eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
695 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
اهالی شمال ایتا😎عصرتون بخیر
یڪی از زیباترین و بڪرترین جنگل هاے خطہ شمال و استان گلستان، جنگل توسڪستان است.
توسکستان کجاست؟ جنگل توسکستان یکی از جاذبه های طبیعی و تفریحی استان گلستان و شهر گرگان است. این منطقه گردشگری بکر در دامنه های شمال شرقی البرز در ۱۳کیلومتری گرگان، در جاده گرگان – شاهرود قرار گرفته است.
توسکستان کجاست؟ پس از عبور از روستای جلین، جاده ای فرعی شما وجود دارد که پس از ۱۵کیلومتر شما را به این جنگل می رساند. جاده منتهی به این جنگل ها بسیار پر پیج و خم و مهیج است و نیازمند یک راننده متبحر می باشد. سعی کنید هر از چند گاهی بین راه متوقف شده و از زیبایی های مسیر لذت ببرید.
این جنگل در تمامی فصول مناظر دل انگیزی دارد اما در پاییز چشم اندازهای بی نظیری را اینجا می یابید. رنگین کمانی از رنگ های چشم نواز که شما را متحیر خواهند کرد. البته توسکستان جنگلی چهار فصل است و می توانید همیشه از زیباییهایش لذت ببرید.
توسکستان در همسایگی جنگل های جهان نما قرار دارد و جزو جنگل های هیرکانی به حساب می آید. بیشتر درختان این جنگل را درختان توسکا، اورس و بلوط تشکیل می دهند. هنگامی که هوا ابریست فضای این جنگل ها بسیار رویایی و بی نظیر است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بیایید در ساعتهای بیڪاری و فراغت، کاری غیر از گوشی بازی انجام بدیم 😉 خلاقیت با سیم مفتولی و ساخت درختچه تزئینی زیبا 🌲☘️ ---------------- بریـم شمـال؟😍👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
خیلی تاثیر گذار بود 😂❤️ با اینکه نظر ندادین، ولی بخاطر شما هم که شده میذارم😌🍃
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
سلام و عرض ادب؛ بنده نویسنده ملجاء هستم خدمت رسیدم من باب سوالے ڪه پرسیده شده، توضیحے بدم ببینید بزرگواران، مقصود از حقیقتی در قالب واقعیت این هست ڪه تموم اتفاقاتے ڪه در ملجاء رقم خورده، در دنیای واقعے هم رقم خورده پس حقیقت (با ریشه‌ی حق، به معنای درستے) هست ! اما اونطور ڪه در دنیای ما اتفاق افتاده بیان نشده پس حقیقت، یعنے درستےای هست بر اساس واقعیت ها (واقعیت از ریشه وَقَعَ به معنای اتفاق افتادن) به بیانے دیگر، هر آنچه در ملجاء گفته شده اتفاق افتاده اما جوری دیگر ... و چون اسامے هیچ مطابقتے با اشخاص حاضر در واقعیتے ڪه ملجاء از اون ها برداشت شده، ندارند، با سرچ اسامے به شهید مدنظر نمےرسید ... برای توضیح تڪمیلی هم مےتونم اینطوری بگم ڪه فےالمثل : زندگے چهارده خانواده در یڪ آپارتمان چهارده واحدی رو در یڪ رمان با مضمون زندگے یڪ خانواده جای دادن، دقیقا اتفاقے هست ڪه در نوشتن ملجاء رخ داده درواقع بنده واقعیت زندگے چهارده خانواده رو قالب گرفتم و حقایقے رو با اون قالب طرح و شڪل دادم و در یڪ خانواده جای دادم ... امیدوارم متوجه عرضم شده باشید یاعلے !
تفرقه و فتنه شیاطین در عراق لطفاً هر جایی که اسم و عکس حاج قاسم هست، اسم و عکس ابومهدی هم باشه در هر مراسمی شنیده شده که در عراق شیاطین دارند سوسه میان و تفرقه می‌اندازند که شما همه جا عکس حاج قاسم و ابومهدی را کنار هم میزارید اما در ایران فقط از عکس حاج قاسم استفاده می کنند #حاج_قاسم #قهرمان_من 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌هفتم - یوسفم‌برگرد!کنعان‌انتظارت‌میکشد!" با صدا کردن اسمش از خواب پریدم. مضطرب، با نگاهم اطرافم رو دور زدم، اما نه تو اون سالن بودم، نه تابوت میثم جلوم بود. نمیدونستم باید خوشحال باشم ازینکه هنوز وقت وداع نرسیده، یا زار بزنم بخاطر داغ فراق و... یوسفی که به کنعان برنگشته! دست خودم نبود هق هق کردنم! دست خودم نبود میثم میثم کردنم! کم نیست یه هفته بی خبری از رفیقی که همه میگن شهید شده! سنگینه تحمل فراقی، که همه به خیال خوشت بخندن! با صدای سعید، خوشحال از حضورش سربلند کردم و خودمو تو آغوشش رها کردم. سعید، میثمی بود که از قافله جامونده بود... سعی میکرد آرومم کنه اما مگه دلی که کابوس رفتن میثم رو دیده آروم شدنی بود؟! چند دقیقه که گذشت، با چیزی که سعید زیر گوشم زمزمه کرد، انگار که سطل آب یخی رو آتیش قلبم بریزن، آروم شدم! ناباور از اتفاقی که تو وجودم افتاده از آغوشش بیرون اومدم و پرسیدم: چی خوندی سعید؟! لبخندی زد و اشکش رو پاک کرد: الا بذکر الله، تطمئن القلوب! دل آرام گیرد به یاد خدا! برق چشماش، جمله میثم رو به یادم آورد: هرجا هم گیر کردی از سعید بپرس! درسته یکم زیادی متواضعه ولی از منم ماهر تره و... بین خودمون بمونه ولی خیلی چیزایی که الان دارم رو مدیون معرفتشم! غصه سرم آوار شد و باز بغض کردم: سعید تو دیگه نه! سعید متعجب از حرفی که ناگهانی زده بودم، پرسید: چی نه؟! با گریه گفتم: تو دیگه تنهام نذار! متوجه منظورم شد که بلند شد و سرمو تو آغوشش گرفت. آروم گفت: نترس! بی لیاقتی از سر و روم میریزه! با اینکه این جمله خبر از غوغای درونش میداد، اما دل منو آروم میکرد که اگر میثم رفت، سعید هست! آروم که شدم تازه حواسم به جایی که بودم و سعید اومده بود جمع شد. پرسیدم: خبری شده؟! خندید: فقط باید خبری شه که بیام خونه رفیقم؟! - نه... گفتم شاید از میثم خبر داشته باشی! سرشو انداخت پایین و آه کشید: نه... اما علی اکبر... خسته شدم از بی خبری! ده روزه گم شده! پیکرش تو تیر رسمون هم نیست! چه برسه به اینکه بخوایم بریم و بیاریمش! - خب... اینکه خوبه! شاید زنده باشه! صداشو پایین تر آورد: شایدم اسیر شده باشه! دست و پام شل شد! اسیر؟! میثم؟! اونم دست حروم زاده هایی مثل داعش؟! بدترین ترکیبیه که میشه تصور کرد! سرم گیج رفت اما قبل اینکه بیوفتم سعید دستم رو گرفت و کمکم کرد رو تخت دراز بکشم! برخلاف همیشه که ابراز نگرانی میکرد، اینبار مظلومانه گفت: علی اکبر تو رو خدا سرپا شو! تو تنها کسی هستی که میتونم باهات درد و دل کنم! بقیه یا از خونواده میثم‌ن یا زنده بودن میثم رو باور ندارن! من فقط تو رو دارم علی اکبر... سرشو گذاشت رو تخته و لرزش شونه هاش خبر از بی تابی دلش میداد! بعد یه هفته، با بغض و مظلومیت لحن سعید، به خودم اومدم و عزمم رو جزم کردم که از جا پاشم و دیگه حتی یه دونه هم از اون قرصای آرامبخش رو نخورم! مامان که برامون شربت آورد و رفت، سعید گفت: حرف تو حرف اومد یادم رفت اصلا برا چی اومده بودم! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌هفتم - یوسفم‌برگرد!کنعان‌انتظارت‌میکشد!" یه قلپ از شربتم خوردم و گفتم: خیر باشه! با لبخند زد رو پام: داری راه میوفتی ها! فیگور مغروری گرفتم که گفت: خبه خبه خودتو جمع کن! پاشو بپوش بریم خونه میثم... -اونجا برای چی؟! + بچه های خواهرش بهونه میثم رو گرفتن، حمید زنگ زد گفت برم پیششون! -بچه ها؟! چند تان مگه؟! +دوتا! زهرا و زینب! زهرا 4 سالشه، زینب هم که به سال نرسیده. خیلی سعی کردم مخالفت کنم اما سعید اینقدر اصرار کرد که دوساعت بعد، خودمو وسط خونه بابای میثم و مشغول بازی با فسقلی های خواهرش دیدم! سفره شام که پهن شد، زهرا بدو بدو اومد و روی پای من نشست. مریم خانم، مامانش خیلی اصرار کرد که بیاد و پایین بشینه اما نه من قبول کردم نه خودش رفت. این وسط سعید از حسادت جلز ولز میزد! آخرسر نیشگونی از رانم گرفت و زیرگوشم گفت: ای خدا بگم چیکارت نکنه! زهرا تا همین دیروز همیشه پیش من بودا!! جاش نبود جوابی بدم. خندیدم و چیزی نگفتم. وسط غذا، زهرا صدام زد اما چون تو دهنش غذا بود گفتم: جانم عمو؟! لقمه‌ت رو بخور بعد بگو! دهنش که خالی شد بی مقدمه گفت: عمو! دایی میثم برمیگرده؟! با تعجب به صورتش نگاه کردم که گفت: مامان مریم میگه دایی رفته پیش خدا! اما خاله مهدیه میگه برمیگرده! تو چی میگی عمو؟! مامان میثم سریع گفت: تو نه عزیزم! شما! زهرا سریع جمله‌ش رو تصحیح کرد. اما من جوابی نداشتم بدم! بچه چهار ساله چه میفهمید مفقودالاثر بودن یعنی چی؟! دنبال یه جواب بودم که نه دروغ باشه، نه ناامیدش کنه که یاد حرف چند روز پیش سعید افتادم: میثم برمیگرده مگه حضرت زهرا (س) خریدارش بشن! خوشحال از جوابی که پیدا کرده بودم، دستی به صورت زهرا کشیدم و گفتم: معلومه که برمیگرده عمو جون! از ذوق جیغی کشید و گفت: پس خاله مهدیه راست گفته! رو کرد به مامان بزرگش تا دوباره با ذوق خبر برگشتن میثم رو بده که نگاهم رفت سمت خواهر میثم. وقتی متوجهم شدن، از جوابی که دادم تشکر کردن. خوشحال از خوشحال کردن زهرا و خواهر میثم، باز مشغول غذام شدم. بعد شام، به اصرار زهرا نشستیم تا چند دقیقه‌ای بازی کنیم و بعد بریم که زهرا ازم آب خواست. بلند شدم و راهم سمت آشپزخونه کج کردم که صدای مامان میثم کنجکاوم کرد! کنار در آشپزخونه ایستادم که دیدم عکس میثم دست حاج خانمه و داره نوازشش میکنه! از بغض صداشون، اشک تو چشمام جمع شد وقتی میگفتن: - یوسفم برگرد! کنعان انتظارت میکشد!💔 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا