کتاب: #بزرگ_مرد
شهید طلبه
مدافع حرم حضرت زینب "س"
جاوید الاثر: #محمدامین_کریمیان
یاحسین
مداحی کار همیشگی اش بود صبح که از خواب بیدار میشد یا خودش مداحی میکرد و یا مداحی گوش میداد. صبحها با صدای مداحی و یا حسین یا حسین های محمد امین برای نماز بیدار میشدم.
راوی:برادرشهید
کتاب: #بزرگ_مرد (ص ۱۶)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
ادب و احترامش فقط نسبت به من و پدرش نبود نسبت به دیگران هم همین طور بود. برای یک مراسمی قرار بود امین مداحی کند. یادم هست از شب تا صبح تمرین کرد و آنها را نوشت. صبح هم با چفیه و سربند آماده شد برای رفتن به مجلس.
وقتی به مجلس رفته بود یکی از اهالی بلندگو را از امین گرفته بود و گفته بود: "من خودم مداح آوردم. شما نباید مداحی کنی".
هر کسی جای امین بود یا قهر میکرد یا اعتراض میکرد و جوابی میداد. ولی آن روز امین نه اعتراض کرده بود و نه مجلس را ترک کرده بود. مثل بقیه مردم نشسته بود پای مجلس عزاداری بدون کوچکترین اعتراض یا بی احترامی.
کتاب: #بزرگ_مرد(ص ۱۶)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
مثل بچه های دیگر نبود که به چیزی علاقه زیاد داشته باشد. بعضی وقتها به مادرش می گفتم:<این بچه چرا اینجوریه؟ نه به لباس خاصی علاقه داره ، نه به ماشین خاصی ، نه به هیچ وسیله دیگه...>.
اصلا نگاهش به این مسائل دنیایی نبود. فقط به معنویات علاقه نشان میداد. مادرش به زور این بچه را میبرد برای خرید لباس. وقتی هم می رفت، داخل مغازه می شد و از بین مثلاً ۵ مدل لباسی که وجود داشت، ارزانترین را انتخاب میکرد.
کتاب: #بزرگ_مرد(ص ۲۰)
شهید: #محمدامین_کریمیان
📚 @siyahe
وقتی از قم می آمد خانه، به محض تمام شدن غذا، مشغول جمع و جور کردن سفره می شد، ظرفها را میشست، خانه را جارو میزد و پله ها را تمیز میکرد.
میگفتم:<امین جان شما اینکارهارو نکن، خودم انجام میدم.> میگفت:< نه مامان اینها وظیفه منه.>
حتی حاضر بود سرویس بهداشتی را تمیز کند؛ یک بار به او گفتم:<عزیزم شما سرباز امام زمانی، خوب نیست این کارها را انجام بدی.>گفت:<چرا مادر من توی مدرسه این وظیفه را به عهده گرفتم. مشکلی نداره.>
از این حرف ناراحت شدم گفتم این همه کار هست شما چرا این کار را به عهده گرفتی؟ گفت:<این افتخار من که هرجوری شده به سربازای امام زمان خدمت کنم.>
کتاب: #بزرگ_مرد (ص ۳۰)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
می خواست برایم از بهترین کسی که دوست دارد بگوید. من فکر کردم حالا من یا پدرش را اسم میبرد ولی گفت:<مامان!من امام حسین رو خیلی دوست دارم.> راست میگفت وقتی از تلویزیون روضه امام حسین پخش میشد زار زار گریه میکرد. آنقدر زیاد که من دیگر طاقت نمیآوردم اشکهایش را ببینم و سریع تلویزیون را خاموش میکردم. توی هیئت و مجالس روضه هم همینطور بود.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص ۳۳)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
من می توانم بگویم تمام فکر و ذکر و الگوی محمدامین شهدا بودند. این را میشود از فضایی که در حجرهاش درست کرده بود فهمید.
جملات شهید آوینی و شهید چمران را نوشته بود و بالای سرش روی دیوار نصب کرده بود؛ و این به معنای این است که من میخواهم به این حرفها عمل کنم. توی اتاقش که وارد میشدی رنگ و بوی شهدا را حس می کردی؛ پلاک، چفیه تزیینات حجره و کتابهایی که در حجره داشت ، این حس را ایجاد میکرد.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۳۴)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
مکانی را انتخاب کرده بودیم برای خلوت کردن با شهدا و اسمش را <مقرالشهداء> گذاشته بودیم. نیاز به یک نمایشگر داشت. وسیلهای که بتوانیم با آن کلیپ و عکس های شهدا را پخش کنیم. چند نفر از بچه ها بسیج شدیم برای اینکه پول تهیه کنیم. به هر دری زدیم نشد. از دوست ، آشنا و مسئول هر کسی را به ذهنمان میرسید پیگیر شدیم ولی جور نشد.
آخرین کاری که انجام دادیم این بود که رفتیم سراغ روزه استیجاری. سه سال روزه استیجاری گرفتیم و پخش کردیم بین بچه ها قرار شد هر کدام ۱۵ روز روزه بگیریم و پولش را برای خرید نمایشگر هزینه کنیم.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۳۴)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
تکه هایی از سیاهه
مکانی را انتخاب کرده بودیم برای خلوت کردن با شهدا و اسمش را <مقرالشهداء> گذاشته بودیم. نیاز به یک نم
یعنی میخواهم به اینها عمل کنم...
جملات شهید آوینی و شهید چمران را نوشته بود و بالای سرش روی دیوار نصب کرده بود؛ و این به معنای این است که من میخواهم به این حرفها عمل کنم. توی اتاقش که وارد میشدی رنگ و بوی شهدا را حس می کردی؛ پلاک، چفیه، تزئینات حجره و کتابهایی که در حجره داشت این حس را ایجاد میکرد.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۳۴)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
تکلیف مداری و اخلاص
از سال سوم جمع چهارـپنج نفرهی ما شکل گرفته و تقریباً همه جا با هم بودیم. یادم هست همان سال پای ما به خادمیشهدا در ایام اردوی راهیاننور باز شد. راهیاننور و یادوارههای شهدا که میرفتیم کارها بین ما تقسیم میشد: طراحی صحنه و تهیه وسایل و هماهنگی و نورپردازی و هر کاری که لازم بود تا برنامه اجرا شود.
خیلی جالب بود. حتی وقتی کم ارزشترین کارها را به امین محول میکردیم، به بهترین شکل انجام میداد و اعتراض نمیکرد. شاید در برنامه خادمی شهدا به هرکسی می گفتیم جارو کردن و تمیز کردن با تو باشد به این راحتی قبول نمیکند ولی کافی بود همین را به امین بسپاریم. میگفت:«عشق است!»
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۳۵)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
اوج یک علاقه...
و ماجرای عجیب یک عکس!
بعدها وقتی به گلزار شهدا میرفتیم به واسطه آشنایی که با شهدا داشتیم، پیش میآمد که دوستانمان همراهمان میشدند و مزار شهدا را به آنها معرفی میکردیم. جالب بود که یکی دو بار پیش آمد که امین، مزار شهید امیر حاجامینی را به دوستانش معرفی میکرد و میگفت: «من این شهید راخیلی دوست دارم.» ما فهمیده بودیم یک اُنس و علاقهای بین امین و شهید حاجامینی برقرار شده ولی فکر نمیکردم اینقدر عمیق باشد. به عنوان مثال دیده بودیم که عکس پسزمینه لپتاپش را شهید حاجامینی گذاشته بود یا تحقیق کرده بود و فهمیده بود که شهید حاجامینی بیسیمچی لشکر ۲۷ محمد رسول الله بوده.
اوج همهی این علاقهها یک هفته قبل از شهادت امین معلوم شد. وقتی که عکس پروفایلش را عوض کرد و تصویر شهید حاجامینی را گذاشت. وقتی هم که شهید شد آن عکسی که از او منتشر کردند، شباهت زیادی به تصویر پس از شهادت شهید حاجامینی پیدا کرده بود و در فضای مجازی این تشابه خیلی جلوه کرد و بین مردم دستبهدست شد.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۴۰)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
وقتی بقیه ندارن...
وقتی ملبس شده بود لباّده داشت.از لباس هایی است که نسبت به دیگر لباسهای روحانیون گرانتر تمام میشود. با اینکه لبّاده داشت ولی خیلی از آن استفاده نمیکرد. دلیلش را که میپرسیدیم میگفت: «خیلی از بچههای مدرسهمون از این لباسها ندارند. دلم راضی نمیشه وقتی بقیه ندارن من بپوشم.»
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۴۸)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
یک دعا را فاکتور بگیر!
در یکی از مناطق شیراز تبلیغ رفته بود. شب اول منبر مثل همیشه برای سلامتی حضرت آقا دعا کرده بود. هیئتامنا بعد از منبر گفته بودند که: «ما اینجا رسم نداریم برای حضرت آقا دعا کنیم. شما هم از شبهای بعد این کار را نکنید.» امین قاطع گفته بود: «من به تشخیص خودم منبر میرم. شما نمی تونید به من بگید دعا کنم یا نکنم.» دوستانش گفته بودند که این مسجد پول زیادی به عنوان هدیه به روحانی میدهند. این ده شب یک دعا را فاکتور بگیر، اتفاقی نمیافتد؛ گفته بود: «این پولها اصلا برای من اهمیتی نداره و اگه قراره برای گرفتن پول، برای حضرت آقا دعا نکنم، همون بهتر که اصلاََ تبلیغ نکنم و منبر نرم.» بعد هم از آنجا آمده بود علامرودشت. جایی که کمتر کسی حاضر بود برای تبیلغ برود.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۵۳)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
دور این بنده خدا رو خط میکشم...
ولایتفقیه و بحث رهبری برای امین یک خط قرمز بود. به یاد دارم یک بار امین با ناراحتی آمد و گفت: «فلانی همچنین نظراتی در مورد رهبری داره و این حرفها رو زده.» این بنده خدا کسی بود که تا دیروز با هم رفیق بودیم و نشست و برخاست داشتیم. امین گفت: «من دیگه از امروز دور این بنده خدا رو خط میکشم.» بعد از آن هم، یککلمه با او هم صحبت نشد.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۵۴)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
از قم که برمیگشت خانه...
از قم که میآمد مدت زیادی اینجا نبود، ولی از همین زمان استفاده میکرد تا باری از روی دوش ما بردارد. پلهها را میشست، طی میکشید، جارو میزد، پتو ها را میبرد داخل حمام میشست؛ به مادرش میگفت: «اینها سنگینه شما نمیتونی.» سنگ تمام میگذاشت. کارهایی انجام می داد که امروز پسر ها کمتر انجام میدهند.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۵۵)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
زیارت عاشورا
به زیارت عاشورا خیلی توجه داشت. شاید بتوان گفت هر روز زیارت عاشورا میخواند. بعضی از مستحبات را شاید گهگاه انجام میداد، ولی این یک مورد خاص را هر روز انجام میداد. مثلاً پیادهروی تا جمکران، نماز شب و زیارت حضرت معصومه را انجام می دادیم ولی نه صورت مستمر و همیشگی. ولی زیارت عاشورا همیشگی بود. اینقدر که اگر یک روز نماز صبحمان قضا میشد، وقتی قضای نمازش را میخواند پشت سرش زیارت عاشورا هم می خواند.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۵۶)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
یک ماه توسل
یک ماهی که من زودتر از امین به سوریه رفتم و امین اینجا تنها بود به قول دوستان و اساتید، امین ساخته شد. در این یک ماه، دیگر خبری از خندهها و شوخیهای هر روزه نبود. خبری از شیطنتهای سرکلاس نبود. خبری از پیاس نبود. در این یک ماه تقریباََ هر شب در تماس بودیم. در این تماسها از صدایش معلوم بود که غمی بزرگ در سینه دارد. یکی از اساتید میگفت ما در این یک ماه هر روز گریههای امین را میدیدیم و میشنیدیم. در این یک ماه کار اصلیاش گریه و توسل بود؛ و با همین کارها بود که ساخته شد.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۶۰)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
دَم بگیرید...
امین چون روحیه و توان مداحی داشت از هر فرصتی در این زمینه استفاده میکرد. شعری بود که حالت رجزخوانی داشت. این را به بچههای یگانش یاد داده بود؛ دستهجمعی در حال پیادهرویهای دوره آموزشی این شعر را میخواندند:
علوی میمانم ، مرتضوی میمیرم
انتقام حرم زینبو من میگیرم
حسنی غیرتم و حسینی آئینم من
پای ناموس حسین شاهرگمو میدم من
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۶۴)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
بدون نشونی...
عکسهای امین را که نگاه کنید، همیشه یک پلاک دور گردنش هست. پلاکی که تا شب شهادت هم گردنش بود. این پلاک برای یکی از بچههای افغانستانی بود. کسی که به قول امین خیلی علیه السلام نبود؛ یعنی اهل خلاف و شیطنت و بازیگوشی بود. به عنوان مثال ورقبازی میکرد و اهل نماز و عبادت هم نبود.
امین تعریف میکرد که هر وقت من وارد جمع رزمندهها میشدم این مسخره میکرد که: «دوباره این شیخه اومد»؛ و از ما کناره میگرفت.
من برای اینکه طرح رفاقت با او بریزم سعی کردم مثل خودش رفتار کنم. هر جا میرفت همراهش میرفتم و به لطیفههایی که میگفت مثل خودش میخندیدم و خلاصه مقدسمابانه رفتار نمیکردم و به کارهایش ایراد نمیگرفتم. آرام آرام با من رفیق شد.
من هم از این رفاقت استفاده کردم و شروع کردم از ماجراهای صدر اسلام گفتن. از پیامبر گفتم. از حضرت علی گفتم. از حضرت زهرا گفتم. این بنده خدا از بین تمام حرفهایی که زدم با حضرت زهرا ارتباط خاصی برقرار کرد. آرام آرام جوری شد که وقتی روضه حضرت زهرا خوانده میشد از خود بیخود میشد.
یک شب قبل از عملیات آمد پیش من؛ پلاکش را انداخت گردن من و گفت: «این مال شما.» گفتم«الان عملیاته، پلاک باید گردنت باشه!» با حالت خاصی گفت: «خودت روضه حضرت زهرا میخوندی و میگفتی که حضرت قبر نداره، وقتی حضرت زهرا نشونی نداره، خیلی زشته اگه من قبر و نشونی داشته باشم.» از این جمله جاخوردم، گریهام گرفت، ناخودآگاه او را در آغوش گرفتم و خلاصه راهی خط شد و رفت که رفت. در پیگیریهایی که ما کردیم فهمیدیم که مفقود شده و همانطوری که دلش میخواست بدون نشانی به شهادت رسیده.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۶۸)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
حرف و حدیث پشت سر مدافعین
حرف و حدیث پشت سر بچههایی که برای دفاع از حرم به سوریه میروند زیاد است. خیلیها دم از این میزنند که اینها برای رفتن به سوریه پولهای زیادی میگیرند ولی من به عنوان پدر شهید به شما بگویم که کسی به ما پول از این بابت نداد. من حتی خرج رفت و برگشت امین به سوریه را خودم میدادم. پول تو جیبی هم برایش می گذاشتم برای مواقعی که لازم داشت.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۷۲)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
فقط به خاطر مادر
وقتی برنامهی رفتنش جفت و جور شد گفتم: «امین جان! تو بری من چیکار کنم؟ من تو رو یه دل سیر ندیدم پسر.» به خاطر همین حرف بود که یک هفته مانده به رفتنش، از قم آمد خانه. با اینکه کلی کارهای روادید و آمادهشدن و کلاس توجیهی داشت ولی به خاطر من آمد بَهنَمیر.
شهید سعید بیاضیزاده کارهای روادید و اعزامشان را انجام میداد. قرار بود با هم اعزام شوند. خبر دادند که برای کلاس توجیهی حتماً باید باشد. امین به سعید گفته بود: «من حتماََ باید اینجا بمانم. شما خودت بهجای من برو کلاس!» تمام این ها به خاطر یک حرفِ من بود وگرنه کار خاصی نداشت اینجا.
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۷۳)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
رسم همسایگی
خیلی برای رفتن عجله داشت. با اینکه ساعت پنج عصر پرواز داشتند ولی صبح زود میخواست حرکت کند. گفتم: «حالا کو تا ساعت پنج؟ چرا اینقدر عجله میکنی؟» گفت: «اول باید برم قم. بعد دوباره برگردم تهران برای پرواز.» گفتم «مگه قم چه خبره؟» گفت: «من ده سال کنار حضرت معصومه بودم. الان نباید برم ازشون خداحافظی کنم؟ بی خداحافظی برم؟»
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۷۴)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
رقصی چنان میانهی میدان...
شب آخری که برای عملیات میروند، دو طرف نیروهای سوری بودند و بچههای فاطمیون وسط.
امین هم با بچه های فاطمیون بود.
اینها به کمین میخورند و بین نیروهای مسلحین گیر میافتند. حالتی مثل نعل اسبی که آنها وسط قرار میگیرند و زمینگیر میشوند و به نوعی محاصره می شوند. به طوری که از دو طرف به سمت آنها تیراندازی میشود.
فرمانده عملیات از ناحیه کتف زخمی میشود. امین با چفیه مشغول بستن دست او میشود که در همین حین تیر دیگری به او می خورد و شهید میشود.
جانشین فرمانده که شرایط را اینطور میبیند فرمان عقبنشینی صادر میکند تا جان بچهها سالم بماند. ولی در آن بحبوحه هیچ کس جرأت بلند شدن از زمین را نداشته و همه درازکش روی زمین خوابیده بودند.
جانشین عملیات خودش تعریف میکرد که از قبل برایم سوال بود که چه لزومی دارد روحانی در خط مقدم و در عملیات شرکت کند؛ آن جا برایم ثابت شد که روحانی چه تاثیری میتواند داشته باشد. وقتی امین از جا بلند شد و در میان آتش دشمن شروع به رجزخوانی کرد: «ماشیعه حیدریم... ما بچههای علی هستیم... نباید بترسیم...» بعد بلندبلند شروع کرد به یا علی گفتن. آنقدر گفت که بچهها ترسشان را کنار گذاشتند و از زمین کنده شدند.
بچه ها از جا بلند شدند و یکی یکی شروع به تیراندازی کردند. وقتی تیراندازی شروع شد، راه برای عقبنشینی باز شد. نیروها در حال عقبنشینی بودند که تیر به زانو و قلب امین خورد و او را به قافله شهدا رساند.
جانشین فرمانده عملیات میگفت: «آن شب اگر امین بچهها را از زمین جدا نکرده بود، محاصره داعش کامل میشد و ما حدود ۱۶۰ نفر اسیر یا شهید میدادیم. در حالی که فقط حدود سه نفر از بچهها شهید شدند و این اثر حضور یک روحانی شجاع در عملیات بود.»
کتاب: #بزرگ_مرد (ص۸۱)
شهید: #محمدامین_کریمیان
@siyahe
تکه هایی از سیاهه
کتاب: #بزرگ_مرد شهید طلبه مدافع حرم حضرت زینب "س" جاوید الاثر: #محمدامین_کریمیان
تو کانال روی هشتگ بزنیم و یه کم با امین جان عشق بازی کنیم... #بزرگ_مرد #محمدامین_کریمیان