eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
692 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
به علامه طباطبایی عرض کرد آقا، نصیحتی بفرمایید. علاّمه طباطبائی فرمودند: فرشِ هر مجلس نشوید. هرکه هر صحبتی کرد، گوشه‌اش را نگیرید ادامه بدهید. با رفیقی که مثل خودتان است، رفیق بشوید.
آقا یه چیزی میگم وجدانن نخندید🙊🙊 اینجا شبا میرن اغتشاش آتیش روشن میکنن با خودشون سیب زمینی میبرن 😂😂😂😂😂😂
عصرتون بخیر اهالی شمال ایتا😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و باز داستان همیشگی، «وقتی بچه رو می‌سپاری دست باباش» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🕊 به یاد همه‌ی عزیزانمان که آسمانی شدند.
「♥️🌻」 ‌. . عبدِ آلوده ؛ پشیمان شده ! ... تحویل بگیر -
دلگیرم !! هرچہ میــدوم! بہ گرد پایتـان هم نمیرسم! مسئلہ یڪ سـربـنـد و لـبـاس خاڪے نیست! هواے دلـم از حد هشــدار گذشتہ! شہـــــدا یارے ام ڪنید...
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
💕 این قسمت از ملجاء، تقدیم به مادران سرزمینم '🇮🇷 💕 مادرانے که با عشق و عاشقانه تمام وجودشان یعنے فرزندانشان را به سمت سوریه فرستادند '🕊 💕 مادرانے که آموختند به فرزندانشان که از حریم خاندان پیامبر دفاع کنند '✋🏻 💕 مادرانے که از فرزندانشان دل کندند تا قلب نازنین شان به درد نیاید ..!💚 💕 و تقدیم به تمام مادران شهدا که اسوه‌ی صبر و ادامه دهنده‌ی راه بےبے زینب (س) هستند و یاداور "ما رایت الا جمیلا" !✨ ــــــــــ ــ ❕توجه : لطفاً با عشق بخوانید !❤️(:
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " #قسمت_... ؛ مـادر !"
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ مـادر !" 📜 خندید. نشستیم کنار درِ خانه و صدرا، با سوز صدایش، شروع کرد از حفظ، زیارت حضرت زهرا (س) را خواندن. نمی‌دانم میان آن جملات چه می‌دید که آنطور بی روضه، اشک می‌ریخت. من فقط نگاهش می‌کردم و با هر قطره‌ی اشکش، بیشتر می‌فهمیدم که چقدر از من جلوتر است. زیارت را که خواند، از جا بلند شدیم. چیزی به اذان نمانده بود که صدای در، سکوت کوچه را شکست. زنگ نزدیم. گفتیم شاید خواب باشند و با صدای زنگ، بترسند. امیدوار بودیم، شاید کسی در حیاط باشد و صدای در را بشنود. همین هم شد. هنوز صدای در زدنمان قطع نشده بود که صدای مامان در گوشمان پیچید و بغضِ دلتنگی را در گلویمان نشاند: «به خدا پسرام اومدن!» انگار خیلی نزدیک در بودند. صدای معصومه، خواهرم را شنیدم که گفت: «مامان داد نزن. همسایه‌ها می‌شنون‌ها! آخه سعید و صدرا یهو از کجا پیداشون بشه؟» صدای مامان نزدیک تر میشد: «حالا میبینی! بذار همسایه ها هم بیدار شن؛ ببینن دسته گلام اومدن.» رسید پشت در: «بذار ببینن قوت قلبم برگشته. بذار بفهمن پشتِ صدیقه‌سادات دوباره محکم شده.» از لحن "مامان" گفتن معصومه، معلوم بود به حرف های مامان، فقط به چشم خیالی خوش نگاه می‌کرد. مامان هنوز داشت می‌گفت: «بذار ببینن میوه های دلم...» در را باز کرد و با دیدن من، سرجا خشکش زد و زبانش بند آمد. خیره به من مانده بود که اشکش ریخت. من هم دلتنگی، راه گلویم را بسته بود و حرف که هیچ، نفسم هم به سختی می‌آمد. تا چشمم به چشمانِ مهربانش افتاد، برای یک لحظه، تمام آن چهار ماه از جلوی چشمم گذشت. چقدر شب ها به پسرهای ناز پروده‌ی صدیقه‌سادات سخت می‌گذشت. باورم نمیشد هر چه بوده، تمام شده. نه آن روز که می‌رفتم، می‌توانستم فکر کنم برای چهارماه نبودن، وداع می‌کنم؛ نه حالا که برگشتم، می‌توانستم باور کنم که بعد چهارماه بالاخره باید سلام کنم! پای مامان خم شد. بی‌اختیار سمتش رفتم اما دستش را به در گرفت و خودش را عقب کشید. جاخوردم. بغض به گلویم چنگ انداخت. آن لحظه، به هیچ چیز فکر نکردم جز اینکه چقدر بدم می‌آید، از دنیایی که حتی برای چند ثانیه بین من و مادرم فاصله انداخت. سرجا ایستادم و مظلومانه سر خم کردم. مامان با اشاره دست، بهم گفت بروم زیر نور. انگار در آن تاریکی کوچه، نمی‌توانست درست تشخیصم بدهد. زیر نور که ایستادم، دوباره اشک مامان ریخت. با هر قطره اشکش، احساس می‌کردم یک تکه از جانم روی زمین می‌افتد! خدا خدا می‌کردم این لحظات زودتر بگذرد. یک قدم جلوتر آمد و آرام پرسید: «تو سعیدِ منی...؟» از شنیدن صدایش، دلِ تنگم ریخت. برای یک لحظه تمام جانم پر شد از ذکر "الحمدلله!". همان که همین مادر، بهمان یاد داده بود در سختی و آسانی تکرارش کنیم. ذوق زده بودم از اینکه در این چهارماه، خدا کمکم کرده و کمی از منِ ناقابل را خریده، که مادرم هم مرا نمی‌شناسد! با همان یک جمله، خستگی آن چهارماه از تنم بیرون رفت. سرحال و سرزنده گفتم: «خاک پاتم سادات‌خانم!» اشک هایش هق هق شد. به قد و بالایم نگاه کرد. از چشم هایش غم می‌بارید اما پشت هم، بلند بلند تکرار کرد: «الحمدلله! الحمدالله! الحمدالله...!» من، همان جا، میان شکر گفتن های مادر، حضرت مادر (س) را دیدم. همان موقع بود که عطر یاس در کوچه پیچید و... معجزه‌ی زیارت حضرت زهرا (س) به دست نوازش خودشون، اتفاق افتاد! دلم آروم شده بود. آخرین نگرانی‌ام هم از دلم رفت. من هم با مامان دم به ذکر الحمدالله گرفتم. مامان برای در آغوش گرفتنم، آمدن که نه، خودش را به طرفم پرت کرد. دلم می‌خواست در آغوشش بروم، میان مهر مادرانه‌اش، دل سبک کنم و جان تازه بگیرم، دلم می‌خواست مثل کودکی هایم، خودم را در چادر گل گلی اش بپیچانم و از عطر نرگسِ روسری‌اش، خود را میان باغ گلی فرض کنم و در خیالاتم میان سبزه ها غلت بخورم، دلم می‌خواست تمام ضعفم را با همان چند ثانیه بوسیدن و بوییدنش جبران کنم؛ اما نمی‌توانستم. هنوز پایم به دکتر نرسیده بود و نمی‌دانستم این سرفه ها فقط از اثر سرماست یا دلیل دیگری دارد. نمی‌دانستم واگیر دارد یا نه. فقط می‌دانستم باید تا معلوم شدن هر چیز، از هر آغوشی دوری کنم و ماسک روی صورتم باشد. همان یکبار در گلزار شهدا که از دستم در رفت و ناخواسته پریدم سمت علی‌اکبر، برای عذاب وجدانم بس بود! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ مـادر !" 📜 حالا نوبت من بود که خودم را عقب بکشم. بهانه‌ام هم آن طرفِ در، محجوبانه ایستاده بود. بازوی صدرا را گرفتم و جلوی مامان کشیدمش. خندیدم و گفتم: «اول امانتی‌تون رو تحویل بگیرین که زیر بارش کمرم شکست!» مامان که تا آن لحظه صدرا را ندیده بود، تا چشمش بهش افتاد، اینبار تمام تنش شل شد و قبل ازینکه زمین بخورد، در آغوش ته تغاری پسرهایش افتاد. صدرا، شده بود سجاده‌ی مامان، سینه‌اش هم مهر پیشانیِ او. آخر، تا در آغوش صدرایش بود، جز ذکر "الحمدالله"، هیچ چیز نگفت. از صدرا سیر نشد، اما انگار یک تکه از دلش هم، سمت من می‌کشید که از جا بلند شد و همانطور که دست صدرا را سفت در دست گرفته بود، دوباره آغوش باز کرد تا میان مادرانه‌هایش جایم دهد. دلم آتش گرفت. به آرامشی که بعد در بغل گرفتن مامان به چشمان صدرا نشست، غبطه می‌خوردم. اما باید می‌سوختم. می‌سوختم اما دریغ! که ساختن بلد نبودم. تا مامان نزدیکم شد، خودم را روی پاهایش انداختم و بوسیدمشان. دوزانو نشستم و جای خودش، چادرش را سفت در بغل گرفتم و بوسیدم و بوییدم. اما آن حالی که صدرا، بعد چهارماه دوباره چشید کجا و آن، لقمه‌ی بخور و نمیری که من به دلم دادم، کجا؟ مامان، انگار که فهمیده بود عذری دارم، دیگر سمتم نیامد. اما چشم هایش، مثل چشم های من لبریز از حسرت شد. نگاهش که می‌کردم، بغض، می‌خواست گلویم را بشکافد. جای آغوشی که باید این کوچه در خاطرش می‌ماند؛ اما نشد که بشود، نگاهمان را به هم گره زدیم و نمی‌دانم چند دقیقه، اما آنقدر چشم در چشم هم دوختیم تا اشکِ حسرت، از چشمه‌ی دلتنگی قلبم جوشید و در چشمانم جمع شد. نمی‌خواستم کسی ببیند زیر فشار دلتنگی، چه دارم می‌کشم. زود نگاهم را دزدیدم و نزدیک صدرا شدم. نگاه او هم به من، غصه‌دار بود. انگار حال برادرش را خوب می‌فهمید. دست روی شانه‌ی صدرا گذاشتم و گفتم: «مامان...!» تا خواستم جمله‌ام را کامل کنم، آرام بازویم را گرفت و نوازش کرد. با بغض و اشک گفت: «بازم بگو... بگو مامان!... صدام کن، سعیدم!» بغض امانم را برید. صورتم را برگرداندم و اشک را از چشمانم گرفتم. رو کردم به سمتش و با لبخند دوباره، آرام صدایش زدم: «مامان...! مامانم...! مامان سادات...!» چشم هایش را بست و گوش داد. منِ دست و پا بسته، اینبار با صدایم در آغوش کشیدمش: «مامان مهربونم...! مامان خوبم...! حاجی مامان...! الهی فدات بشم...» جمله آخر را که گفتم، صدایم لرزید. مامان چشم هایش را باز کرد. دستش را آرام بالا آورد. دلم نیامد خودم را عقب بکشم. ایستادم تا کمی از دلتنگی هایش را کم کند. یک نوازش کردن که بهش آسیبی نمی‌زد، می‌زد؟ شاید هم فقط بخاطر دل او نبود. شاید اصلا بخاطر دل او نبود. بخاطر دل خودم بود که داشت می‌ترکید...! دست نوازشش که روی صورتم نشست، از روی ماسک گرمایش را احساس کردم. وجودم از گرمای دستانش گرم شد. دلم آرام شد؛ انگار که آتش روی آب بریزند. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره که چشم هایم را باز کردم، بهشت را رو به رویم دیدم. انگار دلم تازه داشت می‌فهمید این فرشته‌ای که رو به رویم ایستاده، همان است که شب ها بخاطرش، با زیارت حضرت زهرا (س) خواندن صدرا، سر در بغل می‌گرفتم و اشک می‌ریختم! انگار تازه داشت یادم می‌آمد آن کسی که در سوریه، "حاجی" صدایش می‌زدند و برای خودش، مرد رزمنده‌ای به حساب می‌آمد، همان پسرِ لوسی است که میان چادرش بزرگ شده و پیش او، مرزِ محبت جمله‌ی پسرها مادری‌اند را جا به جا می‌کند! انگار بعد چهارماه برای دلم سخت بود بپذیرد، جلوی در خانه ایستاده و مادرش است که به پایش اشک می‌ریزد. انگار تازه بعد از احساس گرمای دست مادر، چشمش باز شد و فهمید دور و برش چه خبر است! انگار و انگار و انگار... و چه نتیچه‌گیری شیرینی! دستم را روی دست مادر گذاشتم. چقدر دلم می‌خواست ببوسمش. اما نمیشد؛ نمی‌توانستم! مامان، دستش را بالاتر آورد و آرام ماسکم را پایین کشید. چیزی نگفتم. ماندم تا پسرش را درست و حسابی ببیند! صورتم را که دید، دوباره به هق و هق افتاد. خوب که الحمدالله گفت، چند بار به سینه زد و گفت: «تو سعیدِ منی...!» کم آوردم. چادرش را در مشتم گرفتم و به صورتم چسباندم و اشک ریختم. اما مامان، خیلی زود چادرش را از دستم گرفت. صدرا را کشاند کنارم. یک قدم عقب رفت و با بغض گفت: «بذارین یکم ببینمتون...!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " #قسمت_... ؛ مـادر !"
🌷🌷🌷 این روزا چه روزای سخت و غم‌انگیزی شده؛ هر روز خبرای تلخ و ناگوار از جاهای مختلف کشورمون مےشنویم ! 🥀😔🥀 گاهے روزا خبری از شهادت یکے از فرزندان انقلابے و ولایتمدار، قلبمونو به درد میاره و آتش نفرت و انتقام رو تو دلمون شعله‌ورتر می‌کنه !✊🏻 💕💔 در این میان، مادران شهدا بیشترین سهم از این مصیبت‌ها رو دارن. و هر روز به تعداد این مادران داغدیده اضافه میشه .. 🕊✨ این قسمت از ملجاء گوشه‌هایے از صبور‌ی‌های مادرانه را به تصویر مےکشه . ❤️دلم مےخواد احساساتتونو از خوندن این قسمت از رمان بدونم . خوشحال میشم باهام در میون بذارید .💌 🌿 ' https://abzarek.ir/service-p/msg/864352
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درسته که صبح جمعه کله پاچه میچسبه . ولی مادربزرگم میگه ننه از نون پنیر سبزی هیچ وقت غافل نشو سلام،صبحتون بخیر❤ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌----------------🌸🍃 بریـم شمـال؟😃🌧👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
💕اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ.💕
‌‹🕌🕊› ❤️ 🍃عاشقِ نامِ حسینم و حسین مےگویم 🍃گل ڪہ بویم طَمَعِ عطرِ حسین مےبویم 🍃اهلِ عالم همہ مے گریندُ و جَنّٺ طلـبد 🍃مڹ رَواق حَرَمُ و قبرحسین مےجویم 🌺---------------- بریـم شمـال؟. 😎 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
「🕊🌸」 ✋🏻 🏝 🍂چه تلخ می شود این لحظه ها بدون شما چه تلخ تر همه ی عمر ما بدون شما... 🍂منم غریبه و شب تیره و مسیرم سخت کجا روم چه کنم بی شما بدون شما... 🌺----------------------- بریـم شمـال؟. 😎 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در سرایت نم باران زده است.... آن نه ابر است نه باران که همه قطره اشک است زِ هوای دل بی‌تاب هزاران چو منی با دل ابری که هوایش نه مساعد شود هرگز به جز از گریه و آهی ❤️ سلام آقا ❤️
🇮🇷روز ۱۳ آبان یادآور سه واقعه مهم در تاریخ معاصر ایران 🇮🇷۱_تبعید امام خمینی(ره) به ترکیه در ۱۳ آبانِ‌سالِ ۱۳۴۳، بدستورِ شاه. 🇮🇷۲_ واقعه کشتار جمعی دانش‌آموزان تهرانی در ۱۳ آبانِ سالِ ۱۳۵۷ بدست مامورانِ‌شاه. 🇮🇷۳_و تسخیر لانه جاسوسی در ۱۳ آبان سالِ ۱۳۵۸. 🇮🇷۱۳ آبان گرامی باد
امیدای زندگی، دانش اموزای عزیز، روزتون مبارک 😍💖🏅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی از حضور باشکوه و پرشور مردم ساری در راهپیمایی امروز 🌺---------------------- بریـم شمـال؟. 😎🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
حضور پرشور و حماسه آفرین مردم مدافع نظام و رهبری علیه استکبار جهانی در دیار علویان ساری🍃🇮🇷 🌺---------------------- بریـم شمـال؟. 😎🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
غصه سربازو نخور آقا سربازات هزار و چهارصدی ان آقا❤❤❤ 🌺---------------------- بریـم شمـال؟. 😎🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa