بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
پیرمرد نفس نفس زنان خودش را به خیمه ای در وسط صحرا رساند. مردی بیابانگر با خانواده اش و سه چهار تا شتر در وسط بیابان خیمه زده بودند.
وقتی پیرمرد به آنها رسید هوا تازه تاریک شده بود. آن ها به رسم مهمان نوازی، از او پذیرایی کردند اما دیدند لحظه به لحظه حال پیرمرد بد می شود و آرام و قرار ندارد.
مرد که سر و وضع آفتاب سوخته و بیابانی ای داشت، کاسه آب را به پیرمرد داد و گفت: شما باید حدودا بالای صد سال عمر داشته باشید. درسته؟
_ درسته، اما شما از پنجاه کمتر دارید.
_ بله... اینجا... وسط بیابون...
_ گاهی به بیابان میام. سرورم موسی هم بیابان گرد بود ـ
_یهودی هستید؟
_ مگه تو موسی رو میشناسی؟
_ شنیدم. موسی هم با نگرانی و نفس نفس زنان و بدون زاد و توشه به بیابان میرفت؟!
پیرمرد فهمید که آن مرد متوجه اوضاع حساس او شده. کاسه آب را سر کشید و می خواست بلند بشود و برود که مرد گفت: دستپاچه نشو! این جا جز ما کسی پیدا نمی کنی. اگه خوراک مار و مور صحرا نشی، اما از تشنگی و شِن و تنهایی می میری.
پیرمرد عصایش را زمین گذاشت و ناامیدانه به نقطه ای خیره شد. پس از چند لحظه، زیر لب و با حسرت گفت: همه را کشتند! حتی اجازه ندادند که من دو سه تا کتاب بردارم. چنان حمله کردن که همه پا به فرار گذاشتند. و الا اگه مونده بودیم، قلعه رو رو سرمون خراب می کردن.
همین طور که می گفت صورت و چشمانش قرمز و برافروخته می شد و همه ی صحنه هایی را که دیده بود از جلوی چشمانش عبور می کرد.
مرد نزدیک تر نشست و با تعجب پرسید: کی به شما حمله کرد؟
مرد با خشم جواب داد: علی!
مرد با تعجب پرسید: علی؟! مطمئنی؟!
پیرمرد گفت: ما این جنگ و قلعه مون رو به محمد نباختیم، به علی باختیم.
مرد پرسید: کدام جنگ؟! کدام قلعه؟!
پیرمرد با معجونی از خشم و نفرت و ناراحتی و بغض فریاد کشید:«خیبر»
ادامه... 👇
⛔️ دوازده سال قبل
-چرا دیروز نبودی؟ کلی منتظرت شدم.
-نشد کارای خونه مونده بود اگر میآمدم مادرم دست تنها میماند.
-حیف شد. کلی چیزای جدید یاد گرفتم دوست داشتم تو هم باشی.
-کلی غصه خوردم نیست که بنده خدا پیر شده میترسم از دستمون بره و بشه حسرت.
-دقیقاً ماشاالله نود سال عمر کرده دیروز همش از تو میگفت.
-چطور؟ چی میگفت؟
-یه شعر بسیار قشنگ دربارهات گفته بود وقتی دید نیومدی فی المجلس عوضش کرد و اینقدر قشنگ شد که هم خودش گریه کرد هم من.
-راست می گی؟ آخی. کاش بودم. زن عادی و معمولی نیست. حیف شد که از پیش ما رفت.
- امان از یهود. امان از شر فتنه یهود که تو هر قوم و قبیلهای افتاد، دیگه رنگ و روز خوش به چشمشون نمیآد.
- از وقتی متوجه شد که داییها و دو سه تا از عموهام با یه عده یهودی از خدا بی خبر مراوده دارند، قید همه رو زد و رفت.
- اونا هم قید این زن را زدهاند و الا این زن اگر تو هر قوم و قبیلهای بود رو سر می بردنش.
- هم شاعر باشی، هم حکیم، هم تاریخ رو بشناسی. راستی درباره من چی گفت؟ بگو...
- آهان.. گفت حیفه این دختره که مجبوره با گله و گوسفندان به چراگاه بره. میگفت این دختر، جواهره. میگفت باید دستاش به جای کارهای روزمره، به تحصیل و سواد و شعر و ادبیات و حکمت مشغول باشه. میگفت حیفه این دختر که به جای هوش و درایتش، شجاعت و تیراندازی و سوارکاریش به چشم می آد.
- یه بار هم این حرفا رو به خودم زد. می دونم. اما چه می شه کرد؟ مرگ مثل تو این قدر...
- راستی فاطمه! استاد دو تا چیز هم درباره یهود گفت؛ بذار تا یادم نرفته بهت بگم!
- بگو حکیمه! بگو ... اینا خیلی مهمه!
- گفت روزی می رسه که من نیستم اما بچههای شما جلوی فتنه یهود می ایستن. گفت اون روز دور نیست اما شماها خواهید دید که فتنه پسرانه زنان یهودی راه می افته و پسران زنان ما جلوی اونا قد علم می کنن. مخصوصاً بچههای حکیمه و فاطمه.
فاطمه حالش دگرگون شد. با شنیدن این کلمات از دهان حکیمه، هم گریهاش گرفته بود و هم در پوست خودش نمیگنجید. حکیمه که متوجه حال خاص فاطمه شده بود گفت: دقیقاً منم دیروز، حال الان تو رو داشتم. ولی اینقدر از تو تعریف کرد و حالش گرفته بود که چرا نیومدی که حد و اندازه نداشت.
فاطمه اندکی صورتش را تمیز کرد و از حکیمه پرسید: گفتی دو تا چیز درباره یهود! دومیش چیه؟
حکیمه: آهان. گفت کاری که بچههای شما میکنند رافع مسئولیت از شما نیست و شما هم باید به وقتش...
فاطمه در چشمان حکیمه زل زده بود و سرش به آرامی تکان داد. مثل شکارچی ماهری که فرمان به او ابلاغ شده و باید منتظر وقت مقرر بماند.
⛔️ یکی دو سال گذشت...
آن بانوی بزرگ و گمنام از دنیا رفت و حکیمه و فاطمه را یتیم کرد. مادرشان نبود اما حق مادر معنوی به گردن آنان داشت.
وقتی حکیمه و فاطمه در ابتدای جوانی و یا به عبارت بهتر در اواخر نوجوانی او را از دست دادند، روزی با هم تنها و در دشت با گوسفندان پدر فاطمه قدم میزدند و گفتگو میکردند؛
-حکیمه ما نباید متوقف بشیم. اگه همین جوری بگذره و سرگرم چاندن بز و گوسفند بشیم، ممکنه هیچ وقت به حرفی که استاد زد نرسیم.
-درسته. منم همین دغدغه رو دارم.
-حکیمه! تو دو سال از من بزرگتری. مطالعاتت و اشعار و دانش تو از من بیشتره. من به پدرم خیلی وابستهام. با اینکه برادر و خواهر دارم اما بابام ترجیح می ده که کارهاش رو بیشتر به من بسپاره تا اونا.
-خب حق داره. امانتداری و شجاعت و حس و حال تو لنگه نداره. به خاطر همین من یه پیشنهاد دارم.
-چه خوب! بگو.
-تو استادم باش. اگه با این کلمه راحت نیستی، می خوام خواهر بزرگترم باشی و از حالا تا وقتی از هم جدا شدیم به من شعر و حکمت درس بدی.
-فاطمه تو دختر عجیبی هستی. یه ذره غرور و خودخواهی در تو نیست. درسته سن و سالم از تو بزرگتره اما همیشه من از تو یاد میگیرم.
-تعارفات رو بذار کنار. ازت خواهش میکنم قبول کن!
-باشه اما...
همان لحظه حکیمه چشمش به گلهای خورد که از کنار آنها میگذشت و یک دختر چوپان با آنان بود.
-این چرا اینجوری و با این شکل و قیافه اومده صحرا!
-راعیه اس دیگه! کارش همینه تا از خونه می زنه بیرون، این شکلی می شه.
-راعیه از اول یه جوری بود. اینقدر با مردا راحت بود که ما خجالت میکشیدیم.
-ولش کن. حکیمه پس از فردا شروع میکنیم. باشه؟
-باشه. توکل بر خدا.
ادامه دارد...
کتاب #قبیله_عصیان
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
2.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستانی جالب از
تاثیر باور و افکار تو زندگی..👌
🗣دکتر سعید عزیزی
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین کار موقعی که بچه ها سر کله هم میزنن.😂😂
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻قسمتی از تاریخ زندگانی امام سجاد در مجالس کوفه و شام و بعد از آن
_ مکالمه حضرت با ابن زیاد که باعث شد ابن زیاد دستور قتل حضرت را بدهد
_ خطبهی طوفانی امام سجاد در شام که ورق را برگرداند
_ شروع دوران دوم امامت از زمان امام سجاد
بخشی از جلسه ۲۸اُم دوره چهارده معصوم استاد رجبی دوانی
#شهادت_امام_سجاد علیه السلام
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوم
فاطمه وقت را غنیمت شمرد و از همان ساعت، بحث و شعر و ادب و حکمت را با حکیمه به طور جدیتر آغاز و دنبال کردند. هر روز نمیشد اما وقتی به هم میرسیدند چند ساعت گفتگو میکردند. مخصوصاً از حرفهای استادشان، آن بانوی پیر و حکیم یاد میکردند و همیشه از نفوذ و رفت و آمد یهود به قبیله و اقوام و اطرافیانشان رنج میبردند.
بحث آنها که جدیتر شد، فکری به ذهن حکیمه رسید.
-خواهر!
+جان خواهر!
-تو خیلی شجاعتر از من هستی. مردها و حتی بزرگترها جرئت نگاه چپ کردن به تو ندارند. مخصوصاً اگر جدیتر از حالات معمولی باشی.
+ قبلاً هم گفتی. چیزی می خوای بگی؟
- می خوام بگم من مثل تو نیستم. خیلی معمولی ام. احساس میکنم بیشتر باید روی پاهای خودم تکیه کنم. من هنوز گاهی از تاریکی و شب و این چیزا میترسم. باید بیشتر جرئت و جسارت به خرج بدم. چه کار کنم به نظرت؟
+ روحیه شعر و حکمت و دانش تو درباره اسلام و حساسیت و اطلاعاتت درباره یهود، شاید به خاطر این باشه که مثل من دنبال کارای سخت و مردونه نبودی. اینکه بد نیست. خیلی هم خوبه.
- خوبه اما تا جایی که... به نظرم کسی که دلش دریا تر و بزرگتر باشه و کارایی مثل تو بلد باشه، حتی حرف و دانش و اثرش هم بزرگتر و جسورانه تره. آدم تا خودش شجاع و دلیر نباشه، نمی تونه بچههای دلیر و به قول استاد،«نسل یهودستیز» تربیت کنه. همه چیز که به علم و سواد نیست.
+ الان به نظرت کاری می تونم بکنم که خیالت راحت بشه؟
-شک نکن که می تونی!
+ چکار کنم؟
- به من تیراندازی و دویدن و سوارکاری یاد بده! من دقت کردم و دیدم هر دختری که تیراندازی و دویدن و سوارکاری بلده، دل و جیگر بیشتری نسبت به بقیه داره.
+حکیمه تو خیلی حیفی برای این کارا!
-اگه چیز بدی بود، شک ندارم که تو سراغش نمیرفتی و آموزش نمیدیدی.
+من علاقه زیادی به رزم دارم. پدرم و عموهام و جدّم و بقیه کس و کارم اهل رزم و جنگ بودند. خب طبیعیه که تو همچین خانواده ای حتی دخترشونم مثل خودشون بشه.
-متوجهم. حتی دوران استاد خدابیامرزمون هم شعرهایی که میگفتی بیشتر حماسی و جنگی بود.
+ اما علاقه تو... نمی دونم... بیشتر انگار به خاطر...
-فاطمه جان! به خاطر هر چه که هست، باید یاد بگیرم. همیشه که ما کنار هم نیستیم. اگه الان با تو یاد نگیرم، دیگه یاد نمیگیرم.
+ من حرفی ندارم. ولی باید تو صحرا باشه. حتی با شمشیر و اسب کسی دیگه نمیشه یاد گرفت.
- حواسم هست. نظر خودمم همینه. جلوی چشم خانوادهها برای هیچ کدوممون خوب نیست. اسب و شمشیر جور میکنم.
+ یه چیز دیگه هم بگما؛ اگه سوارکاری و تیراندازی و این چیزا یاد گرفتی، از حالا منتظر تغییر طبع و مسیر اشعارم باش.
حکیمه لبخندی زد و گفت: آمادهام. اگه قرار باشه بچههای ما با یهود بجنگن و صف اول وایستن، با مادرای حساس و ترسو و شاعران احساسی جور در نمی آد.
+ به خاطر همین هوش و آینده نگری که داری، اسمت بهت می آد.
-اما اسم تو قشنگ تره. هم بیشتر به دل می شینه و هم ناخودآگاه آدم دلش می خواد بیشتر دوستت داشته باشه.
+ قول بدیم که هیچ کدوم در کاری که از هم می خوایم کم نذاریم؟
-قول میدم. قولی از قول مردها مردانهتر.
+ منم قول میدم. قولی که بعداً مردها از روی اون قول به هم قول بدن.
جنسشان جور شد. هم علم و حکمت و ادب و شعر و هم تیراندازی و دویدن و سوارکاری و مشق شجاعت.
ادامه... 👇