🔴 حاج احمد متوسلیان: اسرائیل را به سقوط مىکشانیم
🔻روزى را نزدیک خواهیم کرد که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید. باشد که ما شبانگاهان بر سرشان بریزیم؛ همچون عقابان تیزپروازى که شب و روز برایشان معنا ندارد و باشد
🔻آنجایى به هم برسیم که با گرفتن هزاران اسیر از صهیونیستها به جهانیان ثابت کنیم که ما به اتکا به سلاح ایمانمان مىجنگیم؛ نه به اتکاى هواپیما، نه با موشکهاى سام، نه با تانک، نه با توپ، نه با تانک ، نه باتوپ ، نه با آتش
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
یکی از اوجب اعمال همه نوکرهاست
هر شب جمعه سلامی طرف کرببلا
#اﻟﺴﻼﻡ_ﻋﻠﻲ_اﻟﺤﺴﻴﻦ ع
🌹🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سلام_امام_زمانم 💚
و تو همان اکسیر آرامبخش زمینی
که سالهاست، آنرا بر مدارش، آرام نگه داشته ای!
میدانی؛زمین شیفته نگاه توست😍
که هر صبح و شام،
دور سرت می گردد!
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🛑 #گــزارش 🛑
#کمک_مومنانه
#طرح_قربانی_اشتراکی
♦️ذبح قربانی روز اول ماهشوال♦️ و روز عید سعید فطر🎊🎊🎊
🔹جهت سلامتی و ظهور امام عصر عج🔹
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و ﺷﻬﺪا
➖🔻➖🔻➖
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ صاحب الزمان عج , ﺩﺭ ﺭﻭﺯ عید ۴طر و به رسم ماهانه ﺗﻌﺪاﺩ ۳ ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺫﺑﺢ و توسط خادمین شهدا و با همکاری دو خیریه در مناطق فقیرنشین جنوبی شیراز در ﺑﻴﻦ ۹۵ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨــﺪ ، در روز ۲۳ اردیبهشت ماه ،توزیع گردید
انشاءالله خداوند این امر خیر ، سبب سلامتی و ظهور منجی موعود امامـ زمان عج و رفع بلا و مصیبت و بیماری از همه عالم شود
شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر #صلوات
🌷▫️🌷▫️
#ﻫﻴﻴﺖﺷﻬــﺪاےﮔﻤﻨﺎﻡ_ﺷﻴــﺮاﺯ
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷حیدر فرمانده تسلیحات لشکر بود اما انگار نه انگار که فرمانده است و مقام و منسبی دارد. همیشه چند قدم مانده به زیردستانش خود را برای سلام آماده می کرد، تا همیشه در این خیر، پیش قدم باشد. به استقبال عملیات بیت المقدس 7 می رفتیم، برای بازدید به خط جلو رفتیم. حین بازدید متوجه شدم، دریچه سنگری به اشتباه به سمت عراقی ها باز شده است.
با ناراحتی چند بار به بچه های آن سنگر تذکر دادم، از سر و صدای من حیدر وارد سنگر شد. جریان را پرسید، به دریچه اشاره کردم. حیدر با ملاطفت گفت: «ناصر جان، با این رزمنده ها باید باملاطفت و ملایمت صحبت کنی.»
بعد رو به آنها گفت: «اشکال ندارد، نمی خواهد آن را بپوشانید.»
وقتی از سنگر بیرون آمدیم، نگاهی به اطراف انداخت و گفت: « نگاه کن، دستشویی بچه ها را چقدر دور از سنگر درست کرده اند!»
آستین ها را بالا زد و شروع کرد به ساخت دستشویی برای بسیجی ها.
بعد هم که راضی شد برگردیم، چشمش افتاد به صندوق های خالی مهمات. گفت: «بایست تا آنها را هم پشت ماشین بگذارم.»
هر کاری کردم که من صندوق ها را بیاورم، راضی نشد. من را پشت ماشین گذاشت و خودش شروع کرد به بار زدن صندوق ها. وقتی رزمندگان می دیدند فرمانده ای این چنین خودش را برای آنها به سختی می اندازد برایش جان می دادند.
#شهید حیدر نظری
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
در واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_ششم*
نزدیکی میدان روستا که رسیدیم یک مرتبه توی دلم خالی شد و وحشت و ترس وجودم را پر کرد
مردم کنار میدان دور هم جمع شده بودند . تا چشمشان به ما افتاد یکباره هجوم آوردند طرف ما .
عرق سردی روی صورتم نشست صدای تاپ تاپ قلبم را میشنیدم . آب دهانم را قورت دادم و با کلمات شکسته گفتم : جلال ماهم شدیم مثل رئیس پاسگاه ..الانه که ما را هم به باد کتک بگیرند بیا برگردیم . !
جلال تکیه به ماشین زد و گفت : نترس !
مردم به ما نزدیک می شدند . هراس و وحشت سینه ام را پرکرده بود . هر لحظه منتظر بودم که با مشت و لگد به جانمان بیفتند . یکباره صدای چند نفر را شنیدم.
_ آقای کوشا ..همون در اختیار شماییم . مقصر فلانی و فلانی بودند..
با دلهره سرم را بالا کردم . بازداشت به حرفهایشان گوش میداد . نفس راحتی کشیدم و توی دلم گفتم :«ناز شصتت با این جذبه ای که تو داری !»
دقایقی بعد جلال با کمال قدرت گفت:« یا اللهُ یا اللهُ» سوار شین.
بهم گفت :ببرشون ستاد.
_خودت چی؟
_من می مونم . برو و برگرد .
نشستم پشت ماشین گازش را گرفتم و با سرعت توی جاده خاکی روستا حرکت کردم . گرد و خاک از پشت ماشین به هوا بلند شده بود . بیچاره آنهایی که عقب ماشین نشسته بودند تا توانستند خاک خوردند .
جلوی در ستاد خبری شهرخفر ترمز کردم .
_پیاده بشید برید تو ، تا آقای کوشا بیان برای بازجویی.
تند سر ماشین را چرخاندم طرف روستا . دوباره جلال چند تا دیگر را سوار کرد و با هم برگشتیم ستاد .
وارد سالن که شدیم بی اختیار با دهان سوت کشیدم . ستاد پر بود از افرادی که برای بازجویی آمده بودند.
_چطور از این همه آدم بازجویی کنیم؟!
_یکی یکی بفرستشون داخل.
بعد از چند ساعت بازجویی متهمان را بازداشت کرد و تحویل ژاندارمری داد.
زهرا خسته و کوفته با شکم های خالی نشسته بودیم سر سفره. آشپزی استاد را صدا زدیم: روستا حیدر پس این غذای ما چی شد مردیم از گشنگی!
مسائلی در بشقاب ها را تو سفره چیده و قاشق های روی را گذاشت کنارش. از میان ۸ تا قاشقی که توی آشپزخانه ستاد داشتیم یکی از قاشق ها خیلی بدقواره و بزرگ بود . حیدر اسم این قاشق را گذاشته بود قاشق جلال کوشا ! بشقاب ها را پر کردیم و مشغول خوردن شدیم جلال هم با همان قاشق بزرگ داشت می خورد . بعد از چند دقیقه قاشق را گرفت جلوی اوستا حیدر .
_بیا بگیرش دست و دهانم خسته شد.
آستینش را بالا زد و شروع کرد با دست غذا خوردن!
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
به نقل از همسر
#شهید_محسن_حججی
بعضی از روزهای#جمعه تلفن📱 همراهش خاموش بود❌.
وقتی دلیلش رو می پرسیدم می گفت: 🗣
ارتباطم را با دنیا#کمتر میکنم تا کمی زمانم را برای امام زمانم اختصاص بدم .😍
اینکه چطوری میتونم برای ایشان مفید باشم😊
🌹🍃🌹
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#راز_یک_گل...🌷🌹
از کودکی دست در آب های حوض میکرد به آسمان میپاشید و می گفت دوست دارم مثل حضرت علی اصغر شهید بشم.
همانطور هم شد ...
به وصیتش تشییعش نیمه شب بود تنها با 7 نفر. پیکرش را گلباران کردیم....
یک شاخه گل از زخم حنجره اش داخل رفته و خونی شد. آن را یادگار به خانه آوردیم، تا روزها تازه بود و معطر. بعد از مراسم چهلمش خشکید.
#شهید عبدالحمیدحسینی
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از شیطانپرستی تا شهادت در سوریه
🔹️ روایتی از شهید مدافع حرمی که با اصرار به ابومهدی المهندس راهی سوریه شد
#مدافع_حرم
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
رفتیـــد...
به امان ِخـــدا...
من ، نشستہ ام
کنار ِتمام ِ عهدهایـــمان !💌
ولی شمـا را
به رسـم ِرفاقـت،
گاهی نگاهے
به پشت سر بڪنید...💔🍃
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_هفتم*
✔️ *روایتی از رضا مظاهری*
عصر توی محوطه ستاد خبری، دور هم سرگرم گپ زدن بودیم . یکبار سر و کده یکی از روستایی ها پیدا شد . تند خودش را به ما رساند و با نگاهی جمع را کاوید . نصب روی زانویش گذاشته و نفس زنان و گفت : آقای کوشا نیستند؟!
گفتم:نه !
دست هایش شروع کرد به لرزیدن
_به دادمون برسید !بدبخت شدیم! بیچاره شدیم!
_درست حرف بزن ببینم چی شده؟!
_برای گرفتن وام رفته بودیم شهر ، توی راه برگشت سرپیچ آبادی ، نمیدونم این نامردها از کجا سر و کله شان پیدا شد یکباره مثل اجل معلق جلوی ماشین سبز شدند.
چند تا تیر هوایی در کردند و ریختن توی مینیبوس ، دار و ندارمون را برداشتند و در رفتن .
سریع با دوتا از بچه ها خودمان را رساندیم به آنجا . دیگر کار از کار گذشته بود چند جای مینیبوس تیر خورده بود . بیچاره روستاییها ماتمزده هر کدامشان گوشهای نشسته و زل زده بودند به جایی .
گفتم : احتمالا دزدها توی کوه های اطراف قایم شدن .
هرچه توی کوه ها میرفتیم بی فایده بود . توی سکوت ضربان جهش خونی را که از قلبم تلمبه می شد به وضوح میشنیدم . برای لحظه روی تخته سنگی نشستیم و از آن بالا نگاهی به پایین انداختیم . زیر پایمان طبیعت روستاهای خفر نمای گندمزارها و چوپان های محلی همراه گله ها پوستری زیبا به نظر میآمد .
چراغ های خانه ها یکی یکی خاموش شدند و سکوت و تاریکی بر روستا حاکم شد . صدای زوزه شغال ها توی کوه پیچیده بود . نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نیمه شب بود .
از ساعت ۵ از توی کوه ها و دره ها سرگردان می گشتیم . از بلندی سرازیر شدیم پایین. کنترل گامها دست خودمان نبود از نفس افتاده بودیم.وقتی برگشتیم ستاد پاهایم پیش نمیرفت گیج و منگ روی تخت نفهمیدم کی خوابم برد
_پاهات چی شده؟!
رفتم جلو و ماجرای دزدی دیروز را برایش تعریف کردم.
_بفرست دنبالشون.
ساعتی بعد راننده و چند نفر از مالباخته ها روی صندلی های توی سالن نشسته بودند. بازجوییها که تمام شد رفتم توی اتاق.
_جلال چیزی دستگیرت شد؟!
_راننده با دزدها دستشان توی یک کاسه است! بچهها به و آماده باشند بریم دنبال دزدا..!
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷باران می آمد. محمد از جبهه آمده بود. گفت داداش پول می خواهم.
_ﮔﻔﺘﻢ: برای چی؟
_ﮔﻔﺖ :می خوام برم مشهد!
حقوق محمد را من می گرفتم و براش پس انداز می کردم. گفتم نمی دم. امسال که مشهد رفتی. پول هم برای ساخت خونه ات نیاز هست.
دیگه چیزی نگفت. گفت پس پوتینت را بده.
پوتین من نو بود. مال محمد مندرس و سوراخ. گفتم بردار.
من رفتم بیرون. وقتی برگشتم. قفل صندوق را شکانده و پول برداشته بود. دو روز بعد از مشهد برگشت. گفتم آنقدر واجب بود که قفل را بشکنی؟
گفت باید از امام رضا برات شهادت می گرفتم!
گفتم حالا گرفتی؟
گفت اره. اگر خواهر و مادر را راضی کنم دیگه این بار شهید می شم.
پوتین کهنه اش را پوشید و رفت تا رضایت آنها را هم بگیرد که گرفت.
آخرین دیدارمان بود. من ماندم و صندوق و قفلی شکسته که هر روز به یاد آخرین زیارت مشهد محمد آن را نگاه می کنم....
بر شی از کتاب ستاره سهیل
🌾🌷🌾
#شهید محمد اسلامی ﻧﺴﺐ
#شهدای_ﻓﺎﺭﺱ
فرمانده گردان امام رضا علیه السلام
🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥صحبت های بسیار شنیدنی از حاج قاسم که گویا برای امروز و در جواب یاوهگویان است
🔻سردار سلیمانی: اگر بعضی از کارها با دیپلماسی قابل حل بود، هیچ کس مصلحتر از امیرالمؤمنین(ع) نبوده، هیچکس مصلحتر از امام حسین(ع) نبوده است.
🔺چرا امام حسین با خون از اسلام دفاع کرد چون آن منطق، منطق دیپلماسی نبود...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💠 شهید سید مرتضی آوینی:
انقلاب سنگ انقلاب ایمان است در برابر قدرتهای دنیایی و پیروزی بدون تردید با ایمان است.
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎐 #خاکریز_خاطرات l #حاج_قاسم
🔸بدو از فرودگاه امام خودم را رساندم فرودگاه مهرآباد. تازه از سوریه آمده بودم. باید میرفتم کرمان برای سخنرانی، آمدم کارت پرواز بگیرم حاج قاسم را دیدم. پرسید: «شما داری میای شهر ما؟»
- آره حاجی، امشب روستای زنگی آباد برای شهید حاج يونس زنگی آبادی برنامه گرفتن. دعوت کردن برای روایتگری.
وقتی رسیدیم کرمان، خیلی عادی سر خیابان ایستاد تاکسی گرفت و رفت.
مراسم که شروع شد حاجی هم آمد، دم در ورودی شرط گذاشته بود و گفته بود: «اسم من رو نمیارید. به حاج حسین هم بگید چیزی نگه که حاج قاسم اینجاست. من رو هم دعوت نمیکنید صحبت کنم. اومدم توی جلسه شهید.»
حاجی مثل همه مردم آمد نشست توی مراسم شهید و بعد هم رفت. بیسروصدا و جنجال و هیاهو
🔹 . راوی: حاج حسین یکتا - کتاب سلیمانی عزیز
#سیره_شهدا
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
••🕊••
شَہید، دسݓ نِوشتہ خـُداست...
درهمان لَحظہ ڪہ،
مآ غافِل عݜقِ یاڔ بۅدیم؛
.
ݜہدا عـٰاشق شدندݧ،
وخدا پاے عشقِشاݧ ایستاد♥️📿
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_هشتم*
*روایت جمعی از دوستان شهید* ✅
جلال ، نمازش با اشک قنوتش با اشک و سجده هایش با اشک بود . همیشه به یاد مولایش امیرالمومنین سر سجده بر خاک می گذاشت و اشک میریخت .
او با لبهای خاموش نگاهش هزاران مثنوی برای ما نمی خواند :« اگر میخواهی از دهلیزهای تاریک و نمور نفس بگذری و به دشت های روشن ایمان برسی ، قرآن بخوان »
در نماز دست ها را مقابل صورت نورانی و شفافش می گرفت و پلک بر روی هم میگذاشت و دانههای درشت اشک مانند مرواریدهای غلطان از چشمانش سرازیر بود .خدا میدانست چه می گفت.
هر کس به صورت زیبا و قامت سرو گونه از چشم میدید چیزی جز دریایی از اخلاص و معرفت نمی یافت .
فرماندهای لایق و بنده صالح خدا بود بعد از نمازهای یومیه تعقیبات نماز و بعد از نماز صبح ، زیارت عاشورا می خواند هیچگاه فراموشش نمی شد، حتی اگر در ماموریت شناسایی بودیم.
همیشه قبل از آن این بیت شعر را می خواند :
«حسین جان »
«خاکستر وجود مرا گر دهی به باد. ، .. از اشتیاق رو به سوی کربلا کنم »
بعضی مواقع با اصرار بچه ها نماز جماعت را به ایشان اقتدا می کردند تعقیبات نماز را دوست داشت دیگران بخوانند ، اگر کسی نبود خودش می خواند. نزدیکیهای سحرباصدای مناجاتش از خواب بیدار میشدیم.
«یا دائم الفضل علی البریه ...»
شبهای دوشنبه و چهارشنبه دعای توسل و شبهای جمعه دعای روح بخش کمیل زمزمه میکرد . آنقدر با صفا و دلنشین تو را میخواند که فضای معنوی سنگر را فرا می گرفت همیشه در نماز و راز و نیاز با معبودش رازی هفته بود.
*به روایت جلیل کوشا برادر شهید* ✅
_جلال اینقدر میری شناسایی یه شب هم منو ببر.
فکر می کردم فقط می روند نگاه می کنند و بر می گردند صدای قهقهه سربازان عراقی با صدای تیربار در هم آمیخته بود داخل میدان مین زمینگیر شده بودیم .صدای یکی از بچه ها پیچید توی گوشم .
_جلال کمین خوردیم !!
یک باره از خواب پریدم ! عرق سردی روی صورتم نشسته بود و قلبم به شدت میزد . سنگر آمدم بیرون ، باد خنکی نیمه شب به صورتم خورد . هر از گاهی صدای ترق تروق تیر های پراکنده از دور دست ها به گوش می رسید . اشک در چشمانم حلقه زده بود . نفس عمیقی کشیدم . با این خوابی که دیده بودم غرورم شکسته شد . صبح خوابم را برای جلال تعریف کرده و به شوخی گفتم :«کاکا من دیگه از خیر شناسایی گذشتم ! خودتون برید .خودتون هم شهید بشید .من اهل شهید شدن نیستم »
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎐 #مکتب_حاج_قاسم
📹 حاج قاسم سلیمانی: این وعدهی الهی حتما تحقق پیدا خواهد کرد، و ما اطمینان داریم به وعده الهی، و صدق آن را در عرصههای گوناگون بارها دیدهایم
👈 و در این وعدهی الهی، در قصاص خون این شهدای ارزشمند خواهیم دید...
🔰 نشر دهید
🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷برای دیدار مادر شهید حاج علی نوری رفته بودیم به روستای اسیر. دوستان از رشادت های حاج علی در والفجر ۲ گفتند.
در اخر گفتیم مادر شما هم خاطره ای از شهیدتان بگید. اشک در چشمش پیچید گفت کدام شهیدم؟
تازه فهمیدیم چهار پسرش شهید شدن.
گفت شبی در همین اتاق که نشسته اید, در خواب بودم. دیدم امام حسین(ع) سوار بر اسب امد و گفت امده ام پسرانت را ببرم. دست یکی از پسرانم را گرفتم و گفتم اقا احمد برای من بقیه برای شما. چهار پسرم سوار بر اسب همراه اقا رفتند!
انها رفتند, احمد هم هنوز هست. سنگین ادامه داد, پسرم من پسرانم را پیش از این به امام حسین(ع) بخشیدم, گله ای هم ندارم.
🌿🌺
هدیه به شهیدان نوری حاج محمد , حاج علی, حاج غلام و حاج حسین صلوات
🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #اثر_انگشت | #انتخابات
🔅 گفت «من که به بنیصدر رأی نمیدهم.» تعجب کردم. خیلیها قبولش داشتند. بعد ادامه داد «اگه یادت باشه بنیصدر تا یه روز مونده به پایان مهلت نامنویسی، ثبتنام نکرد. گذاشت تا وقتی که از ملاقات امام برگشت.
🚩 همین که از در اومد بیرون اعلام کاندیداتوری کرد. به نظرم کاسهای زیر نیم کاسهست. این آدم داره از ملاقات با امام سوء استفاده میکنه. میخواد به مردم وانمود کنه برنامههایی داشته که حضرت امام تایید کرده.» آن روز چیزهایی فهمیده بود که خیلیها ماهها بعد فهمیدند.
🌷 قائممقام سپاه پاسداران
شهید سرلشکر یوسف کلاهدوز
#انتخابات
#اتخاب_اصلح
🌱🍃🌱🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#خودسازی
✍دست نوشته شهید سعید ابوالاحراری در ١۴ سالگی....
١_صبح یک ریال به فقیر درب دبستان دادم .
٢_شب فرمان مادرم را اطاعت کردم .
٣_رختخواب ها را خودم پهن کردم.
۴_تمام ظروف مادرم را شستم .
🍃🌷🍃
📚برگرفته از کتاب قلب های آرام
#شهید_حمیدرضا_(سعید)_ابوالاحراری
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#لبخنـدت
آتش بہ جانـم مےزند ...
آری ... با تمـام #کوچکےات
میخندی بہ آمال و آرزوهای دنیایےام!
و میگویے : #دنیا محل مانـدن نیست
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
✨هدیه ی پدر
خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... 😔 برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم : روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.😭
روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...❤️
از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.❗️
زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود.
همسر شهید💔
شهید مدافع حرم جلیل خادمی🌹
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_نهم*
✔️ *روایتی از سردار مینایی فرد*
تازه وارد تیپ شده بودم و هیچ آشنایی نداشتم . ظهر آفتاب کامل پهن بود روی منطقه . در نمازخانه توی آن گرمای دم کرده اش ، نماز جماعت بر قرار بود . صدای تالاق تالاق باعث میشد که اصلاً صدای سخنران بین نماز ظهر و عصر ، به گوش کسی نرسد هر از گاهی تعدادی میرفتند و میآمدند .
کنار یکی از صفوف ، جوانی بلند قامت با لباس خاک رنگ توجهم را جلب کرد .گوشه ای با خدایش خلوت کرده بود . حال عجیبی داشت و مدت زیادی در گرما قنوت می خواند . قطرات عرق از بالای پیشانی روی صورتش میریخت . تا پایان سخنرانی ده ، پانزده رکعتی نماز را با حالت بسیار عرفانی خواند . مهرش به دلم نشست . لحظه ای سیر به قاب بصورت زیبا و معصوم خیره شدم .
پس از نماز هر کس به سنگر خود رفتند و رسول تاجیک و شهید کاوه که جایی نداشتیم در نمازخانه ماندیم .
هوا کم کم غروب می شد و تک و توکی به نمازخانه آمدند . یک مرتبه سر و کله همان جوان پیدا شد . خیلی مهربان به نظر میرسید به دقت حرکاتش را زیر نظر گرفتم از چشمانش می شد صداقت را حس کرد . ساعتی از شب نرفته بود که موتور برق نمازخانه هم خاموش شد. توی گرمای پزنده زمین و زیر آسمان خدا روی پشت بام سنگر نمازخانه افتاده بودم .سوسوی چراغ قوه کوچکی از فاصله های دور توجهم را جلب کرد . کنجکاو شدم .
از پشت بام سنگر پایین پریدم و آرام نزدیکش شدم . کنار سنگرها وسایل اضافه را جمع میکرد .پوتین ها را جفت کرده و کنار میگذاشت . کنار نمازخانه منبع آب را وارسی کرد . سپس پای شیر ایستاده آستینها را بالا زد و از او گرفت و در همان جای قبلی به نماز ایستاد . مدت زیادی سر به سجده با خدا راز و نیاز می کرد . رفته صدایش با ناله آمیخته شد . پس از دعا برای چهل مومن از خدا آرزوی مرگ با عزت می کرد . خود را از اسیر اشعه اش دیدم . اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک را بریده بریده می گفت و تا اذان صبح مشغول بود .
صبح و خستگی و بیخوابی دنبال این و آن بودیم تا واحد ما را مشخص کنند، بالاخره سر از ادوات و زرهی درآوردیم . چند ماه گذشت. عده ای تسویه حساب کردند و عده ای هم به واحدهای دیگر می رفتند . مرا به واحد اطلاعات عملیات معرفی کردند . به محض ورودم با دیدن همان چهره متین و عارفانه که در نمازخانه دیده بودم میخکوب شدم ! همه او را آقا جلال صدا می کردند ..
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#شهیدی که زیارت امام رضا ع دوست داشت
🔻🔻🔻🔻
گفت :مادر اجازه بده برم زیارت امام رضا(ع).
گفتم نه، تو تنها پسرمی میترسم توی راه برات اتفاقی بیافتد!
مجروح شده بود، اشتباهی بردنش مشهد. همان جا کنار امام رضا(ع) شهید شد. پیکرش را اطراف ضریح طواف دادن بعد برگشت شیراز.
#شهید فرید(اکبر)شهابی نژاد
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
"جان"امانتی است که بایدبه "جانان"رساند.
اگرخود ندهی،می ستانند.
فاصله هلاکت و شهادت همین خیانت در امانت است...
#شهید آوینی
#شهادت_آرزومه
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆کمی درد و دل با #شهدا
دلم گرفته ای رفیق
جاموندم انگار از همه ...
#خداحافظ_رفیق
#جامانده_ازشهدا
#شبتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
میگوئیم #شهدا_گاهے_نگاهے
خودمانے بگویم ...
آنها نگاهمان مےڪنند ، ما #شرمنده نشدن را بلدیم ؟!
#الهے_ڪہ_شرمنده_نباشیم ...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
⭕ پس از اتمام دوره دانشگاهی به عنوان یک دامپزشک ماهر، در محروم ترین روستا های استان خدمت کرد.
پدرش آیت الله نجابت :« جود و کرمش محمدحسین طوری بود که تمام روستا و صحرا نشینان که از دامپزشکی ایشان بهرهمند میشدند، نسبت به افراد فقیر آنها دلجویی مینمود به نحوی که علاوه بر اصلاح امور آنها پول نقد از جیبش به آنها میپرداخت.»
✅نیمههای شب بین خطّ ایران و عراق در جبهه آبادان در حال کار کردن و زدن خاکریز بودیم. جای بسیار خطرناکی بود. محمد حسین بی هیچ ترسی میگفت:« فلانی، یک کیلومتر بیشتر به سنگر عراقیها فاصله داریم.»
لودر و بلدوزرها باید جلوتر از خطّ مقدم میرفتند و خاکریز می زدند، شدت بارش گلوله خمپارهبیشتر از خط مقدم بود. محمّدحسین با لبخند می گفت: «فلانی، بهشت را میبینی؟»
گفتم: «خدا پدرت را بیامرزد، ما را کجا آوردهای؟ من فقط گلوله میبینم! همین الان است که تکه پاره شویم.»
خندید و گفت: *«نگران نباش، خداوند حافظ ماست.*
#شهید_محمدحسین_نجابت
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد