eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
680 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏و ما بدون تو در هر کجای 🌼این عالَم که باشیم غریبیم... 🔅 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج 🌸
عصرتون بخیر اهالی شمال ایتا😎
عصرونه امروزمون تقدیم به شما😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+میگفت به یاد بیار روزایی که دعا می‌کردی برای چیزهایی که الان داریشون..!
دوستان و اهالی شمال ایتا، به جای دیشب که شرایط مهیا نشد برای تقدیم ملجاء خدمت شما، امشب حول و حوش ساعت ۲۲ با ملجاء میام بینتون☺️
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
در این گرماگرم ِ ایام ، جرعه‌ای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️ در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (: ــــ
در این گرماگرم ِ ایام ، جرعه‌ای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️ در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (: ــــــــــــــــــــ ــ نوش ِ جانتان ؛✨ یک قسمت از ملجاء جان !🌿
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سی‌و‌یڪم - حقم نبود! 📜" رو کردم به مجتبی: پس چرا الان بهش گیر دادن؟ نفس عمیقی کشید و گفت: چون هیچکس باور نمی‌کنه سعید مثلِ بچه آدم فقط کاری که بهش گفتن و بکنه و نزنه جادی خاکی، دِ برو که رفتیم! منتهی ما چون چاره ای نداشتیم خودمون رو زدیم به کوچه علی چپ! این حاجیمون که بیشتر از کار، جونِ نیروهاش براش مهمه، نه! دلم برای سعید سوخت. با ناراحتی پرسیدم: الان چی میشه؟ یه ابروشو بالا داد: اگه الان با چمدون بیاد تو، یعنی رئیسمونو هم هدایت کرد سمتِ کوچه علی چپ؛ اگر دست خالی بیاد، یعنی ماموریت، پرررر! میاد برا خدافظی با بقیه... حسین که همچنان میخندید گفت: تو هنوز یاد نگرفتی درست حرف بزنی؟ زیر چشمی به جفتشون نگاه کردم و مشکوک، پرسیدم: شما چجوری همدیگه رو میشناسین؟ حسین نفس گرفت بگه اما مجتبی پیش دستی کرد و گفت: هیچی! طیِ یک عذابِ الهی، ما و این بشر دو دوره آموزشی با هم بودیم! رو کرد به حسین و گفت: میدونستی قراره بیای پیش ما؟ -نه بابا! اصلا یه درصد هم به ذهنم خطور نمیکرد روزی برسه که علی اکبرِ ما به شماها ربطی پیدا کنه! منتهی به قول خودش، علی اکبر قبلی مرد، روحش شاد! این علی اکبر ورژن جدیده! با افتخار نگاهی به من کرد و ادامه داد: وقتی داشت تعریف میکرد، گفت یکی به اسم سعید دلیل این تغییرش بوده. وقتی بیشتر گفت، فهمیدم جز سعیدِ خودمون، هیچ سعیدی، اصلا هیچ موجودی نیست که بیاد یقه مردمو بگیره به زور بکشونه به راه راست، بعد ولشون کنه به امونِ خدا! داغِ دلم تازه شد! آهی کشیدم و گفتم: میبینی توروخدا؟ میبینی چطور میخواد ولم کنه بره؟ خندید و برای اینک بحث رو عوض کنه، به ریحان اشاره کرد و رو به مجتبی گفت: این چیه کلک؟ مجتبی، نگاهِ خنثی ای به ریحان کرد و گفت: این؟ هندونه! دیدم خیلی شیرینه، گرفتم حالشو ببرم! حسین همینطور که میخندید، ریحان رو از بغلم گرفت: هنوز هم بی نمکی! و خسیس! چرا عروسیت دعوتم نکردی؟ -نگران آبروم بودم! هنوز یادم نرفته تو منطقه، چطور قیمه و قورمه رو قاطی کردی، ریختی تو ظرف آش، با پلو خوردی! نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، زدم زیر خنده! حسین خندید و گفت: نو خوبی! تنبل خان همه کاراتو یکی دیگه میکرد! ولی دلم خنک شد ها! از اینکه تو این شرایط بچه دستِ توئه، معلومه خانومت خوب ازت کار میکشه! نه؟ بعد نزدیک به ده روز، اولین بار بود احساسی تو صورتِ مجتبی میدیدم! نگاهی که به جایِ اشک، غم میبارید و ابروهایی که به جایِ سد، بهم گره خوردن تا مانع شکستنِ بغض بشن... این حالات رو خوب میشناختم! اما دلیلش رو، نه! سرشو پایین انداخت. با لحنِ آروم و مظلومی گفت: نیست! حسین که نگاهش به ریحان بود و حالِ نزارِ مجتبی رو ندیده بود، با خنده گفت: چی نیست؟ خانومت نیست یا ازت کار بکش، نیست؟ رنگ از صورتش پریده بود. گفت: خانومم ... نیست! حسین بلند تر از قبل خندید: حقته! بمون بچه نگه دار... نگاهِ مجتبی بلند شد و روی حسین خیره موند. چشماش خیس شده بود. با صدایی گرفته گفت: نه... حقم نبود! حسین خواست جوابی بده که لگدی به پاش زدم. با تعجب برگشت سمتِ من. به مجتبی اشاره کردم تا حواسش رو جمع کنه... حالِ این قاریِ ساکتِ غمگین، اصلا خوب نبود! حسین آروم پرسید: مجتبی جان! خوبی؟ مجتبی نزدیکِ حسین شد، ریحان رو از دستش گرفت و محکم تو آغوشش گرفت و همزمان، پشتِ هم زمزمه میکرد: حقم نبود... حقم نبود... با ترس و لرز، از اینکه مبادا سوالم بیشتر از این حالش رو بد کنه، پرسیدم: مـ مجتبی جان! خا ... خانومت چرا نیست؟ نگاهش چرخید سمتِ من. صورتش سرخ شده بود و رگِ گردنش، بیش از اندازه ورم کرده بود. چشماش خیس بود و میدرخشید اما خبری از اشک نبود! دستی به صورتش کشید و ریحان رو سفت تر تو بغل گرفت. گفت: حقم نبود... یه هفته بود بابا شده بودم! حقم نبود مادر بچه‌م رو ازم بگیرن! عروسم رو ازم بگیرن! بهم ریخته بود. کلافگی از رفتارش میبارید و حرکاتش عادی نبود. ریحان رو بیش از حد سفت، بغل گرفته بود و این، نگرانم میکرد. خواستم چیزی بگم که گفت: بیست و دو سالش بود! لباسِ عروسش، بیشتر از کفنش بویِ نو میداد! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷