AUD-20220801-WA0000.mp3
12.53M
🎙تڪیه شمال ایتا تقدیم مےڪند:
🏴نوحه مازندرانی شاه کربلا
🎤حافظ دیوسالار
🎧 🏴 کربلا ای کربلا ظهر عاشورا ره یاد دار ✽↝ حسین زهرا ره یاد دار، حسین زهرا ره یاد دار ✽
#محرم #امام_حسین #اربعین
اگر خریدنے بود مے خریدم!
براے مادر؛ ڪمے جوانی🌱💕
براے پدر؛ عمر دوباره😔💔
و براے خودم؛
خنده هاے ڪودڪی...👌
🍃🌸🍃 دوستان لطفا به شمالےها سربزنید.
🍃🌸🍃راستی بچهها !!!!!
چرا فراموشم کردین؟
چرا بهم پیام نمیدین؟
چرا دیگه نظر نمیدین؟
هدایت شده از شُمالےها
🌸🍃 سلام مهربان
ممنونم از اینهمه انرژی مثبت👌
و اما در مورد ملجاء، من خودم هم مثل شما دلم میخواد هر روز یه پارت ازش بخونم اما نویسنده جان، ناز مےڪنه.
ولی در مورد زمان معلوم، به چشم
بعد از این سعی میکنیم حتما روزای یکشنبه و سهشنبه و پنجشنبه رمان بذاریم.
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜
محو اسم قشنگ اربابم که روی پرچمِ گنبد نقش بسته بود، بودم که ماشین از حرکت ایستاد.
سربلند کردم. درست زیر تابلوی «سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران» ایستاده بودیم.
برای یک لحظه قلبم ریخت، راه گلوم بسته شد و نفسم گرفت. اما روی لب هام لبخند نشست. با اینکه نظم ضربانم بهم ریخته بود، احساس آرامش میکردم.
وقتی ماشین حرکت کرد و من، علی اکبری که تا یک ماه پیش، کلاهش اینورا میوفتاد، دنبالش نمیومد، وارد سپاه شدم؛ بیاختیار نفس راحتی کشیدم و روی صندلی وا رفتم.
مجتبی خندید و گفت: «چقدر منو یاد چند سال پیش خودم میندازی!»
لبخند از روی لب هام پاک نمیشد. گفتم: «جدی؟ چطور؟»
نیم نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت. دیدن اطراف، تموم توجهم رو به خودش جلب کرده بود. اینقدر که پیگیر جواب مجتبی نشدم.
توی محوطهی بزرگ سپاه، چند پیچ رو پیچیدیم و از بین چند تا ساختمون گذشتیم. برای منی که ذوق زده بودم، زمان خیلی دیر میگذشت اما در نهایت رو به روی ساختمونی که از بقیه ساختمون ها، بزرگ تر و مجهز تر به بنظر میرسید، جایی بین بقیه ماشین ها پارک کردیم.
خیره به تابلوی سر در ساختمون، تکیه دادم به صندلی و با ناباوری پرسیدم: «اینجاست؟»
مجتبی سرتکون داد. پرسیدم: «یعنی... یعنی واقعا تموم شد؟»
سرچرخوند و نگاهش روی صورتم قفل شد. برگشتم سمتش. گفت: «تازه شروع شد!»
+ «خب اونکه بله! من منظورم انتخاب شدن برای سربازی بود!»
لبخندش رو پررنگ تر کرد: «منظور منم همین بود!»
گیج شدم. اخم کمرنگی بین ابروهام نشست و با نگرانی پرسیدم: «یعنی چی مجتبی؟ هنوزم ادامه داره؟ تایید نشدم هنوز؟»
نوچی کرد و کاخ رویاهام رو ریخت. روی صندلی وا رفتم و با ناامیدی پرسیدم: «پس برای چی منو آوردی اینجا؟»
خندید. نگاهش رو ازم گرفت و گفت: «سالِ نود و یک بود. آذر ماه سال نود و یک! تیر ماه امتحانات دانشگاه تموم شد و لیسانسمو گرفتم. هر کی از بیرون ببینه، میگه باید تا مرداد، نهایت شهریور سرکار میبودم! اما وقتی وارد اینجا شدم، فهمیدم که کمترین تلاش برای رسیدن به این نقطه، شیش ماه شب و روز دوییدن و هفتهای یه بار خوابیدنه! قبل ازینکه وارد بشم نمیدونستم... فکر میکردم سخت ترین راه، برای من بوده و اینطوری خودم دلداری میدادم که: عیب نداره! هر چی باشه، بالاخره تموم میشه! روزی که پامو تو ساختمون اداره بذارم؛ همه چی تموم میشه!»
برگشت سمتم: «اما اشتباه میکردم!»
بیشتر جاخوردم. حرف های مجتبی، دقیقا تفکرات من بود. فکرایی که باهاشون، درد سر و پام، بعد یک روز سخت آموزشی رو آروم میکردم. اما حالا مجتبی توپ سنگین بولینگ رو سمت آرامش ذهنیم، بعد از ورود به این محیط، هدف گرفته بود!
به قیافهی متعجبم خندید. سری تکون داد. دستش رو روی پاش کوبید و گفت: «هعی عی عی! انگار همین دیروز بود! من جای تو نشسته بودم و همینطوری، در عین ناباوری، طلبکارانه به محسن زل زده بودم که چرا با حرفات آرامشو بهم میزنی؟»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa