eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 تو زیر پا رفتی ولی بیچاره زینب از این به بعد و بعد از این آواره زینب باید خودت یاری کنی ورنه محال است بوسه بگیرد از گلوی پاره 😭 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💚 صد قافله دل به جمکران آورديم! رو جانب صاحب الزمان آورديم!💔 ديديم که در بساط ما آهی نيست با دست تهی، اشک روان آورديم!😔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
⚘﷽⚘ 📌بازگشت در ششم محرم آخرین تماس فرهاد گفت نگران نباش مادر که ششم محرم برمی‌گردم و همان ششم محرم هم بازگشت و افتخار می‌کنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است. راوی؛ مادر شهیـد 🍂🌺🍂🌺🍂 📌یاور یخی مدافعان حرم شهید طالبی در جبهه مقاومت چندین کیلومتر طی می‌کرد و آب‌خنک برای رزمندگان مدافع حرم تهیه می‌کرد. مدافعان حرم به شهید طالبی می‌گفتند یاور یخی که نمی‌گذاشت رزمندگان تشنه باشند و کم‌تر دیدیم خودش روزها آب بخورد. شهید طالبی در معرفی خودش می‌گفت من ایرانی‌ام و انتخاب‌شده حضرت زینب(س) هستم. راوی: همرزم شهید 🌷 :۱۳۷۲/۳/۱ :۱۳۹۷/۶/۱۸ محل‌مزار:گلزارشهدای‌‌روستای‌ دهنوبخش‌فاضلی‌چاهورز 🕊 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت اسدالله پناهنده منطقه آلوده بود به ستون پنجم و منافقین و جاسوس های معاند ای که کینه شتر ایشان تمام شدنی نبود ‌. آن هم توی لباس های مختلف،مثلاً چوپان این بود که زیر شال و کلاه شبی سیمی قایم نکرده باشد،یا زیر شکم یکی از گوسفند هایش گیرنده های حساسی نبسته باشد! برای همین هم هواپیماها مرتب مقر گردان را بمباران می کردند. تدبیر صحیح فرمانده این بود که نیروها در دره های اطراف مستقر شوند تا شر هواپیما ها حاکم شود و الحق فکر به جایی بود. آمده بودیم دهلران برای والفجر مقدماتی،یعنی همین منطقه‌ای که می‌گویم آلوده بود و هواپیماها بودند و یک وضع خاصی،قشنگ و دلهره آور. قبلش هم خرمشهر بودیم و خط پدافندی زبیدات، حدود دو ماه از وقتی که تیپ فاطمه الزهرا تشکیل شده بود که بچه های کازرون و نورآباد و بوشهر بودند. گردان بچه‌های کازرون هم که ما باشیم فرمانده‌اش باقر سلیمانی بود البته به قول بچه ها خورزو! قبل از عملیات یک مانور سه روزه انجام شد تا بچه‌ها با آمادگی بیشتری عمل کنند. مسئول گردان جلسه گرفتند خود شهید باقر با برادر ماندنی بود که در همین قضیه شهید شد و یکی دو تا از فرماندهان دیگر که بچه یاسوج و بوشهر بودند و این جلسه تا ساعت یک نصف شب طول کشید . دیر وقت بود که بقیه برگردند به مقرهایشان،در همان سنگر کوچک باقر ، که مقر فرماندهی گردان حضرت زینب بود ،جفت جفت هم خوابیدن تا روز بروند سراغ گردان هایشان. هنوز چشم ها گرم نشده بود که خش خش پای از بیرون سنگر به گوش آمد،شبحی سایه بار در تاریکی شب حرکت می‌کرد دستش را مشت کرده بود اطراف را هم می پایید،پاورچین به سنگر نزدیک می‌شد اما زمین سنگلاخ بود و بعضی سر و صداها ناخواسته. شبح به در سنگر رسید . با دست چپ حلقه فلزی را از گلوله ای که در دست دیگرش بود جدا کرد و دور انداخت و نارنجک را به داخل سنگر پرتاب کرد. موج انفجار در سنگر پیچید خاک زیادی از دیواره سنگر فروریخت. چیزی دیده نمی‌شد یکی دو نفر بیرون دویدند. گرد و خاک فرو نشست. بچه‌های سنگر بغلی با فانوس روشن به کمک آمدند، باقر پایین پای همه خوابیده بود به شدت زخمی شده بود،کف سنگر به اندازه گردی یک کلاه آهنی از خون خیس شده بود. فرمانده فقط دست به پهلویش گرفته بود و چیزی نمی‌گفت ناله هم نمی کرد .آمبولانس آژیر کشان دم در سنگر ایستاد و باقر راهی بیمارستان شد. یک هفته بعد برگشت رنگ و رویش سفید شده بود. ریشهای بورش را کوتاه کرده بود. یکی بچه‌ها را در بغل گرفت مرا نیز در بغل گرفت نم نم بارانی و شانه هایش فرو ریخت. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «فرصت‌های کرونا» 👤 استاد ⭕️ باید از تهدید به‌عنوان یک فرصت برای زمینه‌سازی ظهور استفاده کنیم. 🏴 مقدمه‌ساز ظهور حضرته. دعا کنید این بیماری بره تا دوباره اربعین برقرار بشه. 📥 دانلود با کیفیت بالا # مهدویت 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷محمد خواست برود که زینب دو ساله پایش را گرفت. پایش را محکم از دستان زینب کشید. اما محمد خداحافظی کرد و رفت. زینب همچنان گریه و بی تابی می کرد. پنج دقیقه بعد صدای در بلند شد. محمد بود. تا در را باز کردیم زینب را در آغوش کشید و شروع کرد به بوسیدن زینب. زینب که آرام شد، رفت. دوباره صدای گریه زینب بلند شد. باز محمد برگشت. تا سه بار محمد رفت و برگشت. اما زینب آرام نمی شد. همان پشت در ایستاد. توی راهرو به دیوار تکیه زد و شروع به نوشتن چیزی کرد. نوشته بود:" حالا كه وصيت‌نامه مي نويسم بسيار حالت عجيب و حساسى دارم. عالم جدايى از بچه و عالم ملحق شدن به محبوب عالم. البته اين هجران از فرزند و چيزهاى ديگر براى ما قابل تحمل است و در جهت رضاى معشوق آسان تر از آب گوارا است. ما هم مثل ديگران احساس داريم و علاقه به فرزند و مادر و... ولى وقتى اسلام به ميان مى‌آيد همه‌چيز حل مى‌شود وقتى پاى دفاع از اسلام در ميان است راوی همسر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
به مناسبت سالگرد شهادت شهید... 🌷برای شرکت در مراسم عروسی یکی از آشنایان به تهران دعوت شده بودیم. بعدها صاحب مجلس برای ما تعریف کرد: « مراسم بزن و بکوب و شادی در حیاط برپا بود. در حال پذیرایی بودم که متوجه شدم دربِ یکی از اتاق‌های خانه بسته است. در را که باز کردم، از چیزی که دیدم جا خوردم و انگشت حیرت به دندان گرفتم. مجتبی بالای اتاق نشسته و بچه‌های کوچک اقوام هم دورش حلقه زده بودند؛ او با زبانی کودکانه به آنها احکام آموزش می داد.» برش هایی از کتاب *همسفر تا بهشت* شهید مجتبی قطبی فارس 🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
بعضے ها وقتے مـے روند آن قَدر ڪه آدم بهشان غبطه مـے خورد.. دَر نوشته بود : " فقط هَفت تا نماز غفیله ام قضا شده لطفاً برایم بخوانید! 😳😭 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨🚨 🚨🚨 با توجه به استقبال دوستداران و محبان شهدا تا ۲۷ شهریور تمدید شد 🔹🔹🔹🔹🔹 مسابقه👇 ۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه می‌گردد ♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید(جهت باز کردن لینک از نرم افزار فایرفاکس استفاده کنید)⬇️⬇️ https://formaloo.com/rd401 ⭕️مهلت شرکت در مسابقه تا ۲۷ شهریور ۱۴۰۰ تمدید گردید ⭕️ شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️ ۳. به لطف الهی به ۱۲ نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه 💰 هدیه داده میشود🎁🚨 🔹🔸🔹🔸🔹 شیراز
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
کتاب الماس.pdf
37.08M
نسخه پی دی اف کتاب الماس زندگینامه و خاطرات شهید محمد اسلامی نسب 👆 🔹🔹🔹 🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد و‌هرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
🌹تــو بایـد باشی تا ‌ روز هایم پر شود از پر شود از ، و دقایقم از و با بودن لبریز گردد ... تــو باید باشی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💠سیره شهــ💔ـــدا💠 غلام شاگرد نانوا بود.🍞🥖 یڪ روز می رفتم خانه, غلام را دیدم یڪ ڪیسه پر از نان و میوه و وسایل دیگر دستش بود.🍑🍒🥖🍓 آرام دنبالش رفتم. دیدم بسته را گذاشت پشت درب خانه اے, آرام دری زد و به راه خودش ادامه داد. می دانستم در آن خانه هفت بچه یتیم زندگے مے ڪنند. تنم یخ ڪرد, ڪاری ڪرد ڪه حتے من و مادرش هم نمیدانستیم. وقتے رسیدم خانه, گفتم :"چرا می خواهے به ڪسے ڪمڪ ڪنے این جور ؟؟ خوب برو داخل بذار تو خونه... با شرم گفت: *دوست ندارم ڪسے مرا ببیند و برای این خانواده بد شود, نمی خواهم غیر از خدا ڪسی بداند!* 👌 ☝راوی پدر شهید ☘🌷☘🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت محسن ریاضت همه دوستش داشتند حتی ابراز هم می‌شد .یکی دو روز با بچه ها بودن این را راحت به آدم می فهماند. شوخی های ظریف با لهجه قشنگ و خودمانی اش او را توی قلب بچه ها جا داده بود. تکلف و تعارفی نداشت اهل تملق هم نبود . خوش آمد کسی رو هم می‌گفت و دلیل محبوبیتش همین بود. البته حواسش به بچه هاش بود ،اسم و فامیل شان را می‌دانست اینکه پدر و مادر پیری دارند ، اینکه وضعشان چطوره مشکل حادی دارند. به مرخصی هم که می رفت از آنها سرکشی می‌کرد ،می رفت خانه شهدا ، پای درد دل های خانواده می نشست. حتی با ما هم که توی گردان نبودیم باز همینطور بود. با این رفتارها برایش ملکه شده بود. شوخی هایش طور نبود که کسی را اذیت کند،مسخره کنه،دست بندازه،با آبروی کسی بازی نمی کرد. وقتی برای آموزش غواصی رفته بودیم سد دز، آب پشت سد شیرین بود و سنگین. اگر کسی توی آب فرو می رفت تمام عضله هایش فشرده می شد اون هم تا آن عمق متر! باقر وایساده بود بالای سر بچه ها با آهنگ سنج اندازه میگرفت و مرتب می گفت: «کسی تا حالا بیشتر از ۱۰ متر نرفته ها با شما چه جور رزمنده‌ای هستید؟؟» بعد که تمرین و امتحان تمام شد گفتیم حالا نوبت شماست . اولش فکر شوخی می کنیم. اما بچه ها جدی جدی لباس غواصی تنش کردند. پرید توی آب . هنوز دو سه متر بیشتر نرفته بود که دست و پا زنان بالا آمد.. «بابا ...سرم پوکید» البته با اون لهجه کازرونی خودش که همیشه خنده بچه ها را به دنبال داشت. حالا که آمده نه غواصی را درآورد ما هم از خنده وا رفته بودیم. خلاصه تا آوردیمش بالا کلی آب خورده بود. اما هرچه که بود این آب خوردن سبب خیر شد و سینوزیت چندین ساله باقر را درمان کرد. با همه شوخ و شنگ ای اش بسیار دقیق و منظم بود و به نیروهایش بسیار اهمیت می داد و نسبت به آنها احساس مسئولیت می کرد. در عملیات والفجر ۸ ما دیدگاه را شناسایی کرده بودیم و همه فرمانده گردان ها می آمدند و توجیه شدند اما باقر به این بسنده نکرد. راه افتاد داخل نخلستان جایی که همه اش باتلاق بود. حاشیه نهر به نام نهر خلیفه که آدم به زحمت میتوانست عبور کنه ،ما را هم که کارمان اطلاعات بود برداشت و با خودش برد توی اون باتلاق ،کار از کفش و پوتین گذشته بود و ما همه چکمه پوشیدیم. اما آنجا که باقر می‌رفت چکمه هم فایده نداشت کلی را با پای برهنه دنبالش رفتیم تا رسیدیم به یک نقطه ای که هم خیلی پوشیده بود و به قولا در استتار بود و هم دید خوبی روی دشمن داشت. لحظاتی رو همونجا موندیم. باقر هم مرتب منطقه را وارسی می کرد. می خواست برای شب عملیات آماده باشه.زاویه اش را عوض می‌کرد .سرش را آرام به این ور و اونور می برد. مکث می‌کرد ،دقیق می شد .چیزهایی را زیر لب زمزمه می کرد.مثل اینکه داره به خاطر میسپاره . بند دوربین دو تا دستش تاب می‌خورد نگاه کردم . که فاصله‌های دور ای را که با قرار نمیدید. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
20.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴خدا چقدر سخته/یه دختر یتیم باشه تو سن کم ای وای/دختری بی بابا شه😭 🏴شب_شهادت حضرت رقیه س یاد دختران شهدا ... 🏴🔹🏴🔹🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷صبح دوم دی 1365 بود. در دفتر ستاد لشکر نشسته بودم که آقای جعفر امیری مسئول سمعی بصری لشکر با ناراحتی وارد شد. تا من را دید، پیش من آمد و از آقای اسلام نسب گلایه کرد. می گفت: از همه فرماندهان فیلم و عکس گرفتیم جز آقای اسلام نسب که اجازه نمی دهند! گفتم برو به آقای اسلام نسب بگو حاج قاسم گفته با واحد سمعی بصری همکاری کنید! ادامه دادم: بگو این یک دستور است! خودمم رفتم سراغ گردان امام رضا(ع). امیری را دیدم، هنوز اخم هایش توی هم بود. گفتم: گرفتی؟ گفت: نه، پیام شما را که دادم، گفت حاج قاسم شوخی کرده! خودم سراغ محمد رفتم. چشمم افتاد به امیری که دوربین به دست آماده ایستاده بود. یک لحظه دست محمد را که کنارم راه می رفت محکم گرفتم و به پشت کمرش چرخاندم و گفتم: حالا دیگه من شوخی می کنم! رو به امیری گفتم: بگیر! راه فراری نداشت. سرش را پائین انداخته بود و می خندید و تسبیح می انداخت. امیری هم عکس را گرفت. عکسی که ماندگار ترین عکس محمد شد. راوی سردار سلطان آبادی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببریید
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
عج و شهدا عج 🔻🔹🔻🔹🔻 🚨تهیه ۷۲ بسته لوازم التحریر جهت دانش آموزان نیازمند🚨 به توجه به نزدیکی ماه مهر و آغاز مدارس، به لطف حضرت زهرا(س) جهت ۷۲ دانش آموز نیازمند شناسایی شده اقدام به تهیه بسته های لوازم التحریر به ارزش هر کدام ۲۰۰ هزار تومان می نماییم 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🌱🌹🌱🌹 تلفن هماهنگی: ۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸ ⬇️⬇️⬇️⬇️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃هوايــم را داشتـــــه باش... وقتــــي تو هوايــــم را داري هوا هـــم خوبـــــ ميشود ✨اصـــلا هوایــــم بــــــه هواي تـــოــو خوب ميشود... 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷 همیشه وقت خواب می دیدم دست راستش را به حالت ادب روی سینه می گذارد و به خواب می رود. یک روز گفتم رضا, چرا موقع خواب دستت روی سینه ات هست؟ گفت قبل از خواب به اقا اباعبدالله سلام می دم, تا خوابم ببره! وقتی بعد از یک هفته جنازه اش امد, درب تابوت را که برداشتن دیدم با ادب دست روی سینه به حالت سلام گذاشته و شهید شده. توی وصیتش هم نوشته بود, چه خوش است وقت رفتن, سر در دامن مولا گذاشتن و رفتن... 📚 منبع و خاطرات بیشتر:مقیم کوی رضا(جلد هشتم از مجموعه شمع صراط) تهیه کتاب: http://ketabefars.ir/product-12 🌹🌷 رضا پورخسروانی 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت محسن ریاضت در این چند روز که برنامه و منطقه‌ای تحت عمل نیروهایش را برای او توضیح داده بودیم کار هر روز بود که بیاید به ما ضربه بزند و از چند و چون این عملیات بیشتر باخبر شود. اما امروز صبح برقی دیگر در چشم هایش می درخشد که با روزهای دیگر فرقی ندارد و بر بر و نگاهم می کند. می گویم: چی شده دنبالت ای هستی؟ لبخند نرمی می پراند:« باید همراهم بیایی.» می پرسم: بیام کجا؟ می‌گوید :محور عملیات و دیدگاه خودم رو بررسی کردم . یه چیزایی دیدم. اعضای صندوق مهمات بلند می شوم و از روی شانه او به نیروها نگاه می کنم. می‌گوید: خوب چی میگی؟! ابرو بالا می‌اندازم. نگاهش می کنم و می گویم: بابا این کار را وظیفه شما نیست. آنجا را که چند بار دیدیم .دیدگاهتون را هم که معلوم کردیم. دیگه حرف حساب تون چیه؟! _میدونم شما اطلاعات منطقه را به عهده دارید و دیدگاه را هم شما معلوم می کنید ولی ..چی میشه یه دفعه با من بیای؟ از اصرار از دلم نرم می شود. فکر می کنم حتما چیزی نظرش را جلب کرده که اینقدر از من می‌خواهد تا همراهش بروم. نمی خواهم وقت را تلف کنم هر چه زودتر از وضعیت منطقه آگاه شوم بهتر است. نخلستان که میرسیم .شط گل آلود تند و پر شتاب می گذرد. میگویم :تو راهنمایی کن. می افتند جلو . می‌گوید باید تا نهر خلیفه بریم. می گویم :نهر خلیفه را که ما براتون شناسایی کردیم چیز جدیدی هم برای دیدن نداره. همراهش راه می‌افتم .گلهای چسبناک به چکمه هایمان میچسبد و راه رفتن را مشکل می کند .به هر زحمتی که هست می‌رویم تا به جایی میرسیم که تمام زمین را آب گرفته است می‌گویم: فکر می‌کنم باتلاق باشه. _نه بابا بیا... پیشگیری می‌روم می‌بینم چیزی از باتلاق کم ندارد .گل و رای به زانوی ما می‌رسد .خودمان را به نزدیکی های شط می رسانیم. دیدگاه جدیدی را نشان می‌دهد که تا حالا ندیده بودم جایی که دید کاملی روی موزه دشمن داریم چند ردیف نخل میان ما و شط و نیروهای عراقی قرار دارد. _آنجا را نگاه کن؟! _مگه اون دیوار زرد رنگ و نمیگی؟! _چرا همونی که میگفتی نمیدونی چیه؟! گفتم :راستش رو بخوای این دیوار زرد رنگ برای من معما شده بود ولی تو چطور... به صورتم نگاه می کند و می گوید: از اون روزی که شما دیدگاه را مشخص کردید چند بار این دور و برگشت زدم تا بالاخره این دیدگاه را پیدا کردم و سر از کارشون در آوردم. به آن سوی شط نگاه می‌کند: لبخند می‌زند و می‌گوید: آنها هیچ این نیست جز چولان خشک شده» دستم را می کشد تا خمیده همراهش برگردم می‌گوید: چون آنها را دیوار کردند تا استتاری براشون باشه. دستش را رها می کنم و به قدم برداشتن سنگینش در میان گل لاله زل میزنم. دوباره به ردیف چولانها نگاه می کنم .به باقر می اندیشم که چقدر از من جلوتر است. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷به اتفاق ابراهیم [شهید ابراهیم باقری زاده معاون دوم گردان] وارد چادر فرماندهی شدیم تا آخرین هماهنگی ها را هم انجام دهیم. چند دقیقه نگذشته، دیدم بغض محمد ترکید و شروع به اشک ریختن کرد. خیلی حالش منقلب بود، به حدی که نمی توانست خودش را کنترل کند. گفتم: چیه محمد آقا، هنوز تو فکر زینبی؟ گفت: نه، دارم به حال اون کسی گریه می کنم که از این جمع سه نفره قراره زنده بمونه! - مگه گریه داره! - آره! - چرا؟ شروع کرد ریز اتفاقاتی را که قرار بود برای آن شخص زنده بیفتد گفت، اینکه قرار است مرگ امام را ببیند و.... صحبت هایش که تمام شد، کمی آرام شد. نگاهم به پوتینش افتاد. انگشت شست پایش از جلو پوتین بیرون زده بود. گفتم: محمد آقا، زشت نیست فرمانده گردان پوتینش این شکلی باشه! پوتین یکی از آشنا ها را گرفتم و به به زور به پای محمد کردیم. وقتی در کربلای 4 تیر به سینه ام خورد گفتم خدا را شکر که من، آن که زنده می ماند نیستم، اما... راوی صمد بادرام 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دق کردن دختر شهید مدافع حرم از خبر نحوه شهادت پدر 😔 🏴 بمیرم برات رقیه جان.... ۵ صفر سالروز شهادت دردانه امام حسین (ع) 👆 🏴🏴 ( س) ﺷﻬﺪاﻳﻴﻢ... 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
﹝🦋❄️﹞ آیا‌می‌ارزد در‌برابر‌ِمتاع‌ِزودگذر‌ِدنیا بھ‌عذابِ‌همیشگیِ‌آخرت مبتلا‌شوید..؟! :)) 🌱 🌱🌷🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴🏴🏴🏴 عطرسیبی از حوالی حرم ها می وزد آن چنان مستم که ره نارفته ازپامانده ام 🏴🏴🏴🏴 قرائت و برپایی موکب های اربعین در کنار قبور مطهر شهدا در روز اربعین 💢 ۵ مهرماه/ از ساعت ۱۶💢 ♻️ /گلزارشهدای_شیراز 🔻🔻🔻🔻🔻 هیئات مذهبی و گروه‌های جهادی جهت برپایی موکب های اربعین در روز اربعین با شماره زیر تماس بگیرند 👇 ۰۹۳۷۰۷۹۹۴۷۸ 🔻🔻🔻🔻🔻 شماره کارت جهت در برپایی موکب اربعین: 5859831020197330 بانک تجارت. بنام محمد پولادی 🔹🔹🔹🔹🔹 و دیگر هیئات مذهبی و انقلابی شیراز 🏴🏴🏴🏴 مبلغ مجلس شهدا باشید... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹بعضی ها را هر چقدر بخوانی خسته نمی شوی ! بعضی ها را هر چقدر گوش دهی عادت نمی‌شوند ! بعضی ها هر چه تکرار شوند باز بکرند و دست نخورده! مثل ... 🌱 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷 گفت :حاج رسول برام روضه حضرت علی اکبر بخون! چشمان مظلومش التماس می کرد.سه کنج اتاق نشست, شروع کردم به خواندن روضه حضرت علی اکبر! کم کم جوی اشک از دو دیده اش جاری شد, بعد هم هق هق و ناله اش. ... من روضه می خواندم و احمد ناله هایی می زد که در کمتر مجلس روضه ای با صد ها مستمع شنیده بودم... روضه ام تمام شد. بلند شدم که برگردم. با صورت برافروخته و چشمان خیسش گفت:حاجی دیگه با من کاری نداری؟ گفتم شفاعت! گفت به چشم! روز بعد, روز اول عملیات والفجر ۸، در خون خود غلطید... 📚منبع:مقیم کوی رضا(جلد ۸ از مجموعه شمع صراط) 🌹🌱🌹 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت محمد نبی رودکی از دور متوجه بودم خیلی آرام و با احتیاط فاصله های دور را نگاه می کرد. مرتب زاویه نگاهش را لای نی ها و نخل ها تغییر می داد. شاید چیزهایی هم می گفت البته با خودش و فاصله ای را تخمین می‌زد و در ذهنش ضرب و تقسیم می‌کرد. حساس شدم خودم را آرام به او نزدیک کردم،لحظاتی بود که منطقه آرام شده و هیچ سر و صدایی نمی آمد. خش خش الف ها و نی های خشک طوری نبود که آمدنم را متوجه نشود. به طرفم برگشت .گفتم: اینجا چه کار می کنی؟ گفت :حاجی اگه یه دونه ۱۰۶ ناقابل بفرستی کار تمومه! گفتم :چه کاری؟! _بیا نگاه کن خودتون متوجه میشین! نگاه کردم .از چند زاویه نی‌ها را از جلوی چشمم کنار زدم و دقیق شدم. _منظورت اون ساختمونه!؟ _آره حاج نبی! اگه یک توپ بود الان می ریختیمش پایین! فوراً تماس گرفتم با عبدالله‌زاده چند دقیقه بعد توپ ۱۰۶ پشت سر ما توقف کرد. نگاهی بهم انداخت و در چشم های من بیش از یک خوشحالی عادی ندید.اما نگاه باقر تا ته ضمیرم دوید. ناخودآگاه دلم ریخت و رعشه شفافی از ستون فقراتم گذشت. رگه سرخی ساختمان نبود خودش خراب شده بود میفهمی؟! خود باقر! نمیشد در چشمهایش نگاه کرد .صورتش گل انداخته بود انگار ماه شب چهارده!! هنوز راننده خودرو توپ پیاده نشده بود که با من تماس گرفتند. _برادر رضا پور خسروانی شهید شد! به قصد سمت دیگر نخلستان حرکت کردم هنوز نیمی از راه را نرفته بودم که خسّه مکرر بی‌سیم مرا متوجه خود کرد. _باقر سلیمانی فرشته شد! البته من اصلا جا نخوردم.اگرچه لحظاتی پیش ترکش کرده بودم آن حالت وصف نشدنی ، آن سکوت پر معنا ، آن لمعه نوری که از چهره‌اش به آسمان می تافت ، این سفر آسمانی را فریاد می زد. برگشتم کنار نه دراز کشیده بود و پارچه سفیدی روی صورتش کشیده بودند.ملافه را کنار زدم تا یک بار دیگر آن تلالو لاهوتی در چشم‌های زمینی ام سرمه می شود. تبسم مطمئنش در اشکهایم تکثیر شد. دیگر آن سوی نهر را ندیدم اما غباری در فاصله دور فرونشست. و از ساختمان «توجیه سیاسی ارتش عراق » اثری به چشم نمی خورد. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستش‌می‌گفت: توی‌مدتۍ‌کہ‌عراق‌بود وقتی‌می‌خواست‌بہ‌کربلا‌بره روی‌صورتش‌چفیہ‌می‌انداخت و‌می‌گفت: اگر‌بہ‌نا‌محرم‌نگاه‌کنی‌؛‌راه‌شھادت‌بستہ‌میشہ... ✨ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷خواب دیدم آقای اسلام نسب به در چادر آمد و ما را صدا زد و گفت: بچه ها یاالله بلند بشید می خواهیم بریم شناسایی. وسط آب گرفتگی شلمچه روی آب ها ایستاد. دستش را از کنارش بلند کرد و به سمت خط عراق کشید و به نقطه ای اشاره کرد. همزمان با بلند کردن دستش نوری از انگشتانش از سطح آب تا جایی که اشاره می کرد کشیده شد و در انتهای نور یک نوک پیکان تشکیل شد! - بچه ها ما باید از اینجا وارد شویم و اینجا در پشت این گروهان زرهی کنار این پل های عقب دشمن عمل کنیم... ناگهان از خواب پریدم. صبح آقای اسلام نسب دنبالم فرستاد که برای توجیه عملیات بریم. همراه با بچه ها به اتفاق سایر کادر گردان به سنگر تاکتیکی لشکر در شلمچه رفتیم. حاج عبدالله زاده چوب آنتنی اش را روی نقشه گذاشت و دقیقاً همان خط نورانی که در خواب دیده بودم را کشید... اشک در چشمانم و بغض در گلویم نشست. بی اختیار گفتم: خودشِ، همان جایی که دیشب در خواب ما را توجیه کردید، محمد خندید و گفت، هیس می دانم، به کسی نگو... راوی اسماعیل سالارنیا 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید