eitaa logo
فروشگاه صریر
90 دنبال‌کننده
157 عکس
1 ویدیو
0 فایل
عرضه کننده انواع کتب دفاع مقدس آدرس : تهران - خیابان انقلاب - بین دوازده فروردین و فخر رازی پلاک ۱۲۶۶ تلفن : ۶۶۹۵۴۱۰۸ ارتباط با ما‌ @defaae_moghaddas 🌐خرید اینترنتی sarirpub.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فروشگاه صریر
🔺️مثل هاجر ✍ نوشته‌ی مونس عبدی زاده 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/م
کتاب نوشته‌ی ، شامل خاطرات همسر توسط منتشر شده است. متولد ۹ شهریور ۱۳۴۲ در بود که در روز ۶ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات به شهادت رسید. برادرش حاج مهران (اسماعیل) عزیزانی نیز از سرداران و جانبازان دوران دفاع مقدس بود که سال ۱۳۹۸ در درگیری‌های به اسارت اعضای گروهک درآمده و سپس به شهادت رسید. پیکر این‌شهید هنوز به ایران بازنگشته و دوستان و همرزمانش برای وی مزار یادبودی در نظر گرفتند. «مثل هاجر» کتاب خاطرات این‌ شهیدان است. عناوین فصول و خاطرات کتاب پیش‌رو به این‌ترتیب‌اند: «بوسه بر دست اهل‌بیت»، «عمه شهیدم»، «شعله انقلاب»، «پرستوی طلایی»، «سه‌شنبه‌های انتظار»، «وعده شبانه»، «بعد از دو هفته»، «یادگاری او»، «جای خالی تو»، «آغاز زندگی با عمو»،‌ «ای‌کاش آن‌حرف را نزده بودم!»، «زینت بابا»، «بابا رضا»، «خانه پربرکت»، «آیه هجرت»،‌ «مدافع حرم»، «زیارت دوباره»، «پیک شهادت»، «زندگی در سایه بی‌بی‌جان»، «شهرک سیدشفیع»، «مهمان ابراهیم»، «فرمانده و سرباز»، «فاطمیه در غربت»، «معامله با بی‌بی»، «عروج فرمانده»، «انتظار ابورضا»، «مثل بی‌بی...»، «مزه دل مضطر»، «من المومنین رجال صدقوا...» و «مثل هاجر». 🔹️در قسمتی از این‌کتاب می‌خوانیم: خردادماه به نیمه رسیده بود. همراه آقا مهران به‌رسم همیشه، به دیدن یکی از خانواده‌های سوری رفتیم. او آب و نان و یک‌شانه تخم‌مرغ برای آن‌ها تهیه کرده بود. در مسیر،‌ از پسربچه خانواده‌ای گفت که با زبان روزه در تابستان پابه‌پای او کار می‌کرد. تا اینکه پسربچه، ناغافل روی تپه ناهمواری رفت و بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. با شنیدن این‌خاطره، غم دنیا بر دلم نشست. بعد از چند دقیقه، به خانه آن‌ها رسیدیم. هنگامی که به دیدن خانواده‌ها می‌رفتیم، حسابی آقامهران را تحویل می‌گرفتند. سر و روی او را بوسه‌باران می‌کردند. با زبان فارسی دست‌وپاشکسته از ما تشکر می‌کردند. دستشان را روی چشمانشان می‌گذاشتند. تکرار می‌کردند: «علی راسی. علی راسی.» هنوز ننشسته بودیم که صاحب‌خانه با یک سینی چای به ما خوشامد گفت. رنگ و روی چایشان با چای ما، زمین تا آسمان فرق می‌کرد. ما ایرانی‌ها وقتی می‌خواهیم چای آماده کنیم، اجازه می‌دهیم آب کتری خوب به جوش بیاید و سپس چای را دم می‌کنیم؛ اما سوری‌ها این اجازه را به آب کتری نمی‌دادند. به محض اینکه آب قُل می‌خورد، چای را در کتری می‌ریختند و با استکان‌های کوچک پذیرایی می‌کردند. وقتی یک قُلپ از چای را خوردم، شیرینی بیش از حد آن، دلم را زد؛ اما چای را به‌خاطر طعم خوشش تا جرعه آخر نوشیدم. خانواده سوری به زبان عربی با آقا مهران صحبت می‌کردند. من فقط به گفت‌وگوی آن‌ها گوش می‌دادم. در میان اعضای خانواده، زنی گوشه خانه کز کرده بود. آقا مهران به من گفت: «اون مادر همون پسربچه‌س که قضیه شهادتش رو برات تعریف کردم.» به چهره صبور و آرام زن نگاه کردم. نمی‌توانستم یک‌لحظه چشم از چهره مظلوم و دوست‌داشتنی او بردارم. با خودم فکر کردم چقدر ما با آن‌ها تفاوت داریم. اگر ما عزیزی از دست بدهیم، تا چند هفته یا چند ماه بی‌قراری می‌کنیم؛ اما خانواده‌های سوری با دیدن پیکر شهیدشان، خدا رحمت کندی می‌گویند و تمام. @shop_sarir
🔺️زمانی برای عاشقی ✍ نوشته‌ی لیلا گودرزیان فرد 📚 انتشارات صریر - حماسه ماندگار 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/زمانی-برای-عاشقی @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️زمانی برای عاشقی ✍ نوشته‌ی لیلا گودرزیان فرد 📚 انتشارات صریر - حماسه ماندگار 🌐خرید اینترنتی 👇
کتاب عاشقانه‌های یک ، بر اساس خاطرات همسر سردار شهید فرمانده (ع) به قلم در ۱۵۷ صفحه توسط و وابسته به اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس در بهار سال ۱۴۰۲، به چاپ رسیده است. این کتاب روایتی است عاشقانه از یک زندگی در دل جنگ، شرح حال دختری از روستای که بعد از شهادت محسن به احترام این شهید نامیده می‌شود. 🔹️در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: دست تقدیر با همه مخالفت‌های خانواده‌اش با دلش راه می‌آید و همسر یک رزمنده به نام محسن می‌شود، رزمنده‌ای که هرگاه به خانه برمی‌گردد سوغاتی از تیر و ترکش را با خودش به همراه می‌آورد. فرمانده‌ای که هرگاه همسرش از روز‌های نبودنش می‌پرسد با لبخندی می‌گوید در جبهه مشغول جفت کردن کفش‌های رزمندگان است. معصومه گاهی همراهش می‌شود در دزفول و گاهی در سرپل ذهاب. آنجاست که معنی نبودن‌های محسن را می‌فهمد؛ وقتی جنگ را با گوشت و پوست و خونش درک می‌کند. این کتاب فقط از معصومه نمی‌گوید، از احسان روایت می‌کند، تنها یادگار عشق پاکشان وقتی در تب می‌سوزد و پدر نیست تا دستان پرمهرش را برروی سرش بکشد و نوازشش کند، این کتاب یک طرفه به قاضی نمی‌رود و از محسن می‌گوید که باید برود فرسخ‌ها آن طرف‌تر دردل جنگ، باید بجنگد و بایستد، تنها گذاشتن معصومه و احسان را تاب بیاورد، چون ناموس وطنش در خطر است. فراز و فرود کتاب پر است از تعلیق‌هایی که خواننده را متحیر می‌کند. هیچ جای کتاب ساکن و یکنواخت نیست پر از از خاطراتی است که اشک و لبخند را برایت باهم به ارمغان می‌آورد. از نظر نویسنده قلم در دستش می‌لرزیده است؛ درست مثل دلش وقتی قرار است روایت کند لحظه خبر شهادت محسن را آن هم از زبان همسری که فقط ۱۷ سال دارد و آن طرف‌تر تنها فرزندش احسان با مرگ دست وپنجه نرم می‌کند. مولف کتاب از نفس‌گیر بودن روایت آن لحظات می‌گوید وقتی خودش را جای معصومه می‌گذارد و در کشوی سردخانه را باز می‌کند. محسن را می‌بیند آرام خوابیده است، آرامِ آرام. نفسش به شماره می‌آید چطور بنویسد که حق مطلب ادا شود و اینگونه آن لحظات را روایت می‌کند: «چادرم را سرم کردم. رفتم به همان بیمارستان که احسان بستری بود. باورم نمی‌شد. همان جایی بود که از پنجره روبرو‌ی‌اش دو روز نگاه کردم و اشک ریختم. فهمیدم که آن همه بی‌تابی‌ام برای آمدن تو بود. خوش غیرت سه روز است که آمده‌ای، چه بی خبر! سه روز است اینجایی و من بی‌خبرم. افتان و خیزان رفتم بالای سرش. دستان لرزانم را که مثل تن محسن یخ کرده بود، روی پیکرش کشاندم. گفتم نمی‌خواهی احوالی از من و پسرت که آن بالا روی تخت بیمارستان غریب و تب‌دار افتاده است، بگیری؟...» قصه معصومه و محسن اینجا تمام نمی‌شود چرا که زمان عاشقی شان با وعده‌ای جاودانه رقم خورده است. سخت‌ترین لحظات لحظه وداع است. وقتی برای عزاداری ندارد باید برود پیش احسان تنها یادگار محسن، هرلحظه حال پسرش به وخامت می‌رود، نمی‌خواهد شرمنده‌ محسن باشد باید خوب امانت داری کند. برای آخرین بار چند دقیقه‌ای قبل از خاکسپاری‌اش می‌رود کنار مزارش همان جایی که عهدشان را بستند روبروی مزار رفقای شهیدشان نویسنده کتاب این لحظات را اینگونه روایت می‌کند: رفتم روبروی مزارش، باران می‌بارید. لباسم خیس خیس شده بود. خیس وگِلی روی خاک‌های آب گرفته نشستم آنجا روبه روی همان گلزار شهدایی که قبل از عقدمان باهم رفته بودیم. خیره شدم به مزارش که آماده می‌شد. دستم را بردم روی خاک‌های گل شده. از شدت درد چنگ می‌زدم و آب باران از لابه‌لای انگشتانم سرازیر می‌شد و روی زمین می‌ریخت. نیم ساعت منتظر شدم تا پیکرش را بیاورند. زمان عاشقی هنوز تمام نشده بود باید عهدش را در همان جایی که باهم عهد بسته بودیم یاد‌آورش می‌شدم. @shop_sarir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺️نقطه تسلیم ✍ نوشته‌ی حسین بهزاد 📚 انتشارات ۲۷ بعثت - ایران 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/نقطه-تسلیم @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️نقطه تسلیم ✍ نوشته‌ی حسین بهزاد 📚 انتشارات ۲۷ بعثت - ایران 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.i
این کتاب روایت یکی از آن زمره بی‌شماران بازمانده است که از فردای ختم نبرد، در کوچه پس کوچه‌های پرسه زد و یکایک روزها و شب‌های پس از را سپری نمود و بالاخره بعد از چندین سال حاضر به بازگویی اندکی از خاطراتش از آن هشت سال جنگ تحمیلی را بازگو کرد. مشهور به خودش را از تاریخچه تشکیل (ص) از بهمن ماه ۱۳۶۰ تا ارتقاء این یگان به سطح لشکر در پاییز۱۳۶۱ و حماسه‌های آن تا واپسین روز جنگ پرداخته شده است. این خاطرات شفاهی، جز یک برهه، همواره در این یگان رزمی بوده است. لحن بی تکلف و بیان گرم و به کار بردن برخی اصطلاحات از حلاوت‌های بیانی محمود امینی است. در این کتاب به برخی خاطرات شخصی و ناگفته‌های مربوط به رویدادهای اتاق‌های فرماندهی در دوران جنگ، از ویژگی‌های دیگر این اثر می‌باشد که در دیگر کتاب‌های حوزه ادبیات رسمی دفاع مقدس مشاهده نشده است. گفت‌و‌گو و ضبط خاطرات شفاهی سردار جانباز حاج محمود امینی؛ طی ۶۳ جلسه مصاحبه هفتگی و هر جلسه به مدت ۶۰ دقیقه در مرکز فرهنگی هنری ۲۷ بعثت انجام پذیرفته است. 🔹️در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: صحنه‌ای‌ را که این پزشک‌یارها و امدادگرها در آن اورژانس صحرایی، داخل شیار سلمان به وجود آورده بودند، جزء به جزء بازگو کردم که شنیدنشان برای همّت خیلی جذابیت داشت. شش دانگ وجودش در آن لحظات مجذوب شنیدن داستان مصائب ۷۲ ساعته ما در شیار سلمان شده بود. دست آخر، لب باز کرد و گفت: احسنت به شرف شما و تک به تک آن بچه‌ها! همین اظهار رضایت حاج همّت، تمام خستگی را از وجودم زائل کرد. @shop_sarir
🔺️ یادت باشد ✍ نوشته‌ی رسول ملاحسنی 📚 انتشارات شهید کاظمی 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/یادت-باشد @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️ یادت باشد ✍ نوشته‌ی رسول ملاحسنی 📚 انتشارات شهید کاظمی 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/pr
کتاب ، کتابی زیبا درباره‌ی زندگی یکی از شهیدان ، است که در سن ۲۶ سالگی شهید شد. همسر او، فرزانه ،روایتی جذاب و خواندنی از زندگی‌شان ارائه داده است. فرزانه کتاب را از کمی پیش از آغاز زندگی مشترکشان نوشته است. یعنی زمانی که برای درس می‌خوانده و اصلا به فکر کردن با هیچکس نبوده است. اما ماجراهای جالب حمید و فرزانه و اتفاقات بعد از آن است که دل فرزانه را می‌برد و جواب مثبتش را اعلام می‌کند. تمام خاطرات، اتفاقات و بینش آن‌ها در این کتاب گردآوری کرده است . @shop_sarir
🔺️ یک نیستان گل سرخ ✍ نوشته‌ی فاطمه مصطفوی دهکردی 📚 انتشارات سوره مهر 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/یک-نیستان-گل-سرخ @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️ یک نیستان گل سرخ ✍ نوشته‌ی فاطمه مصطفوی دهکردی 📚 انتشارات سوره مهر 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sa
این کتاب بر اساس خاطرات زندگی است که توسط نوشته شده است. مصطفی اردستانی نورثروپ اف-۵ جمهوری اسلامی ایران و معاون عملیات این نیرو طی سال‌های ۱۳۶۶ تا ۱۵ دی ۱۳۷۳ بود. اردستانی در ۱۵ دی ۱۳۷۳ در یک سانحه هوایی به همراه جمعی از مقامات ارشد نیروی هوایی در نزدیکی فرودگاه شهید بهشتی اصفهان به شهادت رسید. 🔹️در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: وقتی میخواهیم از سرزمینی بهتر بدانیم باید قصه زندگی آدم‌هایش را بخوانیم. اگر‌چه می‌دانیم ورق ورق تاریخ شرح حماسه‌های مردم این سرزمین است.اما شاید هیچ دورانی را مثل سال‌های دفاع مقدس تجربه نکرده باشند. انگار در این سال‌ها فرماندهان به تنها چیزی که فکر نمی‌کردند پاداش دنیوی بود. نه مدالی به سینه داشتند و نه حرف‌های عجیب و غریب میزدند. باورکردنی نیست که گاه تا آخرین لحظات زندگی برای عده‌ای ناشناس باقی می‌ماندند. قصه فرماندهان قصه واقعی مردان پارسا و شجاع این سرزمین است. @shop_sarir
🔺️غروب پالمیرا ✍ نوشته‌ی محبوبه معظمی 📚 انتشارات ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/غروب-پالمیرا @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️غروب پالمیرا ✍ نوشته‌ی محبوبه معظمی 📚 انتشارات ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/pr
از مهندسان است که برای کمک به رزمندگان به رفت. او متولد ۳ خرداد ۱۳۵۶ است که ۸ اردیبهشت ۱۳۸۴ کرد و ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ به شهادت رسید. واقعه شهادت این‌شهید مربوط به روز سقوط شهر سوریه و اشغال آن به‌دست است که پس از آن ستون‌های باستانی و چندهزارساله توسط نیروهای داعش بمب‌گذاری و منفجر شدند. پیکر پس از یک‌سال، شد و به میهن بازگشت. پالمیرا یا مقتل شهید شیردل به‌گفته نویسنده این‌کتاب، یکی از معرف‌ترین شهرهای تاریخی دنیا واقع در شهر تدمر سوریه است که هر ساله میلیون‌ها توریست برای بازدید داشته است. این بنای بی‌نظیر دارای یک میدان بزرگ و هزار ستون پا برجا بود. در روز شهادت علی اصغر این اثر باستانی توسط داعش بمب گذاری می‌شود و نیمی از این اثر بی‌نظیر ویران می‌شود.. آخرین عکس‌های شهید کنار ستون‌های بنای پالمیراست. همان روزی که شهید شیردل و همکارانش در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ برای بازدید از این بنای تاریخی به تدمر رفته بودند. مطالب کتاب «غروب پالمیرا» را ۱۳۰ قطعه خاطره از نزدیکان و دوستان شهید شیردل تشکیل می‌دهند که پس از آن‌ها متن وصیت‌نامه وی و اسامی راویان درج شده است. در انتهای کتاب هم عکس‌ها و اسناد مربوط به این‌شهید منتشر شده‌اند. راویان کتاب پیش‌رو براساس نسبت‌ با شهید شیردل عبارت‌اند از: پدر، مادر، همسر، خواهران، پسر عمو و همسران خواهران شهید،‌ خواهرزاده،‌ همکار، همرزمان، دوستان بسیجی و دیگر دوستان. 🔹️در قسمتی از کتاب می‌خوانیم: بالاخره نیروهای ایرانی دم غروب رسیدند و دیوار خانه را از درون کوچه کندند و همه افراد توی خانه بیرون نجات پیدا کردند و زیر شلیک تیر و قناسه خودشان را به خانه‌ای دیگر رساندند. حاج‌حیدر و حاج‌یونس توی همان خانه بودند. رضا به‌محض دیدن حاج‌حیدر شروع به گریه کرد و گفت: «پیکر علی‌اصغر شیردل رو توی پیکاپ جا گذاشتیم.» حاج‌حیدر رضا را دلداری داد و گفت: «نگران نباش! پیکر رو برمی‌گردونیم.» دود و شعله‌های آتش از جای‌جای شهر دیده می‌شد. داعش هرکس را می‌دید سر می‌برید. بدن زن‌ها و کودکان به بدترین شکل سوزانده شده بود. داعشی‌ها نیروهای تامین سوریه را به خرابه‌های پالمیرا بردند و در میدان گلادیاتورها ۴۵۰ نفر نظامی و غیرنظامی را کودکان داعشی که لباس نظامی به تن داشتند سر بریدند. صدای وحشیگری بعد از قرن‌ها دوباره در میدان پالمیرا پیچید و صدای نعره مظلومان فضا را پر کرد. ستون‌های باستانی پالمیرا را یکی‌یکی بمب‌گذاری کردند و فرو ریختند. انگار تمام تاریخ تدمر بعد از چندهزار سال استقامت فرو ریخت و غروب پالمیرا از راه رسید. همه مردم شهر وحشت‌زده بودند. هرکس به ارتش یا حزب‌الله و ایرانی‌ها نانی فروخته بود، توسط جاسوس‌ها لو می‌رفت و سرش بریده می‌شد. بوی خون، لاشخورها و سگ‌ها را به شهر کشانده بود. بچه‌های ایرانی هنوز نگران پیکر علی بودند. تا چند روز از نیروهای جهادی خبر می‌گرفتند؛ بعد از چند روز، خبر آمد که پیکاپ را نمی‌بینند. از در و دیوار تدمر خون می‌چکید. بین آتش و خون و انفجار اثری از پیکر علی نبود. انگار رفتن او با غروب پالمیرا گره خورده بود. @shop_sarir