#حافظ
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
---------
خیلی غمگین هستی. فکر می کنی همه تو را فراموش کرده اند و دیگر وفا وجود ندارد. تدبیری برای غم خود کن. رازت را به کسی نگو. فعلا" در دام بلا هستی که با سعی خودت نجات پیدا می کنی. به عنایت خداوند امیدوار باش.
#فال_حافظ
#تفأل_حافظ
@sobhbekheyrshabbekheyr
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای اینکه
خانمها دچار افسردگی و پرخاشگری نشوند
♨️ فضیلت ذکر لا اله الا الله در #ماه_رجب
#حدیث_روایت
🔹وجود مقدس پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
هرکس در ماه رجب هزار مرتبه لا اله الا الله بگوید، خداوند تعالی صد هزار حسنه برای او مینویسد و صد شهر برای او در بهشت بنا میکند.
📚اقبال الاعمال، ج ۳، ص ۲۱۶
#حدیث_روایت
پیامبر_اکرم_صلی_الله_علیه_و_آله
🔸اگر کسی قدرت بر روزهی #ماه_رجب را ندارد، هر روز این تسبیحات را صد بار بخواند، تا ثواب روزهی ماه رجب را دریابد:
🌸🍃 سُبْحَانَ الْإلٰهِ الْجَليلِ، سُبْحَانَ مَنْ لا يَنْبَغِي التَّسْبيحُ إِلّا لَهُ، سُبْحانَ الْأَعَزِّ الْأَكْرَمِ، سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَ هُوَ لَهُ أَهْلٌ 🍃🌸
📗مفاتیح الجنان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای روزِ آفتابی🌸
ای روزهای خوب که در راهید
ای جاده های گمشده در مِه
ای روزهای سختِ ادامه
از پشت لحظه ها به دراید🤗
ظهرتون بخیر همراهان عزیز☀️❄️
@sobhbekheyrshabbekheyr
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت3
بغضم گرفت و گفتم: چه جوري آروم باشم؟ يعني چي قسمت نيست؟
چرا همه رفتن و من جا موندم؟
چرا قسمت همه مي شه و من نميتونم برم؟ چرا دوست هام مي رن و من...
صورتم خيس از اشک شده بود،هق هق مي زدم و نتونستم بقيه ي حرف رو بزنم.
مامان اومد بغلم کرد و گفت: سوگل! دخترم، انشاهلل يک روز ديگه مي ريم.
شده بودم مثل بچه ها؛ نمي تونستم باور کنم. لجبازانه از بغل مامان بيرون اومدم و گفتم: نمي خوام مامان! نمي خوام.
از اتاق بيرون اومدم.
به اتاق خودم برگشتم، در رو بستم و قفل کردم.
شال رو محکم از دور گردنم کشيدم که گردنم سوخت. اهميت ندادم. رو به شکم روي تخت خوابيدم، دست هام رو جلوي چشم هام گرفتم و بلند بلند گريه کردم. هق هق مي کردم.
آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟
نفس کم آوردم، روي تخت نشستم و بينيم رو باال کشيدم. اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم. رو به روي پوستر وايسادم و گفتم: نخواستي، نه؟ چرا؟ دوستم نداري؟ گناهکارم؟ دلم پاک نيست؟ بي احترامي بهت کردم؟ کم دلم برات تنگه؟ آدم نيستم؟ نماز نمي خونم؟
جلوتر رفتم، دستم رو روش کشيدم و سرم رو پوستر تکيه دادم.
- خُب جوابم رو بده ديگه. چي کار کردم؟
صدام باال رفت و داد زدم: آخه چرا؟
مگه من چي از دوست هام کم دارم؟
خون اون ها رنگين تره يا من کم سعادتم؟
فقط يک جواب مي خوام؛ چرا؟
مامان مرتب در مي زد و صدام مي کرد. بي توجه بهش داد مي زدم. چمدونم رو باز کردم و همه ي لباس هام رو در آوردم و هر کدوم رو يک قسمتي پرت کردم.
جلوي آينه رفتم و ايسادم، چشم هام باد کرده بود و زير چشم هام و بينيم قرمز شده بود.
مامانم کم مونده بود در اتاقم رو بشکنه که بلند زدم: تنهام بزار! حالم خوبه.
- سوگل! دخترم آروم باش.
- باشه مامان! آرومم. برو، مي خوام تنها باشم.
ديگه صدايي نمياومد. انگار مامان رفته بود. دوباره روي تخت دراز کشيدم. سرم خيلي درد مي کرد؛ هر وقت گريه مي کردم، سر درد سراغم مياومد. به زور از بين لباس هام، شالم رو پيدا کردم و محکم دور سرم بستم. دستم رو روي چشم هام گذاشتم؛ سعي کردم به چيزي فکر نکنم و بخوابم...
صداي مامان از خواب بيدارم کرد، ولي چشم هام رو باز نکردم.
- سوگل! عزيزم، بيداري؟
- بله مامان؟
- الهي دورت بگردم! بيا، ناهار آماده ست.
- مامان! اشتها ندارم.
- سوگل! روي من رو زمين ننداز. بيا؛ من هم نمي تونم تنهايي بخورم. چشم هام رو باز کردم و روي تختم نشستم. سرم هنوز يک کم درد مي کرد. آروم گفتم: باشه مامان. االن ميام.
شالم رو از سرم باز کردم؛ يک کم پيشونيم قرمز شده بود و چشم هام باز پف داشت. بلند شدم و در رو باز کردم. بعد از ناهار بيام اتاقم رو مرتب کنم. پايين رفتم.