1_12997345805.mp3
30.67M
【فتنه بزرگی که بزودی ایران را دربرمیگیرد❌】
بزودی #جمیع_شیاطین درایران
┄┅🍃 خودتان را آماده #فتنه_اکبر ؛ یا فتنه آخرمنتهی به #ظهـــــــــــــور کردید⁉️
✅— هدف ترساندن یا پیشگوئی کردن نیست ؛ هدف این است که درموردش خوب بدانید تا بازی نخورید
هرثانیه
هرلحظه
امکان و احتمال
آن وجـــــــــــــــود دارد
با آمدن #دولت_چهاردهــــــــــم هر لحظه ممکنست این اتفاق بیفتد ❌
حالا نقش من بچه #شیعــــــــــــــه
در این فتنه چیه 🤔⁉️
⛔️اگر میخواید در دام نیفتید⛔️
اگر میخواهید جزء #سربازان_امام_زمان باقی بمانید ؛ بایستی این فایل صوتی را تا میتوانید انتشار دهید و هدف و رسالت خود را ظهــــــــــــور امام زمان بدانی 🌙⚡️✨
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هفتاد_و_شش
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتادو_یک
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتاد_و_چهار
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد میکنه؟»
و همه دلنگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت میچکد که بیاراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم…»
طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچهها از #حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم…»
از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ #سُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_نود_و_نه
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این #حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»…
#پایان
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍