🌹🌹🌹🌹
اوایل جنگ بود. تازه وارد جبهه شدت بودم.آقای اسلامی نسب من را معرفی کرد به محمد که هفده, هجده سال بیشتر نداشت. به سنگر ایشان رفتم. نیمه شب دیدم به نماز ایستاده. سریع وضو گرفتم و به او اقتدا کردم. نمازش که تمام شد گفت به من اقتدا نکن. گفتم چرا؟
گفت من لایقش نیستم.
بعد گفت تو چه نماز می خواندی؟
گفتم نماز صبح.
خندید و گفت اما هنوز وقت نماز صبح نشده. با تعجب گفتم, پس شما چه نمازی می خواندید!
با شرم گفت نماز شب!
گفتم نماز شب چیه؟ یاد من هم می دید!
به لطف محمد, من هم در جبهه نماز شب خوان شدم.
#شهید_محمد_غیبی
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🌷به خاطر حسن سابقه اش مسؤلیت شورای محل دروازه کازرون شیراز را به او دادند.
ﺁﻥ روزها یکی از کارهای شورا توزیع اقلام قسطی به مردم بود. یک روز گفتم: بابا, همه مردم محل که جنسی گرفتند, به فکر یک ماشین لباس شویی هم برای من باش!
با ناراحتی گفت:ما نباید از موقعیت کاریمان به نفع خودمان استفاده کنیم!
#ﺷﻬﻴﺪاﺣﻤﺪﻋﺴﻜﺮﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌷🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🌹
می نوشم تــو را جرعه جرعه
از فنجـان صبـــح ،
با عطر ملیح نگاهت ،
و قند صیقل خوردهٔ چشمانت...
طلوع کن که تــو را مبتلا شدم...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_موسی_مقاری
🌸🌹
@shohadaye_shiraz
مــــژده 👇👇👇مـــژده
🌹🌷🌹🌷
سومــین زندانے در دو ماه اخـــیر ، بة نیابــت امام زمان(عج) و به رســم شهــدا #آزاد شــد
🌹🌷🌹🌷
با عنایــت حضرت زهــرا(س) بدهی اقای (امیـــر.آ ) به مبــلغ 3 میلیون 300 هــزار پرداخـــت شد و آزاد شــد
دعاے خیــر خانواده این زنــدانی بخصوص دو فرزنــدش شامل حال همه خيرین ...
☘🌹☘🌹☘
خداوند ظهور فریادرس واقعے و منجے موعود را برساند
☘🌷☘🌷☘
#هیــیت_شهـــداےگمنـــام شیراز
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نوزدهم
ناظم پور که شبها با خودکار و دفترش معناست بود و درد دل هایش را در آن می نوشت روی پتو دراز کشیده بود به خاطره هایی که از شهید محسن داشت فکر می کرد. قلم را برداشت و نوشت: «خدای من خواسته های من بیشمار و دشوار است اما دلم خوش است که دشواری و بیشماری این خواسته های بیشمار برای تو و بر تو دشوار نباشد .قدرت تو شکست پذیر نیست و خزانه تو هرگز تهی می گردد :زیرا انک علی کل شی قدیر. کمپ احسان ۱۳۶۰/۹/۱۰ عبدالعلی ناظم پور
چند روز بعد خیاطی آمد آنها را برد اهواز و در جایی به نام کارخانه نساجی چند روزی ماندند.کارخانه نساجی محل استقرار نیروهای مهندسی جنوب بود که مدیریت امکانات مهندسی جنگ مثل کمپرسی ها، تانکرهای آبرسانی ، لودر و بلدوزر ها در این جا انجام میشد.
مقر تخریب چی ها هم همین جا بود و از این جا تقسیم بندی می شدند.از صحبتهای خیاط ویس فهمیدند که کم کم وقت آن رسیده که تخریب چی ها برای خودشان صاحب تشکیلاتی شده و منسجم تر کار کنند.
اسم جدید شان را هم تخرازجچیان مهندسی قرارگاه جنوب گذاشته بودند.فهمیدند که ج۹۰ این به بعد باید در گروههای منسجمتر کار کنند جح هم پا۰۹۹۹ژکسازی میدان های مین در منطقه عملیاتی طریق القدس در اطراف سوسنگرد ،بستان، دغاغله ،سابله و سودانیه بود.
فردا صبح زود خیاط ویس گفت میخواهم شما را به دوستانتان برسانم. خبر پیوستن به دیگر بچههای گروه شین جیم خیلی خوشحال شان کرد.یک ساعت و نیم بعد سوسنگرد بودند ماشین جلوی ساختمانی ایستاد و در زدند. با هیاهو و شور و اشتیاق وارد شدند. روبوسین و مصافحه شروع شد. حالا بچه های گروه شین همدیگر را پیدا کرده و خنده روی چهره هایشان می نشست.فهمیدند که باید هر روز صبح با گروههای مین یاب سوار ماشین ها شده و بروند این ور و آن ور پاکسازی میدان مین. وقتی تعداد مین ها زیاد شد که بار ماشین زده بیاورند و در ساختمان دیگری انبار کنند.
میدانهای مین خیلی وسیع بود به همین خاطر هر از مدتی خیاط ویز نیروی کمکی میفرستاد تا در پاکسازی کمکشان کند.
یک گروه از بچههای دکتر چمران که بیشترشان بچههای تهران تبریز اهواز و گنبد کاووس بودند هم برای کمک آمدند و در ساختمان دیگری مستقر شدند.تعدادی از بچه های برازجان برای یاد گرفتن کار تخریب آنها ملحق شدند که مسئول شان غلامرضا جوان بود.)در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید)بهطور رسمی بچهها کار آموزش تخریب را در همین ساختمان برای بچه های برازجانی شروع کردند. کارها تقسیم بندی شده و گروههای مین یاب جدیدی راه افتاده بود و کاکاعلی مسئول بچه های جهرم بود.
اولین رسمی را هم که به راه انداخت آداب رفتن به میدان مین بود وضو نماز توسل و دعا.
هر گروه مین یاب ۴ یا۵ نفر بودند.که یک نفرشان سرگروه بود غذا ماشین و نیروی لازم برای گروهها از طرف تیپ عاشورا تأمین میشد.عراقی ها بعد از تصرف منطقه همه جا رامین کاشته بودند و خیلی جاها مردم با گاو و گوسفندان شان روی مین ها می رفتند.
صبح تا از دنبال پیدا کردن مین و بیرون آوردن آن از زیر خاک و بار ماشین زدن و تخلیه در انبار بودند.یکبار هنگام تخلیه لابلای همین هایی که در آیفا روی هم ریخته بودند .مینی را دیدن که چاشنی رویش بود اما معجزهآسا زیر فشار آن هم همین منفجر نشده بود.
از تصور اینکه ممکن بود با انفجار آن چه فاجعه ای رخ بدهد نفسها در سینه حبس شد و دقایقی دست از کار کشیدند.کاکا علی از همه خواست که دور هم جمع شده و خدا را شکر کنند که از حادثه های بزرگ نجاتشان داده و تذکر داد که از این به بعد دقت شان را صد برابر کنند و تکرار کرد: «بچه ها اولین اشتباه آخرین اشتباه است»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🎋🎋 #روایت_گری👇
#گفت_مامان_کار_خودتو_کردی…
🔰این قدر دعا کردی تا #جنازه ی من⚰ پیدا شد.
کار خودتو کردی⁉️
حالا خوب شد ⁉️
جیگرت خنک شد ⁉️
🔰حالا برات بگم
حالا که پیدا شدم و تو جیگرت خنک شد
و تو خوشحال شدی 😊، آوردی منو تو گلزار 🌷 دفن کردی ، #قبرم و به قول خودمون اسمشو نوشتی🖍
🔰حالا برات بگم : ما #مفقودها که تو بیابونا افتاده بودیم برا خودمون شبا🌌 خلوت داشتیم و به همه ی ما مفقودها #حضرت_زهرا(س) سر می زد و مادر همه ی ما تو اون بیابون گمشده ، #خانوم بود .
🔰از اون موقعی که تو این قدر #دعا کردی و دعات مستجاب شد و ما پیدا شدیم . این بزم ما رو به هم زدی من دیگه توی جمع اون #شهدایی 🕊که در محضر حضرت زهرا (س) هستند #نیستم .😔😭
آمدم توی جمع شهیدایِ با نام و نشون به ظاهرِ دنیا.
🎤روایتگر #حاج_حسین_یکتا
🌹🍃🌹🍃
ﭘﺨﺶ اﻧﻼﻳﻦ اﺯ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ #اﺯﻛﻨﺎﺭﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ
👇👇👇👇
اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15
ﺻﻔﺤﻪ :
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ
اﺯ 16:15 ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
تقریبا سال پنجاه و شش بود وشهید فرهاد شاهچراغی فقط پانزده سال سن داشت.
به خاطر فعالیت های انقلابی بارها قصد بازداشت وی را داشتند به همین دلیل یک بار که درتعقیب وی بودند و او درفرار بود به زمین خورد به صورتی که نتوانست از جایش بلند شود سرباز ها نزدیک تر می شدند و او کاری از دستش بر نمی آمد . تااین که در آن شرایط و با خلوص دلی که داشت شروع کرد به خواندن آیه ی شریفه ی (وجعلنا من بین ایدیهم سد و من خلفهم سدا فآغشیناهم فهم لا یبصرون).
خلاصه سرباز ها بهش رسیدند اما انگار که او را ندیدند به طوری که یکی از سرباز ها با پوتین روی دستان فرهاد ایستاده بود بدون آن که بداند و دیگری روی کمر فرهاد ایستاد بود بدون آنکه متوجه شود ویا فرهاد را ببیندو... همه در جستجوی او بودند اما هیچ کدام او را نیافتند در حالی که او درست همان جا بود.
بعد از نیم ساعت جستجو وقتی دیگر مطمئن می شوند که فرهاد آنجا نیست ازجستجو صرف نظر کرده و می روند . فرهاد هم سالم و سلامت بلند می شود و به خانه می رود...
#شهید فرهاد شاهچراغی
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌅 #ﺷﺐ_ﺟﻤﻌﻪ
"هـرڪس شـهدا را در شبِ جمعہ یاد ڪند،شـهدا هم او را نزد اباعبداللہ ع یادخواهند ڪرد♥️
👆👆
اﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻳﻚ #ﺷﻬﻴﺪ ﻫﺴﺖ ﭘﺲ #ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺩاﺭﺩ
☘🌹☘🌹☘🌹
#شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا #صلوات
🌷🌹🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍂صبح دمید...
و ما دوباره، در هیاهوی دنیا، قدم می گذاریم.
نمی دانم،امروز؛
چندبار، یاد تو، از خاطرم عبور میکند...!
اما میدانم
تو هنوز، مثل دیروزتنهایی...!
#سلام_مولای_مــهربانم🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍃
@shohadaye_shiraz
حاج حسین یکتا: انقلاب اسلامی ایران تعزیهخوانی قبل از ظهور #امام_زمان علیهالسلام است و افراد باید جایگاه خود را در این تعزیهخوانی پیدا کنند
.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_بیستم
رفیق یکرنگ شدن از اتفاقاتی بود که در جبهه زیاد میافتاد و دونفر شدیداً به هم دل می بستند. مسعود ذبایحی با علی اصغر بهمن زادگان حسابی رفیق شده و از دو و نرمش صبح تا خواب شب با هم بودند.
مسجد جامع سوسنگرد چند خیابان پایینتر بود و آنها خود را به نماز جماعت میرساندند.قبل از اذان صبح مسجد غلغله بود گلولههای توپ همسو و جماعت را به هم نمیزد.علی اصغر و مسعود با هم به مسجد می رفتند و در ماموریت ها هم با هم بودند. اما تقدیر ۲۵ دی ماه سال ۱۳۶۰ جور دیگری رقم خورده بود.سحرگاه جمعه علی اصغر به حمام عمومی سوسنگرد رفت و غسل کرد و بعد از نماز شب یواش به مسعود گفت که: «کاماز من غسل شهادت کردم.
مسعود جا خورد اما محمدرضا زارعیان شیطنتش گل کرد و سر به سرش گذاشت شادی و شعف عجیبی سراغ علی اصغر آمده بود و با همه شوخی میکرد.
بعد از صبحانه کاکاعلی مسعود ذبایحی و سید جلال رضوی زادگان (سال ۸۷ ۱۳در حین پاکسازی میدان مین در منطقه چه دهلران به شهادت رسید) را صدا زد و آنها را فرستاد تنگ چزابه برای شناسایی میدان مین و خودش با علی اصغر وحرف بزنم یه ساعته محمدرضا و چند نفر از بچههای گنبد وانت لندرور را برداشته و برای شناسایی میدان مین رفتند اطراف رودخانه نیسان و امامزاده زین العابدین.
راه زیادی تا سوسنگرد نبود در را به یکی از مقرهای ارتش که رسیدند ارتشی ها گفتند: «سر راه ما یک میدان مین هست که خنثی نشده زحمت بکشید خنثی کنید تا رفت و آمدمان آسان شود و مجبور نباشیم منطقه را دور بزنیم.
گفتند: ما امروز برای شناسایی اومدیم قول میدیم فردا بیام و آنها را خنثی کنیم.
بازی ها شروع کردند به التماس کردن که اگر رفتید بر نمی گردید.
مین ها را به لای نی ها و زیر علف ها و بوتهها مخفی بودند گوشه کنار میدان لاشه حیوانات را می شد دید که روی مین رفته بودند.
میدان مین خطرناکی بود بسم الله گفته آستینها را بالا زده و تقسیم کار کردند چند نفر دنبال مین ضد تانک ،دو نفر مسئول مین گوشتکوبی و علی اصغر و بچههای گنبد هم مسئول خنثی کردن مین سوسکی شدند.
اینها به وسیله بوته و خارها تله شده بودند و خنثی کردن شان خطر داشت.وسط میدان برآمدگی تپه مانند بود که علی اصغر و بچه های گنبد پشت آن با مینهای سوسکی خنثی می کردند.
در حین کار یک مرتبه صدای انفجاری بلند شد صدا ازپشت برآمدگی بود با احتیاط به آن طرف رفته و دیدن چند نفر به زمین افتاده اند.معلوم شد میر سوزکی منفجر شده و دست و شکم سینه و صورت علی اصغر را تکه پاره کرده و بچههای گنبد هم مجروح شدند.مینی سوزکی اندازه چند نارنجک قدرت داشت کار را تعطیل کرده و مجروحین را در لندرور گذاشته و ماشین سریع به سوسنگرد رفت. کاکا و جهرمیها کنار پیکر پاره پاره علی اصغر منتظر ماندند تا ماشین برگردد شدت انفجار پاره های بدن شهید را به اطراف پرتاب کرده بود به طوری که یک انگشت او را در فاصله دوری پیدا کردند.
حالا علی اصغر اولینشهید تخریبچی استان فارس و جهرم بود.کاکا علی بچه ها را آرام کرد ماشین که برگردد جنازه تکه پاره را پشت آن گذاشته و سریع آمدند سوسنگرد تا به معراج شهدای اهواز ببرند.مهدی رازبان و جلال جعفرزادگان در ساختمان منتظر برگشت کاکاعلی بودند. چشم مهدی که به بچه ها افتاد با تعجب پرسید: انگاری زود برگشتین؟
کاکا علی خودش را خونسرد نشان داد و گفت : ها کاکا ..علی اصغر رفت ما هم زود برگشتیم.
_کجا رفت؟
_رفت بهشت.
مهدی نیم خیز شد و گفت: بهشت؟!
_بله شهید شد رفت بهشت.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿