فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتر از این، فیلم در مورد بچهها ندیده بودم 😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ میام به پابوست آقا پناهم باش
#آخر_صفر
#امام_رضا_جان
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
از غصه توان حرف زدن نداشتم. مجتبی، پشت چراغ قرمز که ایستاد، سرخم کرد تا صورتم رو ببینه. گفت: «ولی عاشقی که زیادهروی نداره، مگه نه؟»
چیزی نگفتم. فقط بیشتر اشک ریختم. مجتبی نفس عمیقی کشید. گوشیش رو برداشت، به کسی زنگ زد و روی بلندگو شروع کرد به حرف زدن: «کاوه جان؟»
از شنیدن اسم کاوه، کنجکاو شدم بدونم مجتبی چی میخواد بگه. هنونطور که سرم روی دستام بود، صورتم رو چرخوندم و خیره شدم به مجتبی.
کاوه_ «جانم؟ آروم شدی؟»
مجتبی_ «آره!»
- «خب خداروشکر! حالا بیا فکر کنیم که چی کار کنیم!»
مجتبی نگاهی به من کرد. لبخند زد و گفت: «دیگه لازم نیست!»
کاوه نوچی کرد و گفت: «تو که گفتی آروم شدی! باز که داری لج میکنی!»
مجتبی خندید. گفت: «نه! لازم نیست؛ چون روضهخون حضرت عباس (ع) جور شد! انگار آقا از قبل خوشون انتخابش کرده بودن!»
تکیه دادم به صندلی و خیره شدم به درختای کنار خیابون که بوی بهار از شکوفههای گوشه کنارشون حس میشد!
لبخندی زدم و تو دلم گفتم: «پاشدم از در خونهتون رفتم! اومدین دنبالم، برم گردوندین! میدونستین همه ردم میکنن، نخواستین دست خالی بمونم!»
تلفن مجتبی که تموم شد، بدون اینکه بهش نگاه کنم، پرسیدم: «میدونی چرا ناامیدی گناه کبیرهست؟»
منتظر جوابش نشدم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «چون این خانواده به بیوفا ها هم بها میدن! وانمیستن تا بیای، خودشون میان دستتو میگیرن، میبرن سر سفرهشون میشوننت! توبه؟ نه! اصلا کار به توبه نمیرسه! اینجا همین که زاویهی نگاهت برگرده سمتشون، میبخشنت! (: »
شیشه باز بود. حتم داشتم باد صدامو برای شکوفه ها برده؛ همهشون بهم لبخند میزدن! (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
با دست کوچیکش، انگشتم رو محکم گرفته بود. انگشت کوچیکم بود با این حال، دو سر انگشتای کوچیکش به هم نرسیده بود.
آروم سرشو دست میکشیدم و هر چند ثانیه یکبار، دستش رو میبوسیدم. تازه خوابش برده بود و با هر نفسی که میکشید، شکم تپلش بالا و پایین میشد.
تا تکون میخورد، دم میگرفتم به مداحی؛ به لالایی حضرت علیاصغر (ع)...
- «لالایی گلم! لالایی عزیزدلم! صدای هلهله میاد و میریزه دلم... بسه دیگه رمق نداره صدات! آخه هیچکس نمیسوزه دلش برات! شاید بارون بیاد طاقت بیاری! تو این غریبی یه وقت تنهام نذاری!
لالایی گل پونه! کی دردم رو میدونه...؟ یه چشمم برات اشک و یه چشمم برات خونه...!»
ریحان هم آروم لبخند میزد و میخوابید. مجتبی عادتش داده بود. گاهی فکر میکردم با گریههاش باباشو صدا میزنه که بیا برام مداحی کن! چون تا آخر مداحی مجتبی، نه میخوابید، نه گریه میکرد! فقط خیره میشد به چشمای مجتبی و باباشو تو عسلِ چشماش غرق میکرد! (:
در با شتاب باز شد. از ترس، دستم رو پشت ریحان گرفتم و تو بغلم چسبوندمش!
کاوه رو تو چهارچوب در که دیدم، نفس راحتی کشیدم. سرم رو پایین آوردم تا ببینم ریحان بیدار شده یا نه که از چیزی که دیدم، خشکم زد.
دستمو که پشت ریحان گذاشتم، گردنش رها شده بود. شش ماهش بود و هنوز نمیتونست راحت گردنش رو نگهداره؛ سرش عقب رفته بود و... سفیدی گلوش نفسم رو بند آورد.
انگار کسی دو دستی یقهمو بگیره و پرتم کنه؛ احساس خفگی کردم و پرت شدم تو روضهی شب ششم محرم!
- «امام حسین (ع) شش ماههشون رو روی دست بلند کردن. فرمودن: به من رحم نمیکنین، به این بچه رحم کنین!
تو سپاه دشمن همهمه شد! همه عقب رفتن!
عمر دید لشگرش داره از هم میپاشه، گفت برین حرمله رو خبر کنین!
خدا لعنتش کنه، اومد؛ گفت پدرو بزنم یا پسرو؟
شمر گفت: مگه نمیبینی سفیدی گلوشو؟»
شونهم تکون خورد و از روضه بیرونم کرد: «علی با توام! کجایی؟»
دستم رو زیر سر ریحان گذاشتم و مات و مبهوت گفتم: «جان؟ چی؟»
کاوه با دلخوری گفت: «نیم ساعت حرف زدم خب!»
بغض اجازه نمیداد راحت حرف بزنم: «ببخشید! دوباره میگی؟»
نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچی گفتم آماده شو، آخرای سخنرانیه!»
سرتکون دادم. گفت: «الان مجتبی رو صدا میزنم بیاد ریحان رو...»
حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم: «نه نه لازم نیست! پیشم باشه...»
چند ثانیه با تعجب به من و ریحان نگاه کرد و بعد شانه بالا داد و رفت.
در رو که بست، سرم رو روی شکم ریحان گذاشتم و به هق هق افتادم. زیر لب زمزمه کردم: «آخه گناه تو چی بود...؟»
ریحان که تکون خورد. سربلند کردم. چشماشو باز کرده بود. سعی کردم لبخند بزنم اما چشمام میبارید: «سلام عموجون! قربونت چشمات برم! بیدار شدی...؟»
از حالت صورتم به گریه افتاد. نتونستم کاری کنم، محکم تر توی بغلم گرفتمش و همراهش گریه کردم. زیر لب فقط تکرار میکردم: «بمیرم برات...! بمیرم برات...! بمیرم برات...!»
صدای روضهی سخنران که بلند شد، فهمیدم نوبت من شده. ریحان رو روی دو دستم خوابوندم و شروع کردم به مداحی.
- «لالایی گل لاله! من و گریه و ناله! خاطرات ما با هم، نشد حتی یک ساله! برای دل من فقط یکبار دیگه بخند!
میگن تو علقمه سقا شهید شد! دیدی امید ما ناامید شد...؟
لالایی گل نازم! بیا دیدنم بازم! دوباره خودم واست، یه گهواره میسازم!»
با اینکه صدام میلرزید، اما ریحان خوابید. نفسش که سنگین شد، یه دستم رو آزاد کردم. روی دهنم گذاشتم و بیصدا گریه کردم!
هر چی مداحی برای ریحان خونده بودم، با دیدن گلوش برام جون گرفته بود. انگار زنده شده بودن و جلوی چشمام اتفاق میوفتادن! جوری دلم آتیش میگرفت و میسوخت که انگار همهشون رو میدیدم!
ریحان خیلی بی دفاع بود. بچه شش ماهه حتی کنترل دست و پاشو نداره! نمیفهمیدم گناه علیاصغر شش ماهه چی بود...؟
کاوه دوباره در رو باز کرد و با عجله گفت: «پاشو بیا!»
ریحان رو دست کاوه دادم و با عصا، لنگون لنگون از اتاق خارج شدم و روی پله اول منبر نشستم.
کاوه تا خواست دور بشه، صداش زدم و ریحان رو ازش گرفتم. روی پاهام خوابوندمش و میکروفون رو دست گرفتم.
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
+ https://abzarek.ir/service-p/msg/784905
🏴✨ این روزا، روزاییه که روضهها و هیئت رفتنهامون با ملجاء همخوانی میکنه خیلی از جاها خودمونو جای آدمای ملجاء گذاشتیم. (:
دلم میخواد از حال و هوای دلتون، موقع خوندن ملجاء بدونم.❤️
خوشبِحالاوندلۍکہ
درڪ ڪردبزرگترین
گمشدھزندگیش . . .
"امامزمانشھ 🌱
ـــــ
#امام_زمان (عج)💚
🏴بهنام خداے حسیــــن (ع)
و
🏴 سلام برهمہی نوڪرهاے
اباعبدالله در تڪیہ شمـــال ایتـــــا🥀
🏴ســـــلامِ هر سحࢪم بھ سوے ضـــــریح شمـــــاست ؛
🏴شࢪوع صبـــــح من هســــتے، روال از ایــــن بهتـــــر؟!
💕اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ.💕
‹🕌🕊›
#سلام_ارباب
سلام من بہ تو آقاے بےنظیر خودم
سلام و عرض ادب ایهاالامیر خودم
اگر چہ دورم از آن مضجعٺ ولے قلباً
سلام مےڪنمٺ صبحِ دلپذیر خودم
#السلام_علےساڪن_ڪربلا❤️
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
「🕊🌸」
#سلامامامزمانم✋🏻
هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا(:
من ندانم چه شود عاقبت کار یار بیا💔
خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم
خواندمت خسته ام ای یار بیا...😢
السلامعلیکیابقیهاللهفیارضه🍃
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج
🌺-----------------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#وقت_سلام
💕یا امام رضا دلم هوای تو کرده شه خراسانی ..
😍چه می شود که بیایم حرم به مهمانی...؟
😭دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان...
🍃🕊عنایتی که بیایم، تویی که درمانی....
❤️ سلام آقا ❤️
#در_محضر_شهدا
🌹#شهیداکبرشهریاری 🌹
شهیدی که حاضر نشد به حرم حضرت عباس(ع) برود!
💠 آخرین باری که به کربلا رفته بود مصادف با اربعین بود، هرچی اصرار کردیم بیا حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) نیامد. چون احساس خجالت میکرد که وقتی حرم بیبی در محاصره است به زیارت حضرت عباس علیه السلام بیاید...
ده روز بعد به سوریه رفت و در راه دفاع از حرم به شهادت رسید. روحمان با یادش شاد.
#شهید_اکبر_شهریاری
#هدیه_به_روح_مطهر_شهید_صلوات
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم*
🌺---------------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
4_6051051867100679465.mp3
24.72M
•
.
یکی از عزاداران حسینی شمال ایتا😔🏴
برای آروم شدن دل امام زمان (عج) این روزا یه دعای عهد و ۱ صلوات سهم برو بچ عزیز شمال ایتا💔
.
🦋✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد
✨وَآلِ مُحَمَّد
🦋✨وَعَجِّل فَرَجَهُم
🙏عهد مےبندم ؛
روزی لازمتون بشم !❤️(:
از صف ِ سیصد و سیزدھ تا
بهتون سلام مےکنم !✋🏻✨
#امام_زمان
#محرم
هشتگِ
#اربعین
باید بیاد بالا
حاشا به غیرت ما #بچه_شیعه_ها
#اربعین
#اربعین
#حجاب خط قرمز ماست
انتشار حداکثری با شما
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
#در_محضر_شهدا 🌹#شهیداکبرشهریاری 🌹 شهیدی که حاضر نشد به حرم حضرت عباس(ع) برود! 💠 آخرین باری که ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید علی خلیلی جوان ۱۸ ساله ای که برای دفاع از یه دختر بدحجاب در نیمه شب سال ۹۰ شاهرگش،رو با قمه زدن اومتولد آبان ۷۱ بود
چرا اونموقع همه سکوت کردن و برای مظلومیت این جوون رعنا در دفاع از ناموس مملکت حرفی نزدن ؟؟؟
🌷🌱 فدایی #امام_زمان (عج)
هدایت شده از شُمالےها
_مثلا تیتر اول روزنامه ها
اسم شهیدی باشه
که در راه ترور ترامپ و
گرفتن انتقام حاجی
رفت...
شاید اون شهیدم، من باشم.......
enc_16214438421621207333751.mp3
1.45M
🎙 تڪیه شمال ایتا تقدیم مےڪند
🎧 سکوت علامت رضاست
🎤 با مداحی محسن عراقی
#آخر_صفر
#امام_رضا_جان
#همه_خادم_الرضاییم
🇮🇷 #ایران_عزیز
🌿🌼🌿 کوهی در جاده ملایر که شبیه نیمرخ چهره انسان است.
و هنر عکاس .....
#فتبارکاللهاحسنالخالقین
من به کشورم با تاریخ کهن و فرهنگ اصیل خود افتخار میکنم و خود را سرباز وطن میدانم.
#ایران_عزیز_من