🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_بیست_و_هفتم*
🎤 به روایت محسن زیارت
یکی از اتفاقاتی که خیلی روی هاشم تاثیر گذاشت، مفقود شدن تیمی از بچه های اطلاعات بود .
خوب یک شب چهار نفر مفقود شدند و این ضربه خیلی سنگینی بود.
قبل از آن یک سری رفتیم مشهد . آن چهار نفر هم با ما بودند یعنی ناصر امانی ، ناصر خدر ی ، حمید ترکی نژاد و غلام ذاکر عباسعلی. با یک مینی بوس رفتیم بنا بود بچه های اطلاعات یک سفر زیارتی بروند و برگردند.
بعد برگردند کار شناسایی را در همان منطقه ی بیات شروع کنند .
همه جوان بودیم و اهل شوخی .خیلی از بابت سفر و زیارت خوشحال بودیم . تصمیم گرفتیم به هر تونلی رسیدیم از تاریکی استفاده کنیم و هاشم را بزنیم. آخه یکی دو نفر که حریفش نبودیم هاشم که یک دانه می نشست هر لحظه کنار دست دو نفر ایستاده بود یک وقت که رسیدیم به تونل بزن بزن شروع شد. هاشم خوب مقاومت می کرد . در تونل بعد بیشتر کتک خورد . باز هم مقاومت کرد . تونل سوم عصبانی شد . دیگر کار به جایی رسید که گفت هیچ کدومشون رو حلال نمی کنم .
دست گذاشت روی نقطه ضعف همه . تونل چهارم همه ساکت بودیم .هاشم هم پشت سر هم می گفت حلالتان نمی کنم .
غلام ذاکر عباسعلی بلند شد و گفت :«حالا که اینجوریه من یکی زدم ، عذرخواهی می کنم»
هاشم با همان اخم گفت: تو یکی را چون خودت گفتی حلال می کنم .
یک مقدار رفتیم جلوتر ، غلام دوباره دست بلند کرد و گفت :« هاشم آقا ، یادم اومد من یکی دیگه هم زدم .اگه میشه حلال کنید»
هاشم چپ چپ نگاهش کرد و گفت : تو که می گفتی یکی بیشتر نزدی !
غلام گفت : آره ولی بعد یادم اومد که توی تونل اینوری هم یکی زدم.
هاشم گفت: حالا باشه ! تو یکی را حلال می کنم اما بقیه رو عمرا نمیبخشم.
ما فقط میخندیدیم .رفتیم جلوتر ، باز غلام دستش را بلند کرد و گفت: هاشم آقا والّا ببخشید من توی تونل سومی هم یکی زدم خواستم اگه..
حرف توی دهانش تمام نشده بود که هاشم بین صندلیها افتاد دنبال غلام. جلسه نحیفی داشت .خلاصه ما خیلی خندیدیم...........
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_بیست_و_هشتم*
🎤 به روایت محسن زیارت
......از زیارت مشهد که برگشتیم کار شناسایی را در همان منطقه بیات شروع کردیم. گروههای مختلف داشتیم از جمله یک شب بنا شد ناصر امانی و ناصر خدری و غلام ذاکر عباسعلی ، همراه با حمید ترکی نژاد بروند.
من و هاشم هم تیم را برداشتیم و از مسیر دیگری رفتیم. ما پای سیم خاردارهای دشمن بودیم که صدای یک انفجار شنیدیم. این خیلی ما را نگران کرد . به دلم افتاده بود که ممکن است برای آن تیم اتفاقی افتاده باشد . از قبل هم قرار را گذاشته بودیم روی یک سه راهی .
یک نشانی بود که باید هر تیمی زودتر میرسید نشانی را جابجا میکرد تا دیدیم بعد متوجه برگشت آن یکی بشود .
زمانی که برگشتیم نشانی دست نخورده بود و این نگرانی ما را بیشتر کرد. رسیدیم به مقر آنجا هم که نبودند . رضا ذاکر عباسعلی برادر غلام آنجا بود. خیلی دلش شور میزد. هاشم هم سمج شده بود که نه خیلی اینها خوردند به روز و یک جایی ماندند تا شب بعد برگردند .
شب بعد من و هاشم و رضا رفتیم توی مسیر منتظرشان ماندیم. هیچ خبری نشد. دیگر برای شخص من مسجل بود که زده اند به میدان مین و شهید و یا مجروح و بعد اسیر شده اند.
رضا هم که با ما بود اصلاً دل حرف زدن نداشت فقط مثل مار زخمی به خودش می پیچید. مجبور شدیم برگردیم بنا شد شب بعد برویم دنبالشان که اتفاقا همان روز از لشکر دستور رسید که سریع جمع کنید و بیایید اهواز. هاشم با رضا و یکی دوتای دیگر ماندند تا تکلیف آن ۴ نفر را روشن کنند.رفته بودند و خورده بودند به کمین های دشمن و معلوم شده بود که اتفاقی برای تیم افتاده است.
هر چه بعد از آن چهار نفر هیچ خبری نشد هاشم خیلی برایشان ناراحت بود . بچههایی بودند که واقعاً از جان مایه میگذاشتند. هیچ وقت فراموش نمیکنم که یکی مثل حمید ترکی نژاد چه دل و جربزه ای داشت. چند شب قبل از مفقود شدن از او به تنهایی از جناح چپ رفت و من و هاشم از راست. یک وقت نزدیک خط دشمن من و هاشم ایستاده بودیم ، دیدیم یکی دارد به طرف ما میآید. فکر کردیم باید عراقی باشد که یکدفعه هاشم گفت :اینکه ترکی نژاد چرا از اینجا سر درآورد؟!
گفتم نه بابا این عراقیه!
هاشم گفت: نمیبینی چطور خم میشه راه میره؟!
و آرام صدا زد ترکی نژاد؟!
دیدیم جا خورد و بعد آمد طرف ماند این یکی از خصوصیات هاشم بود که حتی توی دل تاریکی افراد را از حرکات و راه رفتن شان می شناخت.
آنجا من به ترکی نژاد گفتم: تو چطور اعتماد کردی که با یک صدا زدنی بیای طرف ما؟!
گفت :راستش کمی هم ترسیدم ولی گفتم این اگه عراقی بود که اسم منو نمی دونست.
هاشم از دلیل این که چرا از این محور سر درآورده پرسید و معلوم شد و همراه را اشتباهی آمده. کاش مسیر را به او نشان داد و از ما جدا شد و رفت.
یک چنین صمیمیت هایی بین بچه ها بود با یک مرتبه ۴ نفر از بهترین ها یک شبه مفقود شدند.
بعد از جنگ ما رفتیم در همان مسیر دنبال جنازهها گشتیم فقط قسمت هایی از بدن ناصر را پیدا کردیم. مثلاً استخوان ران شهید جا افتاده بود فک و دندان هایش را جای دیگر و بخش عمدهای از اسکلت اش را هم توی یک شیار دیدیم.
اصل نفر دیگر خبری نشد تا اینکه بعدها عراق جسدشان را تحویل داد. معلوم شد که با همان مین والمر شهید شده بودند. البته به احتمال زیاد آن سه نفر مجروح و در حالت زخمی اسیر عراقی ها شده بعد شهید شده بودند.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_بیست_و_نهم*
🎤 به روایت مجتبی مینایی فرد
نهایت غیرت هاشم را در همان ماجرای مفقود شدن ۴ نفر از بهترین های واحد اطلاعات دیدم . حالا من که مسئول واحد بودم باید می سوختم و زجر می کشیدم . اما سوختن هاشم یک چیز دیگری بود . سرش را به دیوار سنگر می کوبید و داد و فریاد می کرد که خدایا چرا من تنهایی نرفتم تا این بچه های نازنین از دست رفتند ...
عجیب دلسوزی می کرد کار به جایی رسید که ما هاشم را دلداری میدادیم ولی مگر کوتاه می آمد؟!
چندشب همه کارها را گذاشته بود کنار و فقط دنبال آن ۴ نفر می گشت. سخت تر از همه عبور از رودخانه سرد سومار بود که بعد بچهها به من گفتند که ها شما را کوله میکرد که خیس نشویم. ولی خودش خیس شدن و سرمای استخوان شکن آن منطقه را تحمل میکرد . آخر سر هم که کارش به نتیجهای نرسید و این حسرت تا آخر به دلش ماند.
شاید به جرئت بشود اعتراف کرد که این ماجرا تنها گرهی بود که هاشم با همه تلاشی که کرد باز نشد. این موضوع خیلی اذیتش کرد ما از روحیاتش خبر داشتیم اما تا این حد باورش نمی کردیم.
🎤 به روایت محمدعلی شیخی
به دوستان و نزدیکان پشت جبهه اش نمی گفت که توی جبهه در کار شناسایی کار میکند . حتی به پدر و مادر هم چیزی نمی گفت.
مرخصی که میآمد طوری وانمود می کرد که همه فکر میکردن توی جبهه کارش بخور و بخواب است. یکی دو بار هم به پدر و مادرمان گفته بود که آنجا فقط برای رزمندهها چای دم میکند.
پایش که به خانه می رسید پدر به حساب خودش اورا می برد توی باغ تا ازش کار بکشد که تنبل بار نیاید.
این ها را پدر همیشه نقل می کند . هاشم هم علاقه زیادی به کار در باغ داشت . همان قدر که در بحث جبهه و شناسایی کار میکرد توی باغ هم کم نمی گذاشت .
🎤به روایت مجتبی مینایی فرد
در منطقه زبیدات همه بچهها را جمع کرده بود یک جایی و مسابقه پرش گذاشته بود. من رفتم نگاه کردم موی بدنم سیخ می شد. از یک ارتفاع ۵ یا ۶ متری می پرید پایین و مشکلی هم پیدا نمی کرد!!!
میگفت : حاج مجتبی تو هم بیا بپر دیگه !! تو چه مسئول اطلاعاتی هستی؟!!
چیزی نمانده بود که مرا با آن وزن سنگین توی دردسر بیاندازد . هر کاری کرد قبول نکردم.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹
ﭘﺎﻫﺎﺵ اﺯ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﻣﺸــﻜﻞ ﺩاﺷﺖ.....
ﺷﺐ ﻋﻤﻠــﻴﺎﺕ چشــم هاش از گریه سرخ شده بود.😭😔
گفتم چے شــده سیـــد؟
گـفت: حتمــا" تو هـــم فــکر مے کنے, با این پاے لـنگم نمے تونــم بــیام تو عمــلیات...😞
اما مــن با همیـــن پــا,توے تمـــام آمـــوزش ها, پا به پاے بچه هـــا اومــــدم که بگـــم با یه پای علیـــل هم می شہ از کشـــور دفـــاع کرد و ﻣﻂﻤﺌنــم اگـــر شهـــید شــــدم, جدم #امـــام_حســین (ع) به خاطـــر این پــا ردم نمیکــنہ!
ﺑﺎﻻﺧــــﺮﻩ فرمانــده را راضے کرد...✅
همـــون شب با ذکـــر #یاحســین ع شـــهید شـــد!🌷
#شـــهید_سیـــد_ایاز_خردمنـــدان*
#شهــداے_فارس*
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_ام*
🎤 به روایت محمدعلی شیخی
تا جایی که یاد دارم همیشه سرزنده و پرتحرک بود . توی کوچه و خانه شیطنت زیاد می کرد. یک روز پدرم از کوره در رفت و افتاد دنبالش من دیدم از دیوار باغ بالا رفت پدرم هم دید و رفت سراغش فکر میکرد حالا دیگر هاشم نمیتواند از آن طرف بپرد و میافتد توی چنگش . اما زمانی که هاشم پرید پدرم دو دستی زد توی سر خودش .
می دانست که آن طرف دیوار با آن ارتفاع چه وضعیتی هست. با پدر دویدیم که به حساب خود نیمه جانش را نجات بدهیم . اما دیدیم که هاشم با فاصله زیادی داشت دور می شد.
پدر اول خندید و بعد دوباره عصبانی شد من هم خنده ام گرفته بود .
از همان کودکی آمادگی جسمی عجیبی داشت .وقت و بی وقت بازی میکرد . هر وقت چشمت به این بچه میافتاد سرگرم بود. من چندین بار با چشم خودم دیدم که از بالای دو طبقه های نوساز روی تل ماسه می پرید. بعد هم که رفت دور جبهه و جنگ باز هم همین روحیات را داشت.
🎤 به روایت جلیل عابدینی
برای بحث عملیات بدهم من باهاشم و محمد دریساوی و رضا راحمی حقیقی با هم از کنار دجله نفوذ کردیم و رفتیم توی منطقه دشمن.
همان روز هم عملیات با شدت ادامه داشت و ما شهادت شهید مهدی باکری را با چشم خود دیدیم. همانجا بود که خواستیم برگردیم اما هاشم مانع شد. گفت که باید برویم جلوتر ببینیم چه خبر است.
فقط محمد دریساوی را گذاشت برگردد . ما اصرار کردیم که همه دارن عقبنشینی میکنند ما چرا باید برویم طرف دشمن؟! زیر بار نرفت .
خمپاره ۶۰ مثل تگرگ می بارید. دست آخر هم یکی از همان خمپاره ها کار دست مان داد. چنان نزدیک کرد که سه تایی از زمین بلند شدیم . من از کمر و گردن خورده بودم هاشم جفت زانوهایش از کار افتاده بود و رضاا راحمی هم از دو پا خراب بود . فقط خدا میداند چه زجری کشیدم تا خود را به قایق رساندیم.
هنوز به اورژانس جزیره نرسیده بودیم که هواپیماها بمباران کردند و قایق کناری ما متلاشی شد. به چشم خود غرق شدن برادری بهنام محسنی را دیدم او را از قبل می شناختم بچه محله امام بود یک آدم زال و لوری بود .او هم الان امام جمعه یکی از شهرهای کرمان است.پریدم توی آب و موهای سرش را چنگ زدم و کشیدمش طرف قایقی که هاشم و رضا بودند.
توی اورژانس اسکله بود که دیگر نفهمیدم چه شد. زمانی که به هوش آمدم فرودگاه اهواز بودیم.
من و رضا را فرستادن یکی از بیمارستان های مشهد و هاشم را فرستاده بودند یزد . حالا بگذریم که بعد توی لشکر همه فکر کرده بودند که ما شهید شدهاند و برایمان مراسمی هم گرفته بودند.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
آنلاین شوید
مراسم شروع شد
⬇️⬇️
لینک پخش مستقیم با اینترنت رایگان
http://heyatonline.ir/heyat/120
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_یکم*
🎤 به روایت همسر شهید
مرتب برایم نامه می نوشت . من هم می نوشتم یک تعداد از آن نامه هایی که من نوشته بودم و توی وسایلش پیدا شدند. اما چون نامهای خودم خیلی اهمیت نداشتند نگه نداشتم . فقط یکی دو تا را نگه داشتم .. این یکی از آن نامه ها بود..
به نام او که زندگی ام از اوست .
با سلام و درود به تمام اولیا خداوند به خصوص امام حسین علیه السلام با سلام بر تمام شهیدان و سلام گرم به همسرم هاشم آقا که واقعاً نمی دانم با چه زبانی از خداوند شد گذاری کنم که چنین همسر خوب و مهربانی به من داده است.
امیدوارم که حالت خوب باشد و سرشار از رحمت های خداوند باشی.
عزیزم امیدوارم زیر سایه امام زمان عجل الله مشغول خدمت باشی و به فکر من هم نباشی.
اگر جویای حالم باشی به لطف خدا خوب و سرحال هستم و هیچ گونه ناراحتی هم ندارم . فقط دوری تو است که مرا ناراحت و دلتنگ می کند. اما همانطور که خودت هم نوشته بودی باید صبر کرد چون خدا با صابران است. در تمام لحظاتی که از تو دور هستم در ذره ذره وجودم احساس می کنم خانه خدا را شکر کلاس خیاطی خیلی سرگرمم کرده است.
راستی در نامه حدیثی از امام علی علیه السلام برای من نوشته بودی «هر کاری که سرا به غیر از خدا مشغول کند بت تو است»
عزیزم مطمئن باش که هیچ کاری بت من نمیشود که بخواهد مرا از خدا دور کند.
نمیدانی وقتی که نام از را دریافت کردم چقدر خوشحال شدم. از اینکه نوشته بودی «با سلام و درود به همسرانی که در سنگر تنهایی زندگی میکنند و به این تنهایی می سازند»
کمی تعجب کردم! .عزیزم این چه حرفی است که میزنی ؟! این ما هستیم که باید سپاسگزاری کنیم و به شما یاری دهیم تا پیروز شوید . من به سهم خودم به تو افتخار می کنم که با دشمنان دین و کشورم می جنگی.
بگذریم. با وجود همه این حرفها دلم برای تو تنگ شده است. خدا کند جنگ خیلی زود با پیروزی ما به پایان برسد تا بتوانیم همیشه در کنار هم باشیم .همه اهل خانواده و پدر و مادر همه خوب هستند و سلام می رسانند و همه فامیل خودم و خودت خوب و سلامت هستند. زیادی سرت را درد نمی اورم . در مورد آن چیزی که نوشته بودی هم فعلا جواب منفی است. هرچه خدا بخواهد. انشاالله که لحظه لحظه های زندگیم قدم به قدم با تو پیش برود.
همیشه به یاد تو زهره شیخی
🎤به روایت همسر شهید
با آن همه صمیمیت که بین ما بود هیچوقت از کارش در شناسایی نمی گفت. اتفاقاً من خودم خیلی علاقه داشتم که از کارش سر در بیاورم اما بروز نمی داد . طوری وانمود میکرد که نباید ازش چیزی بپرسم . تنها موردی که توانستم از زبانش حرف بکشم بعد از یکی از عملیات ها بود.
آن هم فقط در این حد گفت:« با یه نارنجک سه تا عراقی را توی سنگر کشتم . خیلی دوست داشتم اسیرشان کنم اما در خطر بودم..»
سپس یک کارت شناسایی از جیبش در آورد و به من داد و گفتم: این که کارت شناسایی یک عراقی پیش تو چیکار میکنه...
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_دوم*
🎤 به روایت همسر شهید
رفته رفته هردو متوجه شدیم که جنگ حالا حالاها تمام نخواهد شد. منزل برادرش در اهواز و کنار پادگان بود و با وجودی که فضای بسیار کم و محدودی در اختیارشان بود هر از گاهی من از شیراز میرفتم چند روزی می ماندم. اما در نهایت دیدیم نمیشود مزاحم آنها باشیم هر چند که عمهام خیلی به ما محبت داشت و حاج محمد هم خودش اصرار داشت که ایشان باشیم اما برای خودم سخت بود.
هر وقت به هاشم میگفتم که یک خانه سازمانی دست و پا کنم می گفت که امتیازش نمیرسد. حتی یکی دو بار پیشنهاد دادم که در همان اهواز دو تا اتاق اجاره کند این را هم قبول نکرد و گفت : چطور دلم می آید تو را ببرم توی این شهر غریب و بعد بروم دنبال کارهای جبهه و جنگ؟!
ناچار شدیم در همان منزل حاج محمد بمانی میرود یک هفته ۱۰ روز بیشتر و کمتر پیدایش نمی شد. بعد می آمد یکی دو شب می ماند و دوباره میرفت. خوبی اش این بود که منزل حاج محمد کنار پادگان بود و از نظر امکانات هم مشکل آنچنانی نداشتیم.
زمان طولانی شده بود و من حتی بچه هم نداشتم که خودم را با آن سرگرم کنم . هاشم هم که درگیر کار خودش بود این بود که اهواز حوصلمسررفته آمدم شیراز پیش مادر شوهرم. اینجا هم باز دلم برای هاشم تنگ میشد اصلا شرایط خوبی نبود هاشم هم همینطور بود اما جسم و روح و بیشتر به طرف جبهه و جنگ میل پیدا کرده بود و اعتقاد داشت که نباید جبههها را خالی کرد.
یک مدت شیراز می ماندم دوباره یا خودش میآمد دنبالم یا خودم می رفتم اهواز یک زندگی سیار این شکلی داشتم.
یک بار اهواز بودم از پایین صدا زدن تلفن با شما کار دارد. کیوسک تلفن توی محوطه بوده که به نام حسینی مسئولش بود.گوشی را برداشتم صداها ناجور بود گفتم : تو کی هستی با کی کار داری؟!
_زهره منم هاشم.
_نه تو هاشم نیستی اگر هاشمی یک نشونی بده.
نشانی که داد درست بود گفتم : کجا هستی؟!
_بیمارستان یزد! مجروح شدم شما سریع بیا شیراز چون من رو یکی دو روز دیگه مرخص می کنن.
فردای آن روز به طرف شیراز حرکت کردم پدر و مادرش رفته بودند یکی از آنها زودتر از من خبر دار شده بودند. حاج محمد هم اگر فرموده بود چیزی به ما نمیگفت.
دو روز بعد هاشم را آوردند شیراز این بار هم پایش تیر خورده بود. از بس به این طرف و آن طرف میرفت زخمش سرباز می کرد . تازه با همان وضع روزه هم می گرفت. این عادت را چند بار که مجروح شد ترک نکرد. با همان وضعیت حمام می رفت . کارهای شخصی اش را بدون این که مزاحمتی برای من ایجاد کند انجام میداد . حتی یک مورد که پایش به شدت مجروح بود و تا بالای ران توی گچ بود فرقی برات نداشت روزه اش را می گرفت .مهم نبود در چه فصلی باشد .
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_سوم*
🎤 به روایت همسر شهید
تصمیم گرفته بودم به اهواز نروم . این را به هاشم هم گفته بودم هر چقدر هم که حاج محمد و بچههایش به ما محبت داشتند خودم معذب بودم و دیگر رویم نمیشد مزاحم آنها باشم.
آمدم در شیراز و ماندم. اما یک روزی هاشم آقا پیدایش در همان لحظه اول گفت: زهره خانوم خبر خوش برات دارم.
گفت: خانه گرفتم فردا میریم اهواز و دیگه میشینیم توی خونه خودمون.
۰۰ خیلی خوشحال شدم و گفتم :کجا هست؟!
گفت: توی همون کوی سازمانی لشکر نزدیک خونه حاج محمد .غروب راه میافتیم.
سر بلند شدم که وسایل را آماده کنم گفت :وسایل بزار بگم بچه ها برامون بیارن .فقط یک مشت لباس و چیزهای اینجوری با خودت داشته باش.
غروب با اتوبوس رفتیم .نزدیک صبح بود که ورودی پادگان شهید دستغیب اهواز از تاکسی پیاده شدیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دیدم دستم را گرفت و گفت: « زار من یک دروغ به تو گفتم می خوام همین جا منو ببخشی»
گفتم چه دروغی؟!
گفت : راستش من خونه نگرفتم اما چون میدونستم تو همراهم نمی آیی...
پریدم وسط حرفش
_خانه نگرفتی؟؟!! پس چرا به من دروغ گفتی؟!
_چیکار میکردم ؟!آخر اگه این رو نمی گفتم که تو همراهم نمیومدی!
_معلومه که نمی اومدم !! آخه من با چه رویی بیام منزل حاج محمد؟!
_منم تحمل دوری تو رو نداشتم !!چطور می تونستم تو شیراز باشی و من اهواز؟!
با هر ترفندی بودم مجابم کرد . ولی بد جوری از دستش ناراحت بودم . قول داد که در اولین فرصت جایی را دست و پا کند.
با هم رفتیم منزل حاج محمد .عمه خیلی خوشحال شد اما من واقعاً خجالت میکشیدم.
رمضان سال ۶۵ بود که با هم آمدیم شیراز . معمولا برای سحر مادرش زودتر از من بیدار میشد.اما یکبار با صدای گریه از خواب پریدم خوب که گوش کردم دیدم صدای گریه هاشم است. رفتم دیدم سر سجاده گریه میکند.
گفتم :هاشم چی شده؟!
گفت: زهره من از خدا شهادت می خوام .همه دوستان رفتن...
دمغ نگاهش می کردم دستم را گرفت. کنارش نشستم گفتم: می دونم که مقصر تویی ! چون تو هستی که با دعا کردنهات میذاری من شهید بشم!»
دوباره زد زیر گریه و اشک من هم جاری شده بود. دنبال حرفش را گرفت.
_آره زهره !! توروخدا رضایت بده تا شهید بشم!! آخه مگه من از دوستام چی کم دارم؟!
و باز گریه کرد . چطور می توانستم برای شهادت کسی که از ته دل دوستش میداشتم و به زنده بودنش عشق می ورزیدم دعا کنم؟!
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #مثل_شهدا
🔶 سعی کن جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه...
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_چهارم*
🎤 به روایت ااکبر توانا
شور وافری برای یادگیری داشت. من چیزی در حدود دو ماه یا بیشتر به اتفاق محمدرضا الهی روی قایق کانو کار کرده بودیم. این وصف در واقع برای شناسایی اسکله الامیه عراق دنبال میکردیم . تنها وسیله ای که آنجا جواب می دهد همان قایق کانو بود .
من و الهی پشت سد دز آموزش این کار را دیده بودیم . بعد از حمام یک مدت در دریا کار کردیم. در نهایت هم که رفتیم برای شناسایی اسکله و آنجا لو رفتیم . یعنی عراقیها قایق ما را با رادار دیده بودند . چمن هم گذاشته بودند که ما را بگیرند . این خودش بحث مفصلی دارد که باید در جای خودش گفته شود. خدا کمک کرد که من با بازوی تیر خورده و الهی هم با تیری که به فکش خورده بود توانستیم از محل که بگریزیم و توی جنگ عراقی ها نیافتیم.
آن قایق کانو در آن شب خیلی به درد ما خورد و بعد از همان ماجرا بنا شد که برویم در اسکله آذرپاد کار تمرینی داشته باشیم و بعد مجدداً برگردیم به کار شناسایی روی الامیه.
یک تیم هشت نفره بودیم هاشم هم بود . یکی از کارهایی که باید انجام می دادیم طریقه کار کردن با قایق کانو بود . کانادا از ۱۷ تکه چوب ساخته شده بود که تکه ها از هم جدا می شدند و قابل حمل و جابجایی بودند . بعد یک فرزند داشت که رویش کشیده میشد دو تا تیوب در دو طرفش بود که در واقع برای حفظ تعادل قایق بود . جیب خوراک و مهمات داشته ۷۵ سانت عرض و هفت متر طولش بود . من خودم ظرف ۲۵ دقیقه باز و بسته اش می کردم . الهی همچون زیاد کار کرده بود خیلی مسلط بود . اما بقیه و از جمله هاشم هنوز مسلط نبودند . هاشم با چنان شور این بحث را دنبال می کرد که خیلی زود توانست بهتر از ما کانو را باز و بسته کند . اصلاً قبول نداشت که نفر دوم باشد همیشه میخواست نفر اول باشد .
🎤به روایت محمدعلی شیخی
یک بار پایش از انگشت تا بالای ران توی گچ بود . رمان مهمان باری بود که توی بدر تیر خورده بود . در یکی از روزهای تعطیل همراه خانواده و مادر برای هواخوری و گردش به حاشیه شهر و در دامان کوه رفته بودند . مادرم تعریف میکرد که هاشم با همان وضع افتاده بود دنبال یک کلاغی که به خیال خودش الاغ سواری کند . یک آدم سمجی بود. تصمیمی میگرفت ردخور نداشت . هرچه مادرم داد و فریاد کرده بود که بچه تو مگه پایت زخم نیست و از این حرفا... هاشم گوش نکرده بود .
با همان وضع آن الاغ چموش را گرفته و سوار شده بود .مادرم میگفت من با چشم خودم دیدم که از اینکه پایش خون می آمد ولی باز قبول نمی کرد . سمج شده بود که این الاغ چموش بازی در آورده و باید بهش نشان بدهم که با هاشم نمیتواند لجبازی کند.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🚨توجه🚨
مبالغ جمع آوری شده تا این تاریخ جهت آزادی زندانی اعلام شده:
مبلغ ۵۲۵۲۰۰۰ تومان ...
تبلیغات گسترده در گروههای مختلف و بخصوص اطلاع رسانی به خیرین فراموش نشود 👆👆
انشاالله فردا خبر خوبی از آزادی ایشان بتوانیم بدهیم ✅
🔹⬆️🔹⬆️🔹⬆️
#پای_غصه_های_مردم
#مثل_شهدا
🔹🔹🔹🔹🔹
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام_شیراز
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
🎤 به روایت محسن ریاضت
ماموریت ما در جزیره خارک مقارن با شروع ماه مبارک رمضان . چون در حال آموزش بودیم امکان روزهگرفتن نبود . اما هاشم سمج شد که الا و بلا باید روزه بگیرد.
هرچه گفتیم توی گوشش نرفت.
روز اول نیت کرد و با هم رفتیم دریا.هنوز ظهر نشده بود که قایق واژگون شد و همه افتادیم توی آب . هاشم همراه زیر آب و قاعدتاً روزه اش باطل شد .
روز دوم و سوم هم همین اتفاق افتاد . آنجا بود که مجبور شد کوتاه بیاید خیلی ناراحت بود که نمی توانست روزه بگیرد.
یک شب بلند شده بود برای نماز شب. البته خودش نمی گفت برای نماز شب خودم اینطوری حدس میزنم .
فرمانده سپاه جزیره آنجا و در همان ساختمان می خوابید . در واقع جا و مکان را در اختیار ما گذاشته بود.
خیلی انسان شریف و بزرگواری بود .ظاهراً او هم بلند شده بود برای نماز شب. آن شب هاشم توی راه رو بوده که صدای پا میشنود . هاشم به خیال اینکه یکی از ما هستیم که او را تعقیب کرده ایم و قصد شوخی داریم یک مرتبه توی تاریکی میپرد جلوی آن بنده خدا و میگوید:« دستا بالا »
معلوم بود که آن آدم باید خیلی بترسد. از جا می پرد و میخواهد فرار کند که جفتشون متوجه موضوع میشوند. این موضوع تا چند روز هاشم را اذیت می کرد. این فرمانده هم اصلا به روی خودش نیاورد اما هاشم ناراحت بود که چرا مرتکب چنین خطایی شده است.
🎤 به روایت محسن ریاضت
هاشم از خیلی جهات با ما ها فرق داشت. متفاوت بود و کارهای عجیب و غریب می کرد. مثلا توی گرمای ۵۰ درجه تابستان جزیره مجنون ،آدم دلش برای یک نسیم ملایم لک میزد . هاشم می رفت بر آفتاب ۳ تا پتو می کشید روی خودش را می خوابید !!
این را من با چشم خودم دیدم .می ماندیم که خدایا این آدم چرا این کار را میکند. ؟! نیم ساعت با همین وزن می ماند بعد پتو ها را یک طرف کنار می زد و زود خوابش می برد . !!
چند دقیقه بعد دوباره بیدار میشد دوباره پتوهای را می کشید روی خودش به همین منوال استراحت میکرد.
یک روز سوال کردیم که آخر چرا این کار را می کنی؟!
گفت : توی چند دقیقه زیر پتو هستم بدنم از هوای بیرون داغ تر میشه. برگ پتوها را کنار می زنم هوا برام خیلی خنک و عادیه. همینطوری دو تا ۲۰ دقیقه ، نیم ساعت که بخوابم کفایت میکنه..
این برای ما خیلی جای تعجب داشت..
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ ✨
✨ #شهادت بهتره یا کار مهدوے؟؟
💎 رفقایی که آرزوی شهادت دارن ببینن
#سه_شنبه_های_مهدوی
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
🎤به روایت شاهپور شیخی
زمانی که خبر مجروح شدنش را به من دادند از ترس نیمه جان شدم. خیلی زود فرستادندش شیراز . و در بیمارستان سعدی بستری شد. صبح زود با برادرم شهید مجتبی رفتیم سراغش. زمانی که ما رسیدیم تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. هنوز هوش و حواس درست و حسابی نداشت. ترکش را از رانش درآورده بودند و زخم پانسمان بود.
نیم ساعتی که گذشت حالش کمی بهتر شد. او گفت که نیاز به دستشویی دارد .مجتبی گفت :صبر کن یک لگن برایت بیاوریم.
زد زیر خنده و گفت :«مگه بچه سوسول گیر آوردین ؟؟ بگردین یک جفت عصا برام پیدا کنید»
هر چه اصرار کردیم زیر بار نرفت. یک جفت عصا برایش پیدا کردیم و کمک کردیم از تخت پیاده شود. حتی اجازه نمیداد که زیر بغلش را بگیریم . از جلوی پست پرستاری که رد شدیم کسی متوجه نشد . بعد که از دستشویی برگشتیم ،پانسمانش را خون برداشته بود . اصلا به روی خودش نیاورد همانطور عصا زد و راه افتاد. مجتبی خیلی از دستش ناراحت شد . رسیدیم به ایستگاه پرستارها و به آنها خبر دادیم . چشم پرستار که به هاشم افتاد داد و فریادش بالا رفت. خون کف راهرو را برداشته بود. پرستار آرام کردیم و خواهش کردیم تا از نو پانسمان را عوض کند. هاشم هنوز همان روحیه نوجوانی اش را حفظ کرده بود.
💙 به روایت شاهپور شیخی
من جسارت وزیر کی هاشم را زیاد دیده بودم اما باور نمی کردم که بتواند بعثیها را هم بازی بدهد. با وجود صمیمیتی که با من داشت در خصوص کارهای شناسایی چیزی بروز نمی داد. اما بعد که خودم رفتم در واحد اطلاعات لشکر مشغول شدم ، رضا راحمی حقیقی برایم تعریف کرد که تو یکی از شناسایی ها کارمان خود به روشنایی صبح ،و ما چهار نفر ماندیم توی منطقه عراقی ها.
رضا میگفت :«یک وقت که دیدیم گشتی های عراقی دارند نزدیک میشن ،هاشم به ما گفت که شما برید تا من عراقی ها را سرگرم کنم»
هرچه اصرار کرده بودند هاشم زیر بار نرفته بود. رضا و بقیه از راه شیارهای خود را به یک منطقه امر رسانده و در آنجا منتظر هاشم مانده بودند . میگفت که کمتر امیدی به برگشت هاشم داشتیم. یکی دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. بعد برایشان گفته بود که وقتی از همه جا ناامید شده بود دل زده به دریا و خود را توی یک سنگر خراب شده خود را زیر گونی های خاک و ماسه پنهان کرده بود !! عراقی ها هم رفته بودند بالای سرش اما متوجهش نشده بودند.
بعد به رضا گفته بود عراقی ها خیلی بهم نزدیک بودند یک نارنجک توی مشتم آماده بود .عراقیها فقط یکم دقت میکردند، متوجه می شدند .اما آنقدر وجعلنا تلاوت کردم تا خدا کورشون کرد»
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 روايت رهبرانقلاب از روزی كه پيامبر(ص) دست عزيزان خود، فرزندان خود و حضرت علی(ع) را گرفت و آورد وسط ميدان
#روز_مباهله
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
🎤 در همان جزیره خارک یک روز پای سفره ناهار بودیم که تلفن زنگ می زند. در آنجا ما مثلاً وضعمان خوب شده بود و تلفن هم داشتیم . هاشم پرید گوشی را برداشت .
در مورد محمد آقایی حرف میزد .
محمد هم کنار من نشسته ، لقمه توی دهانش مانده بود و بر بر به هاشم نگاه می کرد .هاشم گوشی را داد به اکبر توانا که سر اکیپ ما بود . بعد رو به محمد آقایی گفت :« وای محمد ! تو باید همین حالا بری که بابات فوت کرده »
محمد اول یکه خورد. بعد که دید ما می خندیم ، زد زیر خنده و سپس با دلهره ی عجیب به هاشم نگاه کرد .
مابه هاشم نهیب زدیم که چرا این حرف ها را می زنی؟! مگر شوخی بلد نیستی؟!
اکبر توانا هم هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد .هاشم گفت :نه من که شوخی نمیکنم بابای محمد فوت کرده دیگه!
اگر توانا که گوشی را گذاشت ، محمد آقایی کپ کرده بود . ما از اکبر پرسیدیم چه خبر بود ؟! گفت : چیزی نبود فقط گفتند محمد یک سری بیاد شیراز .
محمد از اینجا بیشتر ترسید ، چون قبلش فکر می کرد هاشم شوخی کرده .
اکبر توانا را قسم داد و او هم قسم خورد که نه ، فقط گفتند یک سر بیا شیراز ، همین .
اتفاقا همان روز قرار بود های کوپتر نیرو دریایی ، برود بوشهر
قرار شد محمد با همان های کوپتر بفرستیم برود .
توی فرودگاه به مرتضی روزیطلب گفت :« مرتضی جون خودت یه فال برام بگیر»
خیلی به هم ریخته بود.هی ما میگفتیم تو که خودت هاشم را میشناسی کله اش خراب است، نباید حرفش را جدی بگیریم. اما هاشم روی حرف خودش بود و میگفت : کله خودتون خرابه ! خوب بیچاره باباش فوت کرده دیگه که دروغ که نمیشه گفت.
مرتضی با دیوان حافظ برایش فال گرفت . شعرش یادم نیست فقط میدانم یک چیزی در این حد بود که من منتظر و چشم براهت بودم و تو نیامدی و از این حرف ها .
آنجا دیگر محمد کامل برید . او را فرستادیم فت و برگشتیم توی کمپ .همه به هاشم بد و بیراه می گفتیم که چرا محمد را اذیت کردی ؟
هاشم می خندید و می گفت :« بالاخره محمد یکی را از دست داده ، همون یکسره ذهنش رو متمرکز می کردیم روی بازاش ، بهتر بود که هر لحظه برای یکی نگران باشه .به هر حال یکی از دنیا رفته که او را صدا زدند»
بعد از دو روز متوجه شدیم که مادر محمد آقایی از دنیا رفته بود.
#ادامه_دارد ..
@golzarshohadashiraz
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
🎤به روایت مجتبی مینایی فرد
آن اوایل که هنوز کریم شایق مسئول اطلاعات بود میرفت یک گردان ۳۰۰ نفری را به خط میکرد و برای ایشان صحبت میکرد که ما برای کار شناسایی به نیروهای فلان و چنان نیاز داریم.
از آن ۳۰۰ نفر حدود ۲۰ نفر داوطلب می شدند. باز هم برای این ها صحبت میکرد که شما باید از همین حالا وصیت نامه بنویسید و آماده شهادت باشید.
یک مرتبه ۲۰ نفر می شد سه نفر. شایقان سه نفر را میداد دست هاشم که او هم تست بگیرد. هاشم آنها را به قدری میتواند که از نفس میافتادند بعد میآمد پیش شایق و میگفت «نه اینا به درد نمیخورن!»
کریم کفرش بالا می آمد که چطور از این همه آدم سه نفر هم به درد کار نمیخورد. می رفتند سراغ گردان بعدی. خیلی کم پیش میآمد که هاشم کسی را گزینش کند. دنبال آدم های زمخت و ورزیده بود. طوری شد که شایق عصبانی شد و به هاشم توپید که از این به بعد برای گزینش نیرو نیاید . ولی هاشم سر حرف خودش بود. به همین خاطر هم خیلی نیروی کمی توی پستش می خورد. اما هرکس وارد گروه هاشم می شد برای خودش آقایی بود. چون به قدری به آنها حرمت میگذاشت که می شدند برادر.
اصلا خسیس بازی در نمی آورد. هر چه تجربه داشت همه را در اختیار بچههای گروهش می گذاشت . این طور نبود که بخواهد و خودش از بقیه بیشتر بداند و بیشتر اشراف داشته باشد . یک دفترچه هم داشت که در واقع تجربیاتش را از کارهای شناسایی توی آن یادداشت می کرد . خطش را هم غیر از خودش هیچ کس نمی توانست بخواند. اما همیشه یادداشت میکرد و برای افراد تیمش توضیح میداد.
🎤به روایت ابوالقاسم جوکار
مبالغه کار درستی نیست و هاشم هم آنقدرها بزرگ بود که نیازی به مبالغه گویی ما ندارد.
راستش شناخت شخصیت پیچیده هاشم آن هم در عین سادگی کار آسانی نبود.
اینکه همه میگویند هاشم آدم صادق و روراستی بود من هم خیلی قبول دارم ولی در عین حال پیچیده هم بود.
مثلاً خیلیها به زعم خودشان میخواستند که راز و نیاز با نماز شبشان را کسی نبیند . اما دیر یا زود لو می رفتند. ولی هاشم اینطوری نبود. متوجه مناجات و نماز شب خواندن های هاشم شدن ، کار آسانی نبود.
یا مثلا خیلی عادت داشت که از قدرت بدنی اش برای برتری بر دیگران استفاده کند. مثلاً ناهار می آمد سر سفره و قاشق کم بود یک مرتبه با زور از دست یکی می قاپید . ظاهر کار این بود که هاشم فقط توی خودش است اما همین آدم آنجا که بنا بود از جان مایه گذاشت. به آب و آتش می زد که خودش جلو باشد.
واقعیت امر این بود که آن کارهای سطحی را بیشتر از روی مزاح انجام می داد و کمتر کسی آن شخصیت پنهان هاشم را متوجه میشد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
*#نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
*#قسمت_سی_و_نهم*
🎤به روایت محسن ریاضت
سخت درگیر کار شناسایی برای عملیات والفجر ۸ بودیم .کار اطلاعات هم این طوری نبود که شب سر را بیندازی پایین و بروی توی خط دشمن. وضعیت حاشیه اروند و آنهمه پوشش نیزار با موانعی که عراقیها ایجاد کرده بودند خودش داستان دیگری شده بود. واقعاً یک موانعی آنطرف اروند بود که نمی شد به راحتی راه عبور پیدا کرد. باید قبلش از از دیدگاه با دقت و ظرافت مسیرها را پیدا میکردیم.
در مناطق کوهستانی کار کمی راحت تر بود . در جبهههای جنوب هم بیشتر از دکل استفاده میکردیم . اما وضعیت عملیات والفجر هشت خیلی فرق می کرد . اگر در حاشیه اروند کل میزدیم، اول آن که عراقی ها هوشیار می شدند و این خلاف اصول حفاظتی بود . مردم عراق ها فوراً در کل را با گلوله تانک می زدند. ناچار شدیم از یک نخل استفاده کردیم که آن هم جواب نداد. دست آخر گشتیم تو این نهر خلیفه درخت کنار بزرگ آنجا بود و روی آن حساب باز کردیم. رفتیم اره ای پیدا کردیم و شاخه های آن را در حدی که عراقیها بود نبرند، بریدیم و محلی برای دید دوربین باز کردیم. آخرهای کار بودیم و روی اینکه جواب میدهد یا نه بحث ما نبود که هاشم از راه رسید.
سوال کرد اینجا چه خبره؟!
برایش توضیح دادیم. نگاهی به درخت انداخت و یک چرخ کامل دور تا دور آن زد و گفت نه این اصلا به درد نمیخوره اقلاً باید شاخه های بیشتری بریده به شکل جلوی دید دوربین باز بشه»
گفتم:« خوب این درست! ولی نباید درخت جوری لخت بشه که عراقی ها دیده بان ما را ببینند»
گفت:« اره را بدین به خودم تا براتون بگم چه جوری دیدگاه میزنن»
این را گفت و خودش از درخت بالا رفت . هاشم چون خودش بچه باغ بود دست به اره اش هم خیلی عالی بود. شروع کرد به بریدن پشت سر هم برید و انداخت پایین.
هر چه ما داد زدیم که این کار را نکن گوش نکرد. آن کسی که باید دوربین کار می گذاشت و در واقع کار دیدگاه را انجام میداد هم حضور داشت . خدا رحمت کند عباس رضایی بود .
هاشم را صدا میزند و با شوخی میگفت:« بی زحمت اون شاخه زیر پات را هم ببر که نباشه »
و هاشم شروع کرد به بریدن همان شاخه !! اصلا هم نمی خندید. یعنی به چهره اش که نگاه می کردی باورت نمی شد که دارد شوخی می کند. یک وقتی که شاخه زیر پایش لت و لو شد ، پرید شاخه دیگری را گرفت و پایین آمد.
بعد به من گفت :حالا برو ببین بهتر شده یا نه؟!
رفتم بالا نگاه کردم دیدم خیلی دید بهتر شده.
هاشم همیشه همین طور بود حرف هایش را بین جدی و شوخی می زد و کارهایش را هم همین شکلی انجام می داد.
بعد که دقت میکردی میدیدی اصلا شوخی نبوده و اتفاقاً همین شیوه برخوردش هم باعث شده همه دوستش داشته باشند.
آن دیدگاه خیلی به درد ما خورد .یک مدت چون تک درخت بود عراقی ها رویش حساس شدند. بنا شد که در روز استفاده نشود و فقط شبها و با دوربین دید در شب از آن دیدگاه استفاده کنیم.
اما یک روز عباس رضایی رفته بود بالای درخت و عراقیها هم او را دیده بودند . ناگهان به ما خبر دادند که عباس رضایی شهید شد.
رفتیم دیدیم ترکشهای خمپاره ۶۰ بدنش را متلاشی کرده است.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
قسمتی از وصیت شهید خبرنگار #شهیدمحسن_نقدی:
چه بنويسم از کجا آغاز کنم ، اصلاً باور کردنی نيست ، چگونه می توان باور کرد که خدای بزرگ بار ديگر بر ما منت نهاده و اسلام عزيز را دگر بار برای ما زنده نموده است. قرآنی که تا ديروز جايش در پستوهای خانه ها و کارش خاک خوردن بود، امروز بار ديگر بطور وسيعی در جامعه مطرح شده، در جامعه اي که سراسر فساد و تباهي و گمراهي و ذلت بود.......
من که تا ديروز مانند اکثر جوانان اين آب و خاک در خط يک زندگي کاملاً بي هدف قرار گرفته بودم، امروز بجائي رسيده ام که در سر دارم که در راه خدا به جهاد برخيزم و اين جان خود را که شايد عزيزترين چيزهايم در دنيا باشد فداي خدايم کنم....
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﺴﻦ_ﻧﻘﺪﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_خبرنگار
#شهدای_فارس🌷
#روزخبرنگار
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
*#نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
*#قسمت_چهلم*
🎤به روایت ابوالقاسم جوکار
علاقه ی شدیدی به ساعت غنیمتی داشت .در هر عملیات به محضی که عراقی ها فرار می کردند هاشم می رفت سراغ جنازه ها و دونه به دونه ساعت ها را باز می کرد . یک وقت می دیدی پنجاه تا ساعت باز کرده بود .
این کار هر کسی نبود . چون دست زدن به جنازه کار هرکسی نیست. مخصوصاً وقتی که برخی جنازه ها می ماند و باد می کرد.
در یکی از عملیات ها دیدم به شهید حاج مجید سپاسی که مسئولیت آتش توپخانه را به عهده داشت صدا میزد و میگفت:
حاج مجید آتش بریز که ساعت ها دارند فرار میکنند!!»
فرار عراقی ها را اینطوری تعبیر میکرد .حاجمجید هم مثل هاشم اهل مزاح بود او هم می زد زیر خنده و میگفت : آره بکشیدشون که در نرن»
حالا که کسانی که این صحنه ها را می دیدند فکر می کردم خدایا خاطر این همه ساعت را چه کار می کند. حالا استدلال این بود که اگر ساعتها با جنازهها دفن میشوند هیچ لطفی ندارد اما وقتی به یک بسیجی هدیه داده شود همیشه نگه میدارد و از آن به عنوان یادگاری از دشمن مراقبت می کند.
پایش که می رسید به مقر می رفت توی گردان ها و ساعت ها را بین بچههای بسیجی تقسیم میکرد . یک مرتبه ده تا از بچههای فلان گردان را ساعت می داد . یک کار فرهنگی عمیق اینچنینی آن زمان به ذهن هر کسی نمی رسید.
از این جهت میشود گفت که تقریباً اکثر بچه های شناسایی افراد خاصی بودند. در این بین خاص بودن هاشم خیلی برتر بود. حتی افرادی که با هاشم کار میکردن هم خاص شده بودند همه را مثل خودش بار آورده بود.
🎤به روایت اکبر توانا
هاشم در کربلای ۴ هم پرتلاش و با انگیزه حضور داشت. عبور از موانع آنجا خیلی سخت بود . یک شب رفتیم و به قدری نزدیک عراقیها بودیم که صحبتهایشان را گوش میکردیم . یک کمپرسی خاک خالی کرده بود با یکی داشت و رانندهاش داد و بیداد میکرد که نباید این جا خالی میکردی.
ما تا این حد به عراقیها نزدیک بودیم.
برای شب عملیات من حضور نداشتم چون مجبور شدم و افتادم توی بیمارستان. هاشم برایم تعریف کرد که گردان را بردیم پایه ضمانت ظرف رمان عملیات بودیم که یک مرتبه یک عراقی آمد آن بالا به پایین نگاه کرد. چشمش که به آن هم کله غواص افتاد فقط داد زد :« جیش الخمینی» و ساکت شد.
در همان لحظه رمز عملیات هم صادر شده و گردان زده بود به دژ. هاشم می گفت : عراقی بعد از گفتن همان جیش الخمینی در جا سکته کرده و یک قدم هم عقب نرفته بود.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#شهیدحججی در کلام #سرداردلها:
✨شهید حججی عصاره مسجد است. در تصویر اسارت شهید حججی دو چهره را میبینیم: آن چهرهای که میخواهد ذبح کند، آن چهرهای که میخواهد ذبح شود. هر دو ثمره مسجد هستند.
✨خبیثی که پشت سر حججی قرار دارد، نیز ثمره مسجد است، همه دعوای ما در عالم بر سر یک مسجد یعنی مسجد الاقصی و همه وحدت ما نیز بر سر یک مسجد یعنی مسجد الحرام است، که میتواند جهان اسلام را به وحدت برساند.
✍ سخنرانی سردار قاسم سلیمانی در جمع ائمه جماعات استان تهران که به مناسبت روز جهانی مسجد، سال 96
#شهیدمدافع_حرم
#شهید_حججی
#سالروزشهادت
🌷🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_چهل_و_یکم*
🎤به روایت ابوالقاسم جوکار
زمانی تقسیم کار شد و سرگروهها مشخص شدند . هاشم شد مسئول یک گروه من و ناصر نوروزی و اسدالله اسکندری هم سرگروه های دیگر بودیم .
شب هرکس مسیری و محوری داشت . افرادش را بر می داشت و دنبال بحث شناسایی می رفت .
یک مدت مشکلی برای من پیش آمده بود که خیلی برایم جالب بود . البته این مشکل بعدها هم ماند ، منتهی با شدت کمتری .
مشکل این بود :شب که می رفتیم شناسایی و تا زیر پای دشمن و بین گوش نگهبان ها پیش می رفتیم . تقریبا هیچ احساس ترسی نبود ، نه اینکه اصلا نمی ترسیدیم ،نه ! ترس که در وجود هر کسی هست ، ولی به هر حال یک نیروی برتری بر آن ترس غلبه می کرد . برعکس توی عقبه که در حال استراحت بودیم ، یک مرتبه شب همه ی آن تصویرها را که مرور می کردم ، ترس همه وجودم را می گرفت . صحنه های نگهبانان مسلح عراقی ، تیربارها ، میادین مین و ....این ها را که به خاطر می آوردم ، دلم می لرزید . طوری که گاهی بدنم را لرزش بر می داشت . این را با هاشم در میان گذاشتم و گفتم که من دچار چنین مشکلی هستم و نمی دانم چطور از پسش بر بیایم .
هاشم خندیدو گفت :« قاسم چی بگم که منم همین مشکل رو دارم . منی که توی شناسایی و پای کار بی محابا میرم جلو ، شب توی این سنگر به خودم می لرزم!»
گفتم:«واقعا تو هم بدنت می لرزه؟»
گفت:«آره به خدا ..همین که صحنه هارو مرور می کنم ، بدنم از ترس می لرزه»
واقعا فکر می کردم که من به لحاظ روحی و روانی دچار مشکل شده ام . هاشم که این را گفت ، کمی دلم قرص شد .
پرسیدم :« بنظرت دلیلش چی می تونه باشه ؟»
رفت توی فکر و بعد گفت:« خوب معلومه ..این کار خداست . می خواد به من و تو بگه اونی که از همه موانع و میادین مین گذشت و رفت تا پای تیربار ، تو نبودی ! من بودم که تو رو بردم . می خواد به من و تو بگه که به وقت دچار غرور و خود شیفتگی نشیم . آره .این کار خداست که به امثال ما بگه مواظب اسب سرکش غرورتون باشین»
من همیشه به تعبد و ایمان هاشم اعتماد داشتم . اما از آن روز حقیقتا هاشم برایم خیلی خاص شد . یعنی با همان استدلال هایی که داشت ، دلم را محکم کرد ، طوری که گفتم ای کاش زودتر با او مشورت کرده بودم .
افرادش هم خاص بودند . یک اصل مهم داریم که «خودانگیخته می تواند دیگران را بر انگیزد» هاشم چنین روحیه ای داشت .
چون خودش عاشق کارش بود و با انگیزه و ایمان وافری پای ما می رفت ، دور و بری هایش را هم مثل خو ش بار آورده بود .
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
4_5809951180700254854.mp3
5.18M
#شهادت یعنی...🕊
✨با صدای دلنشین رهبر معظم انقلاب
،شهید حججی و مداحی سید رضا نریمانی و مهدی سلحشور...🌷
#شهیدانه
#سالروزشهادت شهید حججی
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
نزدیک ایام #محرم که میشد ، دیگه دل تو دلش نبود
جواد بود و پیراهن مشکی که کل ایام ماه محرم و صفر تنش بود
خیلی مقید بود هر شب حتما در هیئت حضور داشته باشه اکثر وقتها هم تو آشپزخانه مسجد بود و مشغول آماده کردن شام هیئت...
جواد ثابت کرد بچه هیئتی آخرش شهید میشه...
#شهید_مدافع_حرم_جواد_محمدی🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃عطری که از حوالی پرچم وزیده است
✨ما را به سمت مجلس آقا کشیده است🖤
از صحن این حسینه تا صحن کربلا
صد کوچه وا کنید محرم رسیده است🥀💔
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#وضوی_خون
15 شهریور ماه 1365 مصادف با روز اول محرم در جزيره مجنون
نيروهاي گردان آماده برگزاري نماز جماعت بودند و منتظر سيد که به سنگر کمين برگردد و نماز جماعت را به پا دارد موذن اذان مي گفت و سيد هم با عجله خود را به تانک آب رساند تا وضو بگيرد
ناگهان ترکش خمپاره، وضوي آب او را به وضوي خون تبديل کرد
پيکر مطهر شهيد در ايام تاسوعاي حسين عليه السلام به قنات نو زادگاه شهيد آوردند. تاسوعا و عاشورا مردم قنات نو و مظفرآباد همراه هيات عزاداري او را تشييع و به خاک سپرده شد .
❤️شهيد سيد حبيب موسوی❤️
#شهید_محرم
#شهداےفارس
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_چهل_و_دوم*
🎤به روایت ابوالقاسم جوکار
هاشم شاید بیش از ۶ بار مجروح شد . تقریباً در همه عملیات ها تیر میخورد . خودش بیشتر یکی از ماجراها را تعریف می کرد و می خندید.
گمانم والفجر ۸ بود . گردان را رسانده بود پای خاکریز عراقی ها ،به قدری تیربار های عراقی روی سرشان کار می کرد که نیروها همان جا مانده بودند. هاشم خودش میگفت که من داشتم سرشان داد میزدم که بلند شوید تا با یک الله اکبر فراریشان بدهیم ، ولی هر چه تلاش میکردم کسی تکان نمیخورد . هاشم همانطور داد و قال کرده بود که بابا از این سر و صداها نترسید ، ما فقط ۱۰ متر مونده تا خط را ازشون بگیریم . اما کسی حرکت نکرده بود.
دست آخر که از فرمانده گروهانها به هاشم اعتراض کرده بود که مگر این آتش را نمی بینی ؟! اگه راست میگی خودت بیفت جلو.
هاشم می گفت این حرف خیلی به من برخورد . بلند شدم رفتم روی خاکریز و نوک زبانم بود که بگویم : می بینید که هیچ خبری نیست. بین گفتن و نگفتنش بودم که تیر خوردم و افتادم پایین ..
بعد سریع منتقلش کرده بودند عقب. هاشم همیشه این تعریف را با آب و تاب می گفت و می خندید . میگفت این عراقیهای ناکس من و پیش اون فرمانده گروهان خیط و شرمنده کردند.
🎤 به روایت اکبر توانا
شناسایی های زیادی را با هم میرفتیم . از جمله قبل از کربلای ۴ بنا شد که همزمان با عملیات اصلی ، یک تک فریب هم در جزایر مجنون انجام شود ، تازه و توان دشمن متوجه آن جا شود. برای این کار هم باید کار شناسایی انجام میشد.
از ضلع شمالی جزیره جنوبی به طرف خط دشمن حرکت کردیم.
دوتایی با یک قایق کانو رفته بودیم . آن شب چیزی حدود ۷ کیلومتر نفوذ کردیم . نزدیک دژ عراق که رسیدیم نگهبان داشت نی می زد. همان لحظات هم سرفه شدید هاشم را گرفته بود ، ما هم که خیلی به نگهبان نزدیک بودیم. دیدم هاشم همچنان دارد سرفه میکند هوا هم که خیلی سرد بود. هرچه زدم به پهلویش که سرفه نکند بیخیال می گفت :«چه کارش کنم!! خوب سرفه هست دیگه»
ساعت حدود دو شب بود . حسابی از دستش عصبانی بودم . اما اصلا به روی خودش نمی آورد . خیلی دنده پهن بود . فقط شانس ما بلند بود که نگهبان همه حواسش متوجه نی زدن و توی حال و هوای خودش بود.هاشم از فرصت استفاده کرد و از قایق پیاده شد . شعر از پنج متری نگهبان رد شد و متوجه نشد. رفت و رسید به خاکریز و همه جا را نگاه کرد. بعد که برگشت یک کلوخ از خاک خشک همان خاکریز را همراه آورده بود. سوار قایق شد و برگشتیم.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷... کم کم باد، جایش را به رگبار و بارش باران داد. همه به داخل خیمه ها رفتیم. باران آنقدر شدید شد که سقف خیمه ها شروع به چکه کرد...وضعیت بغرنجی شده بود. باید کاری می کردم، دل به دریا زدم و به چادر آقای اسلام نسب رفتم. بی توجه به آن شرایط جوی، گوشه خیمه به خواب رفته بود، خواب عمیقی هم بود. به برادری که آنجا بود آرام گفتم: با آقای اسلام نسب کار دارم.
- ایشان دیشب تا صبح شناسایی بودن، خسته است!
- بیدار شد بهش بگید، سقف خیمه ها چکه می کند.
تا خواستم برگردم، گویی اسلام نسب را برق گرفته باشد، از جا پرید و گفت: سقف خیمه بسیجی چکه بکند و اسلام نسب خواب باشد!
با عجله از خیمه بیرون آمد، زیر باران ایستاد و نگاهی به خیمه ها کرد. سریع دست به کار شد و با کمک بسیجی ها سقف خیمه ها را پلاستیک کشید. چهره شسته شده با بارانش که دیگر اثری از خواب خستگی در آن نبود، حسابی دیدنی شده بود!
راوی سید حسین حسینی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید