود.😲 به سمت اتاق خان میرزا دویدیم.🚶‍♂ خان میرزا در حالی ڪہ ڪف دستانش بـه سوے آسـمان بود نـمازظهر را می خوانـد. گفتــیم چے شــده مادر؟ 😳 به دستان خان میرزا اشاره کرد. یک مــار❗️ کوچک کــف دو دست خان میرزا چـمبره زده و به خان میرزا خیره مانده بود.😱 ما هم همراه مادر شروع کردیم به جیغ و فریاد زدن خان میرزا بی توجه به نگاه خیره مـار و ســر و صــدای ما، نمازش را تمام ڪرد.😇 نمازش که تمام شد، مار را انداخت توی یک شیشه؛ گفـتیم: کاکا، این چـے بود، از ڪجا اومد؟ گفـت: «فـکر ڪنم از پنجــره آمــده باشه تو، وقـتی قنـوت می خونـدم افتـادکف دستـم، دیـدم نمی ارزه به خاطــرش نــمازم رو خراب کنم و بشکنم!»👌 ﻣﻨﺒﻊ:ﻛﺘﺎﺏ ﺭاﺯ ﻳﻚ ﭘﺮﻭاﻧﻪ ﻟﻴﻨﻚ ﺧﺮﻳﺪ: http://ketabefars.ir/product-13 🌹🌷🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ