پرده اول: جوانش، قطعه قطعه بر خاک
#پنج_پرده_از_تحیر_حسین
آرام آرام بخوان و با حال #حسین همراه شو
از تحیر میخوایم بگیم
یجور سرگردانی
یه وقتایی آدم عزیزشو از دست میده و جگرش اتش میگیره و با گریه سبک میشه
بدترین
حالت وقتیه که از اوج مصیبت آدم حیران میشه. کلمه بیچاره یعنی فقط بشینی و بال بال زدن بچه یا داداشتو نگاه کنی. حین بیچارگی و حیرت معمولا همیشه به تکیه.گاه پناه میبریم. خدا نیاره روزی رو که بزرگمون بگه قلت حیلتی.. دیگه بریدم. دیگه راهی واسم نمونده
یاران نذاشتند تا وقتی حتی یکیشون زندهس خانواده امام جلو برن
ازشون کسی نموده بود که جوان رعنای حسین اذن سفر گرفت. پدر هرچند با کوه غم، ولی به رسم ایثار، درنگ نکرد و ابتدا جوان خود را به دل سی هزار مسلح فرستاد.
اکبر ایستاد. امام ناامید از بازگشت او، به قامت رعنایش نگریست و باران اشک از دیدگانش فرو ریخت.
#امام_حسین آشکارا دگرگون شده بود. ناچار و گریان سر به سوی آسمان برداشت و گفت خدایا تو شاهد باش... و از شباهت بیبدیل پسر با نبی گفت.
سپس رو به عمر سعد او را نفرین کرد که این بلا را بر او آورده است. بعد شروع به خواندن قرآن کرد
پس از سکوت پدر، پسر رجز را آغاز کرد و از شجاعت خود گفت
أَنَا عَلَى بْنُ الْحُسَين...
#علی_اکبر به قدرت بسیار اما با لب تشنه به دل دشمن زد. پس از اون بر سپاه دشمن تاخت و بسیاری از اونها رو به هلاکت
رسوند؛ به گونه ای که دشمن از کثرت کشتهشدهاش آشفته
شد
میدونید که خونریزی تشنگی رو بسیار زیاد میکنه. علی زخمهای زیادی برداشته بود
نزد پدر آمد و عرض کرد: «یا أَبَة! أَلْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنى... بابا.... تشنگی منو از پای درآورده و سنگینی سلاح ناتوانم کرده. آبی هست یا باز به جنگ ادامه بدم؟ بابا اونقدر شرمنده شد که اونو به زبون آورد و مهربون گفت..یا بُنَيَّ يَعِزُّ عَلى ... پسرکم سخته واسم چیزی بخوای و نتونم جواب بدم. اینجا بود که دردناکترین صحنه ها رغم خورد. حسین زبان پسرو به دهن چون چوب خشک خود گذاشت..یعنی بابا برو؛ من تشنهترم.
پسر نومید برگشت. به هر سو رو میکرد جمعیت انبوهی از او میگریختند یا به خاک می افتادند
مرّة ناجوانمردانه با نیزهاش از پشت بر او حمله کرد
علی اکبر از روی زین اسب افتاد و مرّة با شمشیر بر فرق آن حضرت زد و سرش رو شکافت
خون به شدت فوران کرد. اسبهای جنگی میدونستن که کی باید پیکر نیمه جون صاحبشونو برگردونند. ولی چیزی که عرشو لرزوند، همون پیاله خون سر اکبر بود. بد موقعی به
چشم اسب رفت.
اسب نابینا به خطا رفت و رفت وسط دهها هزار کفتار منتظر.
اكبر تنها بود. نتیجه رو میدونید. بگذریم. بدن دیگه زخمی نبود. قطعه قطعه. بود قطعه قطعه ی اصطلاحی نه! واااقعا قطعه قطعه ... اربا اربا ینی تکه تكه.. وقت خداحافظی رسید باباشو صدا زد «يا أَبَتاهُ السَّلامُ عَلَيْكَ هذا جَدِّي ... بابا خداحافظ... بخند بابا جدم رسول الله سیرابم کرد
حسین چون بازشکاری دشمنو به هم ریخت
خودشو رسوند و مبهوت قطعات بدن جوونش شد وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلى خَدِّهِ
دید اصلا نمیشه بغلش کرد😭
دید اصلا نمیشه بغلش کرد. ناچار گونه خودشو چسبوند به
گونه عزیزش. آنگاه فرمود: «عَلَى الدُّنْیا بَعْدَكَ الْعَفا» پس از تو اف بر این دنیا باد
علی تو بغل پدر جون داد؛ امامی که دوست نداشت گریشو دشمن ببینه، متحیر چنان های های گریه کرد که میگن تا اون موقع از ایشون کسی اون گریه رو ندیده بود
اما هنوز به تحیرش نرسیدیم. اومد جنازه رو بلند کنه؛ هرجا رو دست میزد جای دیگه متلاشی بود. بدنو بلند میکرد پا هنوز روز زمین
این نقاشی که در اسلایدها میبینید جرات نکرده واقعیت رو بکشه، مگه کسی میتونه تصور کنه که روی
بوم بیاره؟ حسین، متحیر نشسته بود...
پایان مصیبت این نبود
کسی که نباید صحنه رو میدید... دیگه میدونید کیو میگم... حسین میان هلهله و زخم زبان، صدای زن شنید.
خواهر بود
تو نباید میدیدی خواهر جان... نباید. عمه مستاصل خودشو به میان لشکر نامحرم زده بود. هنوز عباسی بود که لشکر جرات جلو آمدن نداشته باشه
زینب قطعات تکه تکه شدهی بدن علی اکبر زیبا رو دید. چند ثانیه مبهوت.. مات....
زانوان زینب خم شد😭
بانو بر
زمین
افتاد. حسین خواهر رو بلند کرد
پسر فاتح خیبر که اخر هم نتونست اکبر رو بازگردونه، صورتشو برگردوند سمت خیمه ها. متحیر فریاد زد... بگذریم...
پرده دوم: امشب
ــــــــــــــــــــــ
🍃 روزنوشتهای دکتر علی صدر
@siyasatbrotoush