❤️🌺❤️🌺
#پارت۵۶
#زهرسکوت
.....هیوا
با دیدن ایلیا و خوب بودن حالش خیالم راحت شد...کمی خودمو تکون دادمو رو لبه ی تخت نشستم...
ایلیا: عمو نادم بالا سرتون گریه میکرد...فکر کنم احساس کرده حالتون خیلی بده؟
لبخندی زدمو گفتم: پام درد میکنه...یه چیزی پاهامو گرفت...ترسیدم...
ایلیا: اون تله بوده...عمو نادم گذاشته بود...
من: خوب عمو نادمت فکر نمیکرده ممکنه پای کسی روش بره؟
ایلیا: هیچکس پیش ما نمیاد...ما همیشه تنهاییم...فقط جدیدا دکتر مهرداد به عمو نادم سر میزنه و برای منم دارو میاره...
من: عه شماهم دکتر مهرداد دارید؟
ایلیا: بله...الانم پیش عمو نادم هست...
در اطاق باز شدو دکتر مهرداد وارد شد، با دیدن دکتر دهانم از تعجب باز موند.
دکتر مهرداد: سلام به نظر بهترید؟یه چایی آوردم گرمتون کنه...
از لحظه ی ورودش تا وقتی چایی رو جلوم گذاشت ، متعجب نگاش میکردم...به زحمت لبامو از هم باز کردمو گفتم: سلام...دکتر شما کجا؟ اینجا کجا؟
دکتر مهرداد: حقیقتش اینه که الان ماهم به این فکر میکردیم که شما اینجا چکار میکنید؟
من: خوب اومدم به یکی از شاگردام سر بزنم...منظورتون آقا نادم و شماست؟
دکتر مهرداد: منظورم....منظورم منو کوروش بود!
با اومدن اسم کوروش تنفسم تندتر شدو با لحن دلخوری گفتم: من جدی گفتم!
دکتر مهرداد: منم جدی میگم خانم!
نگاهم رو دکتر بود، که سایه ی کسی تو آستانه ی در نظرمو جلب کرد، سرمو برگردوندمو تو حیرت تمام چشمم با چشمای به خون نشسته ی کوروش روبه رو شد...مسخ شده و بی حرکت نگاهش کردم...توان حرف زدنو نداشتم...اما چشمام سریع پاسخ چشمای کوروش رو دادنو چشمه ی اشکم روان شد...با بال و پایین شدن قفسه ی سینه ام، نفس عمیقی کشیدمو از لای دندونای قفل شدم گفتم: کوروش خان؟
این صحنه با داخل شدن ایلیا زیاد دوام پیدا نکردو ایلیا با نشون دادن کوروش گفت: خانم مدیر...این عمو نادم من هست...همونی که گفتم مخ ریاضیه!!...
سرمو براش تکون دادمو گفتم: بله عزیزم...
کوروش کنار اومدو آروم سلام کرد، بغض بدی گلومو فشار میداد...دستمو به طرف بلوز یقه اسکیم بردمو کمی یقه ام رو شل کردم...تا این احساس خفگی کمتر بشه....
ایلیا همراه دکتر مهرداد اطاق رو ترک کردنو درو بستن...
کوروش رو لبه ی تخت نشست و پرسید: خوبی؟...
مونده بودم چی جوابشو بدم...سرمو پايین انداختمو سعی کردم به خودم مسلط بشم...اما لرزش خفیف تن و بدنم...رو دستام اثر گذاشتو با نزدیک شدن استکان چایی به دست کوروش...نتونستم فنجون چایی رو تو دستم نگهدارم...
کوروش: حالت خوب نیست استراحت کن...
دندونامو به هم سائیدمو چشمامو تو چشمای کوروش دوختمو گفتم:...
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم شانس خوب جواد عزتی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
23.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرفایی که فکر نمیکردم رو آنتن زنده پخش کنن!
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
🟩
⬜️
🟥
#فردا_خواهیم_آمد
چون حضرت علی علیه السلام فرمود: کسی که به هنگام یاری ولیّ (رهبر) خود، بخوابد با لگد دشمن از خواب بیدار خواهد شد🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#لبیک_یا_خامنه_ای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه می آییم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ساندیسخورای انقلاب
با افتخار
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#پارت۵۷
#زهرسکوت
.......حالم خوب نیست؟ اون روزهای آخر عمر کیوان کجا بودی حالمو بپرسی؟ اون شبایی که تا صبح کنار تخت کیوان چشم به در میدوختم تا شاید با اومدنت ...رو زخم منو آقاجونو مادر مرهم باشی...او روزایی که کیوان آلبوم عکسو تو دستش میگرفت و با بغض میگفت: چرا کوروش دیگه منو دوست نداره....شبایی که از درد به خودش میپیچیدو من میدیدمو تو خودم زار میزدم اما نمیتونستم ، از پدرو مادر که حالشون بهتر از من نبود کمک بخوام کجا بودی تا از دردام بگم؟...کوروش خان کجا بودی زیر بغل مادرو بگیری تا بهت تکیه کنه؟...کجا بودی دستای خان سالارو بگیری تا از رو زمین بلند شه؟...کجا بودی تا....
دستمو جلو صورتم گرفتمو دیگه نتونستم ادامه بدم...صدای هق هقم داشت بلند میشد که دستمو جلوی دهانم گرفتم...این کاری بود که مدتها بهش عادت داشتم باید هق هقمو خفه میکردم...
کوروش : هیوا جان حق داری...اما خدا شاهده برای خودت دور شدم...دلم نمیخواست زیر نگاه پرسشگر و طعنه ی بعضیا زندگی کنی...باید همه متوجه میشدن که هدفت واقعا تحصیل بوده...نباید در موردت فکرای ناجور میکردن...دوست نداشتم اگر خدا بهتون بچه ای میداد، با نگاه شک آلود بقیه مواجه بشی...خدا میدونه تو برام مهم بودی ...
همونطور که دستم رو صورتم بود، گفتم: هیچ وقت بچه ای در کار نبود...منو کیوان فقط رو کاغذ زن و شوهر بودیم...خودم این شرایط رو قبول کردم...اما اینو بگم با رفتنت هجوم طعنه ها قطع نشد، بازم به این متهم بودم که جای اختفای تو رو میدونم...همیشه از نزدیک شدن به جمعشون واهمه داشتم...چون بعد هر نشست و برخاستی ...با دل پر از غصه پشت در اطاقم مینشستمو دعا دعا میکردم برگردی و جواب همه رو بدی....کوروش بچگی کردی...فکر نمیکردم اینطور باشی!..
کوروش: با تعجب تو صورتم نگاه کردو گفت: پس اینهمه سکوت برای چی بود؟ چرا گذاشتی تلخی زهر سکوت ، دنیاتو نابود کنه؟
سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم...کوروش نزدیکتر شدو گفت: حالا که پیشتم...نمیزارم دیگه اذیت بشی...کنارتم....
از رو تخت بلند شدمو به طرف پالتوم رفتم...در حالیکه دکمه هاشو می بستم گفتم: اومدم تو تنهایی خودم...برای دل خودم زندگی کنم...دیگه احتیاج به کسی ندارم کوروش خان...میخوام مستقل باشم...هر چی ضربه دیدم برام کافیه...
کوروش بلند شدو جلوم ایستادو گفت: کجا هیوا؟ هوا خرابه!...
من: باید یاد بگیرم تو اینجا چطور زندگی کنم...ممنون بابت نگرونتون..
به سمت در رفتمو ...درو باز کردم...تو هال ایلیا و دکتر نشسته بودن...ایلیا جلو اومدو گفت: خانم مدیر دارید میرید؟
من: آره عزیزم...سوپ و غذاتو بخور حتما....
ایلیا : چشم...
دکتر مهرداد: پاتون درد نمیکنه؟ هوای خوبی نیستا...
یه نگاه بی حس و حال به دکتر کردمو گفتم: ممنون بابت کمکتون...
به سمت در حیاط رفتم که دیدم کوروش پالتو پوشیده دنبالم اومد...بیرون در در حال پوشیدم پوتینهام بودم که کوروش خم شدو گفت: هیوا از خر شیطون بیا پایین...هوای خوبی نیست...با این پادردت تو راه میمونی دختر...لج نکن!
من: خر شیطون خیلی وقته تحت کرایه شماست آقا...
بعد از گفتن این حرف به دو از در حیاط خارج شدم... بوران همچنان میتاختو منم با عصبانیت به سمت روستا حرکت کردم...اینقدر از دست کوروش عصبانی بودمو با خودم حرف میزدم و تند تند قدم بر میداشتم که نفهمیدم کی جلوی در خونه ام رسیدم...داخل شدمو پالتو و شالمو یه گوشه انداختم...هنوز تو شوک دیدن کوروش بودم...دستمو جلو دهنم گرفتم تا مثل همیشه هق هقمو خفه کنم که یادم افتاد اینجا تنهای تنهام...صدامو آزاد کردمو حسابی خودمو خالی کردم...انگار بغض این چند سال تو همون لحظه قرار بود خالی بشه...اینقدر با صدای بلند گریه کردم که متوجه نشدم کی و چه ساعتی رو کاناپه خوابم برد...
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم...شارونا بود!
بعد از سلام و احوالپرسی گفت: حالت خوب نیست؟ امروز هم نمیایی؟
گفتم: کاری برام پیش اومده...امروز مدرسه با شما دوتا....
شارونا باشه ای گفت و دوباره پرسید: اگه حالت خوب نیست بیام پیشت...نگرانت شدم...
من: نه نه خوبم...باید به یه کاری رسیدگی کنم...
بعد از خداحافظی تو دلم گفتم: باید به یه کاری رسیدگی کنم...چه کاری؟ چه کاری مهمتر از مدرسه ای که مسئولیتشو به عهده داشتم؟
ساعت ده صبح بود...تمام اعضای بدنم درد میکرد...به سمت آشپزخونه رفتم تا یه دمنوش درست کنم....نباید به بیماری اجازه میدادم تو من رخنه کنه...آدمِ تنها چند برابر بقیه باید مراقب خودش باشه...
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca