فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️شش ماهه شهید کربلا را
◾️صلوات
◼️قنداقه گلگون ز جفـا را
صلوات
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
▪️بر کودکِ شیرخوارِ
◾️عطشان حسین
◼️آن تشنه گلوی نینوا را
صلوات
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
بعد از شنیدن اذان در اولین وقت قیام کنید و نمازتان را اول وقت بخوانید تا در قیامت مورد شفاعت پیامبر (ص) قرار بگیرید.
" " " " "
• اکبر یا اصغر بودنتان
فرقی نمیکرد...
• علی بودنتان کافی بود...
تا داغتان را بر سینه حسین بنشانند. 🏴
#علی_اصغر 🌱
#حتیازخاطرهاشنفسممیگیرد 😭 🥀
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
#درمحضر_شهدا #سیدقاسم با شروع درگیریهای منافقین در بندرترکمن و گنبد و ... همراه همرزمانش جهت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
079.mp3
1.35M
🎙 🏴تڪیه شمـــــال ایتا🥀 تقدیم مے کند.
🕊وسط میدون صدا بموئه
🕊سالم بورده سر جدا بموئه
#محرم
#امام_حسین
#حضرت_علی_اصغر
#ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید ابراهیم هادی:
برای گرفتاریها با دقت تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بگویید
Sajad Mohammadi - Inja Irane.mp3
3.63M
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
🏴تڪیه شمال ایتا تقدیم مےڪند 🏴اینجا ایرانه🏴 🌴 میشه اینبار بازم آبروداری کنی 🕯 واس
قرارمون این نبود آقا...
همه باشن و من نباشم..💔
آقا اربعین ما را یادتون نره💔😭
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
🏴عصرتون بخیر اهالی تڪیه شمال ایتا🥀
برای عصرونهی امروزمون و برای جبرانی، رمان ملجاء تقدیم به شما💕
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(ففَروا اِلے الحسین'؏❤️!)
"قسمتسےودوم - برگهایپاییزی!💔"
سر جام جا به جا شدم و حروف و اعداد روی تقویم توجهم رو جلب کرد.
نگاهم رو روی تاریخ ها حرکت میدادم و خاطرات هر روز رو خیلی مختصر مرور میکردم. از سه روز قبل تا امروز، خاطراتم خلاصه میشد تو : انتظار، سکوت مجتبی و گریه های ریحان!
دیگه خسته شده بودم از این تکرار. نفس سنگینی کشیدم و خواستم پتو رو تا روی سرم بکشم که در باز شد و مجتبی، بچه به بغل تو چهارچوب در ظاهر شد: بیا شام.
سری تکون دادم و با اینکه میلی به غذا نداشتم، از جا بلند شدم. آروم آروم با عصا قدم برداشتم و پشت میز شام نشستم. مجتبی ریحان رو بغل من داد و خودش، دو تابه املتی که درست کرده بود رو برداشت و رو به روم نشست.
قاشق رو دستم گرفتم. پرش میکردم اما قبل از اینکه از بشقاب بلندش کنم رهاش میکردم.
زیرچشمی نگاهی به مجتبی کردم و برای بارهزارم، اون روز و اتفاقات توی ماشین رو مرور کردم. اما باز هم نفهمیدم چیشد که مجتبی بعد از خوندن اون برگه سکوت کرد و جز چند کلمه کوتاه، دیگه چیزی نگفت!
نفس سنگینی کشیدم که گفت: دوست نداری؟
نگاش کردم. سرش پایین بود و خودش رو مشغول غذا نشون میداد. قاشق رو توی ظرف چرخوندم و گفتم: چرا اما میل ندارم.
لقمهی تو دهنش رو قورت داد و گفت: پس میتونی به سوالم جواب بدی.
-چه سوالی؟
قاشقش رو توی ظرف گذاشت و بدون اینکه سر بلند کنه پرسید: اون روز تو اتاق مصاحبه چیشد که اون متن رو نوشتی؟
اخمی از سر کنجکاوی بین ابروهام نشست. احساس میکردم بین این سوال و دلیل سکوت این سه روز ارتباطی هست. گفتم: برای چی میپرسی؟
به جای جواب گفت: نمیگی؟
از رفتارش میتونستم بفهمم تا جواب نگیره جواب نمیده! کنجکاویم رو توی اتاق ذهنم حبس کردم و از بین خاطراتم اتفاقات اون روز رو بیرون کشیدم:
یادته اون روز تو ماشین حرف از آجری شد که ساختمون وجودم رو منحرف کرده بود؟
سرتکون داد. گفتم: اون آجر آخرین جمله ای بود که توی اون برگه نوشتم! اشتباه عاشق شدم!
سربلند کرد: چطور؟
حالا من بودم که خودم رو مشغول غذا نشون میدادم. خیره شدم به بشقاب املت و گفتم:
راستش.. بعد رفتن سعید، خیلی بهم ریختم! هر چی بیشتر میگذشت، روز هام، به روز های قبل تحولم بیشتر شبیه میشد.
نماز صبح به بهونهی خستگی، خواب میموندم! نماز ظهر به بهونهی اینکه وقت داروهامه و درد دارم، قضا میشد! مغرب هم که شبه و فشار روز نمیذاره رو پام وایسم و نماز بخونم!
زبونِ دلم بیشتر قفل بود و کمتر به ذکر، یا حتی حرف زدن با خدا و اهل بیت باز میشد و به جاش زبونِ جسمم بیشتر به شکایت و غر و لُند میچرخید!
همشون هم بخاطر نبودن سعید بود! بخاطر دوری! بخاطر دلتنگی! بخاطر اینکه نبود تا با حرفاش افسار اسب سرکش وجودمو بکشه و رامِ عشق کنه!
نبود و خیلی اتفاقات دیگه که انگار داشتن از از ریشه درومدن نهال تازه جوونه زدهی عاشقیم خبر میدادن اتفاق افتاد!
صبح روزی که رفتیم برای مصاحبه خیلی اتفاقی چشمم به شمعدونی های روی طاقچه افتاد. برگاشون خاک گرفته بودن و رنگ روشن و قشنگشون دیگه دیده نمیشد. همین ذهنم رو برد سمت اولین دیدارم با ایمان و حرف هایی که بهم زد. میگفت میثم در مورد من گفته که دلم عاشقه ولی مثل گلبرگی که خاک گرفته زیباییش اونقدری که باید به چشمم نمیاد و سمتش نمیرم!
میگفت شهید کردنم سخت نیست، فقط باید بذارنم تو مسیر باد. غبار از عشق دلم رو باد ببره و روشناییش به چشمم بیاد.
آهی کشیدم و گفتم: همونجا بود که فهمیدم اشتباه عاشق شدم. نگاه دل من، اول به سعیدی افتاده بود که مثل نسیم اومد و غبار از دلم برد و بعد به قشنگی عشق خورد و عاشق شد. و وقتی سعید رفت، چون اولین کد عاشقیم نبود، دستگاه دلم، دیگه کد رو نخوند و اِرور داد!
نگاهم رو بلند کردم و گفتم: نمیدونم دانشگاه چی خوندی ولی تو برنامه نویسی کامپیوتر، ترتیب کد ها خیلی مهمه!
هر سیستم برای انجام هر عملی، نیاز به یه دسته کد داره که بر اساس عملی که میخوایم انجام بدیم باید انتخاب و ترتیب بندی بشن. اگر برنامه نویس، هر جای ترتیب اشتباه کنه، سیستم تا اونجا رو میخونه و بهش عمل میکنه اما به اون کد اشتباه که برسه، عملیات رو متوقف میکنه و ارور میده!
ابرو بالا داد: چه جالب!
باز سرمو پایین انداختم: منم تو کد نویسی عاشقیم اشتباه کردم. جای اینکه کد زیبایی اون گل رو اول بذارم و سعید رو جزئی از همون کد ببینم، سعید رو جدا کردم و اول گذاشتم. همین هم شد که دلم تا سعید بود عملیاتش رو پیش میبرد اما تا سعید رفت، سر همون کد اول خطا داد و نذاشت دیگه به کد دوم، یعنی عاشقی برسم. من اشتباه عاشق شدم!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامه #قسمت_سی_و_دوم ؛ اشتباه عاشق شدم ! " 📜
وقتی چیزی نگفت، سربلند کردم. برای بار دوم از مجتبی چیزی میدیدم که باور نمیکردم! مجتبی دستش رو روی صورتش گذاشته بود و از شدت گریه، شونه هاش میلرزید و بالا و پایین میشد. نمیدونم متوجه نگاهم شد یا نه اما دستش رو از صورتش پایین کشید. صورتش سرخ شده بود و مثل ابر بهار اشک میریخت. زبونم بند اومده بود و تنها چیزی که تونستم بگم، اسمش بود: «مجتبی..؟»
با چشمای پر از اشک نگام کرد و گفت: «اشتباه کردم علی اکبر! اشتباه کردم!»
نمیتونستم بفهمم از چی حرف میزنه؟ با تعجب نگاش کردم. سرش رو پایین انداخت و من فقط اشکاشو میدیدم که دونه دونه روی میز میریخت. و با هر اشکش از خودم میپرسیدم چی به سر دل میاد که هر لحظه آب میشه، اشک میشه و در دقیقه از تعداد ثانیه ها بیشتر میباره ..!
نفسی که گرفت، میلرزید: «شب عروسیم بود. تو ماشین نشسته بودیم. سر و صدا ها کمتر شده بود. فاطمه ساکت بود و حرفی نمیزد. خواستم یه جور خودمو بهش نشون بدم؛ ضبط رو روشن کردم. از قضا روضهی حضرت زهرا (س) پخش شد. روضه وداع مولا ..»
چشماش رو محکم به هم فشار داد و با حسرت سرتکون داد. غرق خاطراتش شده بود اما انگار دفتر خاطراتش برگ برگ شده بود که از یک برگ به برگ دیگه میپرید. گفت: «از بچگی مامان و بابام یادم دادن دوسشون داشته باشم اما بیشتر از اونها، عاشق اهل بیت باشم! یادم داده بودن وقتی زیارت عاشورا میخونم، از ته دل بگم بابی انت و امی یا اباعبدالله! گفتن پدر و مادر عزیزه اما یادم دادن نباید چیزی برام عزیزتر از اهل بیت باشه! برای همین هر بار تو هر روضه ای نشستم، توی اوج روضه که حس میکردم همه وجودم آتیش گرفته داد میزدم خودم و پدر و مادرم به فداتون! همه زندگیم به فداتون! اما اونشب نتونستم! نتونستم ..»
نتونست ادامه بده. به هق هق افتاد. سکوت کردم. مجتبی دنبال شنیدن جواب از من نبود! مجتبی باید حرف میزد! باید سبک میشد! باید اندازهی چهارماه حرف میزد! حرف هایی که بعضیشون بغض و اشک شده بود.
دستی به صورتش کشید. گفت: «اونشب وقتی روضه سنگین شد، وقتی دیدم دلم آتیش گرفته، خواستم بگم همه زندگیم به فداتون! نتونستم .. نگاهم افتاد به فاطمه. فاطمه زندگیم شده بود! اونشب نتونستم بگم ..»
بغض صداشو دو رگه کرده بود. از نالهی لحنش، دل سنگ هم آب میشد: «بگم مولا! فاطمهم فدای فاطمهتون! زندگیم فدای زندگیتون!»
نفس خش داری کشید و گفت: «نتونستم بگم! من عاشق فاطمه بودم. عاشق بودم اما .. اشتباه عاشق شده بودم!»
سر بلند کرد. انگار هر چی اشک میریخت، بسش نبود که چشماش، هم میبارید هم از اشک پر بود. نگاهش، جیگرم رو آتیش میزد: «فاطمه لایق عشق برتری بود! نه عشق اشتباه من! من لایق فاطمه نبودم و .. خدا ازم گرفتتش! فاطمه لایق عشق خدا بود! خدا فاطمه رو ازم گرفت تا بهم بفهمونه عشق بچه بازی نیست! تا نجاتم بده! اما من چیکار کردم؟ من .. من چهارماه از داغ فاطمه تموم احساساتم رو سوزوندم و دود کردم و از بین بردم! حتی بارها نفس تنگی از پا درم آورد! اما .. پای روضهی داغ مولام، داغ امام علی(ع) دووم آوردم! گاهی حتی اشک نریختم!»
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
https://harfeto.timefriend.net/16592931470598
🏴✨ این روزا، روزاییه که روضهها و هیئت رفتنهامون با ملجاء همخوانی میکنه خیلی از جاها خودمونو جای آدمای ملجاء گذاشتیم.
دلم میخواد از حال و هوای دلتون، موقع خوندن ملجاء بدونم.
🏴 شب هشتم محرم، به نام جوان امام حسین، حضرت علی اکبر 🏴
🕊چه سرت آمده این قدر ز هم وا شدهای
🕊چه قدر پیکر تو مثل معما شده است
🏴دشمنت اشک مرا دیده ولی میخندد
🏴وسط گریه من هلهله بر پا شده است
🥀🥀 شهادت حضرت علی اکبر (ع) تسلیت باد.🥀
#محرم
#امام_حسین
🏴بهنام خداے حسیــــن (ع)
و
🏴 سلام برهمہی نوڪرهاے
اباعبدالله در تڪیہ شمـــال ایتـــــا🥀
🏴ســـــلامِ هر سحࢪم بھ سوے ضـــــریح شمـــــاست ؛
🏴شࢪوع صبـــــح من هســــتے، روال از ایــــن بهتـــــر؟!
💕اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ.💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌🕊›
#سلام_ارباب
♥️دل اگر نذر
🖤 حسیـــن است خریـدن دارد
♥️اشك اگرمال
🖤 حسین است كه ریختن دارد
♥️همه ي عالــــم
🖤 و آدم به فدایــت ارباب
♥️غم ارباب
🖤 به دلها چه كشیــدن دارد
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa