eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 🔰سـعدے فـلاح در حين ڪمك به مجروحان مــورد اصــابت تركش قرار گــرفته و شد.😭 يڪ ســاعت بعــد غم اين ضايعــه با رســيدن نامه ايے براى سعــدی دو چندان شد. 😞 نامه از طرف همســـرش بود.... یکے از دوســتان آن را باز كرد. ✍نوشـته بود؛ گفتــى مے روم برايــت لباس شويى بخرم تا دستانت كه بخاطر شسـتن لباس به حساسيت پوستى دچار شــده بدتر نشود, اما سر از جبهه در اوردى. .. ما عطــای لباسشويى را به لقايش بخشيديم زودتر برگرد, سقف خانه چكه مي كــند مي ترسم روى ســـرمان آوار شـــود..... سعدی فلاحی 🌷🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
نماز لیله الدفن به نیت شهید محسن فخری زاده فرزند حسن فراموش نشود 👆 صلوات... 🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻋﺞ و 🌺👇🌺👇🌺 در ایام ولادت امام عسکرے ع و هفتہ بسیــج به لطف (س) ، ﺩﺭ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻣﻮﻣﻨﺎﻧﻪ, بـسته ﻫﺎﻱ معیشتے به همراه بن هاے خرید نان به ارزش حدود ۲۰ میـلیون تومان ، بین ۷۲ خانواده نیازمند در منــاطق جنوبے شیراز تــوزیع گردید ☘☘☘☘☘ انـشاءالله خداوند از بانیان خیــر قبول کند و به برڪت این عمل در ظهــور مولایمان تعــجیل نماید 🤲 ☘👇☘👇☘ شماره ڪارت جهت مشارکت در ڪمڪ مؤمنانه: 6362141080601017 بانڪ آینده / بنام محمد پولادے 👆☘👆☘👆☘ ﺷﻴﺮاﺯ
امروز در آهنگ صبح شعـری باید گفت پُر از طلوع قصه ای باید گفت  پُر از احساس و ترانه ای خواند پُر از پرواز... 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * روزی رسید که هر کس باید دنباله سرنوشت می رفت.برادر خیاط ویس بچه های گروه شین را در دو قسمت کرد.بیست و چند نفر را فرستاد بستان .ده نفر دیگر پتوها و وسایل را پشت تویوتا ریخته و روی آن نشستند.خیاطی از خودش نشست پشت تویوتا و از اهواز بیرون وقتی از پل ایسنا در ای که روی رودخانه کرخه بود داشتند رد میشدن ایستاد و خاطرهوقتی از پل ایسنا در ای که روی رودخانه کرخه بود داشتند رد میشدن ایستاد و خاطره ایستادگی بچه‌های سپاه دزفول را که با چندتا آرپیجی غیرت کرده و جلوی عراقی‌ها ایستاده بودند با آب و تاب برای ایشان تعریف کرد ‌ یک تانک توی رودخانه سقوط کرده بود و لوله بلند آن از آب بیرون بود. دیدن جنازه سوخته تانک‌ها دل آدم را خنک می کرد.از پل به راز پیچیده و رفتن دشت عباس و تویوتای خاکی کنار چند آلونک قدیمی و بی در و پیکر ایستاد که و معلوم بود که زمانی آغل گوسفندان عشایر منطقه بوده. دیواره آسیا از ۲۱۰ آتش و کف آن پر از خاک و خاکستر. خیاط ویس محمدجواد شادمند را فرمانده آنها و عبدالعلی را معاونش قرار داد.از صحبت‌های خیاط نیز معلوم شد که اسم اینجا کمپ احسان است که روزگاری از عشایر منطقه با گوسفندان از این مکان استفاده می‌کردند. جایی که به همه چیز شباهت داشت الا به کمپ. محمدرضا زارعیان، علی اصغر بهمن زادگان مسعود ذبایحی،جلال جعفرزادگان، ناصر صابر،مهدی بقایی مهدی رازبان و عبدالصمد زارع. هشت نفری بودند که وقتی کاشف به عمل آمد معلوم شد برای یک عملیات ایذایی به اینجا آمده اند. معنی ایذایی را برادر خیاط گفت یعنی عملیات فریب.آنها باید در این قسمت با عراقی ها درگیر می‌شدند تا ذهنشان متوجه این منطقه شود و عملیات اصلی در جای دیگر انجام گیرد احتمالاً عملیات اصلی در بستان بود. برای اینکه اتاقک قابل سکونت شود مجبور شدند کف آن را یک لایه پلاستیک پهن کنند.دیوار ها را هم یک متر پلاستیک چسباندن تا سیاهی به لباسشان نچسبد. در و پنجره را هم پتو زد تا از سرما در امان باشند.شادمند ظرفی برای آتش پیدا کرد تا شب ها در آن آتش روشن کنند و ذغال افروخته زهر شده را داخل اتاق ببرند و گرم شوند. شب باران گرفت و سقف اتاق چکه کرد.چاره ای نبود تنگ و لیوان پلاستیکی ها را زیر چکه ها گذاشتند تا پتوها خیس نشود فردا با خاک و خاکستر سوراخ های سقف را پر کنند. هر روز آشپزخانه لشکر ۲۱ حمزه ناهار را پلو با خورشت میپخت که شایع بود از گاو گوسفندانی که ترکش خورده یا صاحبان شان آنها را رها کرده‌اند برای غذا استفاده می‌شود. چند روزی که گذشت خیاط وی سر و کله اش پیدا شد و دستور داد که باید به کمپ جدید بروند ریختند بالای تویوتا و چند کیلومتر آن طرف‌تر نزدیک به خط مقدم در دل تپه یک جایی که تازه لودر خاکبرداری کرده بود پیاده شدند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
در اردوگاه دشت عباس بوديم و محسن و شهيد احمد رضواني فرمانده گردان و جانشين بودند . بچه ها به اهواز و انديمشک رفتند و سبزي براي خودشان گرفتند که همراه کنسرو بخوريم اما بعد از اينکه سبزيها را شستند و آوردند براي محسن ، محسن سوال کرد آيا نيروها سبزي دارند ؟ گفتيم : نه گفت : من هم نمي خواهم . گفتيم : با پول خودمان براي خودمان خريده ايم هر کسي بخواهد برود و بخرد . گفت : شايد يکي از نيروها پول نداشته باشد.هر کاري کرديم ايشان سبزي نخوردند. ** 🌺🌹🌺🌹🌹 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت دست اول از صحنه حادثه تروریستی اخیر از زبان همسر شهید رضایی نژاد و نقل قول از زبان همسر شهید فخری زاده از گلوله هایی که از بدن محافظ عبور کرده و به بدن شهید فخری زاده اصابت می کند تا نگرانی ایشان درباره جان محافظانش در لحظات آخر عمرش! http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰شب شــهادت محــمد بــود.امــام جمــعه شیراز با منزل ما در تویسـرکان تماس گرفت 📞و تسـلیت گفت.🏴 ایـشان گـفتند:یک چیزے را مے گویم که شما بدانــید خداوند چقدر او را دوست داشته که همان چیزی را که از خدا خواسته است به آن رسیده.. .😳 جمــعه اے ڪه مے خواســتند به جـبهه بـروند در شیـراز سخـنران قبل از خطبه بودند و در آخر صحبتهایشان آن شـهید عــزیز فرمودند: مـن ایــن بار که به جبــهه بــروم می دانـم که بر نمے گـردم و شـهید خواهم شد و امــیدوارم که جســدم هم به میان مردمم بر نگردد و شهــید گــمنام شــوم!😔 و همـان هم شد که حتـے ساک ، پلاک و وصــیت نامه و هیچ چـیزی از او به ما نرسید و او به حق است.🌹 , 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🌹 عشــق است این‌ڪه یک نفر آغاز مے‌‌ڪند هر روز صبح را به هــواے سلام تــو ... 🤚 🍃 🌸🌹 @shohadaye_shiraz
.... 👇👇👇👇 ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا پنجشــبه 13 ﺁﺫﺭ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🌷🌹🌷 در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇👇👇 ⛔️⛔️⛔️⛔️ ﺗﻮﺟﻪ : ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ ﺫﻳﺼﻼﺡ و ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻣﺤﻴﻄ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺟﻬﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﻟﻂﻔﺎ اﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * زاغه مهمات بزرگی در دل تپه بود که باید از آن نگهبانی می‌دادند با خنده بازاری که محمدرضا زارعی آن راه می‌انداخت و شیرین کاری هایی که علی اصغر بهمن زادگان میکرد وقتشان را پر می‌کردند. علی اصغر می‌گفت که هیپنوتیزم بلد است و بچه‌ها را خواب می کرد.یک شب یک نفر را خواب کرد و به طوری که تکه آتشی به دستش نزدیک کردند و روی دستش گذاشتند اما بیدار نشد. بعد از بیمار بیداری دست شروع به سوختن کرد و بچه‌ها باورشان شد که علی اصغر هیپنوتیزم بلد است.می‌گفت هیپنوتیزم را از محسن دور اندیش که مربی نظامی بسیج سپاه جهرم هست یاد گرفته. اولین پیمانی که بین بچه های گروه شین جیم بسته شد هر بود به یک شب بارانی است که دستها را روی هم گذاشتند و قول دادند هر کس که از این جمع شهید شد بقیه دوستانش را شفاعت کند.این پیمان باعث شده بود که صمیمیت بیشتری بین شان به وجود بیاید ساعتهای بیکاری وقتی مرور کلاس‌های تخریب و برگزاری کلاسهای اخلاق بود شخصیت واقعی عبدالعلی به عنوان مربی اخلاق کم کم برای بچه‌ها داشت روشن میشد.با صمیمیت بیش از حد و تواضع دیدنی و دلسوزی های برادرانه بدجوری توی دل همه نشسته بود همینجا بود که دشت عباس به بسیجی‌ها یک هدیه داد یک برادر خوب و دلسوز به نام «کاکاعلی» کاکاعلی یک لقب افتخاری بود که بسیجی های تخریبچی به او داده بودند تا به این شکل جبران برادری ها و دلسوزی های عجیب غریبش بشود. این لقب هر نوع فاصله را از میان برداشته بود و کسی با عبدالعلی احساس غریبی نمی کرد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 شب هشتم آذرماه سال ۱۳۶۰ بود که نگهبان خبر از درگیری شدید در منطقه جنوب داد.همه بیرون آمده و انفجارها و روشن شدن منور ها را از دور تماشا می‌کردند.به این نتیجه رسیدند که عملیات بوستان شروع شده و آنها سهمی در آن ندارند. حالشان گرفته شد با هزار کیلو عسل هم نمیشد خوردشان. از دست خیاط ویس عصبانی بودند. فردا کسی دل و دماغ دو و نرمش صبحگاهی نداشت.کاکا علی همه را به خط کرد و برایشان حرف زد و یادشان آورد که مهمتر از همه چیز ادای وظیفه است که آنها به وظیفه شان عمل کرده‌اند و باید خوشحال باشند و خدا را شکر کنند. یک شب سفره شام را پهن کرده بودند که طبق معمول زیر نور فانوس شام بخورند .مسعود ذبایحی رادیوی تک موج را روشن کرده بود که اخبار فارس را گوش کنند و پیچش را می‌چرخاند که صدای گوینده صاف تر شود. رادیو اعلام کرد که فردا در جهرم پیکر مطهر شهید محسن دوراندیش که در عملیات آزادسازی بستان به شهادت رسیده تشییع میشود. یک بار مثل برق گرفته ها خشک شان زد و لقمه در دهانشان خشک شد.تا چند دقیقه کسی حرفی نزد جواد شادمند بلند بلند شروع کرد به گریه کردن .شب سکوت تلخی سنگر را گرفته بود و صدای گریه و خاطره گویی بهمن زادگان و شادمند از شهید دوراندیش هر از چند دقیقه این سکوت را می شکست و دوباره سکوت سنگین ادامه پیدا می‌کرد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
21.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷نگاهی متفاوت به شهادتِ دانشمندِ 🌷 📎 پدر و مادرها حتما بشنوند 🎙 راوی: حجت‌الاسلام موسوی‌زاده ☘🌷☘🌷☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹 اوایل جنگ بود. تازه وارد جبهه شدت بودم.آقای اسلامی نسب من را معرفی کرد به محمد که هفده, هجده سال بیشتر نداشت. به سنگر ایشان رفتم. نیمه شب دیدم به نماز ایستاده. سریع وضو گرفتم و به او اقتدا کردم. نمازش که تمام شد گفت به من اقتدا نکن. گفتم چرا؟ گفت من لایقش نیستم. بعد گفت تو چه نماز می خواندی؟ گفتم نماز صبح. خندید و گفت اما هنوز وقت نماز صبح نشده. با تعجب گفتم, پس شما چه نمازی می خواندید! با شرم گفت نماز شب! گفتم نماز شب چیه؟ یاد من هم می دید! به لطف محمد, من هم در جبهه نماز شب خوان شدم. 🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
🌷به خاطر حسن سابقه اش مسؤلیت شورای محل دروازه کازرون شیراز را به او دادند. ﺁﻥ روزها یکی از کارهای شورا توزیع اقلام قسطی به مردم بود. یک روز گفتم: بابا, همه مردم محل که جنسی گرفتند, به فکر یک ماشین لباس شویی هم برای من باش! با ناراحتی گفت:ما نباید از موقعیت کاریمان به نفع خودمان استفاده کنیم! 🌷🌷🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🌹 می نوشم تــو را جرعه جرعه از فنجـان صبـــح ، با عطر ملیح نگاهت ، و قند صیقل خوردهٔ چشمانت... طلوع کن که تــو را مبتلا شدم... 🤚 🍃 🌸🌹 @shohadaye_shiraz
مــــژده 👇👇👇مـــژده 🌹🌷🌹🌷 سومــین زندانے در دو ماه اخـــیر ، بة نیابــت امام زمان(عج) و به رســم شهــدا شــد 🌹🌷🌹🌷 با عنایــت حضرت زهــرا(س) بدهی اقای (امیـــر.آ ) به مبــلغ 3 میلیون 300 هــزار پرداخـــت شد و آزاد شــد دعاے خیــر خانواده این زنــدانی بخصوص دو فرزنــدش شامل حال همه خيرین ... ☘🌹☘🌹☘ خداوند ظهور فریادرس واقعے و منجے موعود را برساند ☘🌷☘🌷☘ شیراز
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ناظم پور که شبها با خودکار و دفترش معناست بود و درد دل هایش را در آن می نوشت روی پتو دراز کشیده بود به خاطره هایی که از شهید محسن داشت فکر می کرد. قلم را برداشت و نوشت: «خدای من خواسته های من بیشمار و دشوار است اما دلم خوش است که دشواری و بیشماری این خواسته های بیشمار برای تو و بر تو دشوار نباشد .قدرت تو شکست پذیر نیست و خزانه تو هرگز تهی می گردد :زیرا انک علی کل شی قدیر. کمپ احسان ۱۳۶۰/۹/۱۰ عبدالعلی ناظم پور چند روز بعد خیاطی آمد آنها را برد اهواز و در جایی به نام کارخانه نساجی چند روزی ماندند.کارخانه نساجی محل استقرار نیروهای مهندسی جنوب بود که مدیریت امکانات مهندسی جنگ مثل کمپرسی ها، تانکرهای آبرسانی ، لودر و بلدوزر ها در این جا انجام می‌شد. مقر تخریب چی ها هم همین جا بود و از این جا تقسیم بندی می شدند.از صحبتهای خیاط ویس فهمیدند که کم کم وقت آن رسیده که تخریب چی ها برای خودشان صاحب تشکیلاتی شده و منسجم تر کار کنند. اسم جدید شان را هم تخرازجچیان مهندسی قرارگاه جنوب گذاشته بودند.فهمیدند که ج۹۰ این به بعد باید در گروههای منسجم‌تر کار کنند جح هم پا۰۹۹۹ژکسازی میدان های مین در منطقه عملیاتی طریق القدس در اطراف سوسنگرد ،بستان، دغاغله ،سابله و سودانیه بود. فردا صبح زود خیاط ویس گفت می‌خواهم شما را به دوستانتان برسانم. خبر پیوستن به دیگر بچه‌های گروه شین جیم خیلی خوشحال شان کرد.یک ساعت و نیم بعد سوسنگرد بودند ماشین جلوی ساختمانی ایستاد و در زدند. با هیاهو و شور و اشتیاق وارد شدند. روبوسین و مصافحه شروع شد. حالا بچه های گروه شین همدیگر را پیدا کرده و خنده روی چهره هایشان می نشست.فهمیدند که باید هر روز صبح با گروههای مین یاب سوار ماشین ها شده و بروند این ور و آن ور پاکسازی میدان مین. وقتی تعداد مین ها زیاد شد که بار ماشین زده بیاورند و در ساختمان دیگری انبار کنند. میدان‌های مین خیلی وسیع بود به همین خاطر هر از مدتی خیاط ویز نیروی کمکی می‌فرستاد تا در پاکسازی کمکشان کند. یک گروه از بچه‌های دکتر چمران که بیشترشان بچه‌های تهران تبریز اهواز و گنبد کاووس بودند هم برای کمک آمدند و در ساختمان دیگری مستقر شدند.تعدادی از بچه های برازجان برای یاد گرفتن کار تخریب آنها ملحق شدند که مسئول شان غلامرضا جوان بود.)در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید)به‌طور رسمی بچه‌ها کار آموزش تخریب را در همین ساختمان برای بچه های برازجانی شروع کردند. کارها تقسیم بندی شده و گروه‌های مین یاب جدیدی راه افتاده بود و کاکاعلی مسئول بچه های جهرم بود. اولین رسمی را هم که به راه انداخت آداب رفتن به میدان مین بود وضو نماز توسل و دعا. هر گروه مین یاب ۴ یا۵ نفر بودند.که یک نفرشان سرگروه بود غذا ماشین و نیروی لازم برای گروهها از طرف تیپ عاشورا تأمین می‌شد.عراقی ها بعد از تصرف منطقه همه جا رامین کاشته بودند و خیلی جاها مردم با گاو و گوسفندان شان روی مین ها می رفتند. صبح تا از دنبال پیدا کردن مین و بیرون آوردن آن از زیر خاک و بار ماشین زدن و تخلیه در انبار بودند.یکبار هنگام تخلیه لابلای همین هایی که در آیفا روی هم ریخته بودند .مینی را دیدن که چاشنی رویش بود اما معجزه‌آسا زیر فشار آن هم همین منفجر نشده بود. از تصور اینکه ممکن بود با انفجار آن چه فاجعه ای رخ بدهد نفس‌ها در سینه حبس شد و دقایقی دست از کار کشیدند.کاکا علی از همه خواست که دور هم جمع شده و خدا را شکر کنند که از حادثه های بزرگ نجاتشان داده و تذکر داد که از این به بعد دقت شان را صد برابر کنند و تکرار کرد: «بچه ها اولین اشتباه آخرین اشتباه است» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🎋🎋 👇 … 🔰این قدر دعا کردی تا ی من⚰ پیدا شد.  کار خودتو کردی⁉️  حالا خوب شد ⁉️ جیگرت خنک شد ⁉️ 🔰حالا برات بگم حالا که پیدا شدم و تو جیگرت خنک شد و تو خوشحال شدی 😊، آوردی منو تو گلزار 🌷 دفن کردی ،  و به قول خودمون اسمشو نوشتی🖍 🔰حالا برات بگم : ما که تو بیابونا افتاده بودیم برا خودمون شبا🌌 خلوت داشتیم و به همه ی ما مفقودها (س) سر می زد و مادر همه ی ما تو اون بیابون گمشده ، بود . 🔰از اون موقعی که تو این قدر کردی و دعات مستجاب شد و ما پیدا شدیم . این بزم ما رو به هم زدی من دیگه توی جمع اون  🕊که در محضر  حضرت زهرا (س) هستند .😔😭  آمدم توی جمع شهیدایِ با نام و نشون به ظاهرِ دنیا. 🎤روایتگر 🌹🍃🌹🍃 ﭘﺨﺶ اﻧﻼﻳﻦ اﺯ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇👇👇 اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15 ﺻﻔﺤﻪ : https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ اﺯ 16:15 ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
تقریبا سال پنجاه و شش بود وشهید فرهاد شاهچراغی فقط پانزده سال سن داشت. به خاطر فعالیت های انقلابی بارها قصد بازداشت وی را داشتند به همین دلیل یک بار که درتعقیب وی بودند و او درفرار بود به زمین خورد به صورتی که نتوانست از جایش بلند شود سرباز ها نزدیک تر می شدند و او کاری از دستش بر نمی آمد . تااین که در آن شرایط و با خلوص دلی که داشت شروع کرد به خواندن آیه ی شریفه ی (وجعلنا من بین ایدیهم سد و من خلفهم سدا فآغشیناهم فهم لا یبصرون). خلاصه سرباز ها بهش رسیدند اما انگار که او را ندیدند به طوری که یکی از سرباز ها با پوتین روی دستان فرهاد ایستاده بود بدون آن که بداند و دیگری روی کمر فرهاد ایستاد بود بدون آنکه متوجه شود ویا فرهاد را ببیندو... همه در جستجوی او بودند اما هیچ کدام او را نیافتند در حالی که او درست همان جا بود. بعد از نیم ساعت جستجو وقتی دیگر مطمئن می شوند که فرهاد آنجا نیست ازجستجو صرف نظر کرده و می روند . فرهاد هم  سالم و سلامت بلند می شود و به خانه می رود... فرهاد شاهچراغی 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌅 "هـرڪس شـ‌هدا را در شبِ جمعہ یاد ڪند،شـ‌هدا هم او را نزد اباعبداللہ ع یادخواهند ڪرد♥️ 👆👆 اﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻳﻚ ﻫﺴﺖ ﭘﺲ ﺩاﺭﺩ ☘🌹☘🌹☘🌹 ارواح طیبه شهدا و امام شهدا 🌷🌹🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍂صبح دمید... و ما دوباره، در هیاهوی دنیا، قدم می گذاریم. نمی دانم،امروز؛ چندبار، یاد تو، از خاطرم عبور میکند...! اما میدانم تو هنوز، مثل دیروزتنهایی...! 🌸 🍃 @shohadaye_shiraz
حاج حسین یکتا: انقلاب اسلامی ایران تعزیه‌خوانی قبل از ظهور علیه‌السلام است و افراد باید جایگاه خود را در این تعزیه‌خوانی پیدا کنند . http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * رفیق یکرنگ شدن از اتفاقاتی بود که در جبهه زیاد می‌افتاد و دونفر شدیداً به هم دل می بستند. مسعود ذبایحی با علی اصغر بهمن زادگان حسابی رفیق شده و از دو و نرمش صبح تا خواب شب با هم بودند. مسجد جامع سوسنگرد چند خیابان پایین‌تر بود و آنها خود را به نماز جماعت می‌رساندند.قبل از اذان صبح مسجد غلغله بود گلوله‌های توپ همسو و جماعت را به هم نمی‌زد.علی اصغر و مسعود با هم به مسجد می رفتند و در ماموریت ها هم با هم بودند. اما تقدیر ۲۵ دی ماه سال ۱۳۶۰ جور دیگری رقم خورده بود.سحرگاه جمعه علی اصغر به حمام عمومی سوسنگرد رفت و غسل کرد و بعد از نماز شب یواش به مسعود گفت که: «کاماز من غسل شهادت کردم. مسعود جا خورد اما محمدرضا زارعیان شیطنتش گل کرد و سر به سرش گذاشت شادی و شعف عجیبی سراغ علی اصغر آمده بود و با همه شوخی می‌کرد. بعد از صبحانه کاکاعلی مسعود ذبایحی و سید جلال رضوی زادگان (سال ۸۷ ۱۳در حین پاکسازی میدان مین در منطقه چه دهلران به شهادت رسید) را صدا زد و آنها را فرستاد تنگ چزابه برای شناسایی میدان مین و خودش با علی اصغر وحرف بزنم یه ساعته محمدرضا و چند نفر از بچه‌های گنبد وانت لندرور را برداشته و برای شناسایی میدان مین رفتند اطراف رودخانه نیسان و امامزاده زین العابدین. راه زیادی تا سوسنگرد نبود در را به یکی از مقرهای ارتش که رسیدند ارتشی ها گفتند: «سر راه ما یک میدان مین هست که خنثی نشده زحمت بکشید خنثی کنید تا رفت و آمدمان آسان شود و مجبور نباشیم منطقه را دور بزنیم. گفتند: ما امروز برای شناسایی اومدیم قول میدیم فردا بیام و آنها را خنثی کنیم. بازی ها شروع کردند به التماس کردن که اگر رفتید بر نمی گردید. مین ها را به لای نی ها و زیر علف ها و بوته‌ها مخفی بودند گوشه کنار میدان لاشه حیوانات را می شد دید که روی مین رفته بودند. میدان مین خطرناکی بود بسم الله گفته آستین‌ها را بالا زده و تقسیم کار کردند چند نفر دنبال مین ضد تانک ،دو نفر مسئول مین گوشتکوبی و علی اصغر و بچه‌های گنبد هم مسئول خنثی کردن مین سوسکی شدند. اینها به وسیله بوته و خارها تله شده بودند و خنثی کردن شان خطر داشت.وسط میدان برآمدگی تپه مانند بود که علی اصغر و بچه های گنبد پشت آن با مین‌های سوسکی خنثی می کردند. در حین کار یک مرتبه صدای انفجاری بلند شد صدا ازپشت برآمدگی بود با احتیاط به آن طرف رفته و دیدن چند نفر به زمین افتاده اند.معلوم شد میر سوزکی منفجر شده و دست و شکم سینه و صورت علی اصغر را تکه پاره کرده و بچه‌های گنبد هم مجروح شدند.مینی سوزکی اندازه چند نارنجک قدرت داشت کار را تعطیل کرده و مجروحین را در لندرور گذاشته و ماشین سریع به سوسنگرد رفت. کاکا و جهرمیها کنار پیکر پاره پاره علی اصغر منتظر ماندند تا ماشین برگردد ‌شدت انفجار پاره های بدن شهید را به اطراف پرتاب کرده بود به طوری که یک انگشت او را در فاصله دوری پیدا کردند. حالا علی اصغر اولین‌شهید تخریبچی استان فارس و جهرم بود.کاکا علی بچه ها را آرام کرد ماشین که برگردد جنازه تکه پاره را پشت آن گذاشته و سریع آمدند سوسنگرد تا به معراج شهدای اهواز ببرند.مهدی رازبان و جلال جعفرزادگان در ساختمان منتظر برگشت کاکاعلی بودند. چشم مهدی که به بچه ها افتاد با تعجب پرسید: انگاری زود برگشتین؟ کاکا علی خودش را خونسرد نشان داد و گفت : ها کاکا ..علی اصغر رفت ما هم زود برگشتیم. _کجا رفت؟ _رفت بهشت. مهدی نیم خیز شد و گفت: بهشت؟! _بله شهید شد رفت بهشت. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
توےسنگــر با او و چند تای دیگه از بچه ها نشسته بودیم .😊 یکی از بچـه های وارد شد. پانزده – شانزده ساله به نظر میرسید. مثل بقیه جوانترها شیــفته فرهاد شده بود و نشــانی منزل او را میخواست.☺️ فرهاد مکــثی کـرد و سرش را بالا آورد و گفت : - شما لطــف دارین ! ما در خدمتــتون هستیــم . خیابــونای بلدی؟ - بلـــــــــه... - سوار ماشـــین که شدی میگی ، قبرستون جدید . . . صدای خنده بچه ها جوان را گــیج کرده بود.😂 فرهــاد جوان را بوسید و گفــت: بنــویس ڪاکو ... برای مزاح بود ... بنویــس :✍ دارالرحمة ، قطعـــه ، ردیف ... ، پلاک ... بسیجی جوان رفت. روزها گذشت . بچه ها یکی یکی شهید شدند . اکبر رفت ، حسین رفت ، فرهاد هم رفت ... جنازه او را از سردشت آوردند و شوق و شورش را به آرامگاه ابدی اش در دارالرحمة سپــردند. وقتــے به شـــوق ‌ مزار او به راه افــتادم ، یڪ نفر زودتر از من به آنجا رسیده بود ، هــمان بسیجی جوان را درست آمده بود.😭 فرهاد شــاهچراغی 🌷 ☘🌷☘🌷☘ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان، برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست. به من - مسؤل وقت فرودگاه- اطلاع دادند دم درب مهمان دارید. رفتم و با کمال تعجب شهید عباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته. پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشسته اید؟ خیلی آرام و متواضع پاسخ داد. این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی توانی وارد شوی. من هم منتظر ماندم تا مانع پرواز نشوم. در صورتی که شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند. نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او شد. بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم. امروز ١۴ آذر زادروز سرلشکر شهید عباس بابایی است. کسی که بیش از ۳ هزار ساعت پرواز و ۶۰ عملیات جنگی موفق داشت و بنیانگذار سوختگیری هوایی با هواپیمای اف14بود. روحش شاد و یادش گرامی 🥀 🌺🌺🌺🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb نشردهید
🌷🌹 مسیر افلاڪ از خاڪ می‌گذرد خاڪی شوید تا آسـمانی شوید ... 🤚 🍃 🌹🌷 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * مهدی نشست روی زمین به کاکاعلی نگاه کرد که قیافش مثل هر روز آرام و طبیعی بود. آمد گریه کند از کاکاعلی خجالت کشید.رفت سراغ جنازه شهادت علی اصغر روی بچه ها تاثیر گذاشته بود و غم خاصی همه جا حس می شد. شب کاکاعلی صحبت کرد و گفت: بچه ها این اولین و آخرین شهید مان نیست .حالا حالاها ما باید شهید بدیم قول بدین هر کدوم از شما که شهید شد فکر بقیه هم باشد و شفاعتمون کند. فردا ظهر مسعود ذبایحی از ماموریت برگشت و اول از همه سراغ علی اصغر را گرفت. خبر را که شنید چیزی نگفت آرام رفت سر ساکش همان لباس مشکی را که شب‌های عزاداری می پوشید در آورد و پوشید و یک گوشه دنج پیدا کرد و در خودش فرو رفت.و شروع کرد به سیگار کشیدن وسط همین دود و آه بود که کاکاعلی سر رسید. بوی سیگار او را کشید آنطرف. کنارش نشست و با تعجب به ته سیگار ها اشاره کرد و گفت: «مسعود اینا کار تو است؟!! وای وای وای.. مسعود چیزی نگفت .کاکا علی سر او را توی بغل گرفت و محکم ماچش کرد و با لحن آرامی گفت:کاکا ما هم همون اومدیم که شهید بشیم .شهید شدن افتخار بزرگیه که به هرکسی نمیدن .تو برا کسی که به این درجه بزرگ رسیده از عزا گرفتی؟! درست کتاب اونو از دست دادی اما میدونی حالا اون کجاست؟! اون توی بهشت داره میخنده و تو این جا داری گریه می کنی !ای بابا مگه تو مقام شهید رو نمیدونی ؟!پاشو خوشحال باش و پیرهن مشکی را هم در بیار. دعا کن که خودت هم شهید بشی مسعود اشک‌هایش را پاک کرد و در حالیکه ته سیگار را زیر پا له می کرد خودش را جمع و جور کرد و گفت:میدونی کاکاعلی ناراحتم که این همه وقت شب و روز باهاش بودم اما لحظه شهادتش نبودم» دست روی شانه مسعود گذاشت و گاو ببین کاکا مسعود این حکمت کار خداست که تو شهادت عزیزترین رفیقت رو نبینیم شاید تحملش خیلی برات سخت می‌شد شاید خیر و صلاح این بوده که تکه تکه شدن برادرت رو نبینی و تا آخر عمر خاطره تلخی از علی اصغر در ذهنت نمونه. آن روز کاکاعلی آنقدر از مقام شهید گفت که کم کم همه دورش جمع شدند.لبخند رضایت بر لب همه نشست و همه با هم دعا کردند که آنها هم مثل علی اصغر بهمن زادگان شهید شوند. ،،🌿🌿🌿🌿 مسعود ذبایحی فکر میکرد که خودش خیلی برای علی اصغر می سوزد اما بعدا چشمش به شعری افتاد که کاکاعلی شب بعد از شهادت علی اصغر در دفترش نوشته بود آنجا بود که فهمید کاکاعلی چقدر صبورانه این داغ ها را در خودش فرو می ریخته و دم نمی زده است.حتی فهمید همین محمدرضا زارعی آن که دائم فکر خنداندن بچه‌هاست چقدر شب های یواشکی گوشه های خلوت می کند و به یاد خاطرات علی اصغر اشک میریزد. کاکا علی نوشته بود: «برادر می خوام برات نامه بدم برادر می خوام که درد دل کنم برادر اصغر خوب من سلام عزیز پریده از قفس سلام یک سلام با اشک چشم مادرت یه سلام با ناله برادرت یه سلام به پیکر غرقه به خون تو رو به خدا قسم منو بخون اصغرم پریده ای تو از قفس دیگه از علی نمونده یک نفس بغض اینکه من یک خاک خاکی ام خودت حالا خوب میدونی من کیم از قفس پریده ها قدر تو رو خوب میدونن اونا حرفای تورو خوب میخونن اونا از بنده بودن خوب میدونن برادر اصغر خوب و با وفا تو که رفتی یه شبی پیش خدا درسته اونجا بودن سعادته ولی این دوست کوچیک یادت نره یادته گفتی یه روز تو صحبت‌ها که شفاعت می کنی پیش خدا اصغرم برادرم تو برای ما شدی یه رابطه تو شدی از طرف ما واسطه اصغرم برادرم اگه ما فراقت رو تاب بیاریم چه برای مادر تو ببریم؟! بریم اونجا بگیم اصغر چی شده؟! بگیم ما موندیم و اون رها شده؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿