eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
385 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷من زنده ام🌷 راستش بیشتر کتک خوردیم چون غافلگیر شده بودیم. احمد که فکر می کرد پشت یک کامیون نشسته، متوجه دعوا نشده بود و با سرعت کالسکه را می راند اما یکی از آنها یک سنگ برداشت و سر احمد را نشانه گرفت. یکباره احمد متوجه شد ما دو تا خونین و مالین گوشه ای افتاده ایم و آنها هم به سمت خودش می دوند. چند نفری افتادند به جان احمد و آخر کار کفش و کیف ما را هم به عنوان کالای تزئینی برداشتند و رفتند . من فیلم های گانگستری را دیده بودم. اما آن صحنه از آن فیلم ها دیدنی تر بود. آن روز به چشم دیدم که چطور چند بچه می توانند راهزن شوند. کاروان کوچک ما با تنها وسیله نقلیه مان که کالسکه ی حمید بود مورد دستبرد واقع شد. یکی از آنها کالسکه را از دست احمد کشید و فرار کرد. حمید توی کالسکه بود و ما با همه ی درماندگی می دویدیم تا اورا پس بگیریم. گرچه خیلی از ما دور شده بودند و امیدی نداشتیم که به آنها برسیم اما چیزی نگذشت که حمید را مثل یک بقچه از کالسکه بلند کرده و روی زمین پرت کردند و با کالسکه ای که سبک تر شده بود با سرعت هرچه تمام تر دویدند و دور شدند. آنها کالسکه را میخواستند، حمید به دردشان نمی خورد. از اینکه حمید را رها کردند خوشحال شدیم. او را در بغل گرفتم و با لباسهای پاره و خاکی در حالی که از بینی و دهان علی خون می آمد و لب من هم شکافته بود به سمت خانه ی آبجی فاطمه دویدیم. فاطمه و عبدالله با دیدن قیافه ی ما چهارتا وحشت زده شدند. عبدالله به سرعت ما را به بیمارستان رساند. سر احمد و لب من چند بخیه خورد و سه تا از دندان های شیری علی هم افتاد. سر و صورتمان را شست و شو دادیم و به خانه برگشتیم. با تلخی تاثیر این خاطره در روحم به استقبال مقطع دیگری از زندگی ام رفتم. بعد از اتمام دبستان ، وارد دوره ی تازه ای از زندگی ام شده بودم. در آستانه ی ورود به دوران ناشناخته ای که باید آرام آرام با کودکی هایم خداحافظی می کردم. مادرها زوردتر از هر کسی تغییرات روحی و جسمی دخترانشان را می بینند و می فهمند و حس می کنند. از اینرو، مادرم برای بزرگ شدن و قد کشیدن من تلاش می کرد تا زودتر مرا با الگوهای زنانه آشنا کند. اصرار داشت روزهای بلند تابستان به کاری و هنری مشغول باشم. به همین جهت من و زری و مادرم به ارایشگاه نغمه خانم رفتیم. او یکی از اتاق های خانه اش را به آرایشگاه تبدیل کرده بود. مادرم ما را به نغمه خانم سپرد و قرار شد آرایشگری را چنان یاد بگیریم که دیگه نیازی به ننه بندانداز نباشد. نغمه خانم می بایست درطول تابستان هفته ای سه روز و هر روز دو ساعت تمام فنون آرایشگری را به من و زری آموزش دهد. جلسه ی اول کارآموزی من و زری با آموزش مقدمات آرایشگری آغاز شد اما برای من و زری که وارد یک دنیای جدید شده بودیم همه ی شکل ها و حرف ها عجیب و جذاب بود. در آرایشگاه نغمه خانم کسی بیکار نبود. شاگردهای نغمه خانم هر کدام به کاری مشغول و مشتری ها نیز هر کدام درگیر بزک کردن خودشان بودند. یکی مو صاف می کرد، آن یکی مو فر می کرد. خلاصه هیچ کس زشت از در خانه ی نغمه خانم بیرون نمی رفت. مثل شعبده بازها که یک دستمال داخل کلاه میانداختد و یک خرگوش بیرون می آوردند، آدم هایی که وارد می شدند با یک رنگ و چهره می آمدند و موقع رفتن به یک شکل دیگر از خانه ی نغمه خانم خارج می شدن، همه قشنگ و راضی بیرون می رفتند. هنوز نیم ساعت به پایان کلاس آرایشگری مانده بود که در آرایشگاه محکم کوبیده شد; طوری که نغمه خانم با ترس و عصبانیت از جا پرید و در حالی که رنگ بر چهره اش نمانده بود گفت: اوه چه خبرده، مگه سر آوردین؟ مگه این خونه صاحب نداره؟ در حالی که زیر لب غرولند می کرد برای باز کردن در به بیرون رفت. در که باز شد فریاد رحیم و رحمان و محمد را شنیدم که با داد و فریاد به نغمه خانم می گفتند: حالا هنر قحطه که هنوز پا نگرفته بیاد فوت و فن بزک کردنو یاد بگیره؟ با شنیدن صدای آنها ، موهای تنم سیخ شد. ادامه دارد...
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب لوران مرا در ایستگاه اتوبوس پیاده کرد و به سرعت دور شد. راه افتادم سمت خانه. ساک، به طرزی باورنکردنی سنگین بود. ناگهان یک ماشین جلویم ایستاد. یاسین بود، با ون فولکس واگنش. انتظار نداشتم او را آنجا ببینم، اما در عین حال خیلی هم غافلگیر نشدم. سریع پریدم داخل ون و ساک را نشانش دادم. بازش کرد و نگاهی به داخلش انداخت. لبخند روی لب‌هایش آمد، یک لبخند طولانی و گوش تا گوش! مدام تکرار می‌کرد: «ما شاء الله! ما شاء الله!» جلوی درب خانه که رسیدیم یاسین کیسه را برداشت و مثل برق و باد خودش را به داخل خانه رساند. من پشت سرش بودم. موقعی که داشتم به سمت در خانه می‌رفتم صدایی شنیدم. برگشتم. دیدم ماشینی دارد دنبالم می‌آید. دو نفر در صندلی‌های جلوی ماشین نشسته بودند. تا آن موقع ندیده بودمشان. مرا که دیدند سرعتشان را کم کردند، برای یک لحظۀ گذرا خوب وراندازم کردند و بعد دوباره دور شدند. اینطور به ذهنم رسید که یاسین، تمام‌مدت مرا زیر نظر داشته است. صبح روز بعد که برای صبحانه خوردن به طبقۀ پایین آمدم، امین و یاسین در اتاق نشیمن بودند. هر دو نفرشان لبخند می‌زدند. یاسین بلند شد و همانطور که به استقبالم می‌آمد گفت: «ماشاء الله برادر!» همان دیشب فشنگ‌ها را شمرده بودند. دقیقا پنج هزار تا بوده. فهمیدم خوششان آمده است. با لبخند گفتم: «پس سهم من چی می‌شه؟» ناگهان، چهره هردونفرشان درهم رفت. متوجه شدم عصبانی شده‌اند. امین گفت: «برادر، تو این کارها رو برای پول نمی‌کنی.» صدایش آرام بود و می‌شد در آن رد تهدید خفیفی را حس کرد. ادامه داد: «این کارا رو در راه خدا می‌کنی. این کارا برای اُمّته. هیچ وقت اینو فراموش نکن.» با لحن تمسخرآمیزی گفتم: «پس، از این به بعد دیگه انجامش نمی‌دم!» هر دو نفرشان از لحنم یکه خوردند. کمی عقب‌نشینی کردند. یاسین گفت: «امیدوارم در حرفی که زدی تجدید نظر کنی.» جواب دادم: «نیازی به تجدید نظر ندارم. در هر حال نمی‌تونم از این به بعد با این مبلغ جنس رو براتون جور کنم. طرف فقط برای بار اول به این قیمت جنس تحویلمون داد. از الان به بعد قیمت، 11 فرانک و 80 سنته.» داشتم دروغ می‌گفتم. آنها هم می‌دانستند. اما کاری نمی‌توانستند بکنند. حتی اگر 11 فرانک و 80 سنت می‌دادند باز هم بیش از یک فرانک نسبت به خرید فشنگ از آلمان توی جیبشان می‌ماند. [...] در پنج شش هفتۀ بعد، سه بار دیگر برایشان از لوران جنس خریدم. ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530