از آن طرف قمرش روی نیزه کامل شد
از این طرف سرت از روی نیزه نازل شد
غروب روز دهم بود عمه ام افتاد
عبای خونی تو تا به دوش قاتل شد
تمام اهل حرم را سوار محمل کرد
عمو نبود... پدر، کارِ عمه مشکل شد
میان کوفه همه زیر لب به هم گفتند:
عقیله همسفر مشتی از اراذل شد
تمام دشت بهم ریخت آن زمانی که
نگاهت از روی نی سوی عمه مایل شد
چکید خون سرت... خواهرت دلش خون شد
گواه این سخنم خون و چوبِ محمل شد
به جای تک تک ما عمه کعب نی خورده
برای تک تک ما مثل شیر حائل شد
خدا کند که پدر جان ندیده باشی تو
چگونه دختر حیدر به شام داخل شد
هزار خطبه ی قرّاء خوانده خواهر تو
جواب این همه خطبه فقط کف و کِل شد
عقیله، کعبه ی غم، قبلةُ البرایا* بود
ز اشک نیمه شبش خاک دشت ها گِل شد
میان نافله ها یاد مادرش می کرد
همیشه روضه ی او برکت نوافل شد
اگرکه پیر شدم، عمه ام مقصر نیست
گمان نکن که دمی از رقیه غافل شد
محمد جواد شیرازی
#مرثیه_حضرت_زینب سلام الله علیها
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
کسی محبت خود يا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
تمام شهر ز احوال من خبر دارند
قرار نیست دلی بشکند صدا نکند
به زنده ماندن شمع و عروج پروانه
که آشنای کسی ترک آشنا نکند
فراق بعد تو با هیچ عاشقی دیگر
چنانکه با دل من کرده است تا نکند
به روی شانه هر کس جنازه ای بردند
نشد که خواهر تو یاد بوریا نکند
قسم به دست امامت که خواهرت آن شب
محال بود برای تو جان فدا نکند
تو زنده بودی من هر چقدر ناله زدم
نشد که رأس تو را از بدن جدا نکند
به زیر تابش خورشید بستری دارم
چگونه یار به محبوب اقتدا نکند
به پشت گرمی پیراهن تو می میرم
کسی ز سینه ام این هدیه را جدا نکند
حسين رستمی
#مرثیه_حضرت_زینب سلام الله علیها
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
همه رفتند و من جا ماندم ای دوست
ز بخت بد به دنیا ماندم ای دوست
چرا رفتی مرا با خود نبردی
ببین بعد از تو تنها ماندم ای دوست
ببین از داغ تو خیلی شكستم
شكستم كه چنین از پا نشستم
شكسته دشمنت از بس دلم را
چنان گشتم كه نشناسی كه هستم
به یادت در نوای آب آبم
چنان تو زیر تیغ آفتابم
تو راحت خفته ای در خانه ی قبر
ولی من از غمت خانه خرابم
لباس تو در آغوشم برادر
صدایت مانده در گوشم برادر
تو ماندی بی كفن بر خاك صحرا
چگونه من كفن پوشم برادر
ببین در دیده سوی دیدنم نیست
توان دادن جان در تنم نیست
چنان آبم نموده آتش تو
گمانم جسم در پیراهنم نیست
من وكابوس شمشیر و تن تو
تماشای به غارت رفتن تو
تو را سر نیزه ها بردند و مانده
برای من فقط پیراهن تو
سراسر نیزه میبینم به خوابم
سر و سرنیزه میبینم به خوابم
همین كه پلك بر هم می گذارم
تو را بر نیزه میبینم به خوابم
دلم هر روز سوی نیزه میرفت
كه خونت در گلوی نیزه میرفت
چه می شد مثل سرهای شهیدان
سر من هم به روی نیزه میرفت
محسن عرب خالقی
#مرثیه_حضرت_زینب سلام الله علیها
https://eitaa.com/sobhehoseini
#اول_صبح_بگویید_حسین_جان_رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
امشب سری به خلوت پروانه ها بزن
با یک دل شکسته خدا را صدابزن
امشب بیا به روضه یک خواهرشهید
طعنه به غربت دل آیینه ها بزن
با اشک لقمه ای ز سر سفره عزا
با نیت تقرب محض و شفا بزن
و بعد در میان عزادارهای عشق
خود را شبیه اهل سماوات جا بزن
وقت عزای حضرت زینب رسیده است
حرف غریب بودن یک تشنه را بزن
با یادخاطرات خودش خواهری گریست
یاد غمی که گفت کسی: بی هوا بزن
تا میزدند طفل یتیم سه ساله را
می گفت عمه :بس کن و اصلا مرا بزن
در لحظه های آخر خود بی قرار بود
زینب دلش گرفته و چشم انتظار بود
می ریخت روی دامن غربت ستاره را
در دست داشت پیرهن پاره پاره را
در ماندن و نماندن خود مانده بود که
انداخت از نفس نفس استخاره را
چیزی نمانده بود پس از غارت حرم
در دست داشت خاطره گوشواره را
در زیر آفتاب فقط آه میکشید
پنجاه و چند سال ز سینه شراره را
بر روی دست های خودش دست میکشید
حس کرد لحظه ای غمو درد دوباره را
یک سال و نیم هست که همراه آه خود
با زجر میکشدنفس نیمه کاره را
با یادجیغ دختری از خواب میپرید
میگفت : برد عمه کسی گاهواره را
مانده هنوز در نظرش چکمه های شمر
ای کاش بود پیش برادر به جای شمر
اینجا عروج بال و پرت طول میکشد
تسکین سوزش جگرت طول میکشد
دورو برت شلوغ شده پس نشستن
گرد و غبار دور و برت طول میکشد
طوری تو را زدند که حتی گشودن
لبها و چشم های ترت طول میکشد
با خنجر شکسته در دست قاتلت
معلوم بود ذبح سرت طول میکشد
اینجا چقدر غارت پیراهن تن
عریان همچو محتضرت طول میکشد
با خنجری عذاب تو پایان گرفته است
اما عذاب همسفرت طول میکشد
اینجا چه دردهای زیادی کشیده ای
درد نشسته بر کمرت طول میکشد
ای وای قاتلی نفست را گرفته است
پایش به روی سینه تو جا گرفته است
مسعود اصلانی
#مرثیه_حضرت_زینب سلام الله علیها
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
در سیر او جبریل هم بال و پرش ریخت
وقت طواف چهارمش خاکسترش ریخت
فطرس شد غسل تقرب کرد روحش
هر کس که خاک چادرش را بر سرش ریخت
از زینبش زهرای دیگر ساخت زهرا
مادر تمام خویش را در دخترش ریخت
او «زینت» است و بی نیاز از زینتی هاست
پس از مقامش بود اگر که زیورش ریخت
وقتی دهان وا کرد، دیدند انبیا هم
نهج البلاغه بود که از منبرش ریخت
وقتی دهان وا کرد، از بس که غیورند
مولا صدای خویش را در حنجرش ریخت
در کوفه حتی سایه اش را هم ندیدند
فرمود: غُضّوا, چشم ها در محضرش ریخت
زن بود اما با ابهّت حرف می زد
مردی نبود آن جا مگر کرک و پرش ریخت
وقتی که وا شد معجرش، بال فرشته
پوشیه های عرش را روی سرش ریخت
یک گوشه از خشمش اباالفضل آفرین است
گفتیم زینب، صد ابوالفضل از برش ریخت
هجده سر بالای نیزه لشگرش بود
تا شهر کوفه چند باری لشگرش ریخت
وقتی هجوم سنگ ها پایان گرفتند
خواهر دلش ریخت، برادر هم سرش ریخت
با نیزه می کردند بازی نیزه داران
آن قدر خون از نیزه ها بر معجرش ریخت
به مرقدش تازه نگاه چپ نکرده
صد لشگر تازه نفس دوروبرش ریخت
آن قدر بالا رفت و بالاتر که حتی
در سیر او جبریل هم بال و پرش ریخت
علی اکبر لطیفیان
#مرثیه_حضرت_زینب سلام الله علیها
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
ذکر لبهام یکسره زینب
هست علیا مخدّره زینب
از امامش محافظت میکرد
میمنه تا به میسره زینب
می کشم از مصیبتش فریاد
چقدَر بین راه می افتاد
پای این روضه باید اصلا مرد:
«دخَلَتْ زینبُ علی بْنِ زیاد»
دوری از یار سهم زینب شد
مایه ی اقتدار مذهب شد
موی او شد سپید از بس که
پدرش در مقابلش سَب شد
گوییا اینکه برده اند از یاد
که علی کرده کوفه را آباد
کوفه با دخترش چه ها کرده
خوب مزد امامتش را داد
قد زینب زطعنه ها تا شد
بعد سقا اسیر غم ها شد
آنقدَر در جهان بلا دیده
لقبش «کعبةُ الرّزایا» شد
زینب و چشم بی حیا ای وای
زینب و شاه سرجدا ای وای
او سوارِ کجاوه ی عریان
دلبرش روی نیزه ها ای وای
مهدی علی قاسمی
#مرثیه_حضرت_زینب سلام الله علیها
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
#اول_صبح_بگویید_حسین_جان_رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
#اول_صبح_بگویید_حسین_جان_رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
#اول_صبح_بگویید_حسین_جان_رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
از دشت پربلا و مکانش که بگذریم
از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم
یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای
از انحنای قد کمانش که بگذریم
از گم شدن میان بیابان کربلا
یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم
تازه به زخم های کف پاش می رسیم
از زخم های گوش و دهانش که بگذریم
حتی زنان شام به حالش گریستند
از حال عمه ی نگرانش که بگذریم
خیلی نگاه حرمله آزار می دهد
از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم
با روضه ی کشیده ی گوشش چه می کنند
از گوشواره های گرانش که بگذریم
دروازه کودکان بدی داشت لااقل
از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم
در مجلس یزید زبانش گرفته بود
از حرف های سخت و بیانش که بگذریم
حالا به گریه کردن غساله می رسیم
از دستهای زجر و توانش که بگذریم…
(سعید پاشازاده)
#مرثیه_حضرت_رقیه سلام الله علیها
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
بابا نبودی بعد تو بال و پرم ریخت
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا می زد همه بیرون بیایید
جا ماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرا برد
با سر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
(داوود رحیمی)
#مرثیه_حضرت_رقیه سلام الله علیها
http://eitaa.com/joinchat/541982734C2fc5617872
#اول_صبح_بگویید_حسین_جان_رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
https://eitaa.com/sobhehoseyni
تمام می شوم امشب در آخر قصه
بخواب بانوی احساس! دختر قصه!
یکی نبود و یکی بود و آن یکی هم رفت
یکی یکی همه رفتند از در قصه
ببند چشم خودت را! فقط تجسم کن!
میان شعله ی آتش سراسر قصه...
خیال کن که لبت تشنه است و از لب آب
بدون آب بیاید دل آور قصه
بده امانت شش ماهه را به دست پدر
که پر بگیرد از اینجا کبوتر قصه
**
نپرس از پدرت او هنوز هم اینجاست
نپرس از تن در خون شناور قصه
بلند شو!،و بدو! پا برهنه تا خود صبح
نخواب تا برسی سمت دیگر قصه
و گوشواره ی خود را در آر! میترسم-
پری بماند و دیو ستمگرقصه
**
بخواب! نیمه ی شب شد، خرابه هم خوابید
بخواب کودک تنها! قلندر قصه!
بگیر گوش خودت را سه ساله ی خوبم!
که پیر می شوی امشب از آخر قصه:
بگیر روی دو پایت سر پدر را، آه...
بگیر اگرچه که سخت است باور قصه
(حسن اسحاقی)
#مرثیه_حضرت_رقیه سلام الله علیها
https://eitaa.com/sobhehoseyni
گیسو به دست بر سر راهت نشسته ام
مانند زخم های لب تو شکسته ام
بابا عجب شده است که از نی درآمدی
بر دیدن خرابه نشین با سر آمدی
دیر آمدی بگو به کجا میهمان شدی؟
درگیر مجلس طبق و خیزران شدی؟
یا که طبق شبیه تو دلبر نداشته
یا نیزه دست از سر تو بر نداشته؟
ابروی زخم خورده رخت ناز کرده است
نیزه چقدر جا به سرت باز کرده است
بابا فدای چشم تو این زخم های من
یک کم بخند زندگی من برای من
اصلاً فدای چشم تو،چشمم کبود نیست
این بوی روی چادر من بوی دود نیست
بر گوش من چه غصه اگر گوشواره نیست
تو فکر کن که پیرهنم پاره پاره نیست
بابا ببخش صورت من گرد وخاکی است
این ردً پنجه نیست که...هر چند حاکی است
دستش چه حرفها که به گوشم سروده است
اما خیال کن تو که زجری نبوده است
هر چند که گرسنه ام اما خیال نیست
بابا همین که امده ای پس ملال نیست
(حسن کردی)
#مرثیه_حضرت_رقیه سلام الله علیها
https://eitaa.com/sobhehoseyni
از خیمه ها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده ای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
می گفت عمّه ام به رخم بوسه داده ای
من با هوای دیدن تو زنده مانده ام
جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم
ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی
با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم
تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشه ی چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی بر نداشتم
با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی
یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی
من کنار عمّه سِتادم به روی پای
مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم
دستی سیاه بی ادبی کرد با سرت
من هم کبود دست روی سر گذاشتم
با آنکه دستبرد خزان دیده ای و لیک
باغ ولایت است که سر سبز و خرّم است
رخسار توست باغ همیشه بهار من
افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است
ای گل اگر چه آب ندیدی ولی بُوَد
از غنچه های صبح لبت نو شکفته تر
از جورها که با من و عمـّه شد مپرس
این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته تر
هر کس غمم شنید، غم خود زیاد برد
بر زاری ام ز دیده و دل، زار گریه کرد
هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت
بر حال او دل در و دیوار گریه کرد
ای مه که شمع محفل تاریک من شدی
امشب حسد به کلبه ی من ماه می برد
گر میزبان نیامده امشب به پیشواز
از من مَرَنج، عمّه مرا راه می برد
گر اشک من به چهره ی مهتابی ام نبود
ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت
معذور دار، اگر شده آشفته موی من
دستم بر شانه به گیسو رَمَق نداشت
ویرانه،غصّه،زخم زبان،داغ، بی کسی
این کوه را بگو، چون کاه چون کِشَد؟
پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم
دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کشد
سیلی نخوره نیست کسی بین ما ولی
کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه ام
دست عَدو بزرگ تر از چهره ی من است
یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه ام
یکبار سر به گوشه ی ویران بزن، ببین
من خاک پای تو به جبین می کشم بیا
کن زنده یاد مادر خود را ببین چسان
خود را از درد روی زمین می کشم بیا
گر در بَرَت به پای نخیزم ز من مپرس
اما ببخش، نیست توانی به پای من
نه شمع در خرابه، نه تو گفتگو کنی
مشکل شده شناختن تو برای من
ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من
دست از جهان و هر چه در آن هست می کشم
سیلی، گرفته قوّت بینایی ام
من تا شناسمت به رخت دست می کشم
ای گل، زعطر ناب تو آگه شدم، تویی
ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است
انگشت ها که با لب تو بوده آشنا
باور نمی کنند که این لب همان لب است
(علی انسانی)
#مرثیه_حضرت_رقیه سلام الله علیها
https://eitaa.com/sobhehoseyni
#اول_صبح_بگویید_حسین_جان_رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
https://eitaa.com/sobhehoseyni
گاه لیلایی و گهی مجنون
گاه مجنونم و گهی لیلا
گاه خورشید و گاه آیینه
روبروی همیم در همه جا
***
ای طلوع همیشه ی قلبم
با تو خورشید عالمینم من
تو حسینی ولی گهی زینب
گاه زینب گهی حسینم من
***
وقت سجاده وقت نافله ها
لبمان نذر نام یکدیگر
دو کبوتر در این حوالی عشق
بر سر پشت بام یکدیگر
***
من و تو آیه های تقدیریم
من و تو همدلیم و همدردیم
خواب بر چشممان نمی آمد
تا که بر هم دعا نمی کردیم
***
دل ندارم تو را نظاره کنم
در غروبی که بی حبیب شدی
تکیه بر نیزه ی شکسته زدی
این همه بی کس و غریب شدی
***
کاش این جا اجازه می دادی
تا برای تو چاره می کردم
این گریبان اشتیاقم را
پیش چشم تو پاره می کردم
***
همه از خیمه ها سفر کردند
همه در خون خویش غوطه ورند
همه پیشت فدا شدند اما
کودکانم هنوز منتظرند
***
آن دمی که ممانعت کردی
میهمان نگاه من غم شد
از بلا و غمِ مصیبت تو
آن قدر سهم خواهرت کم شد
***
کودکانم اگر چه ناقابل
ولی از باده ی غمت مستند
آن دو بالی که حق به جعفر داد
به خدا کودکان من هستند
***
خنده ها با نگاه غمگینت
اذن پرواز بالشان باشد
اذن میدان بده به آن ها تا
شیر مادر حلالشان باشد
(علی اكبر لطیفیان)
#مرثیه_دوطفلان_زینب علیهم السلام
https://eitaa.com/sobhehoseyni
گلاب می چکد از گیسوان شانه شده
برای عرض ارادت دو گل بهانه شده
قبول کن که نفسهای من همین هایند
قبول کن که غمت را دلم نشانه شده
دو زینبی دو علی خود دو فاطمه صولت
دو زینبی دو حسن رو، دو بی کرانه شده
دو زینبی دو علی اکبری دو عباسی
دو ذوالفقار نبردی که جاودانه شده
دو شیر نر دو حماسه دو گرد باد غیور
دو صاعقه که به جان محشر زمانه شده
دو شیر خورده ز من دو زره به تن کرده
دو می زده دو رجز خوان دو حیدرانه شده
دو پهلوان دو قیامت دو غیرت طوفان
دلی به محضرتان خاک آستانه شده
مزن به سینه شان دست رد در این میدان
به جان یاری شکسته به جان مادرمان
(حسن لطفی)
#مرثیه_دوطفلان_زینب علیهم السلام
https://eitaa.com/sobhehoseyni
#اول_صبح_بگویید_حسین_جان_رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
https://eitaa.com/sobhehoseyni
عمه محکم گرفته دستش را
داشت اما یتیم تر می شد
لحظه لحظه عمو در آن گودال
حال و روزش وخیم تر می شد
باورش هم نمی شد او باید
بنشیند فقط نگاه کند
بزند داد و بعد هر تیری
ای خدا کاش اشتباه کند
این هم از عشیره می باشد
مرگ بازیچه ایست در دستش
مرگ را می زند صدا اما
حیف افتاده بند بر دستش
یادش افتاد روضه هایی را
که عمویش کنار او می خواند
حرف مادر بزرگ را می زد
روضۀ شعله را عمو می خواند
مادرش پشتِ در که در افتاد
نفسی مادرانه بند آمد
شیشه ای خورد شد به روی زمین
راه کوچه به خانه بند آمد
دستهای پدر بزرگش را
بسته و می کشند اما نه
دست مادر به دامنش افتاد
گفت تا زنده است زهرا نه
چل نفر می کشند از یک سو
دست یک بار دار سَد می شد
بین کوچه علی اگر می ماند
که برای مغیره بد می شد
کار قنفذ شروع شده اما
دخترش برد عمع آنجا بود
خواست تا سمت مادرش بدود
آنکه دستش گرفت بابا بود
پسر مجتبی است این دفعه
نوبت زینب است او ندود
داشت می مُرد داشت جان می داد
وای بر او که تا عمو ندود
نه که گودال،کوچه را می دید
همه افتاده بر سرِ مادر
به کمر بسته چادرش اما
به زمین خورده معجر مادر
تا ببیند چه می شود باید
به نوک پای خویش قد بکشد
شرط کردند هرکه می آید
از تنش هر که نیزه زد بکشد
از همانجا به سنگ اندازان
داد می زد تورو خدا نزنید
وای بر من مگر سر آورید
اینقدر سخت نیزه را نزنید
زره اش را که کندید از تن
اینکه پیراهن است نامردا
از روی سینه چکمه را بردار
وقت خندیدن است نامردا
هرچه گلبرگ بر زمین می ریخت
پخش هر گوشه بوی گل می شد
کم کم احساس کرد انگاری
دستهای عمه شُل می شد
دست خود را کشید تا گودال
یک نفس می دوید تا گودال
از میان حرامیان رد شد
بدنش را کشید تا گودال
باز هم پای حرمله وا شد
پیچ می خورد حنجری ای وای
دید در آخرین نگاه حسین
دست طفلی مقابلش افتاده
(حسن لطفی)
#مرثیه_عبدالله_بن_الحسن علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseyni
پرستوی حریم کبریایم
کبوتر بچه ی آل عبایم
نمی ترسم اگر بارد به من تیر
که من با تیر باران آشنایم
انا بن المجتبی، ابن المصائب
بلی مردم یتیم مجتبایم
غم بابا ، غم عمه، غم طشت
خدا داند نمی سازد رهایم
اگر تیغی به دست آرم ببینند
که من نوباوه ی شیر خدایم
عمو فرمانده ی عشق است و من هم
بسیجی اش به دشت کربلایم
دگر رزمنده ای باقی نمانده
به غیر از من که یاری اش نمایم
به قرآن الهی کوثرم من
به قرآن حسینی هل اتایم
عمو بوی پدر دارد همیشه
عمو بوده پدر عمری برایم
عمو احساس من را درک می کرد
عمو می داد با رویش صفایم
عمو در قلب من عمری طپیده
عمو داده خودش درس وفایم
عموی مهربانم جای بابا
پسر می کرد همواره صدایم
خوشم رنگ عمو گیرم در این دشت
ز خون سرخ این دست جدایم
خوشم بر سینه ی او جان سپارم
الهی کن اجابت این دعایم
(سید محمد میر هاشمی)
#مرثیه_عبدالله_بن_الحسن علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseyni
گـذرِ ثانیه هـا هر چه جلوتر می رفت
بیشتر بینِ حرم حوصله اش سر می رفت
بُغض می كرد یتیمانه به خود می پیچید
در عسل خواستن آری به برادر می رفت
تا دلِ عمّه شود نرم بـه هـر در مـی زد
با گلِ اشك به پا بوسیِ مـعجر می رفـت
دیـد از دور كه سر نیزه عمـو را انداخت
مثـلِ اِسپند به دلسوزیِ مَجمر مـی رفت
دیـد از دور كه یـوسف ز نـفس افتاد و
پنجه ی گرگ به پیراهنِ او وَر می رفـت
رو به گـودالِ بلا از حـرم افتـاد به راه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشاءالله
دید یـك دشت پِـیِ كُشتـنِ او آمـاده
تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آمـاده
دید راضی است به معراجِ شهادت برسد
مطمئن است و به خون كرده وضو آماده
آه، با كُنده ی زانو به رویِ سینـه نشست
چنگ انـداختـه در طرّه ی مو، آمـاده
هیچكس نیست كه پایش به سویِ قبله كِشد
ایـن جـگر سوخته افتاده بـه رو آمـاده
ترسشان ریـخته و گـرمِ تعـارف شده اند
خنـجـر آمـاده و گـودیِ گلـو آمـاده
بازویـش شـد سپرِ تیـغ و به لـب وا اُمّاه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشاءالله
زخـم راهِ نفسِ آیـنـه در چنگ گرفت
درد پیچید و تنش نبضِ هماهنـگ گرفت
استخوان خُرد ترك، دست شد آویز به پوست
آه از این صحنه ی جانسوز دلِ سنگ گرفت
گوهـرش را وسـطِ معـركه ی تاخت و تاز
به رویِ سینه ی پا خورده ی خود تنگ گرفت
با پدر بود در آغوشِ پُر از مِـهـرِ عـمـو
مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت
بـاز تیر و گلـو و طفل به یـك پلك زدن
باز هم چهره ی خورشید ز خون رنگ گرفت
(علیرضا شریف)
#مرثیه_عبدالله_بن_الحسن علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseyni
#اول_صبح_بگویید_حسین_جان_رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
https://eitaa.com/sobhehoseyni