eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
223 دنبال‌کننده
869 عکس
601 ویدیو
5 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو نباشی نفسم بند و دلم تنگ و جهانم سرد است.. 📽 آلبوم تصویری از عکس های زیبا و خاطره انگیز سالرروزشهادت شهید ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚪️ ✍ خاطره ای از نبرد حماسی و شهادت طلبانه رزمندگان دلاور، در عملیات شکوه مند 🖌... در روزهای پایانی بهمن ۱۳۶۰ یک گروهان رزمنده داوطلب بسیجی به استعداد حدود هفتاد نفر به فرماندهی اصغر محمدیان عازم پادگان امام حسن (ع ) تهران شده و پس از سازماندهی و دریافت پلاک و کارت شناسایی با قطار عازم مناطق عملیاتی جنوب کشور شدند . گروهان اول در پایگاه نظامی نمونه و سپس در دانشگاه جندی شاپور اهواز مستقر و آماده اعزام به خط مقدم شد. آنها در تیپ ۱۷ علی ابن ابیطالب در گردانی بنام قانع ادغام شدند که دارای یگ گروهان از بسیجیان دلاور شهرستان محلات (از استان مرکزی) و یک گروهان هم از برادران ارتشی بود. مسئول گروهان نیروهای زنجان برادر محمدیان بود و معاون او: ابوالفضل پاکداد. حمید احدی, فرمانده دسته یک و پاسدار جمال گیوه ای, فرمانده دسته دو و بسیجی دلاور کریم بیات, فرمانده دسته سه . در یکی از روزهای زیبا و دلچسب بهاری جنوب, نیروها را در گوشه ای از پایگاه (دانشگاه) جندی شاپور به خط کرده و محمدیان شروع به سخن کرده و ضمن تشکر و خسته نباشید، مأموریت گروهان را بدین شرح اعلام نمود : ... برادران!! همانطور که میدانید نام گروهان ما ( گروهان شهادت) است. در عملیات پیش رو، وظیفه اصلی گروهان ما درگیری مستقیم و سرگرم کردن دشمن به منظور انجام عملیات اصلی و غافلگیر کننده توسط دیگر رزمندگان است‌. من خودم آماده شهادتم و در عالم رویا دیدم که شهید محراب آیت الله مدنی دستان خود را باز کرده و مرا میخواند و احتمال زنده ماندن هم بسیار کم است . بعد از سخنرانی برادر محمدیان، گردان روانه شهر جنگ زده شوش شده و در یکی از مدارس غرب شهر شوش مستقر و آماده اعزام به خط مقدم نبرد منطقه‌ای بنام (شلش) شد. محل مقدسی که شهادت گاه بسیجیان دلاور زنجان و محلات و عزیزان ارتشی شد . در اولین روز عید نوروز ۶۱ نیروهای گروهان شهادت با اتوبوس گل مالی شده به رانندگی شهید ابوالقاسم از زنجان به منطقه عملیاتی شلش وارد شده و شب را در واحه ای خالی از سکنه ( واحه به قسمت ها و بخش های كوچك حاصلخيزی كه در اطراف يا نزديك بيابان و صحرا هستند گفته می شود) مستقر و منتظر دستورات بعدی شدند . منطقه شلش و محل استقرار و محور عملیاتی گروهان ، از توابع روستایی بنام ( زعن ) بود که ناحیه ای وسیع و نسبتا مسطح و با کمترین ناهمواری و پستی و بلندی در غرب رودخانه کرخه بود و مستقیم هم در زیر دید نیروهای دشمن قرار داشت . گروهان، صبح حرکت کرده و از داخل شیارها و رودخانه های فصلی منطقه با احتیاط کامل به طرف خط پدافندی عراقی ها که دهها کیلومتر جلوتر بود راه افتادند. رزمندگان دلاور پس از طی مسافت بسیار زیادی نماز مغرب و عشا را در داخل شیارها با تیمم بجا آورده و دوباره بدون کوچکترین استراحتی شروع به حرکت کردند . حوالی ساعت ۱۲ شب با رمز مبارک یا زهرا (س) عملیات شکوه مند فتح‌المبین آغاز و یگان های عمل کننده از چندین محور اصلی بر عراقی های متجاوز یورش بردند‌. رزمندگان گروهان شهادت که ماموریت سردرگم کردن نیروهای دشمن را بر عهده داشتند ، پس از یک پیاده روی سخت و طاقت فرسا حوالی ساعت ۳ صبحدم در منطقه ای بنام سایت چهار در دام محاصره عراقی ها افتاده و ناباورانه در مابین میدان های مین دشمن که بصورت نیم دایره و نعلی شکل ساخته شده بودند کاملاً گیر افتاده و شروع به درگیری با نیروهای عراقی کردند. نیروها لحظه ای زمین گیر نشده و برای شکستن حلقه محاصره دشمن دلاورانه به قلب خطوط عراقی ها زده و یک نفس و بی وقفه به نبرد نزدیک و تن به تن ادامه دادند تا اینکه عاقبت در نزدیکی های عصر کم کم مهمات شأن به پایان رسیده و در کمال شجاعت و مظلومیت یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند🕊🕊 در این عملیات شهادت طلبانه و سرنوشت ساز که زمینه ساز پیروزی عملیات فتح‌المبین بود از گروهان شهادت ۳۲ نفر از بهترین و‌ شجاع ترین نیروها به شهادت رسیده و ۴ نفر هم توسط بعثی های متجاوز به اسارت در آمدند ▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🌴 ، در دوم فروردین ۶۱ در منطقه عملیاتی جنوب -- -- انجام گرفت که منجر به آزادسازی ‌٢٥٠٠ کیلومتر مربع از خاک میهنمان شد. در جریان این نبرد، تلفات سنگینی به نیروهای متجاوز عراق وارد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر مستندی از عملیات فتح المبین و مصاحبه با رزمندگان عملیات ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
‍ #رمان_دختر_شینا #قسمت_131 #فصل_چهاردهم صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ب
دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه. ادامه دارد...✒️ اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_133 #فصل_چهاردهم دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شو
✫⇠قسمت :5⃣3⃣1⃣ دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!» گفتم: «چه کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. ادامه دارد...✒️ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣1⃣ گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.» گفتم: «آخر مزاحم می شویم.» بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه باهم در ماه مبارک رمضان هر روز یک صفحه قران مهمون شهید صفحه دوازدهم قران ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
qoran-12.mp3
4.09M
ماه رمضان با شهدا✨ 🎤تندخوانی جزء دوازدهم قرآن کریم ثوابی از روخوانیِ قرآن کریم، هدیه به امام زمان(عج) و تمامیِ شهدا، اموات رو فراموش نکنید..🤲🏻 🕊 🌙 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
32.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 📽 آلبوم تصویری از عکس های زیبا و خاطره انگیز شهید 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
34.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی و سینه زنی رزمندگان قبل از عملیات منطقه دوران جنگ تحمیلی ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
🍃🌷🍃 خـــراب شــود دنیـایمـان اگـر لحظـہ ای بدون یـاد شمـا بگـذرد 📎نوروزمان معطر با یاد شھدا _قبول ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
خود را مسافـر آسمان ڪردند ! تا گذرگاه بودن دنیا را اثبات ڪنند ... ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فضیلت دعای مجیر دعاى مجير دعايى است رفيع الشأن مروى از حضرت رسول صلى الله عليه و آله جبرئيل براى آن حضرت آورد در وقتى كه در مقام ابراهيم عليه السلام مشغول به نماز بود و كفعمى در بلد الامين و مصباح اين دعا را ذكر كرده و در حاشيۀ آن اشاره به فضيلت آن نموده از جمله فرموده هر كه اين دعا را در ايام البيض ماه رمضان(یعنی امشب و فردا شب و پس فردا شب) بخواند گناهانش آمرزيده شود اگر چه به عدد دانه‌هاى باران و برگ درختان و ريگ بيابان باشد و براى شفاى مريض و قضاى دين و غنا و توانگرى و رفع غم خواندن آن نافع است. ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
51.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 دعای 🌿 دعای مُجیر در ایّام‌البیض ماه رمضان کفعمی در بلدالامین و مصباح نقل کرده است: 🔅 هر که در ایّام‌‌البیض ماه رمضان (روزهای سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم) دعای مجیر را بخواند، گناهانش آمرزیده شود. اگر چه به عدد دانه‌های باران و برگ درختان و ریگ بیابان باشد. 🔅 اين دعا در بين دعاها از جايگاه بلندى برخوردار است و از حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلّم روايت شده و دعايى است كه جبرئيل براى آن حضرت هنگامى كه در مقام ابراهيم مشغول نماز بودند آورد. و خواندن آن براى شفای بيمار، اداى دين، بی‌نيازى، توانگرى و رفع غم و اندوه سودمند است. الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣3⃣1⃣ #فصل_چهاردهم دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که ب
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣3⃣1⃣ آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!» از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!» ادامه دارد...✒️ ✫⇠قسمت :8⃣3⃣1⃣ بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!» هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.» بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: «کجا رفته بودی؟!» با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.» پرسید: «خریدی؟!» گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.» گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.» اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.» بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.» گفتم: «آخر باید بروی ته صف.» ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه باهم در ماه مبارک رمضان هر روز یک صفحه قران مهمون شهید صفحه سیزدهم قران ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
qoran-13.mp3
3.97M
ماه رمضان با شهدا✨ 🎤تندخوانی جزء سیزدهم قرآن کریم ثوابی از روخوانیِ قرآن کریم، هدیه به امام زمان(عج) و تمامیِ شهدا، اموات رو فراموش نکنید..🤲🏻 🕊 🌙 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang