eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
693 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !"📜 - «امام به سوی فرزندان مسلم رفتند. آنان را دلداری دادند و فرمودند: "پدرتان به شهادت رسیده است. شما آزاد هستید تا تصمیم بگیرید." پسران مسلم بن عقیل گفتند: "ما برای شهادت آماده هستیم و ترسی نداریم." کاروان در اندوه شهادت مسلم بن عقیل به راه افتاد تا خود را به کوفه برساند. عزم آنان راسخ‌تر شده بود و هراسی از لشگریان یزید نداشتند. کاروان لحظه به لحظه به وعده‌گاه امام با فرشتگان نزدیک‌تر میشد. کاروان امام در ناحیه‌ی بطن عقبه چادر زد. امام دستور دادند تا به مقدار زیاد آب بردارند. پیرمردی از قبیله بنی عکرمه، نزد حسین بن علی (ع) آمد و پرسید: "به کجا می‌روید؟" امام فرمودند: "به کوفه" پیرمرد با نگرانی گفت: "به خدای یکتا قسم که آنان شمشیرهایشان را برای تو آماده کرده‌اند. به کوفه نرو و همین راه را برگرد." امام پاسخ دادند: "آنچه خداوند اراده کرده است، همان است و همان خواهد شد. ما آماده تقدیر الهی هستیم." حسین بن علی (ع) یارانش را جمع کردند و فرمودند: "خود را کشته می‌بینم..." یارانش گفتند: "چرا؟" ایشان فرمودند: "خوابی دیدم که سگ‌ها مرا گاز می‌گیرند و سگی دورنگ در بین آنها از همه بدتر بود." یاران امام گریستند و با یکدیگر عهد بستند تا پایان راهی که انتخاب کرده‌اند، از هم جدا نشوند و امام را تنها نگذارند!» کتاب رو بستم و مثل دختربچه‌ای که عروسکش رو ازش گرفتن، برگشتم، سرمو توی بالشت فرو بردم و مظلومانه و بی‌صدا شروع کردم به گریه کردن. وقتی چشمامو می‌بستم، خودم رو وسط همون صحرایی می‌دیدم که امام حسین (ع)، یه گوشه ازش، کنار خیمه‌شون نشسته بودن. روی تخته سنگی که دورتر از خیمه امام یه گوشه بیابون افتاده بود، نشسته بودم و حلقه‌ی عاشقان امام رو از دور می‌دیدم. نورِ کم سوی فانوس‌ها، شبیه شعله کبریت بود پیش نورانیت خورشید روی امام! غرق شده بودم. بیدار بودم اما انگار خواب می‌دیدم! نیازی به صوت نبود. من بدون صدا، جملات آقام رو می‌شنیدم وقتی که خوابشون رو تعریف می‌کردن! اشک دونه دونه از صورتم می‌چکید و بیابون خشک رو خیس می‌کرد. صحبت های امام که تموم شد، هرکس به سمتی رفت. بین همه، یک نفر از بقیه بی‌قرار تر بود. همون که با اشک بلند شد و تا امام وارد خیمه نشده بودن، نگاه ازشون برنداشت! دنبالش راه افتادم و پشت سرش وارد خیمه کوچیکش شدم. مرد، یه گوشه خیمه سجاده‌ش رو باز کرد و قامت بست. رکعت اول رو خوند. رکعت دوم، به قنوت که رسید، بارون چشماش تند شد. لحن عربی کلماتش بریده بریده شد و صداش می‌لرزید. نمازش رو که تموم کرد، سریع به سجده رفت. می‌تونستم صدای حرف هاشو حتی از اون فاصله هم بشنوم. التماس می‌کرد. خدا رو به مولا علی (ع) و رسول الله قسم می‌داد و التماس می‌کرد. نام مادر امام حسین (ع)، حضرت زهرا (س) رو میبرد و التماس می‌کرد. صدای زنگ گوشی بلند شد و از خیالاتم پرت شدم بیرون. صورتم رو از بالشت جدا کردم. ملافه خیس خیس بود. تا دستم رو به گوشی گرفتم، صداش قطع شد. رهاش کردم و دستی به صورتم کشیدم. آخر هم نفهمیدم اون مرد چقدر به خدا التماس کرد تا آخر، دعاش، نه فقط برای خودش که برای تموم یاران آقا مستجاب شد. نفهمیدم بعد اینکه فهمید شهادت مولاش قطعیه، چقدر خدا خدا کرد که نبینه زنده‌ست و آقاش روی خاک میوفته! که نبینه نفس می‌کشه و نفس آقاش می‌گیره! که نبینه بیابون رنگ خون امامش رو میبینه در حالی که هنوز خون توی رگ‌های اون جریان داره! نفهمیدم... نفهمیدم چه عشقی توی نگاهش به آقا بود، که یک دریا اشک به چشماش بخشید و تونست تا فدا شدن برای مولاش رو از خدا نگرفته، تا ریختن آخرین قطره خونش برای اربابش رو نگرفته، تا... تا آخرین لحظه دیدن قامت راست آقاش و جون دادن تو آغوش مولاش رو نگرفته، اشک بریزه! نفهمیدم... حیف؛ نفهمیدم! دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و صدامو صاف کردم. شماره، شماره مجتبی بود. - «جانم مجتبی؟» لحنش مضطرب و نگران بود. انگار اصلا حواسش نبود چی میگه. طبق عادت سلام و احوال پرسی می‌کرد وگرنه جملاتش اصلا نظم نداشت! دلم لرزید. پرسیدم: «مجتبی؟ اتفاقی افتاده؟» دست پاچه شد و گفت: «نه نه! چیزی نیست!» یهو تموم سرم پر شد از اسم سعید. سرجام سیخ نشستم و گفتم: «خبری از سعید شده؟ مجتبی مدیونمی اگه پنهان کنی!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !"📜 بغض لحنش رو گرفت و دست پامو شل کرد. گفت: «زنگ زدم بگم دعا کن! همین چند دقیقه پیش خبر اومد چند تا از همرزم هاشون که با هم اعزام شدن، پیدا شدن و فردا برمی‌گردن ایران! اما هنوز خبری از سعید و ایمان و بقیه نیست! دعا کن علی‌اکبر... دعا کن گیر داعش نیوفتاده باشن!» گوشی از دستم افتاد. صدای مجتبی رو می‌شنیدم که صدام میزنه اما قدرت برداشتن گوشی رو نداشتم. هنوز تو شوک حرف های مجتبی بودم که در باز شد و بابا اومد تو. باید خودم رو جمع می‌کردم اما حتی نتونستم خم شم، گوشی رو بردارم و قطعش کنم. بابا هم توی حال خودش نبود. انگار فکرش جای دیگه بود که نه گوشی رو دید، نه حال خراب منو. مستقیم اومد و روی تخت، کنارم نشست. بی‌مقدمه گفت: «خواب آقابزرگ، پدربزرگ مادرت رو دیدم!» همونطور خشک شده و بهت زده نگاهم رو به بابا دادم. چشماش رو به فرش دوخته بود. گفت: «توی حیاط کنار باغچه ایستاده بودن. همون باغچه که توش گل محمدی کاشتیم. گوشه اون باغچه یه نهال سرسبز بود. آقابزرگ روی شاخ و برگ نهال دست کشیدن و... در یک لحظه دیدم که نهال قد کشید و شاداب تر و پربار تر شد. بهم گفت: آقامحسن! خدا نهالتو از طوفان حفظ کرد، بیا و یه نهال آفت زده رو جلو چشم باغبانش از ریشه نکن! به خدا باور داشته باش! خودش می‌دونه چجوری نهال های باغش رو هرس کنه!» سرشو بلند کرد و نگاهش رو به چشمام داد. گفت: «نمی‌خواستم رضایت بدم. چون تو این سه چهار روز، حتی یک لحظه هم صورت کبودت از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت. هر ثانیه صدای دکترا و حرف هایی که درموردت میزدن تو گوشم می‌پیچید. مراجعه کننده ها رو همونایی میدیدم که با اسم و رسم مختلف میومدن تا راضیم کنن از پسرم دل بکنم! وقتی میبینم نفس می‌کشه، اجازه بدم نفسشو بگیرن! خداروشکر که برگشتی اما نتونستم از کسی که اون بلاها رو سرت آورده بگذرم و اجازه بدم راست راست تو خیابون راه بره در حالی که تو رو به این روز انداخته!» نگاه ازم گرفت. انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، اخم کمرنگی کرد و گفت: «اشتباهم همینجا بود!» دوباره نگاهم کرد. اینبار با لبخند. دستم رو گرفت و گفت: «خدایی که از دل مرگ بیرون کشیدت و همه محاسبات دکترا رو بهم زد و... تو رو دوباره بهمون بخشید؛ بهتر از من و قاضی دادگاه، می‌تونه برای مجازات معین تصمیم بگیره! آقابزرگ بهم یاداوری کرد، نباید فکر کنم بیشتر از خدایی که وقتی من و مادرت نبودیم، از تنها نهال زندگیمون مراقب کرد؛ دوسِت دارم و دلسوزتم!» لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: «بهت گفته بودم؟ تو این مدت که این اتفاقات افتادم، فهمیدم خدا خیلی دوسِت داره! نمی‌دونم چیکار کردی که اینقدر عزیز شدی ولی... خداروشکر می‌کنم که تو، پسر منی!» لبخندی روی لب هام نشست. خم شدم دست بابا رو بوسیدم. اما جز این رفتار ها، از منِ شوک شده و بغض کرده از حرف‌های مجتبی، چیز دیگه‌ای برنمیومد! بابا دستی به شونم زد و گفت: «نمی‌خواستم ببخشمش؛ بخاطر تو! حالا هم می‌بخشمش؛ بازم بخاطر تو!» اشک چشمامو گرفت. دوباره حس شرمندگی غبار شد و روی دلم نشست. بابا خندید. پشتم زد و گفت: «همه چیت درست شد، این لوس بازیات درست نشد! تقی به توقی می‌خوره آبغوره میگیری! پسرجان؛ درسته بهت یاد دادم مرد هم گریه می‌کنه ولی نه دیگه اینقدر! عه!» با خنده اشکامو پاک کردم و زیرلب زمزمه کردم: «شرمنده!» از جا بلند شد. پیشونیم رو بوسید و گفت: «همیشه بخند بابا! تو به من و مادرت خیلی خنده بدهکاری!» لبخندی زدم و چشمی گفتم. بابا همینطور که نگام می‌کرد، از اتاق بیرون رفت. تازه متوجه اطرافم و اتفاقاتی که افتاد، شدم. سریع از جا بلند شدم، عصامو دست گرفتم و بیرون رفتم. بابا به آخرین پله رسیده بود که گفتم: «بابا! توروخدا ببخشید! من... من حواسم نبود اومدین داخل اتاق از جا بلند شم! شرمنده!» بابا لبخند پررنگی زد. فقط سرتکون و زود رفت. آروم آروم داخل اتاق برگشتم. چشمم به تسبیح روی میز افتاد. بغض گلومو گرفت اما به توصیه بابا، سعی کردم اشک نریزم. بغضمو قورت دادم و تسبیح رو برداشتم. کنارِ شیشه‌ی عطر گل نرگس بود و مهره به مهره‌ش بوی نرگس می‌داد. نفس عمیقی کشیدم. بی‌اختیار از احساس بوی گل نرگس، چشمامو بستم و زمزمه کردم: السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج) ! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبی
• السلام علیڪ یا اباصالح المهدی (عج) !💚 و همین جمله کافے بود که تا آخرِ عمر ، برایِ همه سوال شود : فلانے عاشق شدھ ..؟ (: آری .. من همان عاشقےام که به شوقِ جوابتان ، هر صبح و شام ، سلامتان مےکنم !✨ دلخوشم ، به مستحبے که جوابش واجب است !❤️(: + https://abzarek.ir/service-p/msg/784905
🏴به‌نام‌ خداے حسیــــن (ع) و 🏴 سلام‌ برهمہ‌ی نوڪرها‌ے اباعبدالله‌ در تڪیہ شمـــال ایتـــــا🥀
🏴ســـــلام‌ِ هر سحࢪم‌ بھ سوے ضـــــریح‌ شمـــــاست ؛ 🏴شࢪوع‌ صبـــــح‌ من‌ هســــتے، روال‌ از ایــــن‌ بهتـــــر؟!
💕اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ.💕
‌‹🕌🕊› باهمین سوز که ‌دارم بنویسید حسین هر که پرسید ز یارم بنویسید حسین هر که ‌پرسید چه‌دارد مگر از دار جهان همه‌ی دار و ندارم بنویسید حسین 🌷 اللهم_ارزقنا_زیارت_الاربعین صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله 🌺---------------- بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
「🕊🌸」 سلام‌امام‌زمانم✋🏻 طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری جگرم آب شد و از تو نیامد خبری. عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری. 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️یا امام رضا آمدم تا برايت بگويم رازهاى بزرگ دلم را ❤️بر ضريحت دخيلى ببندم تا كنى چاره اى مشكلم را ❤️آمدم با دلى تنگ و خسته تا به پاى ضريحت بميرم ❤️يا كه اى ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگيرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6051051867100679465.mp3
24.72M
• . یکی از عزاداران حسینی شمال ایتا😔🏴 برای آروم شدن دل امام زمان (عج) این روزا‌ یه‌ دعای‌ عهد‌ و ۱ صلوات‌ سهم‌ برو‌ بچ‌ عزیز شمال ایتا💔 . 🦋✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد ✨وَآلِ مُحَمَّد 🦋✨وَعَجِّل فَرَجَهُم 🙏عهد مےبندم ؛ روزی لازمتون بشم !❤️(: از صف ِ سیصد و سیزدھ تا بهتون سلام مےکنم !✋🏻✨
کسی که میدونه تو اشتباه کردی اما بازم ازت دفاع میکنه قدرشو بدون! اون یا "عاشقته" یا "مادرته"💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهید مدافع‌حرم حسین_معز_غلامی ▪️شب پنجم محرم بود. حسین گفت:«میای بریم هیئت؟ دعوتم کرده‌اند باید برم بخونم.» گفتم:«بریم.» با خودم فکر کردم شاید یه هیئت بزرگ و معروفیه که یه شبِ محرّم رو وقت میذاره و میره اونجا. ▪️وقتی رسیدیم جلوی هیئت، بهمون گفتند هنوز شروع نشده. حسین گفت:«مشکلی نداره! ما منتظر می‌مونیم تا شروع بشه.» نیم‌ساعتی تو ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق می‌زد و تمرین می‌کرد. ▪️وقتی داخل هیئت شدیم، جا خوردم! دیدم کلا سه‌چهار نفر نشسته‌اند و یک نفر مشغول قرآن‌خواندنه. بعد از قرائت قرآن، حسین رفت و شروع کرد به خواندنِ زیارت عاشورا و روضه. چشم‌هاش رو بسته بود و می‌خوند و به جمعیّت هم هیچ‌کاری نداشت. ▪️توی راهِ برگشت، بهش گفتم:«حاج حسین! شما می‌دونستی اینجا اینقدر خلوته؟» گفت: «بله! من هرسال قول داده‌ام یه شب بیام اینجا روضه بخونم. گاهی توی این مجالس خلوت که معروف هم نیستند، عنایاتی به آدم میشه که هیچ‌کجا همچین چیزی پیدا نمیشه.» 🎙راوے: دوست شهید 🌷🌱 مردان عاشقان
🌸سلام «خـَلِه خِش بِمونی» خیلی خوش امدید به شمال ایتا😎 شِ جِوونی جِ خیر بَوینین ( از جوونے تون خیر ببینین) « نظِر هادین، یاد نَکِنین؟» نظر یادتون نره شِمِ فِدا💕
‏یکی پاسپورت نداره، یکی پول نداره، یکی موقعیتش رو نداره، یکی اجازه بهش نمیدن و.. حالا همه این دلیل هارو بزار کنار! اینا دلیل‌ هایی که میتونن پاتو قفل کنن... دلت رو که نمیتونن قفل کنن رفیق:) دلت رو هم نیز حسینی کن♡
عصرتون بخیر اهالی شمال ایتا😎
بساط خیارشور😍 🇮🇷 این روزا تو خیلی از خونه‌ها چنین بساطی میبینین.
ــــــــــــــ ـ وطن هتل نیست که وقتی خدماتش خوب نبود ، ترکش کنیم . . ما این‌‌جا خواهیم ماند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ   🍃وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ      🍃وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ         🍃وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـن 🌷🌱
حاجی میشه بیشتر بگی چیکار کنیم تغییر کنیم؟🙂 تشکر . حاج_عــماࢪ قبل خواب وضو بگیرید همین:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴به‌نام‌ خداے حسیــــن (ع) و 🏴 سلام‌ برهمہ‌ی نوڪرها‌ے اباعبدالله‌ در تڪیہ شمـــال ایتـــــا🥀
🏴ســـــلام‌ِ هر سحࢪم‌ بھ سوے ضـــــریح‌ شمـــــاست ؛ 🏴شࢪوع‌ صبـــــح‌ من‌ هســــتے، روال‌ از ایــــن‌ بهتـــــر؟!
💕اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ.💕
‌‹🕌🕊› 💕سلام_ارباب هر کجا که هستی 🍃رو به حرم مطهر امام حسین (ع) سه باربگو 💕صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله 🌺---------------- بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🕊🌸」 💕سلام‌امام‌زمانم✋🏻 دل بی‌تو به جان آمد؛ وقت است که باز آیی… ☘حافظ اللهم عجل لولیک الفرج 💕السلام‌علیک‌یا‌ابا‌صالح‌المهدی‌عج 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕دوست دارم روز ها در گوشه ای از حیاط با صفای حرمت بنشینم و به زیبایی و لطف خیره کننده است چشم بدوزم. ببینم که چگونه مهمان نوازی می کنی و با دستان مهربانت دانه های اشک را از روی گونه های سرد زائرین درگاهت می زدایی. 💕من می دانم، تو خیلی مهربان هستی. کدام مهمانی را دیدی که در غربت خود مهمان نوازی کند؟ خود بنده نوازی کند؟ ای مهربان ترین آیا می شود گوشه ای از لطف و کرم خودت را نصیب من نیز سازی؟ روزها در گوشه ای از حیاط با صفای حرمت مینشینم… ❤️ سلام آقا ❤️