eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
692 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 در منطق ما‌ شکست اگر نیست، که نیست 🌺 این کشور اگر بیمه اولاد عَلیست 🌹 آن برگ برنده ای که در توشه‌ی ماست 🌺 سیّد عَلی حُسِینی خامِنه ایست. سلامتی رهبر عزیزمون 💓🌹 💐 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💐 ---------------- بریـم شمـال؟😃👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
☕️☕️ ▪️....ظهر زیباتون بخیر✨🍃 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
«پنجشنبه‌ها‌بیاد‌عزیزان‌آسمانیمون‍‌باشیم » 💛پیامبر اکرم فرمودند: کسی که یک آیت الکرسی برای اموات بخواند خدا در قبر هریک از اموات چهل نور داخل می کند وبه خواننده هم ثواب شصت هزار پیغمبر می دهد واز هر حرفی فرشته ای می آفریند که برای اوتاروزقیامت تسبیح کند. ✨سهم شما یک مرتبه آیت الکرسی✨ 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
وقت کلاس شده😉
کلاس آموزش زبان مازندرانی👌
جلسه پنجم: لطیفه‌های مازنی
آخرین امید مازندرانی ها برای سیر شدن: رَنْدی دَنییِه؟ ترجمه (ته دیگ نیست؟)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین وصیت های شهید مدافع حرم شهید حججی 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
عصرتون بخیر اهالی شمال ایتا😎
عصرونه‌ی امروزمون یه حس خاص و ناب و شیرینه😍
گفتم اینجا تا مشهد چقدر راه است؟ گفت: آنقدر که بگویی: “السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع) “ *****
بهشت اینجاست، اینجایی که دارم چای می‌نوشم
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
بهشت اینجاست، اینجایی که دارم چای می‌نوشم
دلتنگ چای حرم و بی میل زمزمم خیری اگر که هست از این حرم دیده‌ام😍
خدایا هر عزیزی از اهالی شمال ایتا که آرزومند زیارت امام رضا جانِ به زودی زود، به آرزوش برسه. الهی آمین
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
بهشت اینجاست، اینجایی که دارم چای می‌نوشم
مستم، ملامتم نکن ای محتسب که من چایی نبات حرم ارباب خورده‌ام🌸
••🖇💌•• "یا حُسَین" همه ترکم بکنند عیب ندارد توبمان...♥️ ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
⚘🕊⚘: ‌ 🔸شهید : 🔹هر کس در شب جمعه را یاد کند. شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند. را یاد کنید با ذکر صلوات شادی روح صلوات ❣ 🌸اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
دعاهای مادر بوی خدا میدهد... مادرم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | دلم‌گریه‌میخواد،کجاست‌شونه‌هات… در این را فراموش نکنیم🥀🕊 ‌🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" تو کنج دیوار، طوری که محروم از نوازش نسیم نشم، نشستم و کتاب رو باز کردم: حسین(ع) از خانه ولید خارج شدند و به سر مزار جدش، مادر گرامی‌اش حضرت فاطمه(س) و برادرش امام حسن(ع) رفتند. امام تا صبح در آنجا ماندند و نماز خواندند. پس از نماز به سوی خانه به راه افتادند. وقتی به خانه رسیدند، اهل خانه را از سفر به سوی مکه آگاه ساختند. فرزندانش، برادر زاده هایش، برادرانش و همه اهل خانه را صدا زدند. برادرش، محمدبن حنیفه وقتی از تصمیم حسین بن علی(ع) آگاه شد، به امام گفت: «خوشحال هستم که می‌خواهی به مکه بروی. برای در امان بودن، از راهی برو که عبدالله بن زبیر رفت.» حسین(ع) فرمودند: « راه مستقیم و روشن برای من نیکوتر است. هر آنچه پروردگار بخواهد می‌پذیرم.» محمد بن حنیفه در آن زمان چهل و شش سال داشت و در زمان پدر گرامی‌شان، حضرت علی(ع)، در جنگ مجروح شده بود. دستانش رمقی نداشت و نمی‌توانست حسین(ع) را همراهی کند. محمد بن حنیفه در آغوش حسین بن علی(ع) افتاد و گریست. حسین(ع) نیز با او اشک ریختند و فرمودند: «خداوند شما را خیر دهد. من همراه اهل خانه و پیروانم از مدینه به سوی مکه می‌روم. شما هم در اینجا بمانید و از اخبار مدینه ما را آگاه سازید.» امام سپس قلم خواستند تا وصیت نامه‌ای بنویسند. محمد بن حنیفه برای ایشان قلم آورد و حسین (ع) روی پوست آهو نوشتند: «... من اکنون با خانواده و پیروانم از مدینه خارج می‌شوم، نه از روی ترس، نه از روی راحت زندگی کردن؛ بلکه برای آنچه خداوند مقدر ساخته است... می‌دانم و از پیامبر شنیدم که من و نزدیکانم شهید می‌شویم. این امری است که خداوند خواسته است...» -علی اکبر؟! با شنیدن صدای مامان سر بلند کردم و از دیدنش، دقیقا رو به روی خودم، دو متر پریدم هوا. از ترسیدن من مامان هم ترسید و قدمی به عقب برداشت... دستم رو روی قفسه سینم که به شدت بالا و پایین میشد گذاشتم و بلند شدم: مامان! یه اهنی! اوهونی! سکته کردم خب! مامان به جای جواب، پرسید: این پشت چیکار میکنی؟! -کتاب میخونم. مامان چشماشو ریز کرد و گفت: ناراحتی؟! نگاهم رو ازش گرفتم تا چشمام، زودتر از خودم به حرف نیان: نه... خوبم. +من پسرمو میشناسم! هر وقت دلش میگیره مظلومانه یه گوشه میشینه. از فشار بغض، کتاب رو تو دستم فشار دادم که مامان گفت: چی میخوندی؟! نمیتونستم حرف بزنم!هر چی می‌گفتم بغضم میشکست و به گریه میوفتادم. کتاب رو سمتش گرفتم. چند ورق از بینش رو انتخاب کرد و نگاه گذرایی به صفحه هاش انداخت. سرشو که بلند کرد. باز خیره به فرش شدم. -الهی دورت بگردم. بخاطر این ناراحتی؟! دستم رو روی صورتم گذاشتم و بی صدا به گریه افتادم. مامان جلو اومد و بغلم کرد. از خدا خواسته، سرم رو روی شونش گذاشتم و بغضمو آزاد کردم. مامان نفس عمیقی کشید و گفت: بوی خدا به تنت نشسته، عمرِ مادر! شونه هامو گرفت و از خودش دورم کرد. نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت: نوکری بهت میاد علی اکبرم! خندیدم و صورتم رو پاک کردم. +مامان... خیلی لوس شدم، نه؟! کی میدید من گریه کنم؟! لبخندی زد و چیزی نگفت. پرسیدم: مامانی؟! منم سیدم؟! -شک داری؟! سرمو انداختم پایین: راستش آره... مکثی کرد و گفت: از حضرت زهرا(س) بخواه شکت رو برطرف کنن! از تعجب به چشماش خیره شدم. حضرت زهرا(س) چطور میتونن شک منو برطرف کنن وقتی حتی حرم ندارن که برم و به ضریحشون دخیل ببندم؟! -بیا برو پایین... دم در کارت دارن! اینقدر ذهنم درگیر جمله‌ی مامان بود، که نپرسیدم کی و چیکار؟! فقط قدم هامو سمت پله ها کج کردم و خودمو به در حیاط رسوندم. در رو که باز کردم، از دیدن سعید که به ماشینش تکیه داده بود و سرش تو گوشیش بود، ذوق زده، سلام کردم. تندی احوال پرسی کرد و گفت: بدو بپوش که دیره! -دیره؟! چی دیره؟! +دیر شده اخوی! بدو! بدو معطل نکن. -چی دیر شده؟! اصلا کجا؟! نفس سنگینی کشید و گفت: تو حاضر شو بیا، توضیح میدم! شانه بالا دادم و رفتم داخل. خیلی طول نکشید که حاضر شدم و تو ماشین سعید نشستم. همینکه استارت زد پرسیدم: کجا میریم؟! با خونسردی گفت: خونه آقا شجاع سرتکون دادم: صحیح! اونوقت برای چه کاری؟ نیم نگاهی بهم کرد و گفت: تو کوچه بن بست، فوتبال بازی میکردیم، توپمون افتاد اون ور دیوار! اومدم کمک ببرم نردبون بسازیم! به لحنش نمیخورد، منظورش از حرفش رو رک و راست و واضح گفته باشه. حتم داشتم چیزی هست که باید خودم بفهمم! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷