eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
که زیارت امام رضا ع دوست داشت 🔻🔻🔻🔻 گفت :مادر اجازه بده برم زیارت امام رضا(ع). گفتم نه، تو تنها پسرمی میترسم توی راه برات اتفاقی بیافتد! مجروح شده بود، اشتباهی بردنش مشهد. همان جا کنار امام رضا(ع) شهید شد. پیکرش را اطراف ضریح طواف دادن بعد برگشت شیراز. فرید(اکبر)شهابی نژاد 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
"جان"امانتی است که بایدبه "جانان"رساند. اگرخود ندهی،می ستانند. فاصله هلاکت و شهادت همین خیانت در امانت است... آوینی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
میگوئیم خودمانے بگویم ... آنها نگاهمان مےڪنند ، ما نشدن را بلدیم ؟! ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
⭕ پس از اتمام دوره دانشگاهی به عنوان یک دامپزشک ماهر، در محروم ترین روستا های استان خدمت کرد. پدرش آیت الله نجابت :« جود و کرمش محمدحسین طوری‌ بود که‌ تمام‌ روستا و صحرا نشینان‌ که از دامپزشکی‌ ایشان‌ بهره‌مند می‌شدند، نسبت‌ به‌ افراد فقیر آنها دلجویی‌ می‌نمود به‌ نحوی‌ که‌ علاوه‌ بر اصلاح‌ امور آنها پول‌ نقد از جیبش‌ به‌ آنها می‌پرداخت‌.» ✅نیمه‌های‌ شب‌ بین‌ خطّ ایران‌ و عراق‌ در جبهه آبادان در حال کار کردن و زدن خاکریز بودیم‌. جای‌ بسیار خطرناکی‌ بود. محمد حسین بی هیچ ترسی می‌گفت‌:« فلانی‌، یک‌ کیلومتر بیشتر به‌ سنگر عراقی‌ها فاصله‌ داریم‌.» لودر و بلدوزرها باید جلوتر از خطّ مقدم‌ می‌رفتند و خاکریز می زدند، شدت بارش گلوله‌ خمپاره‌بیشتر از خط مقدم بود. محمّدحسین‌ با لبخند می گفت‌: «فلانی‌، بهشت‌ را می‌بینی‌؟» گفتم‌: «خدا پدرت‌ را بیامرزد، ما را کجا آورده‌ای‌؟ من‌ فقط‌ گلوله‌ می‌بینم! همین‌ الان‌ است‌ که‌ تکه پاره شویم‌.» خندید و گفت‌: *«نگران نباش، خداوند حافظ‌ ماست‌.* 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از حجت الاسلام عبدالمجید پرنیان* ۱۷ ماه از انجام عملیات ناکام توکل ، در منطقه پل نادری و شرق رودخانه کرخه می گذشت و دشمن همچنان در منطقه گسترده فکه ، شوش ، عین خوش ، چنانه و مناطق دیگری از جبهه جنوب به سر می‌برد ‌. سرانجام عملیات فتح المبین در چهار مرحله برای آزادسازی بخش وسیعی از خاک میهن و خارج ساختن شهرهای دزفول اندیمشک و جاده اهواز اندیمشک از برد توپخانه و سایت موشکی عراق طرح ریزی شد. ساعت ۳۰ دقیقه بامداد دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۱ ، در قالب چهار قرارگاه عملیاتی سازماندهی شده از چهار محور شوش ، رودخانه کرخه ، کوه میشداغ و غرب دزفول ، با رمز یا زهرا به قلب دشمن زدیم . عصر دومین روز عملیات دشمن شروع کرد به آتش ریختن روی منطقه سبز . با جلال و چند تا از بچه ها سرازیر شدیم داخل کانال یک متری و دولا دولا رفتیم به سمت دشمن . در این عملیات کانال ها و تونل هایی در زمینه های رملی منطقه هفت شده بودند که از طریق آنها عراقی‌ها را دور میزدیم . هرچه پیش می‌رفتیم آتش دشمن روی منطقه سنگین تر می شد. شلاق خمپاره‌ها اجازه نمی‌داد سریع حرکت کنیم ‌ . سرهایمان از کانال بیرون بود و ما توی روز روشن و جلوی چشم دشمن پیش می رفتیم ‌ صدای تیراندازی گاه ضعیف می شد و سپس شدت می گرفت با شلیک گلوله های سنگین خیز بر می‌داشتیم بلند می‌شدیم و دوباره ادامه مسیر می‌دادیم .یکبار گلوله تانک ای از بالای سرم رد شد . همه درازکش شدیم کف کانال . به نظرم گلوله را به قصد ما زده بودند . یک مرتبه صدای یا حسین (شهید)عبدالحسین کریمی ،انگار در دشنه توی قلبم فرو رفت با اسلحه خیز رفتم طرفش . _چی شده؟! زانو زده بود . آمدم بلندش کنم که دستم در پیشانی از فرو رفت ! دلم ریخت . زانو زده بود آمدم بلندش کنم که دستم در پیشانی اش فرو رفت دلم ریخت . _یا فاطمه زهرا (س) عبدالحسین دستم را گرفته بود و فشار می داد و یک‌بار دستش را رها کرده آرام جان به جان آفرین تسلیم کرد . جلال همه را پس از با رنگ پریده و لبهای مرتعش عبدالحسین را در آغوش کشید . سرش را گذاشت روی سینه عبدالحسین و تند تند او را می بوسید و می‌گوید و زیر لب با او درد دل میکرد . _یادم بده.. چه کنم... نشونم بده ... شانه اش را گرفتم و بلندش کردم . جلال سر خونین عبدالحسین را آرام روی زمین گذاشت و با تحکم گفت :نمی‌تونم بزارم جسد عبدالحسین اینجا بمونه ! همه ساکت شدیم اطرافمان را گشتیم دو تا گونی گلوله آرپی‌جی پیدا کردیم .گونی ها را به هم گره زدیم و عبدالحسین را در آن گذاشتیم و حرکت کردیم . جسد عبدالحسین سنگین شده بود .قطره های عرق از سر و صورت مان می‌چکید یک مرتبه چشم مان افتاد به یک جیپ نظامی که به سمت ما می‌آمد .خیلی به بسیج و سپاه نمی خورد . ارتشی‌ها بودند. با دیدن ما ایستادند .به سرعت خودم را رساندم و جریان را گفتم . _اگر مجروح دارین می بریم ولی شهید نه! جلال عصبانی اسلحه کلاش را بالا گرفتن گلوله شلیک کرد و محکم و قاطع گفت : می برید یا نه! افسر قفل کرده بود . _می بریم از من خودتون هم می بریم. سربازها کمک کردند جسد عبدالحسین را داخل گذاشتیم حرکت کردیم جلال ساکت و ماتمزده خیره شده بود و عبدالحسین و زیر لب با او وداع می کرد . ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷 همه غواص ها رسیده بودند جز حسن. وقتی رسید سرتاپایش گل بود. گفتم کجا بودی حسن! نفس نفس زنان گفت: موج من را با خودش برده بود! گفت: لباس اضاف داری؟ یک دست لباس خاکی به او دادم. سریع لباسش را عوض کرد، اسلحه را برداشت. هنوز نفس نفس می زد گفت: بچه ها به کدام سمت رفتند! نشانش دادم. شروع کرد به دویدن. گفتم: چند دقیقه استراحت کن! گفت: الان وقت استراحت نیست باید خودم را به بچه ها برسانم! حسن خودش را رساند و ما هنوز مانده ایم و در جا می رنیم... 🌷 حسن اجرا 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
دوباره سَرَم در هوای شماست تمامِ دلم سر سرای شماست... به سوی خدا رفتم و دیده‌ام فقط ردِ پا ردِ پای شماست... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
قاسم سلیمانی به روایت خاطرات🌷 آقای رکن‌آبادی که در حادثه منا به شهادت رسید خاطره‌ای برایم تعریف کرد گفت: یکی از کارهایی که حاج قاسم انجام می‌داد ایجاد حرکت در فرماندهان عالی سوریه بود که با شیوه‌های مختلف اینها را به حرکت وامی‌داشت. روزی جلسه‌ای گذاشتند و تعدادی از امرای ارتش سوریه را جمع کرد و گفت: «چرا به حمص، حلب، حماه نمی‌روید؟» گفتند: چون دشمن در آنجا زیاد و خطرناک است. حاج قاسم با لباس مبدل به منطقه رفت و برگشت و دوباره افراد را جمع کرد و گفت: تعدادشان زیاد نیست و می‌توان با آنها مقابله کرد و شیوه‌های کار را اعلام کرد. یکی از سرلشکرهای سوری در جواب حاج قاسم گفت: دکمه لباس شما به درجه سرلشکری من شرف دارد. شما از آن سوی دنیا آمدید و جان‌فشانی می‌کنید ولی ما در سرزمین خود نمی‌توانیم. 👤راوی: حجت‌الاسلام سعیدی؛ کتاب: در مکتب حاج قاسم، صفحه ۱۹۰ سردار دلها🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
.... 👇👇👇👇 میهمانی لاله های زهرایی و قرائت زیارت عاشورا پنجشــبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰/ از ساعــت ۱۸/۳۰ 🌷🌹🌷 پخش زنده در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk و ﻟﻴﻨﻚ ﻫﻴﻴﺖ انلاین با اینترنت رایگان👇 http://heyatonline.ir/heyat/120 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از محمدحسین فانیانی (همرزم شهید) در برابر حوادث و مشکلات همچون کوه مقاوم و صبور بود . اگر یکی از بچه ها بر سر مسئله ای ناراحت می‌شد یا مشکلی پیش می آمد ، با لبخند و خلوص نیت بهشان گوشزد می‌کرد و با رفتارش به آنها می‌فهماند که کارشان درست نبوده . از خودگذشتگی هایش را بارها دیده بودم به غذا و پوشاک اهمیت نمی داد . اگر توی جبهه لباس توزیع می کردند و می گفتیم لباست پاره شده ،عوض کن می‌گفت :« همین خوبه این چند صباح دیگه لباس را می خواهم چیکار !؟ بزارید این لباس هم رزمنده های دیگه باشه » لباس هایشان نم دار می کرد و زیر پتویش می گذاشت تا صاف و اتو کشیده شود . اگر غذا می‌آوردند و می‌گفتیم بیا از این غذا میل کن ، می‌گفت :« اول بزارید بچه ها بخورند اگه چیزی زیاد اومد چشم .» با ته مانده ی نان دور سفره خودش را سیر می کرد . در شناسایی ها ،لب و دهانش از بی آبی خشک می‌شد و التهاب تشنگی از چهره‌اش نمایان می‌شد ولی قطره آب نمی خورد تا آب را به دیگران ببخشد . جلال قدرت بدنی خوبی داشت . همیشه داوطلب انجام ماموریتهای سخت بود . در شناسایی های مشکل و پیچیده از وجودش بهره می بردند .اگر نگهبانی دچار مشکل یا بیماری می شد می گفت :برو استراحت کن خودم به جایت نگهبانی میدم. به کسانی که از خودش بزرگتر بودند خیلی احترام می گذاشت حتی اگر نیروی زیر دستش بود. گزارش بچه ها را به حالت خاص و دقیق گوش می‌داد و از آنها پشتیبانی می‌کرد.اگر هم اطلاعات مهمی به دست می‌آوردیم همانجا سجده و نماز شکر به جا می‌آورد . همیشه با متانت صحبت می کرد . آنقدر کلامش دلنشین بود که دوست داشتم ساعتها با او حرف بزنم. اگر شبی پیش مان نبود انگار چیزی از دست داده بودیم و لحظه به لحظه چشم به راهش بودیم ‌. همیشه صحبت از ازدواج که میشد شوخی اش گل میکرد . _اینقدر توی جبهه می مانم تا با حوریه بهشتی ازدواج کنم . هر دو از دانشگاه و تحصیل علم حرفی به میان می‌آمد می‌گفت: چه دانشگاهی به بزرگتر از اینجا ! اینجا هم دانشگاه اسلام از هم مکتب امام صادق و هم دانشگاه خدمت به نظام و مردم . در این دانشگاه انسان تربیت میشه .غیر از جبهه کجا دیده اید که دانشجویانش پزشک ، فقیه ، عالم و آگاه به مسائل اجتماعی و از همه اقشار جامعه باشد ؟در این دانشگاه انسان زندگی کردن با همنوعان ایثار و پایداری را یاد می گیرد . در مرحله دوم عملیات فتح المبین صبح پس از اقامه نماز مخور شوش شدیم . سر تا پای بچه ها مملو از نشاط جرأت و جسارت بود. گردان پشت خاکریز مستقر شد. دور هم مشغول صرف صبحانه شدیم . هنوز لقمه اول از گلومون پایین نرفته بود به یکباره خمپاره زوزه کشان خورد وسط جمع . بچه ها از زمین کنده شدن سراپای خون پاشیده بود صدای ناله توی گوشم پیچید عده ای شهید شدند و عده‌ای مجروح .باید سریع شهدا و مجروحین را به عقب منتقل می‌کردیم . چشمم به جلال افتاد که لنگ لنگان داشت کمک می کرد پای راستش ترکش خورده بود. _متوجه نیستی که داره ازت خوشم میاد چرا نمیری عقب؟! انگار گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. با هر مشقتی بود شهدا و مجروحین را فرستادیم عقب . آخرین کسی که رفت عقب جلال بود. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷 همیشه به فقراکمک میکرد.میگفت:هیچ فقیری رادست خالی برنگردان! بعداز شهادتش،فقیری آمده بودپشت در.همه خانه را زیرو رو کردم چیزی درخانه نداشتیم.با خودم گفتم چطور به اوبگویم چیزی نداریم! ناگهان لحاف ها راریختم،بینش مقداری پول بود،باخوشحالی100تومنش رابه فقیردادم 🌱🌷🌱 جعفرتقی زاده 🌹🌱🌹🌱🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
اخلاقش شبیه هیچکدام از اطرافیانمان نبود. بی وقفه دنبال کار خیر و خدمت به مردم بود. همیشه از شهادت حرف میزد. عاشق شهدا بود. خیلی گلزار می رفت. ساعت ها کنار قبور شهدا می نشست و درددل میکرد. "اون قدر رفت پیش سهدا، که بالاخره شهدا اون رو بردن پیش خودشون" 👈ﺭاﻭﻱ:همسر شهید 🍁🌱🍁🌱🍁 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(علیه‌السلام ) میسازیم....😔 یه روزی به هر قیمتی این رو میسازیم 😢 حریم پر از نور کرم رو میسازیم 😭 سید امیر حسینی 🎙 👌 🏴🏴🏴🏴 🏴۸ شوال سالروز تخریب قبور ائمه بقیع تسلیت باد🏴 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ای صبـح من از طعم کلامت شيرين هر لحظه به اعتبار نامت شيرين لبخند بزن، بخند، از قند لبت هر صبـح بخيـر و هر سلامت شيرين 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🏴شهید غیبی از زبان مادر ..‌به مناسبت ارتحال جانسوز مادرشهید🏴 🌷محمد اهل پنهان کاری بود ... محمد در حالی که کل خانواده مشغول کارهای انقلابی بودند او معلوم نبود کجا غیبش می زد ... با جعفر آقا پدرش در میان گذاشتم.پدرش با کمال خون سردی گفت بچه ام نان حلال خورده از بابت او خیالی آسوده دارم. پنهان کاری در دهانش شیرین بود .وقتی که آشکار می شد در دهانش احساس تلخی می کرد و انگار دیگر آن کار را انجام نداده.... 🔹از دیگر پنهان کاری هایش این بود که وقت خواندن نماز شب او خواب بود غافل از این که او زود تر از ما بیدار شده و کار را تمام کرده است. 🔹 در مسجد محل با ما در نماز جماعت شرکت نمی کرد و برای شیرینی پنهان کاری می رفت مسجد محله ی دیگر... اما کم کم پنهان کاری های او آشکار می شد...، 🔹گاهی اوقات با دست و لباس رنگی می آمد خانه و وقتی ما می گفتیم چه شده. می گفت چیزی نیست در مدرسه رنگ کاری داشتیم. اما با رنگ رفته بود روی دیوارها بنویسد مرگ بر شاه. و... 🌹🍃🌹 هدیه به سردار شهید محمد غیبی و مادر بزرگوارش صلوات 🌷🌿🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از مجتبی مینایی فرد* در تاریکی نیمه شب پاسگاه زید ، آیه وجعلنا را در حرکت به سمت دشمن زمزمه کردم . _وجعلنا من بین ایدیهم سدا.... با احتیاط و پشت سر هم به سمت موانع سیم‌خاردار و می‌دانم این داشتند پیش می‌رفتیم . ماه در آسمان تاریک شب گم شده بود و سکوت نسبی بر محیط حاکم بود ‌ .هر از گاهی با پرتاب منور عراقی‌ها اطراف روشن می شد ‌.داخل میدان مین پشت سر جلال بیخیال‌ مین ها سرم را دزدیدم و روی آرنج شروع کردم به خزیدن به سمت کمین های دشمن . منطقه عملیاتی رمضان از شمال به کوشک ،طلاییه و هورالهویزه ، از جنوب به شلمچه و از طرف غرب به اروند رود ، منتهی می‌شد . توی حال و هوای شناسایی بودیم که یک‌باره پای یکی از بچه‌ها به سیم تله مانور خورد و با روشن شدن مانور صدای بلند یک عراقی در گوشم پیچید . _قف ..! درگیری شروع می‌شد گلوله‌های تیربار سنگرهای کمین دشمن مهلت ندادند و وجب به وجب میدان را می‌کوبیدند . از همه طرف تیر به سمت ما نمی‌آمد طنین خفه انفجار خمپاره و باران تیرها ، داخل میدان مین زمین‌گیر مان کرده بود . توی ان شرایط کشنده ، حضور جلال روحیه عجیبی به بچه های شناسایی می داد . انگار همه عادت کرده بودیم هر جای شناسایی گره کوری بخورد جلال آن را باز کند . منور نقره رنگ روی سرمان ترکید و لحظه همه جا روشن شد دو تا از بچه ها تیر خوردند. آتش تیربارهای ناپیدا ما را به زمین چسبانده بود اجازه حرکت نمی داد. جلال بچه ها را به دو گروه قسمت کرد و با صدایی که پر از تصمیم و تمرکز بود گفت: از جاتون تکون نخورید . با گروه اول عقب نشینی را شروع کرد و از میدان مین و نشان داد عراقی‌ها دست‌بردار نبودند و آتش می ریختند . تقریباً کار تمام بود زیر لب آیه و جعلنا می‌خواندم که دستی روی شانه ام خورد . سرم را که چرخاندم زیر نور منور ها چشمم افتاد به جلال. عرق توی صورتش شل شده بود و صورتش از خاک و دود خمپاره و باروت سیاه میزد .عقب نشینی را شروع کردیم و از میدان مین گذشتیم و از تیررس عراقی ها خارج شدیم دولا دولا دویدیم به طرف خاکریز خودی. کم‌کم آتش دشمن زیاد می‌شود و دود آتش سلاح های سبک و سنگین مه شده بود بر سطح منطقه. از بالای خاکریز نگاهی به جلو انداختم. جلال مثل آهو زیر آتش دشمن در طول خاکریز کوتاهی می دوید و با اسلحه ژسه به سمت عراقی ها شلیک می کردند تا مطمئن شود کسی جا نمانده است . زبانم عین یک تکه چوب چسبیده بود به سقف دهانم. آتش دشمن متمرکز شده بود روی خاکریز و تیر و خمپاره مثل تگرگ بر جلال می بارید . روحیه و شجاعتش ذره ذره در عمق دل بچه‌ها نفوذ می‌کرد و عقل را از سرشان می برد که خودشان را فراموش می کردند. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا 👇👇 تا دقایقی دیگر ⭕️⭕️ لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120 و صفحه اینستا : https://instagram.com/stories/shohadaye_shiraz1/2577734646455670931?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
💚جمعہ بہ جمعہ چشم من منتظر نگاه تو کی دل خستہ ام شود معتکف پناه تو زمزمہ ی لبان من این طلب است از خدا کاش شوم من عاقبت یک نفر از سپاه تو 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💠اوايل سال 72 بودكه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «بجليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي بر تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، پلاكش را پيدا كردم. كاملاً خوانا بود. يك كارت نارنجي از جيبش در آوردم. روي كارت دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد: «سیّد محمدحسين جانبازي» ، فرزند لهراسب، از استان فارس. از خواب بيدار شدم . شماره ي پلاك و نام شهيد را در دفترچه ام يادداشت كردم.دو هفته بعد كه در محور شمال-فكه به «تفحص» رفته بوديم، نزديك غروب داشتم از خط برمي گشتم، چشمم به يك شيار نفررو افتاد. چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» جيب شهيد را گشتم، كارتش را درآوردم . در خواب ديده بودم روي كارت نوشته: «سيّد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيداشدن شهيد، فقط نام «محمدحسين جانبازي» ،ذکر شده بود. حتما لقب «سيّد» ي را بعد از شهادت از مادرش زهرا س به عاريت گرفته است . 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75