#ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﻗﻮﻟﺶ ﻗﻮﻝ ﺑﻮﺩ ...
🌷 وقتی رسیدیم به منطقه عملیات دیدیم از مهمات خبری نیست!
هر چی درخواست دادیم خبری نبود...
سید محمد با گروه شناسایی وارد مقر شد..
گفت: عملیات ساعت چند است؟
گفتم: ساعت ده شب ...
گفت: من قول می دم تا ساعت 7 شب مهمات را به شما برسانم!
گفتم: حتماً می خواد به من دلگرمی بده!
حرکت کردیم. ساعت 6/5 عصر بود که رسیدیم روی ارتفاع گوجار.
از فرماندهی پیام دادند آماده اید؟
با رمز گفتم: آماده ایم، اما موردی که قبلاً گفتم هنوز مثبت نشده!
گفتند: اگر مورد را به سید محمد گفتید حتماً حلش می کند.
گفتم: غیر ممکن است، ایشان حتی در جریان عملیات هم نبودند.
گفتن: اگر سید محمد قول بدهد محال است عمل نکند!
حدود ساعت هفت شب بود. در تاریکی شنیدم از پائین صدایی می آید ..
گفتم: نکند عراقی ها ما را دور زده باشند؟
که دیدیم یک گروهان صد نفره از نیروهای خودمان هستند.
سید محمد مهمات دو روز جنگیدن،را با این گروهان برای ما آورده بود. ظاهر سریع به قرارگاه رفته و مهمات را تهیه کرده بود. حتی به سرعت تمام نوارهای تیربار را هم پر کرده بود که دیگر نیاز به وقت گذاشتن برای این مورد نباشد. ...
🌷🍃🌷🍃
#شهید سید محمد عسکری
#شهدای_ﻓﺎﺭﺱ
سمت: فرمانده لجستیک تیپ امام حسن(ع)
#سالروز قمری شهادت
🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🛑 #گــزارش 🛑
#کمک_مومنانه
♦️ذبح قربانی روز ۲۱ ماه مبارک رمضان♦️
🔹جهت سلامتی و ظهور امام عصر عج🔹
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و ﺷﻬﺪا
➖🔻➖🔻➖
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ امیرالمومنین ع در روز شهادت حضرت ، با همت یکی از بانیان، یک راس گوسفند ذبح و بین ۳۴ خانواده نیازمند ، در یکی از محله های فقیر نشین مرکزی شیراز توزیع گردید
🔹🔹🔹🔹🔹🔹
شماره کارت جهت مشارکت طرح کمک مومنانه 👇👇
6037997950252222
*بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام*
شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر #صلوات
🌷▫️🌷▫️
#ﻫﻴﻴﺖﺷﻬــﺪاےﮔﻤﻨﺎﻡ_ﺷﻴــﺮاﺯ
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💕💞
هـر انسـانے،
لبخنـدے از خداونـد است...
سلام بر تو ای شــهیــد ڪہ
زیبـــاتـرین لبخــند خـدایــے
🥀🕊️🥀🕊️🥀🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
⭕️ #خیابــان_شهداےغریب_شیــراز ⭕️
از خیابان شهــداےشیــراز آرام آرام در حال گــذر بودم!
🌸 در اولــین کوچـہ کہ #پرچــم یا مهدے داشــت شهــید عبدالحمیــد حسینے را دیدم....
عبــدالحمید با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامــم را صـــدا زد!
گفت: اگہ یک #قــدم به طرف امــام زمان عج بردارے امــام صــد قدم بہ طرف شمــا مے آید! !
چه کردی...چــند قدم بہ طرف امــام زمانت بر داشتے؟؟
جوابــی نداشــتم؛ســر به زیر انداخــته و گذشــتم...
🌸دومــین کوچــہ #شهـــید محــمد اسلامے نســب ؛
پرچم ســبز #یازهــرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حـــال و هـــوای عجیبے رقـــم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
محـــمد آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشـــم توسل بود به ائمــہ اطــهار بخصــوص حضرت زهرا بود..
چه کردے؟
جوابے نداشتم و از #شـــرم از کوچه گذشــتم...
ولے مےدیدم کہ تــا نــام بے بے حضـرت زهــرا (س) را بــرد #اشکــش جارے شد ...
🌸به سومین کوچـــه رسیدم!
شهید علــے کسايے ...
به صدایی ملایـــم،اما محکم مرا خواند!
گفــت: #قـــرآن و #نهــج_البلاغه در کجای زندگــے ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستــــم جواب دهم!
مے دانستــم خودش #استــادقرآن و #نهج_البلاغة هســت...
با چشماني که گوشــه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتـــم...
🌸به چهارمین کوچــه!
کوچـــہ شهید محــمد ابراهیمے...
مثل عکسهایــش ، لبخنــد بر روے لب داشــت
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفــت : با چــة کسانے تــا حالا ارتباط داشتے
گفتم : ارتباط؟...خجالــت کشیــدم چیزے بگویمـ....
با خنده زیبایــش ادامہ داد: اصــل ارتباط با خداســت !!!
گفت اگر #واجــباتـــ را انجــام دادي، #نمازت را ســـروقت خواندے، #محرمــات را ترک کردے در زندگے پیروزے وگـــرنہ بقیــہ کشکــہ!
همچــنان که دستــانم در دســتان شهیــد بود!
از او جدا شـــدم و حرفے برای گفــتن نداشتــم...
🌸به پنجـــمین کوچه و شهـــید خـادم صادق رسیدم...
صداي نجـــوا و #مناجـــات شهــید می آمد!
حاج منصــور ...
...#دعــاے کمیــل مے خوانــد....
چقــدر با اخلاص می خواند
حضورم را متوجـــه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوے ام...
از دعــا خواندنـــم
گذشتــم...
🌸ششمین کوچه بہ نام شهیــد عباس دوران..
با جذبہ بــود..ـ
خودش یہ عده را جمــع کرده بود
مشغول تــدریس بود!!!:
مــبارزه با #هواے_نفس،نگهـــبانے #دل، #پرواز بہ سوے پرودگارو #شجــاعت در راه دین...
کــم آوردم...
من کجا ..#شاگردے او کجا!! ...
گذشتـــم....
🌸هفتمین کوچه انگار مثل زینبیہ بود!
بلـــه؛
شهید عبداللہ اســکندرے...
کنار اوهم شهیــد شیبانے، همه مدافعــان حرم بودند ...
عکــس هاے عزیزانشان در دستشان بود....
یکے پدر ، یکے مادر، یکے همســر
چشمم به عکس فرزند شهید علمدارے افتاد ...
دختر بدون پدر چہ حالے دارد ؟!
میخواستــند بگویــند: مـا تو این دوره و زمانہ از همہ چیزمــان #گذشتــیم ....
تو چہ کردے؟
از کم کارے ام شــرمنده شــدم و گذشتم...
😔😔
دیگر ادامہ نــدادم....
از #حـــرف تا #عمــــل!
فاصله زیــــاد بود...
دیگـــر پاهــایم رمـــق نداشت!
افتــادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
#فقط یک جملہ گفتــم : #شهــداےغریب_شهرم... شرمنده ام!!!
#تمـــام
🌷🌺😭😭🌺🌷
🔴 *از کوچه پس کوچه های دنـــیا!
بی شهدا،نمے تــوان گـــذشت...*
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
*ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ*
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_شصت_و_چهارم*
گاهی از هر دری سخن به میان می آید. صدای مزاحم موتور ماشین، صدایشان را بلندتر می کند. منصور، ساکت تر از بقیه، خیره است به سروها که تند و تند رد می شوند. به شاخه های درهم رفته که سبزی تابستانی شان را کم کم از دست دادهاند و طرح پادگان های چسبیده به هم که تا اکبرآباد ادامه دارد. موقعیت شهید باقری... دانشکده زرهی ... گردان زرهی ۲۸ صفر.. و گاه ، سر میچرخاند عقب و جواب همراهان را می دهد. باز، برمی گردد. شیشه ماشین را ستون آرنج می کند. دست به چانه می گذارد و خیره به منازل که آرام آرام محو میشوند در غروب و بعد، تاریکی کشیده میشود به دشت های دور که در هاله ای خاکستری، از افق سرخ غروب می آیند و می روند، در دل تپه ها و دشت های روبروش... فاصله زمانی بین کربلای پنج و کربلای هشت... جزیره مجنون زیر آتش سنگین دشمن بود. و چقدر تصرف جزیره برایشان حیاتی. آمد به جزیره. با «اُرزی» اختلاطی کرد.
_میگم نمی دونی از .. یا حسین ...یاحسین. طوریت نشد؟! ... گلوله تانک می زنند لامصبا! نه...؟
_ها.. ها ..منصور آقو نگاه کنین، حدودا اون جا یه تپه دیدهبانی به ارتفاع ۳۵ متر زدن. تانکهاشون اونجان.. از همونجا هم مستقیم شلیک میکنن.
سر زیر انداخت و به تاثر تکان داد.
_ای لامصبا با تانک دارند بچهها را داغون می کنن... اون وقت ما.. فایده نداره... باید یه سکو بزنیم تانکامون رو ببریم روش. از اونجا تانکهای اونا را مستقیم بزنیم... علی بگو موتور را روشن کنن، به منطقه واردی ، یه چرخی بزنیم تا بهت بگم.
زانوی پای قطعش را با دست بلند کرد و انداخت آن طرف زین موتور. زوری داد و پرید و نشست. غبار غلیظی از پشت چرخ ها بلند میشود و آرام آرام کمرنگ و بعد ، هیچ...بچه های مهندسی سکو زدند. خاک ها انبوه شد روی هم، و بعد تانکی رویش و صدای شلیک گلوله ها... خبری از گلولههای تانک روبرو نبود. آن دورها شعله ها ، حلقوی و سرخ سرخ می زاییدند و سیاهی دودی بر فرازشان محو می شد.
انگشت های دست راست چسبیده به پیشانی اش و گاه می کشد روی آن. هر از چندی سر روی شانه می افتد و با رد شدن از دست اندازها چشم ها باز می شود و سر بالا میآید و باز، سر روی شانه. صحبت های گرم اولیه این سفر هم مثل همه سفرها کم رنگ شده. روی صندلی عقب، فلاحزاده و تقوایی با چشم های بسته، سر روی سر و شانه هم دارند. اشکنانی به پیچ ها که می رسد، بدنش همراه پیچ می چرخد. فرمان را میچرخاند و جاده که صاف شد، زیر چشمی به منصور نگاه میاندازد. منصور خواب است و بیدار . ماشین ها از روبرو می آیند و موقع گذشتن از کنارشان صدایی ایجاد میکنند و او خوب هوشش به این صداهاست و اینکه چرا این صدا همیشه فراموش است و چرا بعضی ماشین های روبرو چراغ خاموش میآیند و بعضی هاشان روشن. و تاریکی از کجا آغاز می شود و چرا برای بعضی ها حالا اول غروبی تاریک است و بعضی ها ترجیح می دهند چراغ خاموش بیایند و چه فرقی است بین سرخی گرگ و میش دم دمای غروب و سپیده صبح .
_آقا مسلم ! قهوه خونه ای چیزی که رسیدیم نگهدار نمازمون رو بخونیم. من رانندگیم تو شب بد نیست. میخوای من بشینم تا صب بعد شما بیشین.
آب حوض قهوه خانه های بین راه، سرد است. به صورت می زنند و دست ها.« اوفیش » پرده سفید ضخیم را پس میزنند و میروند در اتاقک و بعد بیرون می آیند و از پیرمرد خوش روی قهوه خانه آب جوش می گیرند و سوار میشود .
_نه دیگه تعارف که نمی کنم...راحتم. شما استراحت کن دلیجان به بعد بشین... نه عادت دارم به بی خوابی شب.
نیرو از زانو به پای مصنوعی و بعد به پدال میرسد. هنوز چند کیلومتر نرفته، صندلی عقب، دو سر روی شانه های هم میافتد و صندلی جلو، کنار دست راننده، سری ولو می شود روی سینه. سکوت می ماند و صدای رد شدن گاه گاه ماشین های روبرو و چراغ هایشان که حالا همگی روشن اند. راننده شب که ور دستش هم صحبتی نباشد، همین طور که جاده و علائم راهنمایی کنارش و ماشین های روبرو را چهار چشمی می پاید، ناخواسته تصاویر دیروز و نگره های فردا می آیند سراغش. فرمان می چرخاند و جای دیگری است. نشسته در سه کنج سنگر. بوی تند خاک و روغن ادوات جنگی در هم آمیخته.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبت های بسیار شنیدنی از حاج قاسم که گویا برای امروز است.
🔺سردار سلیمانی: اگر بعضی از کارها با دیپلماسی قابل حل بود، هیچ کس مصلحتر از امیرالمؤمنین(ع) نبوده، هیچکس مصلحتر از امام حسین(ع) نبوده است.چرا امام حسین با خون از اسلام دفاع کرد چون آن منطق، منطق دیپلماسی نبود...
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گفت: آقای پیشوا من دارم به خط مقدم میرم، یک وصیتی دارم. اگر من شهید شدم. این وصیت من را به بچههای تبلیغات و کسانی که بعد میآیند برسان. وصیت من این است که، بعد از پایان جنگ، کسانی هستند که برای بازدید به جبههها میآیند. میخواهم از جایی که عملیاتها شروع میشود تا خطهای نبرد، روی تابلوهایی "اسماءالله" که در دعای جوشن کبیر آمده است را بنویسید و کیلومتر کیلومتر در مسیر، بازدید کنندگان قرار دهند، تا کسانی که برای بازدید جبههها میآیند، دعای جوشن کبیر را بخوانند و جلو بیایند. [که بدانند این جبههها محل ذکر و نام خدا بوده.]
برش هایی از کتاب *قلب های آرام 2*
🌹🌷🌹
#شهید حبیب روزی طلب
#شهدای_فارس
🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
#استاد_شجاعی #استاد_پناهیان
💥تو امشب، خودت وسط گودی!
سهمت رو از #ليلة_القدر بگیر!
#التماس_دعای_فرج
#شب_قدر
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌙 #شب_قدر | #شهدا
✍🏼 رهبر انقلاب: "از ابزارهای تقرب به پروردگار توجه به ارواح مطهر شهیدان است. شبهای قدر اگر میخواهیم دعای مستجاب داشته باشیم، #شهدا را شفیع قرار دهیم."
➡️ ۹۵/۴/۵
#التماس_دعای_فرج
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📢یک حساب و کتاب شب قدری 🚨
#توجه #توجه
یکی از #اعمال شب قدر #صدقه دادن هست ✔️
و در روایت داریم هر عمل در این شب معادل هزار ماه است ❗️❗️
خوب اگر امشب یک تومان صدقه بدهیم یعنی صدقه ۱۰۰۰ ماه ...✅✅
یک حدیث دیگه از امام صادق ع داریم که فرمودند هر عملی که به #نیابت امام زمان عج باشد ۲ میلیون برابر میشود 😳
پس حساب کنیم یک تومان #صدقه امشب در شب قدر و به #نیابت حضرت صاحب ع چقدر میشود⁉️⁉️
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
حالا این کار اگر به فرمان ولی فقیه باشد و نذر ظهور مهدی موعود عج باشد میشود نورعلی نور 👌
👇👇
پس برای مشارکت و واریز نذورات، صدقات ، خیرات با نیت های خوب هر چند ناچیز بشتابیم ✋
🔻🔻🔻
شماره کارت جهت تهیه و توزیع بسته های معیشتی بین نیازمندان در ماه مبارک رمضان :
6037997950252222
*بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام*
🔹🍃🔹🍃🔹
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هر شهید
مثل یک فانوس است
میسوزد و
نور میدهد ......
و از کنار او بودن
تو هم نورانی میشوی ....
با شهدا که رفیق شدی
شهید میشوی
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ وطَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَی القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین.
🔸 خدایا، در این ماه از گناهانم شست وشویم ده و از عیب ها پاکم کن و دلم را به پرهیزکاری دل ها آزمایش کن، ای نادیده گیرنده لغزش های اهل گناه.
#بهار_قرآن
#هیئت شهدای گمنام
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
#ﻫﻴﻴـــﺖ_ﺗﻌﻂﻴـــﻞ_ﻧﻤﻴﺸـــﻮﺩ....
👇👇👇👇
#مراسم میهمانی لاله های زهرایی
در روز قدر ...
#به_صورت_مجازی
پنجشــبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰/ از ساعــت ۱۸
🌷🌹🌷
پخش زنده در صفحه 👇:
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
و ﻟﻴﻨﻚ ﻫﻴﻴﺖ انلاین با اینترنت رایگان👇
http://heyatonline.ir/heyat/120
🌹🌹🌹
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌷▫️🌷▫️🌷
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_شصت_و_پنجم*
بسیجی روبهرویش ادامه میدهد.
_یه بیابون عجیب و غریبی بود. تا حالا همچین جایی ندیده بودم. یه چهارتا پرده سفید ساده از آسمون با هم افتادند پایین. خیلی رنگشون عجیب بود بگم مث چی ؟... یه ملافه بود چهار گوشه ش چسبیده بود به چهار تا بال پرده ها. باد می اومد، نه ای جور که خدا خوشش بیاد ها. ولی ملافه و پرده ها اصلا تکون نمی خوردن. مو های شما هم تکون نمی خورد. تا رفتین نشستین رو ملافه، پرده ها با ملافه انگار بال در بیارن، رفتن هوا. باد خوابید. هی داد می زدم، وحشت کرده بودم، جیغ می زدم.
قاشق روی لبه یقلاوی است. وسط غذا دارد قطعهای لیوان را می مکد. بال چفیه را زیر سبیلش، بالای لب های گوشتی می کشد و آهی بی صدا سر میدهد و چشم می سراند به خاکستری پتوی کف سنگر ... اصفهان ۵۵ کیلومتر ... پیچ خطرناک با دنده سنگین... تابلوها را می بیند. هرچه هست انگار همین الان چشم سرانده به خاکستری پتوی کف سنگر. لبش را می گزد و سری می جنباند بخنده و شاید به تاثر.
_هرچی خدا بخواد همون پیش میاد... سرد می شه ها... از دهن می افته... یاعلی...
_یاعلی ی ی ..
با صدای ترمز، ناگهان سر ها، جلد، از روی شانه ها رها می شود و بدن ها به جلو هل می خورد. منصور کنار میگیرد و چراغ راهنمای چب را روشن میگذارد.
_خواب رفته بودی حاجی!
دست ها را روی فرمان گذاشته. سکوت ترس آلوده ای احاطه اش کرده. نور زرد چشمک زن لایههای شب را می شکافد.
_حالا خدا را شکر به خیر گذشت... حرکت کنیم بریم دیگه.
_تیکه پاره شد... آخه...
_هه...هه... می برنش بیمارستان غصه نخورین! راستی راستی انگار خوابین ها حاجی ! چی چی تیکه پاره شد؟!
چهرهاش درهم رفته. گوشه چشم هاش ،چند خط ،پوستش را شکسته .
_نمی دونم چی چی بود!... فکر کنم روباه... شایدم.. حواسم نبود بهش. بی هوا اومد تو جاده.
_همچی گفتین که گفتم بلا نسبت جوان هیجده ساله بود. گازش را بگیرین بریم... کجا میخواین پیاده شین. ول کن عامو بریم سر بدبختیمون. قول میدم فردا صبح با آسفالتا یکی شده.
چراغ راهنما خاموش می شود و سر ها روی هم نمیافتد. تا اصفهان بیخوابی به کله ها میزند و گپ های شبانه گل می کند. همین که چراغ های شهر به چشم میآیند تعارف میکنند.
_ حاجی ! میخواین از اصفهان من بشینم ؟!
_نه عزیزم ! راحت راحتم. فقط یه چای بریز دستت درد نکنه...
از کمربندی می اندازد برای جاده تهران. چراغ های حومه شهر گم می شوند و بعد، همه جا تاریک است.
_چیش شیطون کور، یه چرتی بزنیم. حاجی ! خداوکیلی حواست فقط به حیوانات توی جاده باشه...
افتاده اند در جاده کفه... چراغ های اصفهان پشت سر سوسو می زنند. منصور میماند و فکرهای شبانگاه. دنده چهار، گاز می دهد و راضیه و مرضیه و محمدمهدی و مادرشان و حتم چندتایی دیگر پیش چشمش می آیند و می روند .
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘
پنجشنبه است...
وباردیگر
مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند...
دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند
و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند...
#پنجشنبه_های_عاشقی💔
#باز_پنجشنبه_ویاد_شهدا_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
👇👇
اﮔﺮ ﺩﻟﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﻬﺪا و ﻣﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﺳﺖ ....
اﺯ ﺳﺎﻋﺖ ۱۸ زیارت انلاین انجام دهید ⬇️
لینک هییت انلاین
⬇️⬇️
http://heyatonline.ir/heyat/120
اینستا
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🌷فروردین ۶۱، در بخش مجروحین جنگی بیمارستان شفا یحیی تهران بستری بودم. شب جمعه بود. روی تختم خوابیده بودم که صدای سوزناک دعای کمیل در راهرو پیچید.🤲
با تعجب از اتاقم بیرون آمدم. صدا از چهار اتاق پایین تر بود، جایی که یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بستری بود که نماز هم نمی خواند چه رسد به دعا!
به سمت اتاق رفتم، تا صاحب صدا را ببینم. با تعجب دیدم محمد است که روی تخت دیگر اتاق خوابیده و وزنه ای با قرقره به ران پایش وصل است. اشک از دو چشمش جاری بود و با سوز کمیل می خواند...
مدتی بعد که محمد مرخص شد، در اتاقش یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بود که حالا نماز اول وقتش ترک نمی شد...😳✅
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮاﻳﻲ
#شهیدمحمداسلامی نسب
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#یا_اباعبدالله_ع❤️
❣️خواستم دور ڪنم فڪر حرم را اما
من بدون تو ، دلے زار و پریشان دارم
❣️آه، در ڪنج رواقٺ ڪه نشستم، دیدم
زیر پاهاے خودم ملڪ سلیمان دارم
#اللهم_ارزقنا_زیارة_الڪربلا💚
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه🌙
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#جمعه_های_مهدوی
💔 کاش در این رمضان لایق دیدار شوم
❣ سحری با نظر لطف تو بیدار شوم
❤ کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان
🥯 تا که همسفره ی تو لحظه ی افطار شوم
🤲 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#رمضان
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ إنّی أسْألُکَ فیه ما یُرْضیکَ وأعوذُ بِکَ ممّا یؤذیک وأسألُکَ التّوفیقَ فیهِ لأنْ أطیعَکَ ولا أعْصیکَ یا جَوادَ السّائلین.
🔸 خدایا، در این ماه آنچه تو را خشنود می کند از تو درخواست می کنم و از آنچه تو را بیازارد به تو پناه می آورم و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم، ای بخشنده به نیازمندان.
#القدس_اقرب
#هیئت شهدای گمنام
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ...
این وعده ی الهی است وخداوند هیچوقت خلف وعده نمیکند.وبه یاری خداطلوع صبح پیروزی نزدیک است.
بزودی در #قدس نماز خواهیم خواند
#قدس_شریف_نزدیکیم
#روزقدس
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎐 #مکتب_حاج_قاسم | #شهید_القدس
📹 ببینید | حاج قاسم سلیمانی: امکان دارد که با #دیپلماسی بتوان فلسطین را به فلسطینیان برگرداند؟
⚠️ یاسر عرفات با خدعه مذاکرهای که او را فریب دادند، اسلحه را زمین گذاشت. خب چه شد نتیجه؟
🔰 #روز_قدس
#حاج_قاسم
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_شصت_و_ششم*
گاه، چشم به جلو، به احتیاط خم می شود و نیم استکانی چای می ریزد.کعبه، مسجدالحرام رهایش نمی کنند. نور زردی که شب ها از چراغ های آن جا می تراوید و هر کدامشان یک خط می شدند و می چسبیدند به خط زرد چراغ بعدی. یک بار هم دقیق شده بود در امتداد این خط های زرد و سخت گریسته بود. «ای خدا ! حقیقت کجاس ؟ ماها بعد جنگ چی میشیم؟ به کجا می رویم؟ عاقبتمون...آی مکه یادت بخیر! با تو باز یک کم آروم شدم. ولی چه فایده. به کی بگم؟ کِیف دنیا تو چیه؟ بهم بفهمون ..اللهم ال...بجودک...»
اشکنانی سرپا مینشیند و چشم می مالد. به راننده نگاهی می اندازد و چشمش روی هم می آید. منصور دست انداخته روی فرمان. جاده صاف است و خسته کننده. نه پیچی که دوبار سر بچرخاند و گردنی که شش دانگ هوشش به جاده رود. دلیجان ۱۵ کیلومتر...
_آقو مسلم... پاشو عزیزم ده دقیقه دیگه باید بشینی پشت ماشین...پاشو خواب از چیشت بپره...
در گستره افق سیاه روبرو، سرخی کمرنگی از پشت تکههای کوچک ابر، بیرون میزند که ماشین در پلیس راه دلیجان می ایستد. صندلی عقب انگار که به صدای مزاحم موتور عادت کرده باشند، چشم وا می کنند و سربلند می کنند.
_دلیجانیم؟!
_ها پاشین یه چیکه آب بزنین رو صورتتون...
دو دقیقه می گذرد. هوایی عوض کرده اند. مسلم پشت فرمان جا میگیرد و لابد به افق سیاه روبرو و سرخی کمرنگ پشت تکههای کوچک ابر توجهی ندارد ، وقتی ماشین را به دنده سه می برد، گاز می دهد. سرعت که بیشتر شد کلاچ را می گیرد و دست می برد طرف دنده. ماشین در سرازیری است. کامیونی هم که از روبرو می آید در سرازیری است. جاده به سان دره ای است که دو ماشین از دو طرف به قعرش سرازیرند. مسلم، در مسیر خودش نیست. سمت راستش ماشین دیگری است. شانه های خاکی کنار جاده کوچکند. نمیشود دست را داد طرف آن ها. انگار میخواهد دستش را به طرف چپ بدهد اما باز هول می شود. فکر می کند کامیون هم دستش را می دهد همان طرف. کامیون چراغ بالا می زند. فاصله شان خیلی کم شده. همه دسته جلویشان را سفت می چسبند. اراده تصمیم ها قفل شده. در واحد خیلی کوچکی از زمان، هول و هراس، رانندهها و سرنشینان را قبل از هر واکنشی به تماشای اتفاق نیافتاده کشانده. فرصت بوق زدن هم نیست...
حالا تو که یازده فصل همراه ما بوده ای دوست داری حکایت را به کجا کشانی؟ گیریم از حالا به بعد همه چیز به تو سپرده شود، حرکت ماشین ها، فرمان دادن، بزرگ تر کردن جاده و حتی رد شدن ماشین ها از هم بی هیچ تصادفی، به سان موجودی فرازمینی مثل روح. چه خواهی کرد با ادامه این داستان اگر فرض که قضا و قدری هم نباشد؟!
می آیی با دو سبابه ات روی همین کاغذ عرض جاده را طویل تر می کنی؟ به لب های هرکدام یا ابوالفضلی می کاری و معجزه آسا دو ماشین از کنار هم میگذرند بی هیچ حادثه ای؟ به مسلم خونسردی بیسابقهای می بخشی تا با یک ترمز حساب شده و چرخش فرمان حساب شده تر، از میان دو ماشین بگذرد و خود و سرنشینان را از این مهلکه چند ثانیه ای برهاند ؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿