▪️كرَم كنارِ كريميِّ تو كم آورده
▪️به پيشگاه تو درياي غم نم آورده
▪️نبوده داغ تو كمتر ز داغ عاشورا
▪️خدا ميانِ صَفَر يك مُحَرَم آورده
🏴هفتم صفر سالروز شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد.
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹حال خوشی ندارم،خیلی وقته
نشده پا تو حرم بزارم....💔
🎤کربلاییحسینستوده
😭سیزدهروزتا#اربعین
#امام_حسین
😭ڪربـلا
.
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
‹حال خوشی ندارم،خیلی وقته نشده پا تو حرم بزارم....💔 🎤کربلاییحسینستوده 😭سیزدهروزتا#اربعین #ام
دل اگر یار نبیند جگرش میسوزد ...
جگرمسوختزبس خوابحرمرا دیدم
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ نمےبخشم !" 📜
نگاهی به بابا کردم و گفتم: «چرا نمیخواین معین تقاص کاری که کرده رو پس بده؟ قرار نیست اعدام بشه! حکم دادگاه، چند سال زندانه! همین!»
آهی کشید و گفت: «تو که از خودت میگذری از پدر و مادرت نه؛ باید حال یک مادر رو بفهمی! مادر معین داره دق میکنه! من معین رو طرد کردم! از ارث محرومش کردم! دیگه برام مهم نیست آزاد باشه یا تا ابد گوشه زندان بمونه! معین آبروی چندین و چند ساله منو با کثافت کاریاش برده! اگر الان اینجام و دارم التماستون میکنم فقط برای مادرشه! خواهش میکنم رضایت بده بیاد بیرون! کاری که من با معین کردم از صدتا زندان براش بدتره!»
بابا نگاهی به تردید چشمای من کرد و از آقای سالاری پرسید: «با این اوضاع قطعا علی اکبر رو مقصر میدونه و باز میاد سراغش!»
آقای سالاری دستی به صورتش کشید و گفت: «دست و پاشو میشکنم که خونه نشین بشه!»
بابا مکثی کرد و گفت: «میتونه به کس دیگهای بسپره که بیاد سراغ پسر من!»
آقای سالاری، کلافه شد و با درموندگی گفت: «نمیکنه! نمیذارم بکنه! به خدا قسم نمیذارم بکنه!»
با التماس نگام کرد و گفت: «خواهش میکنم پسرم!»
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: «هر کار بابا بگن من همونکار رو میکنم!»
بابا سکوت طولانیای کرد و بعد گفت: «باید فکر کنیم! بهتون خبر میدم...»
آقای سالاری از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. این طرف و اونطرف میرفت و یک نفس تشکر میکرد. بابا اما خشک و سرد باهاش خداحافظی کرد و در رو بست!
همونجا پشت در، سرمو بالا آورد. توی چشمام نگاه کرد و با بغض گفت: «چجوری از دردایی که کشیدی، بگذرم؟»
تکیه داد به در، دستش رو روی صورتش گذاشت و... جلوی چشمام، شونه های کوه زندگیم لرزید!
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبیح عقیق !" 📜
- «امام حسین (ع) هنوز از شهادت مسلم بن عقیل باخبر نشده بودند. پسر علی نامهای برای مردم کوفه نوشتند و به آنان نوید دادند که هر چه زودتر خواهند رسید.
نامه را به قیس بن مسهر صیداوی دادند و ایشان از او خواستند، هر چه زودتر نامه را به مردم کوفه برساند.
در همین زمان عبیدالله بن زیاد از حرکت کاروان امام باخبر شد. بنابراین حصین بن تمیم را با لشکری بزرگ به سوی امام روانه کرد. حصین در کمین قیس بود. سرانجام سربازان و ماموران حصین، در بین راه، قیس را دستگیر کردند.
کاروان کوچک امام حسین (ع) به راه خود ادامه داد. در بین راه عبدالله بن مطیع و زهیر بن قین به او پیوستند.
پیروان حضرت علی (ع) آرام آرام به او ملحق شدند.
یک روز بعد کاروان به شترسواری برخورد کرد که از کوفه به سوی مکه میرفت. شترسوار با دیدن کاروان امام راه خود را کج کرد. امام حسین (ع)، عبدالله بن سلیمان اسدی و منذر بن مشعمل اسدی را به دنبال آن مرد فرستاد تا خبری از کوفه بگیرد. وقتی آن دو، به شترسوار رسیدند از او پرسیدند: "از کوفه چه خبر داری؟" مرد گفت: "وقتی از کوفه خارج میشدم، جسدهای سر بریدهی مسلم بن عقیل و هانی را دیدم که با اسب روی زمین کشیده میشدند و مردم شادی میکردند."
عبدالله و منذر شتابان به سوی امام آمدند و خبر شهادت مسلم و هانی را به امام دادند. امام حسین (ع) از شنیدن خبر شهادت مسلم و هانی، بسیار اندوهگین شدند و گریستند.»
+ «علیاکبر؟ اینجایی؟»
سربلند کردم. جلوتر اومد. کنارم نشست و گفت: «کل اداره رو دنبالت گشتم!»
چیزی نگفتم و نگاهم رو به خطوط منظم روایت عشق دادم. مجتبی، خودش رو سمت کتاب کج کرد و پرسید: «روایت عشقه؟»
سرتکون دادم. جمله آخر، بغض شده بود توی گلوم. آهی کشیدم و گفتم: «مجتبی؟ بنظرت مسلم چقدر به خدا التماس کرد تا اون مرد، خبر کوفه رو به عبدالله و منذر نگه؟ یا اگر گفت، عبدالله و منذر به امام حسین (ع) حرفی نزنن؟»
چیزی نگفت. سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکردم. کتاب رو بستم، دستی روی جلدش کشیدم و گفتم: «دیدن اشکای امامت، آقات، مولات؛ خیلی سخته مجتبی! خیلـ...»
از خاطرات پشت بوم هیئت، بغض راه گلوم رو بست و جملهم نصفه موند. جلد روایت عشق رو از گوله گوله اشک جمع شده تو چشمام تار میدیدم. بغضمو قورت دادم و پلک نزدم تا اشکام نریزه. گفتم: «احساس میکنم مسلم تا لحظه آخر به عبدالله و منذر التماس میکرد که نرید! به امامم نگید! من جون دادم که اشک آقامو نبینم؛ حالا شما میخواید گریه مولامو دربیارید؟»
رو کردم سمت مجتبی. چشماش میدرخشید و لب هاش میخندید. چشم به روایت عشق دوخت و گفت: «هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق!
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را ..
خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است؛
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را !»
نفس عمیقی کشید و گفت: «بن عفیف از میثم تمار پرسید: میثم تو دیوانهای؟ گفت: تا مردم گمان نکنن که دیوانهای، ایمانت کامل نمیشه! بن عفیف پرسید: این که گفتی حدیث نبویه؟ میثم تمار گفت: حدیث عشقه!»
نگاهش رو به چشمام داد و گفت: «کم نیار! هیچکس توی تب عشق نمیمیره! دووم بیار و بسوز که شرط ورود به دارالعشاق، دلسوختگیه!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
+ https://abzarek.ir/service-p/msg/784905
🏴✨ این روزا، روزاییه که روضهها و هیئت رفتنهامون با ملجاء همخوانی میکنه خیلی از جاها خودمونو جای آدمای ملجاء گذاشتیم. (:
دلم میخواد از حال و هوای دلتون، موقع خوندن ملجاء بدونم.❤️
• شامِ شهادتِ آقا، #امام_حسن (؏)ھ ! از دل هاتون چه خبر...؟💔(:
🏴بهنام خداے حسیــــن (ع)
و
🏴 سلام برهمہی نوڪرهاے
اباعبدالله در تڪیہ شمـــال ایتـــــا🥀
🏴ســـــلامِ هر سحࢪم بھ سوے ضـــــریح شمـــــاست ؛
🏴شࢪوع صبـــــح من هســــتے، روال از ایــــن بهتـــــر؟!