eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🎥صحبت های بسیار شنیدنی از حاج قاسم که گویا برای امروز و در جواب یاوه‌گویان است 🔻سردار سلیمانی: اگر بعضی از کارها با دیپلماسی قابل حل بود، هیچ کس مصلحتر از امیرالمؤمنین(ع) نبوده، هیچ‌کس مصلحتر از امام حسین(ع) نبوده است. 🔺چرا امام حسین با خون از اسلام دفاع کرد چون آن منطق، منطق دیپلماسی نبود... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠 شهید سید مرتضی آوینی: انقلاب سنگ انقلاب ایمان است در برابر قدرتهای دنیایی و پیروزی بدون تردید با ایمان است. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎐 l 🔸بدو از فرودگاه امام خودم را رساندم فرودگاه مهرآباد. تازه از سوریه آمده بودم. باید می‌رفتم کرمان برای سخنرانی، آمدم کارت پرواز بگیرم حاج قاسم را دیدم. پرسید: «شما داری میای شهر ما؟» - آره حاجی، امشب روستای زنگی آباد برای شهید حاج يونس زنگی آبادی برنامه گرفتن. دعوت کردن برای روایتگری. وقتی رسیدیم کرمان، خیلی عادی سر خیابان ایستاد تاکسی گرفت و رفت. مراسم که شروع شد حاجی هم آمد، دم در ورودی شرط گذاشته بود و گفته بود: «اسم من رو نمیارید. به حاج حسین هم بگید چیزی نگه که حاج قاسم اینجاست. من رو هم دعوت نمی‌کنید صحبت کنم. اومدم توی جلسه شهید.» حاجی مثل همه مردم آمد نشست توی مراسم شهید و بعد هم رفت. بی‌سروصدا و جنجال و هیاهو 🔹 . راوی: حاج حسین یکتا - کتاب سلیمانی عزیز 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
••🕊•• شَہید، دسݓ نِوشتہ خـُداست... درهمان لَحظہ ڪہ، مآ غافِل عݜقِ یاڔ بۅدیم؛ . ݜہدا عـٰاشق شدندݧ، وخدا پاے عشقِشاݧ ایستاد♥️📿 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦*روایت جمعی از دوستان شهید* ✅ جلال ، نمازش با اشک قنوتش با اشک و سجده هایش با اشک بود . همیشه به یاد مولایش امیرالمومنین سر سجده بر خاک می گذاشت و اشک می‌ریخت . او با لبهای خاموش نگاهش هزاران مثنوی برای ما نمی خواند :« اگر میخواهی از دهلیزهای تاریک و نمور نفس بگذری و به دشت های روشن ایمان برسی ، قرآن بخوان » در نماز دست ها را مقابل صورت نورانی و شفافش می گرفت و پلک بر روی هم می‌گذاشت و دانه‌های درشت اشک  مانند مرواریدهای غلطان از چشمانش سرازیر بود .خدا می‌دانست چه می گفت. هر کس به صورت زیبا و قامت سرو گونه از چشم می‌دید چیزی جز دریایی از اخلاص و معرفت نمی یافت . فرمانده‌ای لایق و بنده صالح خدا بود بعد از نمازهای یومیه تعقیبات نماز و بعد از نماز صبح ، زیارت عاشورا می خواند ‌ هیچ‌گاه فراموشش نمی شد، حتی اگر در ماموریت شناسایی بودیم. همیشه قبل از آن این بیت شعر را می خواند : «حسین جان » «خاکستر وجود مرا گر دهی به باد. ، ..‌ از اشتیاق رو به سوی کربلا کنم » بعضی مواقع با اصرار بچه ها نماز جماعت را به ایشان اقتدا می کردند تعقیبات نماز را دوست داشت دیگران بخوانند ، اگر کسی نبود خودش می خواند. نزدیکی‌های سحرباصدای مناجاتش از خواب بیدار می‌شدیم.‌ «یا دائم الفضل علی البریه ...» شب‌های دوشنبه و چهارشنبه دعای توسل و شب‌های جمعه دعای روح بخش کمیل زمزمه می‌کرد . آنقدر با صفا و دلنشین تو را می‌خواند که فضای معنوی سنگر را فرا می گرفت همیشه در نماز و راز و نیاز با معبودش رازی هفته بود. ⁦ *به روایت جلیل کوشا برادر شهید* ✅ _جلال اینقدر میری شناسایی یه شب هم منو ببر. فکر می کردم فقط می روند نگاه می کنند و بر می گردند ‌ صدای قهقهه سربازان عراقی با صدای تیربار در هم آمیخته بود ‌ داخل میدان مین زمینگیر شده بودیم .صدای یکی از بچه ها پیچید توی گوشم . _جلال کمین خوردیم !! یک باره از خواب پریدم ! عرق سردی روی صورتم نشسته بود و قلبم به شدت میزد . سنگر آمدم بیرون ، باد خنکی نیمه شب به صورتم خورد . هر از گاهی صدای ترق تروق تیر های پراکنده از دور دست ها به گوش می رسید . اشک در چشمانم حلقه زده بود . نفس عمیقی کشیدم . با این خوابی که دیده بودم غرورم شکسته شد . صبح خوابم را برای جلال تعریف کرده و به شوخی گفتم :«کاکا من دیگه از خیر شناسایی گذشتم ! خودتون برید .خودتون هم شهید  بشید .من اهل شهید شدن نیستم » ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎐 📹 حاج قاسم سلیمانی: این وعده‌ی الهی حتما تحقق پیدا خواهد کرد، و ما اطمینان داریم به وعده الهی، و صدق آن را در عرصه‌های گوناگون بارها دیده‌ایم 👈 و در این وعده‌ی الهی، در قصاص خون این شهدای ارزشمند خواهیم دید... 🔰 نشر دهید 🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷برای دیدار مادر شهید حاج علی نوری رفته بودیم به روستای اسیر. دوستان از رشادت های حاج علی در والفجر ۲ گفتند. در اخر گفتیم مادر شما هم خاطره ای از شهیدتان بگید. اشک در چشمش پیچید گفت کدام شهیدم؟ تازه فهمیدیم چهار پسرش شهید شدن. گفت شبی در همین اتاق که نشسته اید, در خواب بودم. دیدم امام حسین(ع) سوار بر اسب امد و گفت امده ام پسرانت را ببرم. دست یکی از پسرانم را گرفتم و گفتم اقا احمد برای من بقیه برای شما. چهار پسرم سوار بر اسب همراه اقا رفتند! انها رفتند, احمد هم هنوز هست. سنگین ادامه داد, پسرم من پسرانم را پیش از این به امام حسین(ع) بخشیدم, گله ای هم ندارم. 🌿🌺 هدیه به شهیدان نوری حاج محمد , حاج علی, حاج غلام و حاج حسین صلوات 🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔅 گفت «من که به بنی‌صدر رأی نمی‌دهم.» تعجب کردم. خیلی‌ها قبولش داشتند. بعد ادامه داد «اگه یادت باشه بنی‌صدر تا یه روز مونده به پایان مهلت نام‌نویسی، ثبت‌نام نکرد. گذاشت تا وقتی که از ملاقات امام برگشت. 🚩 همین که از در اومد بیرون اعلام کاندیداتوری کرد. به نظرم کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ست. این آدم داره از ملاقات با امام سوء استفاده می‌کنه. می‌خواد به مردم وانمود کنه برنامه‌هایی داشته که حضرت امام تایید کرده.» آن روز چیزهایی فهمیده بود که خیلی‌ها ماه‌ها بعد فهمیدند. 🌷 قائم‌مقام سپاه پاسداران شهید سرلشکر یوسف کلاهدوز 🌱🍃🌱🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍دست نوشته شهید سعید ابوالاحراری در ١۴ سالگی.... ١_صبح یک ریال به فقیر درب دبستان دادم . ٢_شب فرمان مادرم را اطاعت کردم . ٣_رختخواب ها را خودم پهن کردم. ۴_تمام ظروف مادرم را شستم . 🍃🌷🍃 📚برگرفته از کتاب قلب های آرام (سعید)_ابوالاحراری 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آتش بہ جانـم مےزند ... آری ... با تمـام میخندی بہ آمال و آرزوهای دنیایےام! و میگویے : محل مانـدن نیست 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
✨هدیه ی پدر خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... 😔 برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم : روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.😭 روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...❤️ از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.❗️ زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود. همسر شهید💔 شهید مدافع حرم جلیل خادمی🌹 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از سردار مینایی فرد* تازه وارد تیپ شده بودم و هیچ آشنایی نداشتم . ظهر آفتاب کامل پهن بود روی منطقه . در نمازخانه توی آن گرمای دم کرده اش ، نماز جماعت بر قرار بود . صدای تالاق تالاق باعث می‌شد که اصلاً صدای سخنران بین نماز ظهر و عصر ، به گوش کسی نرسد هر از گاهی تعدادی می‌رفتند و می‌آمدند . کنار یکی از صفوف  ، جوانی بلند قامت با لباس خاک رنگ توجهم را جلب کرد .گوشه ای با خدایش خلوت کرده بود . حال عجیبی داشت و مدت زیادی در گرما قنوت می خواند . قطرات عرق از بالای پیشانی روی صورتش می‌ریخت . تا پایان سخنرانی ده ، پانزده رکعتی نماز را با حالت بسیار عرفانی خواند . مهرش به دلم نشست . لحظه ای  سیر به قاب بصورت زیبا و معصوم خیره شدم . پس از نماز هر کس به سنگر خود رفتند و رسول تاجیک و  شهید کاوه که جایی نداشتیم در نمازخانه ماندیم . هوا کم کم غروب می شد و تک و توکی به نمازخانه آمدند . یک مرتبه سر و کله همان جوان پیدا شد . خیلی مهربان به نظر می‌رسید به دقت حرکاتش را زیر نظر گرفتم از چشمانش می شد صداقت را حس کرد . ساعتی از شب نرفته بود که موتور برق نمازخانه هم خاموش شد. توی گرمای پزنده زمین و زیر آسمان خدا روی پشت بام سنگر نمازخانه افتاده بودم .سوسوی چراغ قوه کوچکی از فاصله های دور توجهم را جلب کرد ‌. کنجکاو شدم . از پشت بام سنگر پایین پریدم و آرام نزدیکش شدم . کنار سنگرها وسایل اضافه را جمع می‌کرد .پوتین ها را جفت کرده و کنار می‌گذاشت . کنار نمازخانه منبع آب را وارسی کرد . سپس پای شیر ایستاده آستین‌ها را بالا زد و از او گرفت و در همان جای قبلی به نماز ایستاد . مدت زیادی سر به سجده با خدا راز و نیاز می کرد . رفته صدایش با ناله آمیخته شد  . پس از دعا برای چهل مومن از خدا آرزوی مرگ با عزت می کرد . خود را از اسیر اشعه اش دیدم . اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک را بریده بریده می گفت و تا اذان صبح مشغول بود . صبح و خستگی و بی‌خوابی دنبال این و آن بودیم تا واحد ما را مشخص کنند، بالاخره سر از ادوات و زرهی درآوردیم ‌ . چند ماه گذشت. عده ای تسویه حساب کردند و عده ای هم به واحدهای دیگر می رفتند . مرا به واحد اطلاعات عملیات معرفی کردند . به محض ورودم با دیدن همان چهره متین و عارفانه که در نمازخانه دیده بودم میخکوب شدم !  همه او را آقا جلال صدا می کردند .. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿