«یه کم روضه بخونیم»
روضه کوتاه است اما سنگین:
زینبی که نه قامتش را نامحرم دیده،
نه صدایش را بیگانهای شنیده،
حالا آوردهاند سر بازار شام ...
مولای غريبم
حق دارید اگر هر صبح و شام،
برای این روضه، خون گریه میکنید؛
حق دارید اگر فرمودید:
خدا را به عمه جانتان قسم دهید
تا #فرج مرا نزدیک گرداند ...
▪️مولای من ، به عزیز تَرینت ، برگردد
#اللهم_عجل_لولیك_الفرج
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
ناشناس شمال ایتا😎💬 درعشقاگرچہمنزلآخرشھادتاست اماتکلیفاولاستشھیدانہزیستن
😇💬 روزگارت برقرار مهربان🍃🌸🍃
هدایت شده از شُمالےها
ناشناس شمال ایتا😎💬
ایگوم سیچه ایقد دیر دیر رمان اینی؟ ایما مشکلی نوریم ای رمان زی تموم وابو فقط ایقد ایمانه من حسرت قسمتل بعدی رمان ننین از بس منتظر مندیم کلو وابیمه😐💔
😇💬چقدر لهجهی قشنگیه با اینکه بعضی از کلمات رو نفهمیدم ای کاش ترجمه میذاشتید.
راستی لهجهی شیرین لریه؟
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامهقسمتشانزدهم -
آسانبیازمایم، مندرسےنخواندم 📜"
چی میگفتم که آروم میشد و تمومش میکرد؟!
سکوت کردم که صورتم تیر کشید و بی اختیار اخم کردم! گونهم داغ شده بود و دل دل میکرد!
دلم میخواست دستم رو روش بذارم تا وزش باد دردش رو بیشتر نکنه اما بخاطر حضور خاله و دختر خاله هام، و اندک غروری که بعد این سیلی برام مونده بود، درد کشیدن رو ترجیح دادم.
با فریاد بابا سر بلند کردم: لال شدی؟!
خواستم صاف وایسم که سرم گیج رفت و دستم رو به دیوار گرفتم.
صدای بابا بالا بود اما میشد نگرانیش رو حس کرد: چته؟! چرا درست وانمیستی؟!
مامان با گریه گفت: محسن بچهم حالش خوب نیست! رنگ به رو نداره!!
از رفتار بابا مشخص بود با مامان هم نظره اما سعی کرد مثل قبل رفتار کنه: چیه؟! ترسیدی؟! اگه حسینیه بودی پس از چی میترسی؟!
دستی به چشمام کشیدم و صدای ضعیفم رو صاف کردم: نترسیدم! یکم حالم خوب نیست!
بابا پوزخندی زد و گفت: نکنه چیزی مصرف کردی؟! آره؟!
چشمام پر اشک شد و اینبار نشد جلوی خیس شدن صورتم رو بگیرم.
از حرف بابا نه! از خودم ناراحت بودم! از عمری که بی امامم سر کردم و حالا همه به عشقی که تازه تو دلم جوونه زده، به چشم یه دروغ نگاه میکنن.
نمیدونستم باید چیکار کنم! بابا حق داشت! تا حالا ندیده بود ازین کارا کنم! من حتی یه روضه ساده مسجد هم به بهانه درسام نمیرفتم؛ چه برسه به اینکه تا ساعت یک شب تو حسینیه باشم!
بی هیچ راه و چاره ای، زیر لب اسم امام حسین (ع) رو صدا زدم که چشمم به کتاب روایت عشق خورد.
با دستای لرزونم کتاب رو سمت بابا گرفتم: بابا! اینو ببینین...
با تعجب از لرزش دستام کتاب رو گرفت. گفتم: این کتاب مال یه شهیده! اسم شهید هم رو یه برگه، بین صفحه اول و دوم هست! میتونین اسم شهید رو سرچ کنین، ببینین که راست میگم.
سرم عجیب گیج میرفت. ایستادن رو پا برام سخت شده بود. تموم توانم رو جمع کردم و گفتم: اولین بار که رفتم حسینیه، تشییع همین شهید بود. پسرش این کتاب رو بهم هدیه داد.
زانوهام خالی شد. داشتم میوفتادم که سریع به دیوار کنار تکیه زدم. مامان و بابا هر دو سرشون تو کتاب بود و حواسشون به من نبود: الان پسرش مفقوده! مفقودالاثر! رفت سوریه. تو یه عملیات زخمی شد و نتونست برگرده عقب! بیست روزه گم شده و خبری ازش نیست...
بابا سر از کتاب بلند کرد. نگاهش دیگه رنگ عصبانیت نداشت...
-همین پسر، مداح دهه اول محرم حسینیه بود! وقتی که رفت، رفیقش که دوست منم بود، بهم گفت برم جای میثم! خودشم همه چی رو بهم یاد داد...
چشمامو محکم روی هم فشار دادم و رو به بابا گفتم: بابا! خداشاهده از سرِ شب حسینیهام! بعد مراسم موندم به بقیه کمک کنم! حتی زنگ زدم به مامان گفتم دیر میام...
بابا نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زمین داد.
دیگه جونی برام نمونده بود! خودمو رو زمین سر دادم و سرمو بین دستام گرفتم.
مامان با نگرانی سمتم اومد و جلوم رو زمین نشست: علی اکبر! پسرم! خوبی؟! سرتو بلند کن مامان!
بابا رو به مامان گفت: یه لیوان آب براش بیار.
مامان بدو بدو رفت داخل. بابا جلوم رو یه زانو نشست و کتاب رو دستم داد.
لب باز کرد حرفی بزنه اما پشیمون شد و فقط دست یخ زدهم رو گرفت و روی گونهم دست کشید. گرمای دستاش و نوازش پدرانهش، دردم رو آروم میکرد.
لبخند بی جونی زدم که مامان اومد و لیوان رو دستم داد.
کمکم کردن بلند شم. خواستم ببرنم داخل که گفتم: شما برین... من یکم میمونم، بعد میام...
اول مخالفت کردن اما وقتی اصرارم رو دیدن، پذیرفتن و رفتن...
دولا شدم گوشیِ شسکتهم رو برداشتم و به زحمت تا تخت گوشه حیاط رفتم و دراز کشیدم.
سرم سمت آسمون بود که لبخندی گوشهی لبم نشست: خدایا! آسان بیازمایم! من درسی نخواندم...!
خندیدم و گفتم: خدایا من تازه کلاس اولم! این کنکور چی بود یهو ازم گرفتی؟! اگه کم میاوردم چی؟! اگه شاکی میشدم؟! اگه...
نقس عمیقی کشیدم و گفتم:
یا امام حسین (ع)! شما صورتم رو میبینین! حتما با این دردی که داره، کبود شده! اما فدای صورت کبود رقیه کوچولوتون! مولا جان! خیالتون راحت! دیگه پوستم کلفت شده! صدتا بدتر ازیناش هم سرم بیاد، از عشقتون پا پَس نمیکشم!
انگار که یه ظرف عسل خورده باشم، وجودم شیرین شد.
ماه، به قشنگترین شکل ممکن خودنمایی میکرد.
لبخندی زدم و چشمامو بستم.
انگار که ماه صدامو میشنوه، گفتم:
خیلی خستهم! لالایی میخونی بخوابم؟!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتهفدهم - تشنهشهدشهادتشدهام! 📜"
خستگیِ شدید، چنان بهم مسلط شده بود که وقتی روی تخت خوابم برد، تا اذان ظهر، پلک از پلک برنداشتم.
صدای اذان، قشنگترین صدای بیدار شو بود.
انگار خدا میگفت:
بندهی من! دلم برای حرفات تنگ شده! پاشو... چشماتو باز کن... دلم برای نگاهت به مهر تنگ شده!
چقدر عاشقی قشنگ بود...
چقدر عشق بازی شیرین بود...
چقدر خدای من، زیبا بود...
با آب حوضِ تو حیاط، وضو گرفتم و با مهری که تو جیبِ پیرهنی بود که دیروز باهاش نوکری کردم، نمازم رو بستم.
وقتی گفتم بسم الله الرحمن الرحیم، الرحمن الرحیمِ خدا برام مرور شد.
وقتی گفتم الحمدالله رب العالمین، نعمت خدای هیئت و هیئتی ها برام مرور شد.
وقتی گفتم مالک یوم الدین، اللهم الرزقنی شفاعه الحسین، برام مرور شد...
بیست و سه سال عمر کردم، هشت سال مدام الله اکبر گفتم و خم و راست شدم اما... هیچکدوم «نماز» نبود!
نماز یعنی عاشقی و دلبری! چیزی که بعد هیئتی شدنم، ولو همون یک شب؛ برای اولین بار درکش کردم...
سلام نماز عصر رو که دادم، کسی رو کنارم حس کردم.
عطر گل محمدیای که تو فضا پیچیده بود، گواه از حضور مامان، با چادر سفید نمازش میداد.
برگشتم سمتش و قبل اینکه صورتش رو ببینم، گوشهی چادرش رو دست گرفتم و بوسیدم.
سربلند کردم و از دیدن چشمای اشکیش، قلبم تیر کشید و لبخند از لبم رفت.
اشکش که ریخت سرشو پایین انداخت. سرخم کردم و مظلومانه پرسیدم: مامانم؟! گریه چرا دورت بگردم؟!
با بغض گفت: صورتت رو دیدی؟!
لبخند محوی زدم و دو تا دستاشو گرفتم: فدای یه تار موت!
-حقت نبود! نباید میخوردی!
+بود فدات بشم! بود! کی فکر میکرد من هیئت برو بشم؟!
به صورتم اشاره کردم و گفتم: این دلمو گرم میکنه! میدونی چرا؟!
سرشو به چپ و راست تکون داد.
گفتم: چون خیالم جمع میشه کسی هست که اگه کج رفتم، قلم پامو خورد کنه! کسی هست مراقبم باشه تا مبادا شرمندهی امام حسین (ع) بشم! کسی هست نگرانم باشه... پس غصه نخور مامان... بخدا با اشکات آتیشم میزنی!
صورتش رو پاک کرد و گفت: قربون قلب مهربونت برم علی اکبرم!
آروم خدانکنهای زمزمه کردم که گفت: میگم حقت نبود چون بابات رو پر کرده بودن! وگرنه بهش گفته بودم کجایی و ... اتفاقا راضی بود. میگفت اگر به درسات لطمه نزنه، بد نیست تو این خط ها باشی.
-خب الحمدالله. خداروشکر که بابا هم راضیه!
چند ثانیه نگام کرد و گفت: نمیپرسی کی پرش کرد؟!
برگشتم و همینطور که سجادهم رو جمع میکردم، گفتم: نه فدات شم! غیبت میشه.
تا با تسبیح میثم، تسبیحات حضرت زهرا (س) رو میگفتم، چیزی نگفت. اما بعد بی مقدمه گفت: شوهر خالهت، آقا رضا پرش کرد... همشم تقصیر اون دوستت، چی بود اسمش؟! ... آها! معین! تقصیر اون بود!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
رفقایِ جان☺️
اهالی شمال ایتا😎✋🏻
حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬
- https://harfeto.timefriend.net/16436601610147