ی روز من با دوتا دوستام بچه بودیم ، حوصله مون سر رفته بود نمیدونستیم چکار کنیم ، اون دوتا دوستم گفتن ما دیروز رفتیم ی لامپ تیربرق شکستیم خیلی حال داد بیاین باز بریم 🥴، هیچی ماهم رفتیم و ی لامپ گیر اوردیم هی سنگ زدیم تا شکست ، همون موقع صاحب همون خونه که تیربرق جلوش بود رسید با موتورش😮 ، دوستم یهو گفت بالاسردا نیگاه کن لامپا شکستیم و فرار کردیم ، سر کوچه نشسته بودیم این با موتور اومده بود دنبال ما میگشت زد رو ترمز و ما الفرار 😱، اون گاز میداد و ماهم میدویدیم و خیلی ترسیده بودیم ، رفتیم توی خاکی که نتونه بیاد ولی اینقد پیگیر بود موتورا زد رو جک و اومد سراغمون😁 ، اول رسید به من و حالا پس گردنی بزن و کی ، منم گفتم اون دوستم شکست تا ولم کنه ، رف سراغ اون اونم داد دم لگد ، خلاصه ی کتکی خوردیم ، و الان بعد چند سال هنوز طرفو میبینم یاد اونروز میفتم خودشم خندش میگیره 🤣🤣
#خاطرات_بامزه
سلام به مدیر گروه و دوستان گلم
منم بانوی فروردین
من 17مهرماه رفتم پابوس آقاجان امام رضاع
ویه هفته اونجا بودم،خیلی خوش گذشت..🥰🥰🥰
خب،.همگی در جریان هستین که بین کشور ما و اسرایئل لعنتی تنش ها شدید شده..😔😔اینو داشته باشین تا بگم براتون😅
آقا من خیلی مظلوم گوشه صحن سقاخونه نشسته بودم و تو دلم برای دوتا پسر جوانم دعا میکردم و آروم آروم اشک میریختم🥺🥺البته چون پسرم سربازه نگران امنیت کشور هم بودم
یکی از خدام عزیز کنار من فرشها رو لول میکرد و میزاشت روی گاری،
چشمتون روز بد نبینه یهو صدای بمب اومد و من دو متر پریدم تو هوا..گفتم حتما اسرائیل لعنتی حمله کرده.سرم رو به سمت صدا چرخوندم درحالی که قلبم گروپ گروپ میزد
با خادم گرامی چشم تو چشم شدم..بله دوستان،فرش لول شده از روی گاری افتاده بود..وصداش مثل بمب پیجید تو صحن
یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد، و خون تو رگام منجمد شد،خدایی دعا برای بچه هام از یادم رفت،بچه کیلو چنده،بمبه،شوخی که نیست😂😂خادم عزیز کلی عذرخواهی کرد چون دید که چقدر ترسیدم😅😅
و چنددقیقه بعد اومد پیشم یه سیب سرخ خوشگل از جیبش درآورد بهم داد و بازم عذرخواهی کرد🤪🤪
فکر نمیکردم اینقد ترسو باشم🙈🙈🙈
ولی دعا کنیم هیچ جا جنگی نباشه.برا امنیت وطن عزیزمون و سربازانمون دعا کنیم
منم بانوی فروردین💖💖💖
#خاطرات_بامزه
سلام به ادمین گروه و همشهری های عزیز
من بچگی خیلی لاغر و بد غذا بودم 😬 همیشه هم مامانم سر این موضوع حرص می خورد یک روز خونه ی عموم دعوت داشتیم ، نهار هم املت ( تخم مرغ و گوجه) بود من هم از این غذا متنفر بودم 🤦🏻♀️ مامان عزیز هم شرط گذاشت تا نهار نخوری نمیزارم بری خونه ی عمو 😭 من هم دیدم چاره ای ندارم بشقاب غذا رو برداشتم رفتم تو اتاق میخواستم یه جوری از شر غذا خلاص بشم گفتم اگه بریزم تو سطل زباله مامانم می بینه😑😑
چیکار کنم چیکار نکنم چشمم خورد به کشوی لباس مامانم 🤪 من هم غذا رو خیلی شیک و مجلسی ریختم داخل کشو در و بستم و بشقاب رو تحویل مامان دادم 😎😎😎
بعد هم شاد و خندان به سمت خونه عمو رفتم 🖐🏻🖐🏻
مهمونی گذشت و شب برگشتیم خونه، مامانم در کشو رو باز کرد و دید ای دل غافل لباس های نازنینش با املت تزئین شده 🤣🤣
هیچی دیگه به جا املت ،کتک خوردم 🤗🤣
#خاطرات_بامزه
سلام وعرض ادب خدمت ادمین گرامی
یک روز که از دبستان به خانه برمی گشتم ازیکی از کوچه ها یه گاو بیرون اومد و دنبالم گذاشت 😱 با آخرین توان می دویدم و جیغ می زدم ولی گاوه ول کن نبود حتی رفتم زیر یک تریلی که گوشه ی خیابون پارک بود 😄رفتم شاید باورتون نشه حتی زیر تریلی هم دنبالم اومد👀 خلاصه یک کوچه مونده به خونمون یه آقایی سر کوچه بود وقتی این صحنه رودید گاوه رو هی کرد توکوچه ومن از دست گاو خلاص شدم😂😂
#خاطرات_بامزه
سلام خدمت ادمین کانال سیمای شهر کرکوند و همشهریان گرامی😊
من بچه بودم یبار یدونه بچه اردک داشتم🐥 بعد همیشه میزاشتمش توی پیراهنم تا بخابه ، بعد اونم فک میکرد من مامانشم و همه جا دنبالم میومد🥺 ، منم خیلی بهش وابسته شده بودم ، ی شب خیلی خسته بودم گزاشتمش توی پیراهنم و خابیدم ، مامانم اومد بالاسرم گف جوجه اردکت کو ، منم دس کردم توی یقه پیراهنم و درش اوردم گفتم اینجاسش ، یهو مامانم گف این که مرده 😳،پاشدم دیدم توی خاب لهش کردم زبون بسه را ، هیچی نشستم بالاسرش اینقد گریه کردم .☹
#خاطرات_بامزه
سلام
آقا تازه عروس بودم، رفته بودیم خونه زندایی شوهرم..که پیرزن خیلی با حالیه..با دخترا و عروساش دور هم نشسته بودیم و صحبت از آلرژی و حساسیت
فصلی و این حرفا بود..منم کاملا شنونده بودم🤫🤫🤫🤫
یهو این زندایی به من گفت تو ام اثاثیه داری؟🙄🙄🙄🙄🙄
آقا من به تپ تپ افتادم ..یعنی چه؟
گفتم بله منم اثاثیه دارم..کلی جهاز آوردم
یهو مجلس ترکید از خنده🤣🤣.عروسش گفت منظورش حساسیته نه اثاثیه😅
وااااا.آخه مادر من خب درست بگو حساسیت. آخه اثاثیه
🤣🤣🤣🤣🤣🤣تا مدتها سوژه بودم
منم بانوی فروردین🥰🥰
#خاطرات_بامزه
روزی که داشتم شوهرم رو به خونوادم معرفی میکردم توی فرودگاه بودیم. شوهرم چمدونای ما رو هم دستش گرفته بود. من جلو بودم شوهرم یکم عقبتر واستاده بود. دستم رو آوردم بالا که رو به بابام بگم بابا این آقا خیلی زحمت کشیدن چمدونای ما رو هم کمک کردن یهو دستم خورد تو صورت شوهرم😂😂😂 مثل اینکه ناخنم رفت تو چشمش شوهرم هم چشمش سوخت یهو بلند داد زد بعد چمدونارو انداخت روی پای عمم🤣🤣🤣 بعد در چمدونا هم از قبل وا شده بود چون میخواستم یه چیزی بردارم از توش... وقتی افتاد روی پای عمم همه لباسا و وسایل از توش ریخت بیرون😂 داییم هم از کف زمین داشت لباس جمع میکرد😂
همه مردم تو فرودگاه رد میشدن میخندیدن 😂😂🤣🤣
#خاطرات_بامزه
آقا سره کلاس عربی بودیم....دبیرمونم از این پر جذبه ها که نمیتونستی بهش نگاه کنی....ما هم که ارازل میز اخر میشستیم..دبیر هم عادت داشت قدم بزنه
یه روز دوسته منو که از قضا بغل دستیم بود با چندتا از بچه ها برد پا تخته که درس بپرسه...درسته شر بودیم ولی جز شاگرد اولام بودیم...هیچی اقا دبیر درحال قدم زدن تو ردیف ما بود رسید به میز من یه نگاهی بهم انداخت منم سرم پایین بود و رد شد همین که رد شد منم ادای انگریلی برد رو در اوردم یه دستمو مشت کردم و از جلو به غقب کشیدم و با لب خونی صداشو در اوردم که تمام دوستام به غیر از معلم متوجه شدن و ریز ریز خندیدن با لب خونی گفتم ووووووووووییییییییی یووووهاااا...در همون حالت که دستم رو هوا بود معلممون برگشت چشمتون روز بد نبینه منم سریع شصتمو بالا اوردم و اشاره به دوستم که پا تخته بود گفتم اره اره نوشتم اوکی حله بیچاره دوستم داشت میترکید دبیرمونم یه نگاه بهم انداخت که ینی خودتی خانوم رحیمی..هیچی دیگه امروز رفتم کارنامه گرفتم بهم داده بود 18 جلوشم انگریلی برد کشیده بود...
ولی هرچی بود خیلی خوب بود سال دومم به خوبی تموم شد...از همین الان دلم تنگه واسه مدرسه و شیطونیامون اکیپی
به دبیرمونم یه عذر خواهی بدهکارم امیدوارم منو ببخشه بالا خره جوونیمو جاهل
آقا سره کلاس عربی بودیم....دبیرمونم از این پر جذبه ها که نمیتونستی بهش نگاه کنی....ما هم که ارازل میز اخر میشستیم..دبیر هم عادت داشت قدم بزنه
یه روز دوسته منو که از قضا بغل دستیم بود با چندتا از بچه ها برد پا تخته که درس بپرسه...درسته شر بودیم ولی جز شاگرد اولام بودیم...هیچی اقا دبیر درحال قدم زدن تو ردیف ما بود رسید به میز من یه نگاهی بهم انداخت منم سرم پایین بود و رد شد همین که رد شد منم ادای انگریلی برد رو در اوردم یه دستمو مشت کردم و از جلو به غقب کشیدم و با لب خونی صداشو در اوردم که تمام دوستام به غیر از معلم متوجه شدن و ریز ریز خندیدن با لب خونی گفتم ووووووووووییییییییی یووووهاااا...در همون حالت که دستم رو هوا بود معلممون برگشت چشمتون روز بد نبینه منم سریع شصتمو بالا اوردم و اشاره به دوستم که پا تخته بود گفتم اره اره نوشتم اوکی حله بیچاره دوستم داشت میترکید دبیرمونم یه نگاه بهم انداخت که ینی خودتی خانوم رحیمی..هیچی دیگه امروز رفتم کارنامه گرفتم بهم داده بود 18 جلوشم انگریلی برد کشیده بود...
ولی هرچی بود خیلی خوب بود سال دومم به خوبی تموم شد...از همین الان دلم تنگه واسه مدرسه و شیطونیامون اکیپی
به دبیرمونم یه عذر خواهی بدهکارم امیدوارم منو ببخشه بالا خره جوونیمو جاهل آقا سره کلاس عربی بودیم....دبیرمونم از این پر جذبه ها که نمیتونستی بهش نگاه کنی....ما هم که ارازل میز اخر میشستیم..دبیر هم عادت داشت قدم بزنه
یه روز دوسته منو که از قضا بغل دستیم بود با چندتا از بچه ها برد پا تخته که درس بپرسه...درسته شر بودیم ولی جز شاگرد اولام بودیم...هیچی اقا دبیر درحال قدم زدن تو ردیف ما بود رسید به میز من یه نگاهی بهم انداخت منم سرم پایین بود و رد شد همین که رد شد منم ادای انگریلی برد رو در اوردم یه دستمو مشت کردم و از جلو به غقب کشیدم و با لب خونی صداشو در اوردم که تمام دوستام به غیر از معلم متوجه شدن و ریز ریز خندیدن با لب خونی گفتم ووووووووووییییییییی یووووهاااا...در همون حالت که دستم رو هوا بود معلممون برگشت چشمتون روز بد نبینه منم سریع شصتمو بالا اوردم و اشاره به دوستم که پا تخته بود گفتم اره اره نوشتم اوکی حله بیچاره دوستم داشت میترکید دبیرمونم یه نگاه بهم انداخت که ینی خودتی خانوم رحیمی..هیچی دیگه امروز رفتم کارنامه گرفتم بهم داده بود 18 جلوشم انگریلی برد کشیده بود...
ولی هرچی بود خیلی خوب بود سال دومم به خوبی تموم شد...از همین الان دلم تنگه واسه مدرسه و شیطونیامون اکیپی
به دبیرمونم یه عذر خواهی بدهکارم امیدوارم منو ببخشه بالا خره جوونیمو جاهل
#خاطرات_بامزه
سلام دوستان عزیز
خیلی سال پیش،شاید30 سالی میشه
فامیلمون روستا زندگی میکرد،کلی دام داشتن و خانم خونه مسئول رسیدگی به اینا بود.وقتی میرفت داخل دامداری کفش پوتین مردونه ای میپوشید 🥾که مخصوص داخل دامداری بود،و همیشه پر از پهن و کثافت دام
تا اینجا رو داشته باشین
عاقا جونم براتون بگه ،اینا دعوت میشن اصفهان عروسی🧖♀️ یکی از فامیلاشون، به شدت با کلاس و بهترین تالار شهر اصفهان
یه عروسی بسیار شلوغ واکثرا نیروهای مسلح👮♂️👮♀️👮♂️👮♀️
خلاصه اینا راه دور بوده و فامیل دسته جمعی یه مینی بوس میگیرن 🚍ومیان دم خونه اینا و بوق بوق🥳🥳🥳🥳 که زودباشین بیاین بیرون سوارشین بریم عروسی👏👏
این بنده خدا لحظه آخری درب طویله ها رو
میبنده و میدووه سوار مینی بوس میشه و میرن🏃🏃🏃🏃🏃
خدا به سر دشمن نیاره، بگو آمین
وارد تالار عروسی که میشه میبینه کفش همه خانما تق تق صدا میده ولی کفش این صدا نداره و میچسبه به سرامیکای کف
که ناگهان شوک میشه و سکته ناقص میکنه😂😂😂بعله دوستان، کفش پر از پهن و تالار مجلل عروسیو ،نظامیان عزیز منطقه و جمعیت شگفت زده😅😅😅😅
#خاطرات_بامزه
داييم با خانواده اومدن خونه ما مهموني
بعد يهو از اين وانت ها صداش اومد ك أهن ميخريم پلاستيك ميخريم...
منم ب پسر داييم ك ٦ سالشه گفتم امير ببرم بفروشمت؟؟
يهو يه نگاه عميق ب من كرد گفت بريم شايد تو رو خريد اما بهت قول نميدم ك بخرتت اما من سعي ميكنم توي غراضه رو بهش بندازم
تو عمرم اينجوري ضايع نشده بودم بچه ك نيستن گودزيلان ...البته بلانسبت گودزيلا. والا
#خاطرات_بامزه
مراسم خاکسپاری عموم بود . قبر بغلی کنار قبر عموم خالی بود. نوه عموم یه پسر تپلیه تو دست و پا و لای اون همه جمعیت افتاد تو قبر بغلی
هی داد میزد بابابزرگ غلط کردم غلط کردم منو نبر مداح و کل جمعیت زدن زیر خنده جنازه عموم رو ول کردن رفتن بچه رو در بیارن 😅😅😅😅 😄😄😠😠😠😠😠😄😄😄😄
#خاطرات_بامزه
یه بار سر زنگ ریاضی بودیم
اقای ص اومد یه ۷ بنویسه شبیه کلاغایی که بچه بودیم میکشیدیم
اون شکلی ۷نوشت
من اومدم بگم عه ما بچه بودیم از این کلاغا میکشیدیم
با صدای بلند گفتم:
ما کلاغ بودیم این جوری بچه میکشیدیم
من:ِD
اون روز اشکه بچه ها از خندیدن به سوتی من دراومده بود😂😂😂😂😂😂
خدایا منو از این بچه ها و مدرسه نگیر
آمیـــــــــــــــــــن
#خاطرات_بامزه
سلام دوستان گل گلاب🌺🌺
منم بانوی فروردین🌸🌸
من با دختر عمه شوهرم خیلی رفیق شده بودم 💖💖و حسابی رابطمون گرم گرم🔥🔥🔥🔥🔥
آقا این میخواست شوهر کنه🥳🥳🥳👩❤️💋👨 به من گفتن یکم نصیحتش کن درس یادش بده👨🏫
آقا چشمتون روز بد نبینه😫😫😫😫
همچین جو بزرگتری و استادی و باتجربگی منو تسخیر کرد😅😅😅😅فکر کردم کسی ام..😅😅😅
گفتم ببین سمیه جووون زندگی بالا پایین داره..راحتی وسختی داره..باید طرفین گذشت داشته باشن یه چیزی که ازش میبینی زود ناراحت نشو گذشت کن.منا ببین،همین احمد وقتی ناراحت میشم ازش،میگم جهنم گور عمش😬😬😬😬
دِ لعنتی،چرا نمیفهمی چی میگی، مامان این عمش میشه🥴🥴🥴حرف نزنی میمیری😵💫😵💫😵💫😵💫
من😬
سمیه جوون🤔🤔
عمش😑
نصیحت🤣🤣🤣🤣🤣🤣
درس زندگی😂😂😂😂😂
خلاصه نیاز به نصیحت داشتین در خدمتم..😆😆😆😆
منم بانوی فروردین
#خاطرات_بامزه
سلام و درود
منم بانوی فروردین🌺
خیلی سال پیش که تازه تلفن اومد بود روستای پدریم ☎️30سال پیش، داداش بزرگم زنگ میزنه خونه خواهر بزرگم و صداشو عوض میکنه و میگه سلام خانم،از مخابرات مزاحم میشم، آبجی منم خیلی با کلاس میگه بفرمایین در خدمتم💁♀️
داداشم میگه ،خانم ما میخوایم مخابرات رو بشوریم🌊🪣🧹، تلفنتون رو از پریز بکشین که نسوزه📢..🥁خواهرم سریع با یه چَشم مودبانه خداحافظی میکنی و فورا تلفن رو از پریز میکشه،ومیشینه یه گوشه..وبه شوهرش میگه که آقای مخابراتی چی گفته..🎤
گفتن همانا و ترکیدن بمب خنده همان🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
آخِی 🥺..آبجی بیچارم مدتها سوژه بود😅😅😅😅
خواهرم خیلی خانم زبل و تند و فرزی هستش 🏃♀️🏃♀️🏃♀️.وقتی تصور میکنم چطوری حمله کرده سمت پریز و دوشاخه تلفن🤺🤺،میمیرم از خنده😅
داداشم🤨🤨🤨
آبجیم☹️☹️☹️
مخابرات شسته شده😆😆😆😆
شوهر خواهرم😂😂😂😂😂
#خاطرات_بامزه
سلام.به همه دوستان گلم🌺
منم بانوی فروردین🌸
من یه خواهر زاده دارم که الان15سالشه🙋
وقتی کوچیک بود یه 3..4 سالش بود 👼خیلی تی تیش مامانی و سوسول بود🤴
یه روز خواهر زاده های دیگم که 15 یا 16 ساله بودن و این پسر خاله کوچولو رو خیلی
دوست میداشتن 💖💖💖،، این سوسولو برمیدارن میرن استخر..🌊🌊
وارد آب که میشن،آقای تی تیش مامانی 3،4ساله، وسط آب بلند میگه،وااااای🙄🙄🙄
بقیه با عجب میپرسن چی شده؟؟🤔🤔🤔
که آقای تی تیش مامانی با زبون کودکانش
میگه وای آب لَف تو شولتم🤣🤣🤣🤣
توجه کنید دوستان" آب رفت تو شورتم"
نمیدونسته خیس میشه😅😅😅
همه ملت داخل استخر از خنده منفجر میشن الان 10سالیه چ بازار خنده ای داریم ما
😅😅😅
#خاطرات_بامزه
سلام دوستان
منم بانوی فروردین
یادم به یه خاطره افتاد مال 40 سال پیش
واای..خاک تو سرم.🤭..بچه مردم چقد ترسید🙈🙈
من 5 سالم بود.2تا برادر بزرگم و پسر همسایمون که حدود 16 ساله بودن وخواهر که 7 سالش بود .خونه ما بودیم..بزرگترا هم رفته بودن جایی شام دعوت بودن..نذریهای محرم بود
آقا جونم براتون بگه..داداشهام منو خواهرمو سوار گردنشون کردن🤣🤣🤣 و دوتا چادر نماز سفید از مامانم و مامان همون پسر همسایه انداختن سرشون..چقد دراز شده بودیم.،رفتیم تو کوچه و پسر همسایه هم از جلو میرفت،یهو یکی دیگه از پسر همسایه ها رو توی تاریکی دیدیم،پسر همسایه با یه لبخند خبیثانه الکی شروع کرد دویدن وجیغ زدن که روووح...رووووح..،و دِ بدووو...😱😱😱😱
وای اون یکی پسر همسایه بیچاره اینقد جیغ زد وتا خونشون دوید..ما هم سریع فرار کردیم
فرداش شنیدیم حالش بد شده بردنش بیمارستان🤒🤒🤒
.خدا منو مرگ بده😅
ولی یادم به قد دراز داداشهام که میوفته
میمیرم از خنده.😅😅😅.
کلی روانشاد میشم😊😊😊
خدا مارو ببخشه
این یه راز 40 ساله س😂😂
#خاطرات_بامزه