eitaa logo
خبرنامه سایت صبح رابر
2.9هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
209 فایل
اخبار شهرستان رابر را در این کانال سایت صبح رابر دنبال کنید Sobherabor.ir ارتباط با ادمین @sobheraboradmin @chmail.ir" rel="nofollow" target="_blank">sobherabor45@chmail.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر گرفت مرا روی دست،ولوله بود میان آب و پدر چند گام فاصله بود ولی فرات پشت سر شمر بود و "راحوما" درست رو به رویم زیر پای حرمله بود... راحوما...چشمه ای رازآلود و به تعبیر علی علیه السلام،بهشتی در کربلا که از دید عموم مردم،پنهان بوده است. انبیا و اوصیایی که از کربلا گذشته اند از آن نوشیده اند. "راحوما" بین مسیحیان نَقلی آشنا بوده است. در مسیر صفین همین چشمه را علی علیه السلام با کنار زدن خاکها بر یارانش آشکار می کند و این مساله باعث اسلام آوردن راهبی می شود که در نزدیکی چشمه می زیسته است و امام می فرمایند: من آخرین وصی یی هستم که از این چشمه نوشیدم"... ------------------------ @sobherabor
"مرد" در آستانه ی غروب می ایستد پس از آن که صدا بلند کرده:" هل من ناصرٍ ینصُرُنی؟" آمدنی ها آمده اند و نیامده ها دیگر نمی آیند... واپسین نگاهش را بر تن پاره های سرخ دشت می پاشد... یارانی که از سر زانویش به معراج رفته اند.. پیران سپیدموی نشسته بر رفرف نور... نورُستگان روییده بر شاخه ی طوبا...شهیدان تیرباران صبحدم...و پیشاهنگانِ آرمیده در بصره و کوفه... و آن سوتر،تکه تکه ی بنی هاشم... بغضِ از سحرگاه مانده در گلو،صدا می شود در دشت... یا مسلمَ بن عقیل! یا هانیَ بن عُروة! یا حبیبَ بن مظاهر! یا زُهیر بن القَین! یا.... ما لی اُنادیکم فلا تسمعون و اَدعوکم فلا تَستَجیبون؟ و انتم نیامٌ أرجوکم تَنتَبهون...فهذه نِساءُ آل رسولٍ فقد عَلاهُنَّ من بعدکم النّحول...فَقوموا عن نَومتکُم ایّها الکِرام و ادفَعوا عَن آل رسول الطُّغاةِ اللِّئام"...۱ بنا نبود زمین و زمان به هم بخورد! مدارِ هر چه که در آسمان به هم بخورد! بنا نبود که کوهی شوی بدون کمر نظام کوه و کمر در جهان به هم بخورد! که لب ببندی و در امتداد لبهایت سکوت مزرعه ی خیزران به هم بخورد! بِایستی که: "و انتم نیامٌ ارجوکم"... و خواب دشت کران تا کران به هم بخورد! دوباره بر سم هر اسب نعل می کوبند مباد کودکی کودکان به هم بخورد! صدا به بغض بپیچد چرا نمی شنوید؟ و تکه تکه بدن ناگهان به هم بخورد! و تکه تکه بدن ها شکوه بادیه اند! حیات تازه ی دشتند،روح بادیه اند! سرانِ خفته به خاکی که تازه "سر" شده اند نمرده اند که با مرگ زنده تر شده اند! شقایقند که بر سینه ها نشان دارند همیشه جام شهادت به دستشان دارند اگر ادامه دهی سینه چاک می آیند! پر از ترانه ی "روحی فداک" می آیند! اگر ادامه دهی مست مست می آیند! ورای قول بلای الست می آیند! در آستانه ی آنند تا که برخیزند تمام قاعده ی مرگ را به هم ریزند!... که سلسبیل همین جاست زیر مژگانت! بهشت، تکه ای از وسعت گریبانت!... چنین که روضه ز نایت غریب می آید بعید نیست ببینی "حبیب" می آید! که تا تو هستی و عطر صدای تو جاریست "حبیب" تابع قانون هیچ مرگی نیست! صدات بر گسل بغض های پنهانی "لهوف" می شود این مقتلی که می خوانی: "کجاست تیره ی مردان باشهامت ایل؟ کجاست "هانی عروه"؟ کجاست "ابن عقیل"؟ کجاست طایفه ی سرسپرده ی ازلی کجاست "حنظله"؟ کو "ابن جعده ی جَدَلی"؟ وَ ای شما که شهیدان تیر صبحدمید! به روی بستر خون هم مدافع حرمید! به قدس خلوتتان می رسد صدا یا نه؟ نساء آل رسولٍ فقد علاهنَّ... چه عاشقانه ها به لبهات می رسد گله ها تو دم گرفته ای و ازدحام حرمله ها..... و ناگهان وسط روضه ات ترک برداشت حریم آینه را سنگ های شک برداشت و ناگهان گذر نیزه بر جبین افتاد به روی صورت دریا هزار چین افتاد ز سنگ؟تیر؟ تبر؟ نیزه؟ از کدامش بود؟ که در کناره ی گودال این چنین افتاد به روی اسب زره داشت خود داشت ولی میان هلهله آن پاره گشت و این افتاد شبیه قصه ی کوچه دوباره با صورت.. نیاز نیست به روضه فقط همین.."افتاد"! همین که هرم نفس خورد روی انگشتر ترک ترک لب "اکبر" روی نگین افتاد! زنی ز صبح ازل ایستاده بر یک تل در آستانه ی شام ابد زمین افتاد! تمام مرثیه ها ختم شد به این روضه "بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد.."۲ ۱-چه شده است که صدایتان می زنم و نمی شنوید و می خوانمتان و اجابت نمی کنید؟ و شما خفتگانی هستید که به بیداریتان امید دارم...و اینان زنان آل رسولند که بعد از شما بی پناهند..از خواب برخیزید ای جوانمردان و این سرکشان پست را از حرم رسول خدا،دور کنید... ۲-برگرفته از شعر مقبل کاشانی ------------------------------ @sobherabor
29.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره گونه ای از زبان دو اسب که یکی بر پیکر امام حسین علیه السلام تاخته و دیگری بر یاس امام حسن مجتبی علیه السلام. پایم رسید بر تن خونین بی سری.... شب شعر عاشورای شیراز @sobherabor
16.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به حضرت زهیر ابن قین چه بلند است بلند است "زهیر"اقبالت این حسین است ،حسین آمده استقبالت شب شعر عاشورا........شیراز -------------------------------- @Sobherabor
بعضی زمان ها مبارکند...بعضی مکان ها،مبارکند...بعضی واژه ها مبارکند... بعضی سفرها مبارکند..بعضی همسفرها مبارکند...بعضی همسرها... همسر، اگر تو باشی "دلهم"! بیراهه رَوی های هر چه بادیه در تقدیر "زهیر" باشد، باز، سرنوشتِ راه،رسیدن است... بعید نیست مسیرِ با تعلّل آمده را هی دزدانه نگاه کرده باشی به سیاهی قافله ی پیش رو و هی در دل، تمنا کرده باشی یکی شدن را... بعید نیست دلت،یکی دو منزل پیشتر از تو،همسفر شده باشد با قافله ای کوچک که به مقصد ابدیّت روان است... بعید نیست گاه در منزل گرفتن های با اکراه،قامت زلال ملکوتیان را دیده باشی که اتراق کرده اند تا ساعتی خستگی از نازکای تن دخترکان بیرون رود و کودکی، بی تکانه های محمل،شیر بنوشد... پیغمبری که می بینی از دور، قامت خم و راست می کند در تکاپوی آراستن سفره،علیِّ اکبر است که بناست تا کربلا عطر نفسش هی درآمیزد با بوی غذا... تا هر که بر این سفره است،" عند ربهم یُرزَقون" باشد... سایه سار بلندِ قامتی که کودکان را بر دوش می کشاند،پسر فاطمه است از ام البنین، که هیچ آبگیری روی مشکش را زمین نمی اندازد جز فرات... و تو چقدر دلت خواسته در کنار بانویی باشی که تقدیر را به مسلخِ باشکوهترین انتخاب می برد... و چقدر دلت خواسته در مدار خورشید باشی... و چقدر دل دل کرده ای که "زهیر" را کجا به مدار بکشانی... و اینک،منزلگاه "زَرود" و قاصدی در آستانه خیمه... خوشا زنی چون تو که آسمان را می شناسد و آراستگیِ آنچه در زمین دارد،به دامش نمی کشاند... به نام "فاطمه"، "زهیر" را به "زهیر" برسان...نگذار بیش از این از خویش بگریزد... بعضی نام ها مبارکند...بگو "فاطمه" تا "زهیر" برخیزد... و پایان کار را به نگاهی واگذار که در آنسوی بادیه،گذرگاه ها را میکاود تا بایستگان را عاشق کند.. چند منزل مانده است تا محرّم..تا کربلا...به کاروان حسین خوش آمدی "دلهم".. و اینک تو بگو ظهرِ "زرود" را.... رساند بادیه ما را به منزل موعود سلام نقطه ی عاشق شدن؛ سلام "زرود"! سلام ای همه ی ریگ های طوفانی! سلام موسم آشوب...فصل ویرانی! در این مسیرِ پر از ردّ پای بیهوده سلام آخر بیراهه های بیهوده! سلام عشقِ کمین کرده در پس تشویش! تلاش بی ثمرِ عقل مصلحت اندیش! سلام فاصله ی کم شده میانه ی دشت! سلام عشق! سلام ای مسیر بی برگشت! سلام شعله ی خوابیده زیر خاکستر! سلام قافله ی ایستاده آنسوتر! سلام روز مبارک! سلام لحظه ی خیر! سلام منزل تقدیر و انتخاب زهیر..! زهیر،دلهره،تردید،ظهر،صحرا،من! بگو که پیک بیاید،بقیه اش با من! بگو که پیک بیاید، درست وقت ناهار درست لقمه ی اول؛ درست اول کار بگو که پیک بیاید که ناگهان برسد مباد لقمه ی در دست، تا دهان برسد! که لقمه ای دگر از جنس نور دارم من! بگو که پیک بیاید حضور دارم من! نفس نفس پُرِ اکسیرِ نابِ یک نامم "زرود" فال زد و عشق شد سرانجامم بناست نقطه ی معراج تا امام شوم بناست تا نفسی "مسجدالحرام" شوم! تمام جوهر یک زن،کلام خواهد شد گریزپای ترین مرد، رام خواهد شد! به نام نامی زهرای پاک! بسم الله! "حسین فاطمه می خواندَت... سخن کوتاه!" سلام خیمه ی قد برکشیده در دل شک! سلام لقمه ی افتاده.. قاصد ناگاه! تمام بادیه پرشور و... مرد با تردید.. تمام بادیه مشتاق و...مرد با اکراه.. نگاه کرد به اسب و به جادّه و مقصد نگاه کرد به پایانِ سخت نادلخواه! و زیر لب -به تغیّر،به غیظ-چیزی گفت شبیه زمزمه ی"لااله الّا الله"... نشد بگویمش -از بس گره به ابرو داشت- سلام گرم رساند ز من به خواهرِ ماه.. "زهیر" آمده باید "حبیب" برگردد! به شوق معجزه "دلهم" نشسته چشم به راه.... خوشا به مستی چشمی که استحاله کند! که کار تربیتِ صدهزارساله کند! خوشا به شور نگاهی که زیر و رو بکند! تو را میان عدم بی تو جستجو بکند! خوشا به طعنه ی تقدیر بر تبِ عصیان! به مشت واشده ی راز،بین انگشتان! خوشا به شوق شگفتی که مست می آید! گریزپای ترین، پای بست می آید... ----------- @sobherabor
چقدر تلخی های "رَبَذه" را مرور کرده بود از مدینه تا کربلا و چقدر خاطرات شصت و پنج ساله اش را؟ از اهالی "نوبه"(در آفریقا) بود...مسیحی زاده ای که مسلمان شده بود و مدتی غلام "فضل بن عباس" بود پیش از آنکه در خدمت جناب "ابوذر" باشد...."علی" را و "حسن" را تنها نگذاشته بود و اینک "حسین" را..تعمیر و آماده سازی سلاح را بر عهده داشت که نشسته بود به صیقل شمشیر امام در شب عاشورا... و اینک به اذن خواهی آمده بود رفتن میدان را...و موسیقی کلام امام که:" ای جون! خداوند خیرت دهد.تو با ما آمدی،رنج سفر را پذیرفتی ...در حق خاندان ما نیکی کردی،اکنون رخصت بازگشتت میدهم؛ برگرد!"... و "جون" که به رسم غلامان، شرمندگی اش را واژه واژه می گریست: "سیاهی پیر و بی نسبم! بوی تنم خوش نیست! شایسته ی کربلای تو نیستم! بگذار خونم با خون پاک تو درآمیزد!دعا کن پس از شهادت، خوشبو و روسپید شوم!"... دعا و نوازش انگشتان "حسین" همزمان بر موهای مجعّد و سپید "جون" جاری شد...و ساعتی بعد زخمی و خون آلود سرش بر افلاکی ترین زانوی زمین بود و گونه ی "آسمان" بر گونه اش.. آری! "حسین" نه به شیوه ی اربابان، که به رسم امامان، "جون" را در آغوش گرفته بود... چند روز بعد، شمیم عطری بهشتی، "بنی اسد" را بالای پیکری کشاند که در گوشه ای افتاده بود...سپیدتر از روشنی... سلام بر جَون بن حُوی،غلام سیه چرده ی ابوذر... سیاه چرده تر از من، در این سپاه نداری! ولی نگو که نیازی به یک سیاه نداری! چه عاشقانه ی تلخی ست در خریدن یوسف رقیب مثل "عزیز"ی شوی و... آه نداری! نه مثل "حرّ"م و "عابس"، نه چون "زهیر" و "حبیب"م! اگر مرا نپذیری، یقین گناه نداری! مرا بخر به خطا هم شده، خلاصه ی عصمت! درست نیست... ولی قصد اشتباه نداری؟ در این تلاطم طوفان که یاوران تو کوهند سرِخریدن یک برگ خشک کاه نداری؟ بخواه مثل شبی جلوه گاه مهر تو باشم! در این مدارِ منوّر که غیر ماه نداری! گمان نمی برم ای حرمت تمامی عالم! ز تو که حرمت موی مرا نگاه نداری! سرم به راه تو افکنده باد! تا که نگویند در این مسیر غلامان سر به راه نداری! @sobherabor
به نجوا بود یا فریاد که می خواند:" قُل انّ صَلاتی و نُسُکی و مَحیایَ و مَماتی للّهِ ربِّ العالَمین"... چقدر در هر منزلی قصه ی "یحیا"ی نبی را شنیده بود از زبان "حسین" و قصه ی طشت و سر را... و شاید چشم هایی به سمت او چرخیده بودند هر بار، که همنام "یحیی" بود... کوفی بود و احتمالا در منزل "شُقوق" به امام پیوسته بود.پنجاه ساله ای که رجزخوان می جنگید در باران سنگ ها و تیرهای مسموم... اندکی بعد "یحیی"، همپایه ی نامش تا همیشه زنده بود... سلام بر یحیی بن سلیم مازنی ای تداعی شده با نام تو طشتی و سری! وقت آن است سر خویش به مسلخ ببری! به سیاهی بزن ای جاریِ پیوسته به نور ایستاده به تماشای تو قرص قمری! به بلندای تو هرگز نتوانند رسید خیلِ معروف به کج فهمی و کوته نظری! در تب حادثه رگ های زمین خشکیده ست بکن ای زخمِ روان از دل صحرا گذری! پیش پایت همه ی آینه داران رفتند تا نباشند و نبینند شکستِ کمری!۱ همه جا قصه ی همنام تو پیچیده به دشت قصه گو خواسته اینگونه بگوید خبری! "زندگی" نام قشنگی ست؛ برازنده ی توست! زنده بودی و از این پس به خدا زنده تری! بادها راه بلدهای مسیر عشقند! مقصدی نیست در این راه به جز دربدری... ۱- الآن اِنکسَر ظَهری وَ قَلَّت حیلَتی.... -------------------------- @sobherabor
نامتان با غربت، الفتی دیرینه دارد که دختران "غریبِ مدینه" اید؛ یادگارانِ "حَسن"... باید چند گامی گذشته باشید از بلوغ، آنگاه که شیرینی رؤیاهای دخترانه تان در تلاطم یک سپیده تا غروب، محال می شود.. دو نام هستید در تاریخ، کم نشان، که غروبی قد می کشید در ازدحام غارتیان بی باور و اسب ها از نازکای قامتتان می گذرند، آنگونه شتابان که شکستنتان به گوشی نمی رسد، مگر "عمه" که در غروبی نباید، از خارهای بیابان کودک می چیند... و صحرا می داند که شام غریبان با داغ یادگاران "حسن" غریب تر است... سلام بر ام الحسن و ام الحسین،دختران مجتبی علیه السلام... از همین رنگ های شاد و قشنگ،روسری سرخِ آب اناری بود اول صبح،نو، سرِ دختر...سر شب،پاره، دورِ خاری بود... این نمایی ست کلّی از قصّه، می توان از همین نما فهمید بین آن شیهه های پی در پی، چه قَدَر وضع، اضطراری بود! دور خیمه کسی نبود، اما...اسبِ آخر که بی سوار آمد دورتادورِ خیمه غلغله شد، هر طرف اسبی و سواری بود.. ناگهان خیمه داغ و روشن شد...ناگهان بوی "سوختن" آمد وَ کسی داد زد:"فرار کنید"!..دخترک، خیمه ی کِناری بود... شب شد آشوبِ اسب ها خوابید...دخترک برنگشت از صحرا پیش از این، یادگارِ داغی سخت، بعد از این، داغِ یادگاری بود!... کاروان بعد چلّه ای برگشت، بین آن خاطراتِ سردرگم روسری زیر آفتاب هنوز، رنگ و رو رفته، دور خاری بود... -------------------------- @sobherabor
دختر است دیگر..آنهم در آغازین فصل بلوغ... که اگر پدر تا دیروز،همبازی کودکی اش بوده،امروز محبوب ترین تکیه گاهش، شانه های اویند... بیشتر از دوماه از آخرین لحظه ای که پدر قاب شد در اشک آلودگی چشمانش، می گذرد... و اینک منزل به منزل،شوق،شعله می کشد در دلش که تا کوفه راهی نمانده است... نامه ی پدر،اتمام حجتی ست برای راهی شدن دایی "حسین"؛ هر چند منزل به منزل، خبرها داغتر می شوند تا "زَباله"... همانجا که دایی،بغض فرو می خورد به " انا الیه راجعون" و دستانش،پدرانه ی یتیم نوازی می شود بر روسری "حمیده" که بناست از این به بعد،دایی،پدرش باشد... و خبرها می رسد تا مشاهده ی گودال... مقدر است از "مسلم"،" حمیده" بماند تا رویش سپیدارهای فردا... سلام بر بانو حمیده،دختر مسلم... خواب دیدم دوباره افتادی با اذان مناره افتادی تا کسی کرد اشاره، افتادی پای دارالاماره افتادی باز کابوس های تکراری! خواب دیدم تو و تبرها را خواب هر منزلی خبرها را خواب دروازه،خواب سرها را خواب بازار کفشگرها را! ۱ کفِ بازار بودی انگاری... می فشارد گَلوم را مرداب ناگهان جیغ می کشد مهتاب زخمی و تشنه می پرم از خواب خون لبهام می چکد در آب خون لبهام می شود جاری... حرف ها در گلو مچاله شدند حکم ها جمله استحاله شدند و "شُریحی" ترین رساله شدند قصه غربت "زَباله" شدند خبر از حال دخترت داری؟ همه ی شهر، پایِ رفتن بود صف هجده هزار،یک تن بود کوفه یک مرد داشت که "زن" بود ۲ قطعه شعری ز دفتر من بود قطعه شعری به وزن بیداری! دور، وارونه؛ دار، وارونه! مردم بی مدار،وارونه! حرف، وارونه! کار، وارونه! آینه در غبار، وارونه! و تو وارونه بر سرِ داری! قصه ی رفتنت دراز شد و پله پله حماسه ساز شد و مشت کوفه دوباره باز شد و دست دایی یتیم نواز شد و منم و داغ های اجباری.. آنک این من، در ابتدای خودم پای بنهاده جای پای خودم پاسخ روشنِ "چرا"ی خودم من سفیر توام به جای خودم من از امروز "مسلمم" آری... سهم آیینه ات تبلور باد! در تب سنگ،بی تکسّر باد! باغ تو با بهار دمخور باد! رج به رج فصلنامه ات پر باد از سپیدارهای بسیاری!... ۱- اشاره با افتادن پیکر حضرت مسلم در بازار کفشگرها و آویختن سر ایشان از دروازه ی شام ۲- بانو طوعه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، @sobherabor
به مدینه ی بی پیامبر... ای شهر! با مصیبت ممتد چه می کنی؟ با روزهای ناگذرِ بد،چه می کنی؟ وقت اذان و "أشهدُ انَّ محمداً" با "اشهدِ" بدون "محمد" چه می کنی؟ با کودکان خسته ی در راه مسجد و همبازی یی که باز، نیامد چه می کنی؟ با کوچه های جازده ای که از این به بعد هرگز نمی رسند به مقصد، چه می کنی؟ وقتی "یقین"، قباله به دست از تو بگذرد با عابران گیج مردّد چه می کنی؟ وقتی لگد..بُراق نشو! آمدیم و زد -فرض محال اصلاً- اگر زد،چه می کنی؟ با لحظه ی نبایدِ افتادنِ زنی -گیریم باردار نباشد-چه می کنی؟ اصلاً مصیبتِ پس از او نه..فقط بگو با نفْسِ داغِ رفتنِ "احمد"،چه می کنی؟ با یک بقیع قبرِ پس از این -که می رسند بی سایبان و زائر و گنبد- چه می کنی؟ براق شدن: عصبانی شدن... ------------------------- کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی @sobherabor
مدینه..بی پیامبر اصلاً به وحی کار ندارم.. فقطـ بیا قدری میان کوچه دوباره قدم بزن! دنبال بچه ها کن و با شور کودکی پیغمبرانه، کوچه ی ما را به هم بزن! با عابران سلام و علیکی کن و سپس قدری نمک بریز! زمانی مزاح کن! خنده بپاش مثل همیشه به روی شهر! حال مدینه را نفسی روبراه کن! بگذر ز غرفه غرفه ی بازار و لمس کن پیراهنان ساده ی در انتظارشان ۱ با کاسبان شهر خوش و بش کن و بپرس مثل همیشه باز هم از کسب و کارشان! با آن رسالت پدریِ همیشگی باز از کنار خانه ی "زهرا" عبور کن! شادیِ بوسه بر سر و دست "بتول" را هدیه به هر چه دخترِ زنده به گور کن! هر چند وقت، خطبه ی عقدی بخوان و بعد با یک دعا به وصلتشان روشنی بپاش! در گوش کودکان مدینه اذان بگو بر گریه های اوّلشان ایمنی بپاش! خرماپزان که می رسد از راه، باز هم هی سر بزن به کارگران! با بهانه ای... در کام خسته ای بچکان! -در میان راه- شیرینیِ گسِ رطبِ نوبرانه ای... در لابلای معجزه و وحی، گاه گاه گندم بیار و پاک کن و آسیاب کن! پیغمبرانه های قشنگ و لطیف را مثل گذشته، باز در این شهر، باب کن! صبح است و باز منتظرم عابر نجیب! عطر تو را که باز بپیچد به کوچه ها من "یثرب"م که با تو "مدینه" شدم..بگو! حالا که نیستی چه کنم نامِ بی تو را؟ ۱- اشاره به پیراهنی که با دوازده درهم برای پیامبر خریده شد و ایشان به بازار رفته با پیراهنی ساده تر عوضش کردند و مابقی مبلغ را به دو نیازمند دیگر بخشیدند... ------------------------- @sobherabor
طلوع کرد شبی نامت از سر بامش و شهر حضرت خورشید شد سپس نامش گذشت سلسله ات روزی از نشابور و نشست معجزه بر برگ و بار بادامش1 پس از عبور تو در حسرت نگین شدن اند به شوق نام تو، فیروزه های خوشنامش! چقدر تا به رسیدن شتاب کرد انگور خبر نداشت که شرمندگی ست فرجامش... 1- اشاره به درخت بادامی که امام در مسیر سفر در منزل پیرزنی کاشتند و مردم از ثمر درخت برای تبرک و شفا می بردند... .............................. @sobherabor