eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
695 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
عصرونه‌ای ڪه امروز براتون آوُردم بی ربط با شب و روزی که در اون قرار داریم نیست
⭕️ بدون شرح قشنگ تره ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت مجازی حرم میلاد دخت فاطمه سلام الله علیها برشما مبارڬ 🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈 ---------------- بریـم شمـال؟😃👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قائم مقام فاطمه آمد ادب کنید از او سعادت دو جهان را طلب کنید (س)💞 💫 بریـم شمـال؟😃👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 کیه که بمونه یار دلم، الا حسین کیه بمونه قرار دام، الا حسین ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌چهارم - همت‌ڪنے،همت‌شوی" 📜 از سوالم جا خورد! خندید و گفت: خب... چون... این معنویت آدماست که چهرشون رو نورانی میکنه! هر کی هم معنویتش زیاد باشه، خدا عاشقش میشه! خدا هم که عاشق کسی بشه، میخرتش! وقتی هم خدا بخرتت عاقبت به خیر میشی! عاقبت بخیری هم که یعنی شهادت! "میخرتش"... سعید هم اون روز به من گفت: خریدنت!... اما من که ته معنویتم نماز هام بود! چرا باید خدا یکی مثل منو بخره؟! -خب علی اکبر جان! خیلی مزاحمت نمیشم! خواستم یه خبر خوش بهت بدم!... راستی چایی میخوری؟! تشکری کردم و پرسیدم: خبر خوش؟! فلاسک روی میز رو برداشت و گفت: آره... نمیدونم میدونی یا نه؛ اما میثم، فرمانده بسیج بود که... بعد شهادت باباش انصراف داد! اسم میثم، غم خاصی رو به دلم نشوند. سرمو انداختم پایین که ادامه داد: سعید تا قبل ازین جانشین میثم بود؛ که ازین به بعد، به توصیه خود میثم، فرمانده بسیجه. از ذوق لبخندی رو لبم نشست. با اینکه خودم به بسیجی بودن علاقه خاصی ندارم، اما ازینکه سعید تو جایی که دلش بندشه، فرمانده شده؛ بیش از حد ذوق کردم! -شیرینیش کو پس؟! محمدرضا، چایی رو جلوی من گذاشت و با خنده گفت: کسی شیرینی میده که خوشحال باشه. سعید رو کارد بزنی خونش در نمیاد! جاخوردم: چرا؟! -از فرماندهی بسیج وحشت داره! میترسه اسیر نفسش بشه! ازینکه هیچی از حرفای این قشر رو نیمفهمیدم کلافه شدم! سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم: میدونی که کلا نمیفهمم چی میگی دیگه! نه؟! خندید و گفت: راه میوفتی حالا... غصه نخور! اولا چرا باید راه بیوفتم؟! و دوما... دقیقا غصه چی رو بخورم؟! وقتی فهمیدم هر چی بیشتر سوال بپرسم بیشتر گیج میشم، سکوت کردم! محمدرضا به خوردن چایی تعارفم کرد و گفت: میثم بهترین فرمانده بسیج، تا امروز بود! کارش بی نقص بود و بسیج رو از هرلحاظ به بهترین جایگاه ممکن رسوند! بخاطر همین کسی جز خودش نمیتونست فرمانده بعدی و جانشینش رو انتخاب کنه. سرتکون دادم و چاییم رو نزدیک دهنم کردم. -انتخابش هم برای ما حجته! گفت سعید بشه فرمانده گفتیم: چشم! گفت تو بشی جانشین؛ بازم میگیم: چشم! یه قلپی که خورده بودم پرید تو حلقم و به سرفه افتادم! محمدرضا سریع بلند شد و چند باری پشتم زد. نفسم که بالا اومد، با صدای گرفته به زحمت پرسیدم: چی بشم؟! باز به سرفه افتادم! محمدرضا خندید و گفت: جانشین سعید! حالا چرا اینقدر شوکه شدی؟! حالم که جا اومد، گفتم: من نمیتونم! آخه... اصلا چرا من؟! این همه بسیجی تو این دانشگاه هست! نمونه‌ش خود تو! لبخندی زد و گفت: مطمئن باش میثم صلاح رو در انتخاب تو دیده! و شک نکن از خودت هم چیزی دیده که بقول خودت از بین این همه بسیجی تو رو انتخاب کرده. سرمو پایین انداختم: اما من نمیتونم! -چرا؟! نمیدونم چرا اما جوابی به ذهنم نرسید که بدم! سکوت کردم. گفت: علاقه نداری؟! نمیدونم چه فعل و انفعالاتی تو وجودم رخ داد که یهو از دهنم پرید: نه بابا! اتفاقا دوست دارم! چشماش برق زد: خب دیگه... پس مشکل چیه؟! من و منی کردم و گفتم: خب... من اصلا نمیدونم باید چیکار کنم! محمدرضا من اصلا شبیه شماها نیستم! -فقط مشکل همینه؟! با تردید سرتکون دادم که گفت: خیله خب... ما امروز عصر داریم میریم خونه میثم... تو هم بیا جوابت رو از خودش بگیر! از ذوق دیدن میثم، بی توجه به دلیلی که بخاطرش دارم میرم و مسئولیتی که باید بعدش بپذیرم، قبول کردم و با خداحافظی مختصری از دفترش بیرون اومدم. با دیدن سالن دانشگاه، غم خفتی که تو کلاس تحملش کردم، سرم آوار شد و حال خوب دیدن میثم رو از یادم برد! کولمو پشتم انداختم و لخ و لخ کنان سمت در سالن رفتم. دستگیره رو پایین کشیدم که محمدرضا صدام زد. برگشتم دیدم داره سمتم میدوئه! نزدیکم که رسید، نفس نفس میزد. حالش که جا اومد گفت: اینو جا گذاشتی! عکس همون شهید دستش بود. نگاهی بهش کردم و گفتم: اما اینکه مال من نیست! لبخندی زد و گفت: اونی که رو میز بود مال تو نبود! اما این هست... پوستر رو از دستش گرفتم و قبل ازینکه نگاش کنم، دست رو شونم گذاشت و گفت: مبارکت باشه. تشکر کردم که دور شد و رفت. پوستر رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم. زیر عکس، با خط سرخ نوشته بود: همت کنی، همت شوی! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: https://eitaa.com/shomale_eitaa 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸
🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "قسمت‌پنجم - او‌ نیز، هم!" 📜 تو خونه بابای میثم، کنار سعید نشسته بودم و از ذوق دیدن میثم سرجام وول میخوردم. یه ربعی میشد که نشسته بودیم و خبری از میثم نبود! کم کم داشتم نگران میشدم که با یه نوزاد، بالای پله ها ظاهر شد! از دیدنش همه صورتم شد یه لبخند بزرگ اما اون نوزاد بغلش چیکار میکرد؟! خودم رو نزدیک گوش سعید کردم و پرسیدم: میثم بچه داره؟! -نه بابا بچه‌ش کجا بود؟! +پس اون نوزاد چیه بغلش؟! خندید و گفت: تو هم دلت آمادست ها! بچه خواهرشه! سری تکون دادم و سرجام صاف نشستم. میثم پله ها رو پایین اومد و دونه دونه با بچه ها دست داد و سلام و احوال پرسی کرد. به من که رسید، بچه رو داد دست سعید و بی مقدمه بغلم کرد! دست خودم نبود. بخاطر حس خاصی که نسبت بهش داشتم، با محبت دستامو دورش گرفتم و شونه‌ش رو بوسیدم. چند ثانیه که پشتم رو نوازش کرد، زیرگوشم آروم گفت: چطوری عزیزِبابام؟! اسمی که باهاش صدام کرده بود، دلم رو لرزوند. حس خوبی بهم دست داد و آرامش خالصی تو وجودم پیچید: خوبم خداروشکر. شونه هامو گرفت و از بغلش دورم کرد. لبخند زد و گفت: الحمدلله! -تو خوبی؟! لبخندش رو پررنگ تر کرد و سرتکون داد. مثل خودش «الحمدلله» گفتم که آروم خندید! زد رو شونم و گفت: خوبه... باریکلا! ازینکه بخاطر یه شکر گفتنِ شبیه خودشون اینطور تحسینم کرد مثل بچه ها ذوق کردم و انگیزه گرفتم برای اینکه بیشتر شبیهشون بشم... ... شبیهشون بشم؟! من؟! میتونم یعنی؟! با صدای قربون صدقه رفتن سعید به خودم اومدم و نگاهم رو سمتش سوق دادم! بچه رو تو بغلش گرفته بود و با حالات چهرش باهاش بازی میکرد و قربونت برم و فدات بشم از زبونش نمیوفتاد! لبخندی به صورت شاداب بچه کردم و محو چشمای مهربونش شدم. با خودم فکر کردم یعنی متوجه میشه پدربزرگش شهید شده و هیچ وقت نمیبینتش؟! دقت که کردم دیدم گوشواره گوششه و این یعنی دختره! دختر بابا... دم گوش سعید که برای بچه غش و ضعف میرفت پرسیدم: باباش کو پس؟! بدون اینکه به سمتم برگرده یا لحنش رو عوض کنه گفت: سوریه‌ست! صداشو بچگونه کرد و رو به نوزاد تو بغلش گفت: بابایی رفته سوریه؟! آره... بابایی قهرمانه! لبای نوزاد از خنده باز شد و لثه های بی دندونش دلمو برد! دست کوچولوشو بوسیدم و با سرانگشت به لپش زدم: گوگولی! احوال پرسی های میثم که تموم شد، بفرماییدی گفت و همه نشستیم! سعید ول کن بچه نبود! نوزاد رو رو پاهاش گذاشته بود و قلقلکش میداد! صدای خنده از ته دلش کل خونه رو گرفته بود و لبخند رو مهمون صورتمون میکرد! شیطنتم گل کرد! نزدیک سعید شدم و زیر گوشش گفتم: بابا شدنم بهت میاد ها! برخلاف تصورم خندید و گفت: جدی؟! پس آستین بالا بزنم؟! رسما ضایع شدم! زدم به بازوشو و گفتم: پررو نشی یه وقت! یکم خجالت! حجب! حیا... خندید و حرفی نزد. انگار گوشام به صدای میثم حساس شده بود که زمزمه آرومش رو هم میشنید. میثم رو به خانومی که کنار مامانش نشسته بود با محبت گفت: تو دیگه برو عزیزم! من هستم... اون خانوم هم بی هیچ حرفی بلند شد و رفت. باز نزدیک گوش سعید شدم و پرسیدم: این خانومه، زنِ میثم بود؟! نیم نگاهی بهم کرد و با خنده گفت: مث که خیلی دلت میخواد همه رو سر و سامون بدی! خندیدم و آروم نیشگونی از رانش گرفتم! آخ آرومی گفت که به بچه تو بغلش اشاره کردم و گفتم: سر کیف اومدیا! رد نگاهم رو گرفت و با لبخند بزرگی گفت: اوف چه جورم! سرشو نزدیک صورت نوزاد برد و با لحن بچگونه گفت: الهی عمو فدات شه خانوم کوچولو! حسام از سمت دیگه‌ی سعید چنان «الهی آمین» گفت که حس کردم الانه که سعید از هستی ساقط شه! نفهمیدم حسام از کجا خورد ولی چنان آخی گفت که دلم کباب شد! سعید سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت: اون خانوم خواهر میثم بود. -عه؟! چند تا خواهر داره؟! +همین سه تا بچه‌ان! خودشو و دو تا خواهراش. -ای وای! الان برای شهید شدن باباش زود نبود؟! خنده تلخی کرد و گفت: کجای کاری؟! حاج علی میگفت دیر هم شده! -عه اسم باباش علی بود؟! با تعجب نگام کرد و سرتکون داد. «آهان»ی گفتم و تو دلم «خاک بر سرت»ی نثار خودم کردم! اصلا نمیفهمم که سه شب پیش کجا سیر میکردم که چیزی جز پیکر شهید رو ندیدم! من حتی بنر جلوی در رو هم ندیدم! آخه حواس پرتی تا کجا؟! نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از فرش بلند کردم که چشمم به جای خالیِ خواهر میثم افتاد! حجاب خواهرش برام خیلی سوال برانگیز بود! جوری رو گرفته بودن که چشماشونم به زور دیده میشد! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: https://eitaa.com/shomale_eitaa 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16360568896590
مثل زهراست صبر و حوصله‌اش زینب آئینه دارِ فاطمه شد 💐 (س) مبارک باد 💐 ---------------- بریـم شمـال؟😃👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
‹بہ‌نامِ‌خداۍِبارونِ‌شمال🌧›
سلام اهالے شمـــال ایتا✋✨ صبـحتۅن بخیࢪ🌸😄
صبح جمعه‌تون بخیر😉
خواهد آمد ای دل دیوانه ام او که نامش با لبانم آشناست من گل نرگس برایش چیده ام باورم کن خواهد آمد ، با وفاست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ---------------- بریـم شمـال؟😃👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
#وقت_سلام مثل زهراست صبر و حوصله‌اش زینب آئینه دارِ فاطمه شد 💐#میلاد_حضرت_زینب (س) مبارک باد 💐
🍃🌸 دلم لک زده.. مشهد.. روبروی ایوان طلا.. روی فرشهای دوست داشتنی صحن... خیره به گنبد طلا... نسیم خنک .. و اشک..اشک..اشک.. و یک آرزو خوش به حالت کبوتر حرم السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
هر چه دارم همه از پاکی مادر دارم رحمت حق به روانش که حسینی زادم... السلام علیک یا اباعبدالله 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
کجایی ای همیشه پیدا از پس ابرهای غیبت؟ ❤️السلام علیک یا اباصالح المهدی❤️ 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
🕊🌷🕊 🌷🍃هرروز با یک شهیدمدافع حرم.امروز شهید وحید زمانی‌نیا نام پدر : فریدون محل تولد : تهران - شهرری تاریخ تولد : 30 تیر 1371 تاریخ شهادت : 13 دی 1398 محل شهادت : عراق - فرودگاه بغداد نحوه شهادت : در حمله بالگردهای آمریکایی به فرودگاه بغداد و ترور ناجوانمردانه سردار دل‌ها، عزیزان دیگری نیز به شهادت رسیدند که جوان‌ترین آن‌ها امین حاج قاسم، پهلوانی به نام «وحید زمانی‌نیا» اهل شهرری بود،که در کنار سردار بزرگ ایران و اسلام به سوی آسمان پر کشید و به فیض رفیع شهادت نائل آمد محل مزار : شهر ری - حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (علیه السّلام) شادی روحشان صلوات بفرستیم ان شاءالله دعا گویمان باشند 🍃🌷 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا