eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
قاسم سلیمانی به روایت خاطرات🌷 آقای رکن‌آبادی که در حادثه منا به شهادت رسید خاطره‌ای برایم تعریف کرد گفت: یکی از کارهایی که حاج قاسم انجام می‌داد ایجاد حرکت در فرماندهان عالی سوریه بود که با شیوه‌های مختلف اینها را به حرکت وامی‌داشت. روزی جلسه‌ای گذاشتند و تعدادی از امرای ارتش سوریه را جمع کرد و گفت: «چرا به حمص، حلب، حماه نمی‌روید؟» گفتند: چون دشمن در آنجا زیاد و خطرناک است. حاج قاسم با لباس مبدل به منطقه رفت و برگشت و دوباره افراد را جمع کرد و گفت: تعدادشان زیاد نیست و می‌توان با آنها مقابله کرد و شیوه‌های کار را اعلام کرد. یکی از سرلشکرهای سوری در جواب حاج قاسم گفت: دکمه لباس شما به درجه سرلشکری من شرف دارد. شما از آن سوی دنیا آمدید و جان‌فشانی می‌کنید ولی ما در سرزمین خود نمی‌توانیم. 👤راوی: حجت‌الاسلام سعیدی؛ کتاب: در مکتب حاج قاسم، صفحه ۱۹۰ سردار دلها🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
.... 👇👇👇👇 میهمانی لاله های زهرایی و قرائت زیارت عاشورا پنجشــبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰/ از ساعــت ۱۸/۳۰ 🌷🌹🌷 پخش زنده در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk و ﻟﻴﻨﻚ ﻫﻴﻴﺖ انلاین با اینترنت رایگان👇 http://heyatonline.ir/heyat/120 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از محمدحسین فانیانی (همرزم شهید) در برابر حوادث و مشکلات همچون کوه مقاوم و صبور بود . اگر یکی از بچه ها بر سر مسئله ای ناراحت می‌شد یا مشکلی پیش می آمد ، با لبخند و خلوص نیت بهشان گوشزد می‌کرد و با رفتارش به آنها می‌فهماند که کارشان درست نبوده . از خودگذشتگی هایش را بارها دیده بودم به غذا و پوشاک اهمیت نمی داد . اگر توی جبهه لباس توزیع می کردند و می گفتیم لباست پاره شده ،عوض کن می‌گفت :« همین خوبه این چند صباح دیگه لباس را می خواهم چیکار !؟ بزارید این لباس هم رزمنده های دیگه باشه » لباس هایشان نم دار می کرد و زیر پتویش می گذاشت تا صاف و اتو کشیده شود . اگر غذا می‌آوردند و می‌گفتیم بیا از این غذا میل کن ، می‌گفت :« اول بزارید بچه ها بخورند اگه چیزی زیاد اومد چشم .» با ته مانده ی نان دور سفره خودش را سیر می کرد . در شناسایی ها ،لب و دهانش از بی آبی خشک می‌شد و التهاب تشنگی از چهره‌اش نمایان می‌شد ولی قطره آب نمی خورد تا آب را به دیگران ببخشد . جلال قدرت بدنی خوبی داشت . همیشه داوطلب انجام ماموریتهای سخت بود . در شناسایی های مشکل و پیچیده از وجودش بهره می بردند .اگر نگهبانی دچار مشکل یا بیماری می شد می گفت :برو استراحت کن خودم به جایت نگهبانی میدم. به کسانی که از خودش بزرگتر بودند خیلی احترام می گذاشت حتی اگر نیروی زیر دستش بود. گزارش بچه ها را به حالت خاص و دقیق گوش می‌داد و از آنها پشتیبانی می‌کرد.اگر هم اطلاعات مهمی به دست می‌آوردیم همانجا سجده و نماز شکر به جا می‌آورد . همیشه با متانت صحبت می کرد . آنقدر کلامش دلنشین بود که دوست داشتم ساعتها با او حرف بزنم. اگر شبی پیش مان نبود انگار چیزی از دست داده بودیم و لحظه به لحظه چشم به راهش بودیم ‌. همیشه صحبت از ازدواج که میشد شوخی اش گل میکرد . _اینقدر توی جبهه می مانم تا با حوریه بهشتی ازدواج کنم . هر دو از دانشگاه و تحصیل علم حرفی به میان می‌آمد می‌گفت: چه دانشگاهی به بزرگتر از اینجا ! اینجا هم دانشگاه اسلام از هم مکتب امام صادق و هم دانشگاه خدمت به نظام و مردم . در این دانشگاه انسان تربیت میشه .غیر از جبهه کجا دیده اید که دانشجویانش پزشک ، فقیه ، عالم و آگاه به مسائل اجتماعی و از همه اقشار جامعه باشد ؟در این دانشگاه انسان زندگی کردن با همنوعان ایثار و پایداری را یاد می گیرد . در مرحله دوم عملیات فتح المبین صبح پس از اقامه نماز مخور شوش شدیم . سر تا پای بچه ها مملو از نشاط جرأت و جسارت بود. گردان پشت خاکریز مستقر شد. دور هم مشغول صرف صبحانه شدیم . هنوز لقمه اول از گلومون پایین نرفته بود به یکباره خمپاره زوزه کشان خورد وسط جمع . بچه ها از زمین کنده شدن سراپای خون پاشیده بود صدای ناله توی گوشم پیچید عده ای شهید شدند و عده‌ای مجروح .باید سریع شهدا و مجروحین را به عقب منتقل می‌کردیم . چشمم به جلال افتاد که لنگ لنگان داشت کمک می کرد پای راستش ترکش خورده بود. _متوجه نیستی که داره ازت خوشم میاد چرا نمیری عقب؟! انگار گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. با هر مشقتی بود شهدا و مجروحین را فرستادیم عقب . آخرین کسی که رفت عقب جلال بود. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷 همیشه به فقراکمک میکرد.میگفت:هیچ فقیری رادست خالی برنگردان! بعداز شهادتش،فقیری آمده بودپشت در.همه خانه را زیرو رو کردم چیزی درخانه نداشتیم.با خودم گفتم چطور به اوبگویم چیزی نداریم! ناگهان لحاف ها راریختم،بینش مقداری پول بود،باخوشحالی100تومنش رابه فقیردادم 🌱🌷🌱 جعفرتقی زاده 🌹🌱🌹🌱🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
اخلاقش شبیه هیچکدام از اطرافیانمان نبود. بی وقفه دنبال کار خیر و خدمت به مردم بود. همیشه از شهادت حرف میزد. عاشق شهدا بود. خیلی گلزار می رفت. ساعت ها کنار قبور شهدا می نشست و درددل میکرد. "اون قدر رفت پیش سهدا، که بالاخره شهدا اون رو بردن پیش خودشون" 👈ﺭاﻭﻱ:همسر شهید 🍁🌱🍁🌱🍁 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(علیه‌السلام ) میسازیم....😔 یه روزی به هر قیمتی این رو میسازیم 😢 حریم پر از نور کرم رو میسازیم 😭 سید امیر حسینی 🎙 👌 🏴🏴🏴🏴 🏴۸ شوال سالروز تخریب قبور ائمه بقیع تسلیت باد🏴 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ای صبـح من از طعم کلامت شيرين هر لحظه به اعتبار نامت شيرين لبخند بزن، بخند، از قند لبت هر صبـح بخيـر و هر سلامت شيرين 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🏴شهید غیبی از زبان مادر ..‌به مناسبت ارتحال جانسوز مادرشهید🏴 🌷محمد اهل پنهان کاری بود ... محمد در حالی که کل خانواده مشغول کارهای انقلابی بودند او معلوم نبود کجا غیبش می زد ... با جعفر آقا پدرش در میان گذاشتم.پدرش با کمال خون سردی گفت بچه ام نان حلال خورده از بابت او خیالی آسوده دارم. پنهان کاری در دهانش شیرین بود .وقتی که آشکار می شد در دهانش احساس تلخی می کرد و انگار دیگر آن کار را انجام نداده.... 🔹از دیگر پنهان کاری هایش این بود که وقت خواندن نماز شب او خواب بود غافل از این که او زود تر از ما بیدار شده و کار را تمام کرده است. 🔹 در مسجد محل با ما در نماز جماعت شرکت نمی کرد و برای شیرینی پنهان کاری می رفت مسجد محله ی دیگر... اما کم کم پنهان کاری های او آشکار می شد...، 🔹گاهی اوقات با دست و لباس رنگی می آمد خانه و وقتی ما می گفتیم چه شده. می گفت چیزی نیست در مدرسه رنگ کاری داشتیم. اما با رنگ رفته بود روی دیوارها بنویسد مرگ بر شاه. و... 🌹🍃🌹 هدیه به سردار شهید محمد غیبی و مادر بزرگوارش صلوات 🌷🌿🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از مجتبی مینایی فرد* در تاریکی نیمه شب پاسگاه زید ، آیه وجعلنا را در حرکت به سمت دشمن زمزمه کردم . _وجعلنا من بین ایدیهم سدا.... با احتیاط و پشت سر هم به سمت موانع سیم‌خاردار و می‌دانم این داشتند پیش می‌رفتیم . ماه در آسمان تاریک شب گم شده بود و سکوت نسبی بر محیط حاکم بود ‌ .هر از گاهی با پرتاب منور عراقی‌ها اطراف روشن می شد ‌.داخل میدان مین پشت سر جلال بیخیال‌ مین ها سرم را دزدیدم و روی آرنج شروع کردم به خزیدن به سمت کمین های دشمن . منطقه عملیاتی رمضان از شمال به کوشک ،طلاییه و هورالهویزه ، از جنوب به شلمچه و از طرف غرب به اروند رود ، منتهی می‌شد . توی حال و هوای شناسایی بودیم که یک‌باره پای یکی از بچه‌ها به سیم تله مانور خورد و با روشن شدن مانور صدای بلند یک عراقی در گوشم پیچید . _قف ..! درگیری شروع می‌شد گلوله‌های تیربار سنگرهای کمین دشمن مهلت ندادند و وجب به وجب میدان را می‌کوبیدند . از همه طرف تیر به سمت ما نمی‌آمد طنین خفه انفجار خمپاره و باران تیرها ، داخل میدان مین زمین‌گیر مان کرده بود . توی ان شرایط کشنده ، حضور جلال روحیه عجیبی به بچه های شناسایی می داد . انگار همه عادت کرده بودیم هر جای شناسایی گره کوری بخورد جلال آن را باز کند . منور نقره رنگ روی سرمان ترکید و لحظه همه جا روشن شد دو تا از بچه ها تیر خوردند. آتش تیربارهای ناپیدا ما را به زمین چسبانده بود اجازه حرکت نمی داد. جلال بچه ها را به دو گروه قسمت کرد و با صدایی که پر از تصمیم و تمرکز بود گفت: از جاتون تکون نخورید . با گروه اول عقب نشینی را شروع کرد و از میدان مین و نشان داد عراقی‌ها دست‌بردار نبودند و آتش می ریختند . تقریباً کار تمام بود زیر لب آیه و جعلنا می‌خواندم که دستی روی شانه ام خورد . سرم را که چرخاندم زیر نور منور ها چشمم افتاد به جلال. عرق توی صورتش شل شده بود و صورتش از خاک و دود خمپاره و باروت سیاه میزد .عقب نشینی را شروع کردیم و از میدان مین گذشتیم و از تیررس عراقی ها خارج شدیم دولا دولا دویدیم به طرف خاکریز خودی. کم‌کم آتش دشمن زیاد می‌شود و دود آتش سلاح های سبک و سنگین مه شده بود بر سطح منطقه. از بالای خاکریز نگاهی به جلو انداختم. جلال مثل آهو زیر آتش دشمن در طول خاکریز کوتاهی می دوید و با اسلحه ژسه به سمت عراقی ها شلیک می کردند تا مطمئن شود کسی جا نمانده است . زبانم عین یک تکه چوب چسبیده بود به سقف دهانم. آتش دشمن متمرکز شده بود روی خاکریز و تیر و خمپاره مثل تگرگ بر جلال می بارید . روحیه و شجاعتش ذره ذره در عمق دل بچه‌ها نفوذ می‌کرد و عقل را از سرشان می برد که خودشان را فراموش می کردند. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا 👇👇 تا دقایقی دیگر ⭕️⭕️ لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120 و صفحه اینستا : https://instagram.com/stories/shohadaye_shiraz1/2577734646455670931?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
💚جمعہ بہ جمعہ چشم من منتظر نگاه تو کی دل خستہ ام شود معتکف پناه تو زمزمہ ی لبان من این طلب است از خدا کاش شوم من عاقبت یک نفر از سپاه تو 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💠اوايل سال 72 بودكه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «بجليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي بر تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، پلاكش را پيدا كردم. كاملاً خوانا بود. يك كارت نارنجي از جيبش در آوردم. روي كارت دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد: «سیّد محمدحسين جانبازي» ، فرزند لهراسب، از استان فارس. از خواب بيدار شدم . شماره ي پلاك و نام شهيد را در دفترچه ام يادداشت كردم.دو هفته بعد كه در محور شمال-فكه به «تفحص» رفته بوديم، نزديك غروب داشتم از خط برمي گشتم، چشمم به يك شيار نفررو افتاد. چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» جيب شهيد را گشتم، كارتش را درآوردم . در خواب ديده بودم روي كارت نوشته: «سيّد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيداشدن شهيد، فقط نام «محمدحسين جانبازي» ،ذکر شده بود. حتما لقب «سيّد» ي را بعد از شهادت از مادرش زهرا س به عاريت گرفته است . 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *به روایت محمدحسین فانیانی* عصر جمعه کنار رودخانه خشک دویرج ، منطقه عملیاتی محرم ، دعای سمات زمزمه می کردیم . _و به حکمتک التی صنعت بها العجائب .‌ و دبرتها بکمتم تدبیرا و احسنت تدبیرها ... ساعتی بعد بچه ها دور هم سرگرم گپ زدن شدند. هر از گاهی صدای قهقهه هایشان از سنگر بر می خاست . در میان خنده ها باد زوزه می کشید و صدای غرش رعد در دشت می‌پیچید . رشته های باران آسمان تیره را به زمین گل آلود می دوخت . در هنگامه باران صدای جلال به گوشم خورد . _بچه ها ...بیاید بیرون !! چه سیلی راه افتاده !! از سنگرها ریختن بیرون . آب از هر طرف جاری بود.  محو تماشای رودخانه شدیم . جلال چشم ریز کرد و انگشت کشید . _اون چیه روی آب ؟! نگاه ها به دوردست ها افتاد  .چیزی روی موج ها می غلطید . هرکس حدسی می زد . _شاید یک کنده درخته. _شاید یک درختچه خار ه! جلال مدتی بهش خیره شد. _فکر کنم یک جنازه است. همین را گفت و معطل نکرد . یک بار پرید وسط رودخانه ! با چند تا از بچه ها پشت سرش زدیم به آب . جنازه کم کم داشت نزدیک می‌شد . عجیب بود با رسیدن آن پیکر غلطان سرعت جریان رودخانه کمتر می‌شد . دستها را به هم گره زدیم و مثل سپری مقابل جریان آب ایستادیم . آن پیکر بی‌جان آرام جلویمان قرار گرفت ! حرکتش دادیم به سمت ساحل . بچه ها دورش حلقه زده بودند و هر کس چیزی می گفت. _این شهید کیه؟! _از کجا آمده؟! _توی کدام عملیات شهید شده؟! سوالها ادامه داشت. _بچه ها نگاه کنید.. نگاه ها چرخید به سمت رودخانه . مات و مبهوت خشکم زده بود رودخانه داشت از تلاطم می‌افتاد . خدایا چه حکمتی است ! ابر باد باران رودخانه و همه دست به دست هم می‌دهند تا مادری را در گوشه‌ای از گچساران از انتظار بیرون بکشند تا فرزند شهیدش را در آغوش بکشد . ⁦✔️⁩ *به روایت محمدحسین فانیانی* صبح با صدای ترق تروق آتش و قل قل آب از خواب بیدار شدم . برای فرار از سرمای چیلات پتو را دور خودم پیچیدم و هوای داغ دهانم را توی دست هایم دمیدم و دست هایش را به هم مالیدم . چشمم افتاد به جلال.توی حلبی روغن آتش درست کرده و ظرف پر از آب رویش جوش می خورد . آب گرم را داخل ظرفی دیگر خالی می‌کرد و آب سرد می گذاشت . بهش زل زدم. _چه کار میکنه ؟! آب گرم واسه چی میخواد؟! صدایش رشته افکارم را پاره کرد. _اگر کسی میخواد حمام کنه آب گرم است. از فردا صبح دیگر با سرو صدای بچه ها از خواب بیدار می شدم یکی آتش درست می کرد و دیگری ظرف آب می آورد.(شهید) علی اصغر شهابی پور دیگر مهلت به کسی نمی داد قبل از اینکه بقیه بیدار شوند آب گرم آماده کرده بود . ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 کشف پیکر مطهر یک شهید در جزیره مجنون 🔹️گروههای تفحص شهدا موفق شدند در روز پنج شنبه مورخ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ پیکر مطهر یک شهید دوران دفاع مقدس را در جزیره مجنون کشف نمایند. ... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم. صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. " بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .حالا تو شهید شو .. !شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی . سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. ! تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم . محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود . شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها . سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت . بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها ﺷﺮﻁ ﭘﻮﻝ ﻳﺎ ﺗﺒﺎﺩﻝ اﺳﺮا ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ, ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ش ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻣﺎﺭاﺿﻲ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎ ﺑﺎﺟﻲ ﺑﻪ ﺩاﻋﺶ ﺩاﺩﻩ ﺷﻮﺩ ... حاج عبدالله به آرزوش رسید ... ﺷﺪ و و ❤️شهید حاج عبدالله اسکندری ایام شهادت 🌹 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🎐 l 🔸سفره‌ی بزرگی پهن می‌کنند، از این سر حسینیه تا آن سر. ... نیروهای افغانستانی، ایرانی و پاکستانی نشسته‌اند کنار هم، جمعشان وقتی جمع می‌شود که فرمانده هم می‌آید و با آنها هم غذا می‌شود. دست همه توی یک سفره می‌رود، از فرمانده گرفته تا نیروهای بسیجی. فرمانده سلیمانی ترجیح می‌دهد غذایش را کنار نیروهایش نوش جان کند تا اینکه سر سفره‌ی رنگین و خلوتی بنشیند. یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا می‌خوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد، کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت. درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگار نه انگار که یکی قبلاً از آن خورده. ما رزمنده عراقی بودیم حاجی هم فرمانده ایرانی‌مان، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم؛ عرب و عجم، رزمنده و فرمانده. 🔹 . منبع: کتاب سلیمانی عزیز صفحه 70. 🌱🌷🌱🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍همسرانه ... اولین روزی که خبر شهادت همسرم به ما رسید خیلی شرایط سخت بود. زمانی که تصویر سربریده همسرم در صفحه‌های مجازی ثبت شد هنوز من آن تصاویر را ندیده بودم که دیدم فرزندان درصدد هستند اینترنت خانه را قطع کنند، دلیل این کار را جویا شدم، هیچ جواب قانع‌کننده‌ای نیافتم. دیدم فرزندانم با رایانه شخصی خود تصاویری را نگاه می‌کنند؛ دیگر نتوانستم صبر کنم و به هر ترتیبی که بود برای اولین بار عکس‌های پیکر و سربریده شده همسرم شهید اسکندری را دیدم. در این لحظه بود که صحنه کربلا پیش رویم زنده شد، فرمایش حضرت زینب (س) را به یاد آوردم که فرمودند؛ در صحنه کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم؛ لذا با تأسی به حضرت زینب (س) می‌گویم زمانی که سربریده همسرم را دیدم تمام آرزوی همسرم را دیدم که به اجابت رسیده است. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 شهادت : ۱۳۹۳/۳/۱ سوریه 🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مسیر روشن است ، مقصد!! مستقیم ، بهشـت...❤️💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صرافی جهان زتو گر نقد جان گرفت جام شهادتش به تو بخشید، ای شهید نام تو گشت جوهر گفتار عارفان « عارف » زبان گشوده به تأکید، ای شهید 🌹🌷🌷🌷🌹 امروز سالگرد شهادت سردار آسمانی استان فارس، سردار بی سر ، سردار مدافع حرم ، مسوولی از جنس مردم، کسی که دنیا با تمام زرق و برق هایش را رها کرد و خود را مدافع عمه سادات کرد روحش شاد و یادش گرامی ... 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *به روایت ابوالفضل رضاییان* ستارگان آسمان چیلات را پوشانده بودند . گهگاهی صدایی و برق انفجاری از دل شب تنوره می کشید .باد آرام موج های کوچک آب رودخانه ی روح را به در دیواره سد می کوبید. چند کیلومتر راه رفته و تحرک عراقی‌ها را رصد کرده بودیم . ناو و رمقی برای ما نمانده بود یکی از بچه ها گفت بیایید امشب میانبر بزنیم به جای سد یروه از ، سمت یروه برگردیم چیلات. هنوز به مقر نرسیده بودیم خستگی و گرسنگی از چهره‌ها می بارید. ظهر آفتاب مستقیم و داغ میتابه توی هوای گرم و دم کرده عرق از سر آن صورتمان می‌چکید . نمازمان را که خواندیم حرکت کردیم . هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و سکوت نسبی برقرار بود. یک بار از دور چشم من افتاد به سمت جاده ها و سنگر های عجیب و غریب .. با ذهنی پر از ابهام توی جاده تاریک یک مرتبه نور چراغ ایفایی به چشمم خورد ، بعد هم صدای یکی از بچه ها در گوشم پیچید . _عراقی ها ...پناه بگیرین!! دولا دولا خود را به چاله خمپاره رساندیم و مخفی شدیم.در نزدیکی گودال ایفا خاموش شد.چند تا سرباز با لباس پلنگی پریدن پایین کاپوت ماشین را بالا زدند و سرگرم تعمیر شدند . _خدایا اینا کجا بودن ؟! با پای خودمون صاف اومدم تو شکم عراقی ها! _نکنه کارمون تمومه !کاشکی از همراه همیشگی برگشته بودیم. نگاهی به چشمان قرمز و خسته جلال انداختم. _جلال چه کار کنیم؟! نفس را عمیق تو داد _من و یکی از بچه ها میریم جلو   .اگه خودی بودن علامت میدیم که بیایید .اگه عراقی بودن اسیر شون می کنیم و راه را پیدا می کنیم اگر هم درگیر شدیم تیراندازی کنید. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: ممکن تیرها بخوره به شما.. برگشت و با لبخند به چشمانم خیره شد _عیب نداره در عوض نمیتونن ما رو با خودشون ببرن. جلال و یکی از بچه ها از چاله بیرون رفتن دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. تفنگ های مان را به طرفشان نشانه گرفته بودیم. _اگر عراقی بودند چی ؟اگه تیر بخوره به جلال؟! بچه ها زیر لب دعا می خواندند. با ترس و هیجان چشم به دلال بود دست تکان داد که بیایید. یکبار صورت نگران بچه ها تبدیل شد به لبخندی توأم با آرامش. بیرون آمدیم بچه های ارتش با چشم های گرد شده زل زده بودند به ماکه از توی چاله سر در می آوردیم . مثل زهوار در رفته ها افتادیم پشت ایفا . ساعت بعد کنار سنگر فرماندهی نشان از خستگی و گرسنگی چمباتمه زده بودیم . _تراکتوری‌هست  اگر بخواهید شما را تا سر دوراهی میبره . از اینجا به بعد باید خودتون برید. دیوار تراکتور شدیم و حرکت کردیم . شرق باران زمستانی تمام سوراخ سنبه ها و گودال های خمپاره را از آب پر کرده بود.شل و گل از پشت چرخ های تراکتور بلند می‌شد و تاب تاب می‌خورد به سر و صورت ما.رسیدیم به سر دوراهی. از تراکتور پریدم پایین و لت و لو خوران راه افتادیم طرف مقر . از خستگی پاهایم پیش نمی رفت دلم لک میزند برای شنا تو یک آب خنکی بعدش هم جای دنجی گیر بیاورم و چند ساعتی بخوابم . با خودم می گفتم : ۲۴ ساعت گم شده بودیم رسیدیم مقر   تعریف ها شروع میشه. ساعتی بعد هر یک گوشه ای از سنگر خسته و بی رمق افتاده بودیم .جلال آرام به دیواره سنگر تکیه داده بود و پلک هایش روی هم می رفت . از ماجراهایی که برای ما اتفاق افتاده بود چیزی نگفت . پشت آن صورت آفتاب سوخته و چشمان خسته هوش شجاعت و آرامش موج می‌زد به صورت معصوم جلال و اشکم جاری شد. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫به یاد سردار جانباز شهید حاج منصور خادم صادق💫 مادر ما زن مؤمنه و با تقوایی بود. مادر علاقه عجیبی به اهل بیت به خصوص حضرت ابوالفضل(ع) داشت. سر ماه که می شد می گفت: یاالله، سهم خودتون را بدین می خواهم شما را بیمه ابوالفضل(ع) کنم! مادر نقل می کرد بعد از به دنیا آمدن من، پاهایش لمس شد و قدرت حرکت نداشت. می گفت شبی در خواب دیدم حضرت ابوالفضل(ع) به بالینم آمد، پارچه ای روی پایم انداخت و روی پارچه دست کشید و گفت: پای شما مشکلی ندارد! بعد از آن هم مشکل پاهایم بر طرف شد. این مادر، شش پسر تربیت کرد که همه عاشق و شیفته اهل بیت بودند و هستند. اما خود مرحوم مادر می گفت: هیچ کدام از بچه های من منصور نیست، منصور همه بچه های منه! چنین مادری، نخستین استاد منصور بود. 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 حاج عبدالله عاشق بود. هر سال براي اين سه روز وقت مي گذاشت یک بار همکارانش گیر داده بودند اگر این سه روز را بمانی و به کارهای مردم برسی، بهتر نیست؟ گفته بود: شما یک هفته، ده روز مرخصی می گیرید به شمال مي روید براي تفريح، من هم سه روز مرخصی می گیرم تا با خدایم تنها باشم تا دست پر برگردم و کار مردم را راه بی اندازم. اعتکاف آخرش بود. روز آخر اعتکاف به حاج عبدالله گفتم: من می خواهم برم کربلا! دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت... کاش من هم مثل امام حسین(ع) سر از تنم جدا بشه... با خودم گفتم حتماً مثل دعا هاي زباني ماست اما دو هفته از اين آروز نگذشته بود که در دفاع از حرم حضرت زينب(س)، همچون مولايش حسين(ع) سر از بدنش جدا شد و بر نيزه رفت! 🌹🍃🌹 🌹 🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♥️شهید ابراهیم هادی🌷 🍃شبها ابراهیم که دیر می‌اومد خونه در نمیزد از روی دیوار میپرید تو حیاط و تا اذان صبح صبر میکرد 🍃بعد به شیشه میزد و را برای میکرد.. 🍃بعد از شهادتش مادرم هر شب با صدای برخورد باد به شیشه می‌گفت: ابراهیم اومده... 🌹  🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱در قاموس شما 💕عشق حرف اول را می‌زند نه سن و سال ... سایز لباس خاڪی‌ ات گـواهِ حـرف من اسـت و نگاهــی که شایــد هرگز نتوانم تفسیرش کنم امـا سربند لبیڪ یا خمینے اتمـام حجـت تـو با مـن است ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
برای دریافت تخصص به آلمان رفت. پس از بازگشت به ایران، به جای پیدا کردن شغلی، به دامن روحانیت و مذهب پناه آورد. این طلبه ی دانشمند که خسته از منجلاب فرهنگ غرب، به مذهب پناه آورده بود. ⛔غذای او جز نان خشک و پنیر یا خرما، چیز دیگری نبود. با پای پیاده یا با دوچرخه به روستاهای اطراف شیراز می رفت. اغلب، مجانی برای روستاییان وعظ می کرد. اگر مبلغی، روستاییان به او می دادند، به آیت الله دستغیب می داد، تا در امور خیریه هزینه کندـ پدرش می گوید:هر وقت به خانه ما می آمد، نان خشک و خرمایش را می آورد، و از غذای ما، چیزی نمی خورد. شهید محراب ایت الله دستغیب در خصوص شهید فرمودند: نوافلش ترک نمی شد، تهجدش ترک نمی شد، در اخلاقیاتش، روز به روز روحانیتش زیادتر، تواضعش و ادبش بیشتر. اخلاص که اصل سعادت و روحانیت است که اگر او نباشد، اسم روحانیت را نباید رویش گذاشت، در آن جهت هم فوق العاده شده بود.» 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *به روایت حسن خسروانی* گروه شناسایی ۴ نفر تشکیل دادیم و از محور سمت چپ چیلات وارد عراق شدیم. منطقه چیلات در غرب دهلران میباشد از شمال به چنگوله و رودخانه میمه و از جنوب به موسیان و بلندیهای حمرین محدود می گردد . توی تاریکی هوا از شکاف تپه ها گذشت و به سمت پایگاه های دشمن رفتیم .آسمان از ماه خالی بود .باجلال شناسایی پایگاه های روی تپه را شروع کردیم. جلال نقشه کوچک منطقه را باز کرد و چیز هایی روی آن یادداشت نمود ‌. سپس به مرحله رسیدیم که باید سیم خاردار روبرویمان را رد می‌کردیم و می‌رفتیم از نزدیک تجهیزات دفاعی دشمن را رصد می‌کردیم . احتمال می دادیم بعد از سیم خاردار به میدان مین برخورد کنیم ‌محمود کریمی تخریب‌چی گروه سیم خاردار را باز کرد و ما عبور کردیم ولی آنطرف خبری از میدان مین نبود . قدم شمار پیش می رفتیم یک بار بوی عطر زد زیر دماغم. _جلال بوی عطر نمیشنوی!!؟ عرق پیشانی اش را گرفت و پشت لبی برگرداند. _نه !! (شهید مفقودالاثر)عبدالرحیم رنجبر کردم. _تو چی؟! رحیم این دست و آن دست کرد و سرش را پایین انداخت _بوی عطر زیر دماغم بود می خواستم بگم روم نمی شد. جلال آنی برگشت و نگاهم کرد. _احتیاط کنید یک دفعه می خوریم به کمین عراقیا!! چند قدم بیشتر نرفته بودیم که یکمرتبه سه ردیف سیم خاردار حلقوی روی هم که به وسیله دو ردیف نبشی به هم وصل بودن جلویمان سبز شدند. طلا لبخندی زد و دستی به ریش سیاهش کشید و با اعماق وجودش گفت: «حسن ما توی میدان مین بودیم کسی ما را هدایت می‌کرد و ما نمی فهمیدیم» محمود دست به کار شد و سیم را باز کرد و ما از میدان مین خارج شدیم .با اعتیاد به ستون راه افتادیم توی مسیر به چیز مشکوکی برخورد نکرده بودیم تا اینکه چشمم افتاد به سه چیز سیاه. _اونا چی هستن؟! نزدیکتر که شدیم برخوردیم به رودخانه خشک و آن سیاهی‌ها. سه دهانه پل بود دولا دولا رفتیم زیر پل.ارتفاع پر کمبود نشسته نمازمان را خواندیم در همین رابطه ساعت که زیر پل بودیم حدود ۸ تا ماشین شخصی و نظامی از روی پل عبور کرد. این جاده مواصلاتی وصل بود به عقبه دشمن و خطوط اول دفاعی دشمن را تدارک می کرد . عقربه ساعت ۱۲ نیمه شب را نشان می داد .۵ کیلومتر را آمده بودیم اگر حرکت می‌کردیم روشنای صبح می رسیدیم به خط اول عراقی ها . باید روز را شب می کردیم و در تاریکی از مقر شان بیرون می‌رفتیم .از فرط خستگی تکیه دادم به تخته سنگ کنار پل یک بار چشمم افتاد به چراغ های روشن که سوسو می زد به نظرم آمد که یک روستا باشد .گفتم: اینجا ما توی تیر هستیم و چراغها را نشان دادم. و گفتم:بریم داخل باغ های اطراف روستا مخفی بشیم. دلال خیره به چراغ ها آنی برگشت و به صورتم زل زد _اینجا عقبه دشمن هست.. بریم از نزدیک مواضع دفاعی و امکانات شان را ببینیم. کوله پشتی همراه بستم و اسلحه را برداشتم و آماده رفتن شدم.جلال زانو زده بود و با سنگ ها نشانه هایی می گذاشت تا راه برگشت را گم نکنیم . با احتیاط و پشت سر هم روی رگهای کف رودخانه می‌رفتیم. اسلام و رودخانه بالا آمده نور چراغ قوه پشت خاکریزی توجهم را جلب کرد .آنی چشمم افتاد به هشت تانک و نفربر همه قوای دشمن جمع شده بودند. ما از پایگاه های عراقی عبور کرده و رسیده بودیم به توپخانه یکی از نگهبان ها صدایی شنیده و با شک و تردید تانکها را می پایید .پریدم پایین و انگشت روی بینی گذاشتم. جلال قطب نما را از زیر پیراهنش بیرون آورد و گرای تانک ها را گرفت. یک مرتبه دو موتورسوار از کنار تانک ها حرکت کردند. پریدم پایین و دویدم سمت پل پل را که رد کردیم تمام تنم خیس عرق شده بود موتور سوار ها با چراغ قوه زیر پل را می‌گشتند. نباید درگیر می‌شدیم عراقی ها را که جا گذاشتیم نفس راحتی کشیدیم و عادی شروع کردیم به راه رفتن نمی‌دانستیم کجا هستیم. یک دفعه زیر چشم من افتاد به سیم های خاردار حلقوی.  دست جلال را گرفتم. _رسیدم به جایی که محمود سیم خاردار را باز کرد. _حسن ، شما مثل یه قطب نما هستی! _نه خدا کمک کرد.. هنوز ذهنم در غبار ابهام بود که چطور رسیدیم به سیم خاردار..!! ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻 مادر شهید بروجردی در جوار مزار فرزندش: اینا فردا روز قیامت جلوتان را می گیرند 🔅 گفت :پسرم روخواب دیدن که گریه میکرده و میگفته: ما شهید شدیم ولی اینها که ماندن به جای ما کاری نکردن برا مملکت.. 🍃🍃🌷🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⛔مطلقا نمی‌گذاشت کسی پشت سرش نماز بخواندـ نفس خودش را خیلی تنبیه می کردـ یادم است شلوارش پاره شده بود حتی حاضر نبود یک شلوار نو بگیرد. یک روز مسئول تدارکات ، یک درشلوار نو آورد و گفت :دست و پای احسان را بگیرید باید این شلوار پاره را از پایش در بیاوریم. چند نفر روی سرش ریختیم و گرفتیمش. با هر سختی بود از دست ما فرار کرد و گفت :بگذارید این عملیات تمام شود اگر زنده ماندم شلوارم را عوض می کنم. *البته شهید شدن نماند که شلوار نو بپوشد* ⁦✔️⁩دید وسیع روی مسائل روز و مسائل سیاسی داشت .نظر های خوب و دقیق می داد .انتخاب خبرگان رهبری سال بعد یعنی سال ۶۲ بود . می گفت :شاید من نباشم شما خیلی حواستان باشد این امر مهمیست. نگذارید هر کسی در این انتخابات انتخاب شود. احسان حدائق* فارس 🌱🌱🌱🌹🌱🌱🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75