#پارت۷۰
#نزدیکهای دور
صبح یکشنبه ،باصدای زنگ گوشیم بیدارشدم،سرحالو قبراق رفتم سر میز صبحونه،مامان و بابا جواب سلاممو آروم دادن،فهمیدم بازم بحثی شده ،بدونه اینکه به روم بیارم. شروع کردم به صبحونه خوردن،بعد از خوردن صبحونه
خواستم بلند شم که مامان گفت: بشین لطفا!
نشستم و به صورت بابا نگاه کردم،مامان گفت: از امروز تو شرکت مثل یه کارمند معمولی کار میکنی! دنبال سامان نمیری! هر کاری با سامان داری به یکی دیگه میسپاری ! نمی خوام مشکلی پیش بیاد،وگرنه سامانو میفرستم جنوب،همون کاری که قبل از تولدت قراربود انجام بدم،اما پدرت ممانعت کرد،با بابک ثبوتی بگو مگو نکن،بذار کار به جای باریک نکشه !!!!
گفتم: چشم در مورد سامان،اما مشکل من با بابکه رفتارش با من درست نیست.
مامان نذاشت ادامه بدم ،به علامت اعتراض بلند شد کیفشو رو دوشش انداخت و مقنعه اش رو سرش کردو گفت : من میرم اداره مالیات
با بابات برو..
داشتم با چشمام دنبالش میکردم و از اینکه حرف یه غریبه رو بیشتر ازمن قبول داره حرص می خوردم که بابا پدرام گفت: بریم عزیزم
بغضی که داشت تو گلوم رشد میکردو قورت دادم،یه نفس گرفتمو بلند شدم.
تو ماشین تا نزدیک اداره بین منو باباحرفی ردو بدل نشد،نزدیک اداره بابا سر حرفو باز کردو گفت : با این قیافه ی عبوس میخوایی بری سر کار؟
گفتم: شمابودی عبوس نمیشدی؟
اصلا شمابگو بابایی من از کارای شرکت بیخبرم ،اما دیگه اینو میدونم که از ترخیص کالا وقتی رسیده به بندر یک تا دو ماه طول می کشه ،تا تحویل داده بشه،بعد مامان به سامان گفته،قراره جنسا برسه تو برو تا تحویل اونجا باش،قشنگ معلومه ،به هیچ عنوان
نمیخواد سامان تو شرکت باشه،حالا اینو از امروز بذار کنار اذیت کردنهای از این به بعد بابک،خب یه دفعه بیرونش کنید بنده خدارو ،آوردید بچزونیدش؟
بابا سرمو بالا گرفت و گفت: روزی که رفتم دنبال باباجون و مادر جون ،آقا شاهین گفت: هوای پسرمو داشته باش ،امانت پیش شما ،منم بهش قول دادم که مثل پسر نداشتم مراقبش باشم،ازش بدی نشنیدم ،بنابراین تو فکر سامان نباش،وحرف مادرتو گوش کن عزیزم.
تمام روز سرم تو کارم بود،از اطاقم بیرون نرفتم،فقط به پیامهای سامان جواب میدادم،حتی برای استراحت هم به کافی شاپ نرفتمو سفارش دادم کیک و قهوه رو بفرستن بالا.
برای جواب یه سوال باید پیش آشا میرفتم،وقتی وارد دبیرخانه شدم،نه آشا بود نه پریسا ،خواستم درو ببندم و برم که آشا گفت: به به خانم خانما،یا نمیایی،یا وقتی هم میایی دیگه از اطاقت دل نمیکنی!!!
گفتم : سوال داشتم آشا جان مزاحمت شدم!!
آشا صندلی خالی کنارشو نشون دادو گفت: بشین عزیزم
تازه نشسته بودم که پریسا اومد ،نگاش کردم تا به رسم ادب و به خاطر اینکه تو جشن تولدم شرکت کرده بود سلام کنم بهش که لبشو جمعو جور کردو سریع روشو برگردوند. از اونجاییکه منم آنقدر غد هستم که برای خودم ارزش قائل باشم از سلام صرفه نظر کردم.
آشا جواب سوالمو داد،ازش تشکر کردمو از اطاق خارج شدم،حرکت بد پریسا خیلی تو ذوقم زد. علتشو نمیدونستم,ا ما اگر من آیدا بودم ازش باخبر میشدم.....
چند روزی به همین صورت گذشت وچون سامان رو هم با خودم همراه کردم و با توجه به خصوصیات خوب سامان که همه چی رو با عزت و احترام دوست داشت به دست بیاره،مشکلی پیش نیومد،بابک رو هم اصلا ندیدم،فقط گاهی اوقات که صداش بالا میرفت متوجه میشدم،که تو اطاقش حضور داره،
چند روزی به سال نو مونده بود که شرکت تعطیل شد و من بی تاب شمال شدم،اما مامان و بابا میگفتن تا آخرین روز اسفند ماه کار دارن ،دقیقا یه شب مونده به سال جدید،مامان با خوشحالی اومد خونه سه تا بلیط هواپیما رو میز گذاشت و گفت : همه باهم میریم کیش ،همه چی رو ردیف کردم!!!
منو بابا با تعجب نگاش کردیم،از سامان که بگذریم،واقعا دلم به حال مادرجونو باباجون سوخت که منتظر ما بودن،بابا گفت: چقدر بی مقدمه ؟؟؟
مامان گفت: خوبیش به همینه دیگه ،شما فقط چندتکه لباس باید بردارید و لوازم شخصیتونو!!!
گفتم: باباجونو مادرجون چی؟؟
مامان گفت: هفته ی دوم میریم پیششون !...
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۷۰
#نزدیکهای دور
میز صبحونه رو جمع کردمو و چندتا دونه استکانو شستمو رفتم تو اطاقم،گوشیمو برداشتمو شماره باباجونو گرفتم،بعد از چندتا بوق ،باباجون جواب داد،سلام دادم و احوال خودشو مادرجونو پرسیدم،باباجون بعداز جواب دادن به سوالهام پرسید: کی میایید عزیزای من؟؟
یه نفس گرفتم تا صدام باباجونو ناراحت نکنه،بعد با لرزشی که کاملا ناخواسته بود گفتم: ما میخواهیم بریم کیش!!
باباجون یه مکث کوتاه کردو بعد گفت: به سلامتی خوش بگذره عزیزم.
گفتم: باباجون دوست داشتم بیام پیش شما امروز مامان بلیطهارو رو میز گذاشتو گفت که کارارو ردیف کرده،آخ باباجون کاش به پسرتون یه کم اعتراض کردن یاد میدادید،اصلا معترض نیست،در حالیکه میدونم دلش چیز دیگه ای میخواد!
باباجون خنده ای کردو گفت : عزیزم ما بین زن و شوهر نمیشه داوری کرد،وقتیکه خودشون مشکلی ندارن،،،بابات به خاطر اینکه تمام فامیل مادرت خارج از کشور هستن،نمیتونه مجبور کنه مامانتو که حتما با پدرو مادر پیرش سر کنن ،مامانت حتما فکر کرده یه محیط مفرح و جالب و دیدنی برای همه ی اعضای خانواده مفیده،در ثانی یه نصیحت کوچولو به نوه ی عزیزم،آیدا جان وقتی بابات اعتراض نمیکنه توهم همپای بابات باش ،چون حرکات نا رضایتیه تو روی بابات تأثیر بدی میذاره ،پس لطفا به خاطر بابات از برنامه تعطیلات ساراجون لذت ببر!
باخنده گفتم : چشم قربان
باباجون یه مکثی کردو گفت : از سامان خبرداری آیدا جان؟؟
خوشحال از اینکه باباجون حال سامانو از من می پرسید گفتم: بیخبر نیستم،امروز عصر راهی شمال هست ،تا امروز درگیر کاراش بود,باباجون بین خودمون میمونه؟
باباجون گفت: ای پدر سوخته ،من تا حالا چی رو لو دادم؟
تشکر کردمو و گفتم میخوام با مادرجون صحبت کنم،چند دقیقه ای هم با مادرجون دلو قلوه دادیمو و با یه دنیا انرژی مشغول جمع کردن وسایلم شدم،مامان اومد داخل ,وقتی دید دارم وسایلمو جمع میکنم،چشماش برقی زدو گفت: ممنون که همراه شدی.
خندیدم و گفتم: منو بابا همیشه همراه شما هستیم.
لپمو کشید و گفت: این تیکه بود یا تعریف؟
گفتم: صلاح شما ،صلاح آرامش زندگیمونه مامان سارا
اخماشو توهم کردو گفت: نمیزارم بهتون بد بگذره!!!
فردای اون روز کیش بودیم ،و واقعا که مامان همه تلاششو کرده بود که بدونه هیچ مشکلی بهمون خوش بگذره ،از خرید و جاهای دیدنی و رستورانها و غذای ملل مختلف گرفته تا تفریحات مفرح دیگه که از همشون حظ بردیم،
من کلی سوغاتی برای مادرجونو باباجونو سامانو ترلانو حتی آقا شاهین گرفتم واینا سرگرمی های
به خصوص و دوست داشتنی من بودن!
بعداز یه هفته به تهران برگشتیم ومن خوشحال از اینکه با صحبتهای باباجونم ،این سفرو به کام خودم و اطرافیانم تلخ نکردم،تو اطاقم بودمو داشتم سوغاتیارو جمعو جور میکردم که ترلان تماس گرفت و از اونجاییکه میدونستم با سامان تبریز رفته بهش گفتم زودتر برگردید که دلم براتون یه ذره شده...
ترلان گفت: سامان میخواد مامان و راضی کنه و بیاره شمال،امکان داره مامانم هم باشه،منم گفتم: چه عالی با وجود مامان مهربونت خیلی بهمون خوش میگذره!!
به مامان گفتم تهمینه خانم هم با ترلان میاد شمال( با اینکه سامان هم با ترلان رفته بود تبریز،اما جرأت نمیکردم اسم سامانو بیارم)
مامان گفت: مسلما منزل باباجون هستن،چون با وجود آقا شاهین ،تهمینه خانم که منزلشون نمیره!
تو دلم قتد آب شد ،جانمی جان بیشتر ترلان و متعاقبن سامانو میدیدم .
صبح زود حرکت کردیم تا ناهار کنار باباجونو مامان جون باشیم،هوای جاده کندوان و هزار چمش حسابی روحیمو عوض کرد،
هر پیچی رو که رد میکردیم ،هیجانم بیشتر میشد،مثل یه دختر کوچولو اجازه دادم کودک درونم شاد باشه و شادی کنه،بلند،بلند میخندیدم ،هر موضوع جالبی رو با آب و تاب تعریف میکردمو کلی با بابا و مامانم شوخی کردم،سرناهار رسیدیم منزل باباجون ،بغلشوکردمو حسابی بوس بارونشون کردم،طوریکه بابا گفت : آیدا ماهم سهم داریم ،برو کنار دختره لوس...
بدو بدو پله هارو بالا رفتمو در اطاقمو باز کردم ،در عین اینکه از تمیزی برق میزد ،چیزی جابه جا نشده بود،این اطاق شاهد عشقی بود که جرعه جرعه سامان تو وجودم ریخت و شاهد حسادتها و ناراحتی های سوءتفاهمی بود که منواز دست سامانو ترلان دلخور کرده بود،این اطاقو دوست داشتم،مثل یه دوست قدیمی ،همه اجزای اطاقمو رصد کردم ،رو تختم ولو شدمو و تو دلم آرزو کردم زودتر فردا برسه تا زودتر سامانو ببینم،کلی براش تعریفی داشتم،که با نگاههای جذابش میتونست ترقیبم کنه تا با هیجان بیشتر براش گزارش کنم.
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۷۲
#نزدیکهای دور
صبح فردا اول وقت رفتم ساحل تا کنار همون تخته سنگ همیشگی بشینم،هوا سرد بود و سوزی که صبح زود از طرف دریا میامد هوارو سردتر میکرد،نشستمو به دریا خیره شدم،دلم برای روزهای خوب گذشته تنگ شد،روزایی که سامان فقط یه دوست بودو باهم صبحونه میخوردیم،اصلا فکر نمیکردم دوستیمون به اینجا بکشه.
::سلام دختر زیبا...
این صدای آقا شاهین بود که یه ساک مسافرتی دستش بود،رفتم جلو و احوالپرسی کردم،بهش گفتم خیلی خوشحالم میبینمش،خندید و گفت: نه به اندازه من!
پرسیدم: کجا میرید؟
آقاشاهین: چند روزی میرم جنوب!!
من: چرا جنوب ؟؟ ترلان و سامان دارن میان!!!
آقا شاهین آهی کشید و گفت: تهمینه هم داره میاد،سامان حق داره مادرشو بیاره خونه ی خودش ،با وجود من تهمینه نمیاد،اخلاق تهمینه رو میدونم , خیلی محجوب به حیاست!!!
ناراحت نگاهش کردم و گفتم: باباجونو مامان جون آماده پذیرایی از تهمینه خانم هستن،شما بمونید،
گفت: گفتم که عزیزم،سامان باید از حقش برای مادرش استفاده کنه
وسرشو پایین انداخت و رفت،پشت سرش غم و ندامت و شرمندگی مثل یه کوله سنگین رو پشتش سنگینی میکرد.
دیگه کنار دریا بودن لذتی نداشت،رفتم داخل که دیدم همه بیدار شدن،وقتی موضوع آقا شاهینو گفتم٬باباجون تو فکر رفت و گفت: شاهین مرد عجیبیه،به هرحال تصمیمش رو گرفته!!!
🔻🔻🔻🔻🔻
دم دمای غروب ،مسافرای عزیزم رسیدن،مادر جون بین راه گفته بود که برای شام منتظرشونه.
وقتی رسیدن ،سامان ترلانو تهمینه خانم رو پیاده کردو داشت سمت خونه میرفت که باباجون گفت: کجا پسرم؟؟
سامان: میرم خونه،بعد از شام میام دنبالشون
باباجون رفت جلو ماشینو گفت : پیاده شو جوون با ما به از این باش که با خلق جهانی
سامان پیاده شدو تشکر کردو گفت: اجازه بدید برم،نمیخوام باعث اذیتتون بشم.
مامانم که سرگرم احوالپرسی با تهمینه و ترلان بود ،اومد جلو وگفت: آقای پژواک انتظار دارید برای تبریک عید ما خدمت برسیم؟؟
سامان سرشو پایین انداخت وپشت سرشو خاروندو گفت: عذر میخوام حواسم نبود ،سال نوتون مبارک ،بعد رفت جلوی باباو دست دادو عید رو تبریک گفت،بعد ادامه دادکه ،رفتن پدرش غیر منتظره بوده ،فکرش مشغوله
مامان گفت: شاید در نظر آقاشاهین در حال حاضر این بهترین تصمیم بوده،با توجه به اینکه ،ایشون صاحب نظره پس باید به نظرشون احترام گذاشت.
بعداز حرفای مامان ،سامان یه نفس بلندی کشید و گفت: برام هردوشون عزیزن،اما کاری هم از دستم بر نمیاد.
بابا اومد جلو وگفت: به قول بعضیا کاش می شد سرنوشت رو از...سر...نوشت!!
بعد همگی داخل شدن،من آخر همه بودم،سامان دستشو به علامت تعارف بلند کردو منم تشکر کردمو جلوتر رفتم،قدمهامو کند کردمو برگشتم صورت مهربونشو نگاه کردم،لبخندی زدو چشمکی حوالم کردوآروم گفت: خوبی؟؟
با چشمام بله گفتمو خندیدم.
نزدیک گوشم شدو آهسته گفت: همیشه بخند,تا چال گونه ات دیوونم کنه!!!!
🔻🔻🔻🔻
بعد از شام و صحبتهای معمول ورد بدل شدن یه سری صحبتها از شرکت بین باباو سامان ،و تعریف یه سری خاطره ،دیگه وقت رفتنه
سامانو خانوادش بود.
با ترلان یه صبحونه ساحلی رو برنامه ریزی کردیم ،تا بقیه رو سورپرایز کنیم...
صبح زود ماشینو برداشتمو رفتیم از یه حلیم فروشی معروف که باباجون حلیم از اونجا میگرفت ،حلیم گرفتیم و نون بربری و عسل و خامه و ......
بعد رفتیم از خونه باباجون یه زیر انداز بزرگ برداشتیم،مادرجون بیدارشده بود،آروم به مادرجون گفتیم،چایی آماده کنه و تو فلاسک بریزه و ماهم استکان و قاشق چنگال و بقیه وسایلو برداشتیم ،بارمون خیلی سنگین بود ،داشتیم به زور میبردیم طرف ساحل که صدای سامان رو از پشت سر شنیدیم .
سامان: مجبورید تنهایی این همه وسیله رو حمل کنید ؟
برگشتم تا سامانو دیدم گفتم:
سامان جان خدا تورو رسوند...چه خوب وقتی اومدی...بیا کمک کن
سامان: اینا همه یعنی ....سلاااام
منو ترلان زدیم زیر خنده ،ترلان گفت: دستمون پر بود سلام با خودمون نیاوردیم تحویلتون بدیم آقا...
سه تایی خوب و با سلیقه وسایل صبحونه رو آماده کردیم ،فقط حلیمو ،چای مونده بود،من رفتم تا مامان و بابا و باباجونو مادرجونو بیارم،سامان هم رفت دنبال مامانش.
رسیدم خونه و همه رو بیدار کردمو گفتم: برای صبحونه همه میریم ساحل.
مامان گفت: شوخی میکنی ،تو این سرما....
مادرجون گفت: ساراجون خودتو بپوشون عزیزم
یه دفعه صدای جیغ مامان بلند شد و گفت: وای خدای من پدرام پاشو ،پاشو یه کنترل بکنیم.
بابا: چی شده سارا
مامان: هیچ کدوم از هزینه هایی که فرستادیم برای اروپا واریز نشده،در حالیکه از حساب شرکت برداشت شده،چکار کنیم پدرام،زنگ بزنم به ثبوتی؟
بابا: نه صبر کن ببینیم علتش چی بوده ،چند دقیق صبر کن،فکر میکنی ثبوتی چی میگه،مسلما میگه باید خودتون دوباره پرداخت کنید.
مامان سرشو گرفت و گفت: آخ نگار ،حواست کجا بودپولا کجا رفته....؟.
بعد یه نگاهی به ساعت کردو گفت: سامان...
ادامه دارد
#پارت۷۳
#نزدیکهای دور
چشمام گشاد شد،سامان چکار کرده بود؟؟ اینقدر بهت زده بودم که نتونستم از مامان بپرسم که با سامان چکارداره؟؟
باباجون رفت جلو و گفت: ساراجان سامان چکار کرده؟
مامان در حالیکه دائم لپ تاپشو چک میکرد گفت: شاید سامان بتونه بفهمه چه بلایی سرمون اومده،نا سلامتی متخصصه!!!
گفتم: سامان رفت دنبال تهمینه خانم ،تا کنار ساحل صبحونه بخوریم!!!
مامان سریع مانتو و شال پشمیشو برداشت و سمت در حیاط رفت،من پشت سر مامان دویدمو بقیه هم پشت سرما با بساط صبحونه اومدن،رسیدیم لب ساحل که دیدیم سامان مامانشو بغل کرده و گل میگن گل میشنونو آرو آروم نزدیک میشن،مامان هراسون نزدیکشون شد بعداز سلام و صبح بخیر شروع کرد به صحبت کردن ،من جلو رفتمو سلام کردمو از تهمینه خانم خواستم که با من به طرف زیر انداز بیاد،همه داشتیم به مامان و سامان نگاه میکردیم،مامان سارا گاهی دودستشو رو کمرش میذاشت ،یا دستشو رو پیشونیش میکشید ،یا این پاو اون پا میشد و در تمام این حرکات ،استرسش کامل مشخص بود،بابا پدرام رفت جلو و به جمعشون پیوست ،چند دقیقه ای گذشت ،باباجون بلند بلند گفت: بیایید یه چیزی بخورید ،بعد صحبت میکنید!!
مادرجون گفت: تو این موقعیت ،سارا هیچی نمیتونه بخوره ،فقط فشارش نیوفته خوبه.
هر سه به طرف ما اومدن و مامان رو تخته سنگ معروف ما نشست و گفت: عذر میخوام اما نمیتونم چیزی بخورم ،از دخترای گلم ممنونم،اصلا نمیتونم فکرمو متمرکز کنم.
باباجون یه پیاله حلیم برای سامان ریخت و گفت: بخور جوون که امروز کارت دارن حسابی !!
سامان تشکر کردو لبخندی زد و گفت: ان شالله درست میشه.
مامان با صدای لرزون گفت: امیدوارم!!!
مادرجون یه چایی عسل برای مامان درست کردو گفت: بخور دخترم ،برای آرامشت خوبه.....
مامان تمام نگاهش رو باباو سامان میچر خید ،یه جورایی بهشون میگفت زودتر مراسم صبحونه خوریشونو تموم کنن،سامان تا حلیمشو خورد ،بلند شد ،مادرجون گفت : چایی پسرم؟؟
سامان گفت: ممنون ،چایی رو دیرتر میخورم.
بابا پدرام گفت: من یه چایی میخورم بعد میام.
سامان از منو ترلان تشکر کردو با مامان ،سمت خونه حرکت کرد.
باباجون رو به بابا پدرام گفت : حساب چقدر پوله؟
بابا گفت: ۱۰میلیارد ،فعلا بدونه دیر کرد!!!
تهمینه خانم گفت: من هرجا مشکل برام پیش بیاد از خانم فاطمه زهرا کمک میگیرم،الانم از وجود نازنینشون میخوام که مشکل سارا خانم هم حل بشه ان شالله...
یه ساعتی کنار ساحل موندیم ،بعد ترلانو تهمینه خانم کمک کردن وسایلو جمع کردیم و بردیم منزل ،مادرجون تعارف کردکه تهمینه خانمو ترلان بیان داخل که تهمینه خانم گفت: نه مزاحم نمیشم ،بهتره اطراف سارا خانم اینا خلوت باشه ،زودتر به نتیجه برسن.
بعداز رفتن ترلانو مامانش،من و باباجون به مادرجون کمک کردیم و وسایلو جابه جا کردیم،من ظرفهارو شستمو ،به مادر جون برای آماده کردن وسایل اولیه ناهار کمک کردم،بعد مادرجون چندتا چایی ریخت و گفت: اینارو ببر داخل با شیرینی ،یه کم استراحت کنن.
رفتم داخل و دیدم مامان کنار سامان نشسته و داره هی کد و شماره میخونه ،سامان هم چک میکنه،بابا هم یه سری از ارسالیهارو با لپ تاپش چک میکنه و لیست تهیه میکنه،حسابی سرشون شلوغ بود،داخل شدمو گفتم : خسته نباشید.
مامان از کنار سامان بلند شدو طرف من اومدو یه چایی برداشتو گفت: آقای پژواک یه استراحت کنید ،تا دوباره ادامه بدیم.
یه چایی به بابا دادمو رفتم کنار سامان،پیشونیش حسابی عرق کرده بودو چشماش خون افتاده بود،میدونستم داره تمام تلاششو میکنه ،اما دلم نمی خواست اینقدر عذاب بکشه ،چایی رو کنارش گذاشتمو گفتم: یه استراحت کوتاه داشته باش ،دوباره ادامه میدی!!
همینطور که داشت کدهارو وچک میکرد گفت ممنونم ،باشه چشم
مامان به گلهای قالی خیره شده بودو تو فکر بود،بابا پدرام کنار پنجره با استکان چائیش ایستاده بود و اونم توفکر بود.
سامان به پشتیه صندلی تکیه دادو دستاشو به طرف بالا کشید تا خستگیش در بره،بعد استکان چائیشو برداشتو گفت: این از همون چائیاست که خوردن داره؟؟
لبخند زدمو گفتم : آره خودشه!!
سامان با چشماش به مامان اشاره کردو گفت: امروز از دست نگار عصبانیه،زنگ زد بهشو کلی خجالتش داد.
با تعجب گفتم: جدی؟؟ آخی نگار
گفت: صحبت پولش به کنار،اعتبار شرکت و خوش قولیش زیر سوال میره،هکرای از خدا بیخبر اینطوری جای شماره حساب شرکت خارجی رو با شماره حساب خودشون تعویض میکنن .
گفتم: چجوری میخوایی ثابت کنی؟؟
گفت: تا آنجا متوجه شدم هکر ایرانیه و از همینجا اقدام کرده،با پلیس فتا داریم کدهارو بررسی میکنیم.
بهش گفتم : سامان..تو موفق میشی مطمئنم !!!
خندید و گفت : خوب شد اومدی ،واقعا احتیاج داشتم ببینمت تا دوباره شروع کنم،باش همین اطراف ،برای من حکم کاتالیزور رو داری...
ادامه دارد
#پارت۷۴
#نزدیکهای دور
سرمو پایین انداختمو لبمو گزیدمو گفتم : یه کاری نکنیم مامان عصبانی بشه
با سرش تأیید کردو منم کمی عقبتر ایستادم.
دوباره رو صفحه مونیتور دقیق شد،داشتم از نگاه کردن بهش لذت میبردمو با خودم میگفتم،چرا مامان اینهمه خوبی رو نمیبینه؟؟؟
که بی هوا گفت : پیدا شد ......پیدا شد.....
مامان و بابا سریع اومدن طرف ما از اینکه نزدیک سامان بودم. یه حس دوگانه داشتم،هم میترسیدم مامانم یه حرکتی کنه،یه حرفی بزنه که به جفتمون بربخوره،وهم خوشحال بودم که سامان تونست به یه جایی برسونه...
خوشبختانه تمام مدارک درست بود.وهنوز پولی که براش ارسال شده بود جابه جا نشده بود،این تیزی شرکت مقابل بود که باتوجه به سابقه درخشان شرکت ما در پرداخت ،متوجه شده بود مشکلی پیش اومده،قرار شد پلیس فتا پیگیری کنه و جواب رو بده،چون مشخص بود که فقط با شرکت ما اینکارو نکرده بود،به هرحال خیلی سریع مبلغ واریزشده ،عودت داده شد . سامان بعد از پنج ساعت پشت میز نشینی بلند شد و اجازه خواست که بره،مادرجون اصرار کرد که بشینه یه چیزی بخوره ،اما سامان گفت: باید مامانشو ببره بیرون،همینطور ترلان یه مقدار وسیله باید از خوابگاه بیاره تا دیگه برای مدتی که اینجا هست کنار بابا باشه.
بعداز رفتن سامان،مامان رو کرد به باباو گفت: یه پاداش خوب ودر خور برای پژواک کنار بذاریم.
بابا پدرام سری تکون دادو گفت: بله مسلمه،خیلی زحمت کشید،خیلیم تیزو باهوشه !
مامان لباشو جمع و جور کردو سری تکون داد.
بعداز ظهر همه باهم رفتیم متل قو ،فروشگاههای برج عظیم زاده رو دیدیم و مقداری خرید کردیم ،هوا خیلی عالی بود،نزدیک خونه ی باباجون به مامان پیشنهاد دادم که پیاده روی کنیم ،مامان قبول کردو کفش پاشنه دارشو تعویض کردو یه پیاده روی دونفره رو شروع کردیم ،کل راه نفسهای عمیق می کشیدیمو مامان میگفت: آیداجان از این هوای ناب و تمیز کمال استفاده رو بکن که دوباره باید تو دودو دم تهران غرق بشیم.
رسیدیم خونه،احساس کردم مامان خیلی سرحالتره،باهمه شوخی میکردو میخندید،حتی به مادرجون گفت که شام شب رو درست میکنه ،خدارو شکر گرچه اول صبحی یه استرس حسابی داشتیم ،اما شب خوبی بود.
فردا صبح با صدای پیامک ترلان بیدارشدم که نوشته بود
::: پاشو تنبل هوای ساحل عالیه!!
از رختخواب بیرون اومدمو آماده شدم تا برم ساحل،مادرجون بیداربود،سلام کردمو گفتم ،من ساحلم ،کارم داشتید تماس بگیرید.
یه نیم ساعتی رو ماسه ها پیاده روی کردیم،هنوز دلمون میخواست که ادامه بدیم که سامان تماس گرفت و گفت: مامان صبحونه آماده کرده،ومنو هم دعوت کرد،به مادرجون اطلاع دادم که صبحونه مهمون تهمینه خانم هستم.
تهمینه خانم مثل همیشه آروم و متین بود،از تهمینه خانم به خاطر دعوتش تشکر کردم.اونم تعارف کردپشت میز صبحونه بشینم،سامان هم به ما ملحق شدو صندلی کنار منو انتخاب کرد،سامان داشت نگاهم میکردو آروم آروم احوالپرسی میکرد که تهمینه خانم به ترلان گفت چندتا چایی بریز،ورو کرد به منو گفت: آرزومه یه روز تو همین روزا بیام خواستگاری برای پسرم!
اینقدر بی مقدمه بود که نتونستم چیزی بگم،سرمو پایین انداختمو سرخ شدم،گلوم خشک شده بود،سامان با تعجب گفت: از من پرسید کی رو میخوام مامی ،مگه همینطوریه!
مامانش خندید و گفت: خدا از دلت بشنوه....
سامان گفت : این کار ترلانه ها
ترلان سینی چای رو روی میز گذاشتو گردن سامانو گرفتو گونه اش رو بوسیدو گفت: من فقط وظیفه ام رو انجام دادم.
سامان رو کرد به مامانشوگفت: خب حالا چرا یه روزی؟ همین امروز!
با تعجب به سامان نگاه کردم در حالیکه ابروهامو بالا میبردم،میخواستم بفهمونم که به این زودی نه....
تهمینه خانم گفت : سامان جان بابات هم باید باشه،حقشه که تومجلس خواستگاریت باشه،همونطور که حقشه تومجلس خواستگاری ترلان حتما باشه.
یه نفسی کشیدم و یه لبخند تحویل تهمینه خانم دادم.
سامان لقمه خامه عسل برام درست کردو داد دستمو گفت: الان آیدا میگه ،دیروز که اون مسئله بود و امروز خواستگاری ،نمیزارن یه صبحونه درست و حسابی بخوریم.
گفتم: نه ،مشکل دیروز که دست کسی نبود!
ادامه دارد
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۷۵
#نزدیکهای دور
چند روزی که از تعطیلات عید مونده بود ،تقریبا باهم بودیم،یه روز مامان،همه رو برای شام دعوت کرد،شب خوبی بود،منو ترلان جفت شده بودیم،مامان و مادرجون تهمینه خانم باهم جور شده بودن،بابا و سامان و باباجون هم باهم،قبل صرف غذا مامان گفت: این شام به افتخار کار بزرگیه که آقای پژواک انجام دادند و البته تشویق اصلی تو فیش حقوقیشون منظور خواهد شد.
همه به افتخار سامان دست زدنو سامان بازم جلوی مامانم تا گوشاش قرمز شد،همیشه در رابطه با مامان اینطور بود،اما رابطه صمیمانه تری با بابا پدرام داشت.
به هرحال تعطیلات تموم شد ،وسامانو ترلان تهمینه خانم رو بردن تبریز و ما هم روز آخرو فقط
در خدمت باباجونو مامان جون بودیم،کم و کسری ها شونو بابا تهیه کرد و منو مامان تمام خونه رو جارو برقی کشیدیمو گرد گیری کردیم تا بعد از رفتن ما مادرجون تو زحمت نیوفته!!
صبح روزی که میخواستیم بریم تهران زودتر بیدارشدم رفتم کنار ساحل با نبود ترلانو سامان دلچسب نبود،اما امیدوار بودم ،تهران سامانو میبینم.
داشتم مسیر خونه ی آقا شاهینو میدیدم که متوجه آقا شاهین شدم،رفتم جلوش و بعد از سلام احوالپرسی ،گفتم که حسابی جاش خالی بوده.!!!
آقا شاهین خیلی آروم و متین گفت: من جایی نرفته بودم،دلم میخواست همه فکرکنن جنوب رفتم،اما ازدور شاهد خوشیهاو خندهاتون بودم!!!
لبخندم ماسید،جلوتر رفتم،تا شاید از احساسش چیزی درک کنم،خیلی درمونده تر شده بود،انگاری پیدا شدن تهمینه خانم ،بعد از اون کابوسهای شبانه،به یه حسرت جبران نشدنی تبدیل شده بود،برای اینکه فضارو تغییر بدم وخوشحالش کنم گفتم: راستی تهمینه خانم گفت: اگه روزی برای ترلان خواستگاربیاد,بابا شاهین باید باشه....
چشماش پر شدو گفت: اینو برای دلخوشی من میگی یا واقعا تهمینه اینو گفت؟
سرمو پایین انداختمو گفتم: جدی جدیه،حتی گفت که اگر زمانی شما تصمیم بگیری که برای سامان خواستگاری بری ،حتما میاد.
آقا شاهین لبخندش پر رنگ تر شد و خندید و گفت: تهمینه همیشه یه زن عاقل بوده و هست.....
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
بعداز ظهر به تهران رسیدیم ،من مشغول جمع و جور کردن لباسهام بودم که نگار رو گوشیم تماس گرفت،تا گوشیو برداشتم،قبل از سلام گفت: مامانت کنارت نیست ؟؟
گفتم: نه... علیک سلام
نگار با ناله گفت: آیدا مامانت میخواد منو اخراج کنه؟؟؟؟
گفتم: نه!!! نمیدونم
مامان تقه ای زدو اومد داخل،با لبخونی پرسیدم که نگارو میخواد اخراج کنه؟؟؟
گفت : نه !! یه فرصت دیگه داره ،به شرطی که حواسش به کارش باش.
منم گفته ی مامان و مو به مو گفتم: نگار خوشحال شدو گفت تومحیط کار دیگه از اطاقم بیرون نمیام،قول میدم.
خنده ام گرفت و گفتم: عه....نگار به منم سر نمیزنی؟؟؟؟
گفت: نه...حواسمو پرت میکنی!!!فقط فردا منتظرم تا حضوری سال نو رو تبریک بگم.
گفتم: باشه خواهیم دید.
فردا که شرکت رفتیم،اکثر کارکنان برای تبریک سال نو و تشکر از عیدی قابل توجهی که از طرف شرکت هدیه شده بود ،به اطاق مامان اومدن،منم بعد از اینکه نگارو تو اطاق مامان دیدم ،رفتم تا کارهای سال جدید رو شروع کنم،دلم لک میزد که به سامان یه سر بزنم.
هنوز به در اطاقم نرسیده بودم که صدای گوشیم بلند شد،آخ جون سامان بود.
من: سلام عزیزم ...کی رسیدی؟؟؟
سامان: سلام خانم طلا،دم صبح رسیدم.
من: تو شرکتی؟؟
سامان: الان رسیدم ماشین مو پارک کنم میام بالا
من: میخوام ببینمت،اول بیا پیش من
سامان: ای بابا یکی حرف دلمونو زد
به تار موت قسم ،دلم یه ذره شده اومدم.
منتظر سامان بودم که تقه ای به در خورد،من در حالیکه فکر میکردم سامانه گفتم: بفرمایید لطفا!
چشمم به در بود و نیم خیز شدم که ،یه دفعه خشکم زد...
پریسا اومد جلو و گفت: سلام عزیزم اومدم سال نو رو تبریک بگم،با آرزوی سلامتی و بهروزی...
من هنوز تو بهت بودم،اول اینکه منتظر سامان بودم،دوم اینکه این همه فضل و ببخش از پریسا بعید بود!!؟
نا باورانه جلو اومد تا منو ببوسه!! دستمو طرفش بردمو خم شدم تا همدیگرو ببوسیم،متقابلا تبریک گفتمو تشکر کردم،دوباره تقه ای به در خوردو یه بفرما گفتمو سامان داخل شد!
پریسا با دیدن سامان،پشت چشمی نازک کردو بدونه اینکه جواب سلام سامانو بده به من گفت: برم دیگه عزیزم کاری نداری ؟؟
با تعجب نگاش کردمو گفتم : نه ممنون....
بعد از رفتن پریسا سامان گفت: خدایا اینم شفا بده,گناه داره.....!!
گفتم: رفتارش عجیب بود.
گفت: تا قبل عید ،آقای پژواک ،آقای پژواکش ،قطع نمیشد ،امروز اینطوری ؟
بعد گفت: ولش کن ،اصل حالت چطوره؟ خوبی ؟ اومدم برای یه سال کاری جدید انرژی بگیرم ،هستی؟
گفتم : چی رو؟
گفت: دیگه این پاو اون پا نکن آیداجون ،من.....دیگه.....نمیتونم...تنها....زندگی کنم ،دیونه میشم ،میوفتم گردنتها ...
خندیدم و گفتم:هر بار که میری تبریز جسورتر میشی ،حواست هست.
سامان جلو اومدو گفت: هربار که از تو دور میشم ،میفهمم عاشقتر از قبلم، حواسم هست...
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۷۶
#نزدیکهای دور
هنوز سامان تو اطاقم بود که دوباره تقه ای به در خوردو بفرمایید گفتم،اینبار دیگه قابل تحمل نبود،بابک تو آستانه ی در ایستادو گفت: عیدتون مبارک آیداجون ،اومدم سال نو رو تبریک بگم ،و هدیه ای رو که تو دستش بود ،روی میز گذاشتو گفت: گرچه قابلتو نداره ،اما رسم دوستی همینه!!!
جواب سلامو دادم و با حرص گفتم: یادم نمیاد ،بین ما دوستی اتفاق افتاده باشه،سامان که از عصبانیت دستشو مشت کرده بود،اومدو رو صندلی کنار صندلی من نشست.
بابک نیم نگاهی به سامان کردو گفت: خوبه تو محل کارتون لااقل مرز دوست و همکار و رعایت کنید.
من: مرز بین دوست و همکار بله.....اما بین دوتا نامزد مرزی نیست!!! ،آقای ثبوتی...
خودم از گفته ی خودم خجالت کشیدم اما سعی کردم کنترلمو از دست ندم,و جالب اینکه سامان هم با سرش تأیید کرد.
بابک به سامان گفت: اول صبحی که جلوی در شرکت دیدمتون ،باید حدث میزدم ،این اشتیاق برای اومدن سرکار ،باید دلیل موجهی داشته باشه!!!
نفسمو بیرون دادمو گفتم: گرچه این یه رازه ،و امیدوارم شما همونطور که انتظار میره،راز نگهدار باشید.
دیگه بابک چیزی نگفت و خارج شد.
سامان از رو صندلی بلند شد و به من که هنوز با غضب در بسته شده ی پشت سر بابک رو نگاه میکردم ،گفت: خب پس من اجازه دارم بگم،خانمم کاری نداری ،اجازه مرخصی میدی؟
از این شوخی سامان خندم گرفت و گفتم: سامان برای تو هم توضیح بدم؟
دستاشو به علامت تسلیم بالا بردو گفت:: نه نه به اندازه کافی توجیه شدم.
نزدیک به پایان کار اداری بود که دوباره پریسا اومد داخل بعد از کلی تعارف و تعریف و تمجید که معلوم نبود از رو کدوم کتاب بلغور میکنه گفت: یه رازی رو میخوام بگم فقط باهام همکاری کن باشه؟
گفتم: بگو رازت چیه؟ روش فکر میکنم !!
پریسا اومد جلو و گفت: فردا روز تولد آشا هست ،ومن دوست دارم یه سورپرایز براش داشته باشم،یه خونه تو خیابون پروانه ،کنار آموزشگاه زبان امید هست که میخوام توی اون براش یه جشن تولد بگیرم ،فقط اینکه اول باید منو تو بریم همه چی رو ردیف کنیم بعد به آشا بگیم که بیاد اونجا!!
گفتم: جای بهتر سراغ نداری ،اون خونه مال کیه؟
پریسا گفت: مال ماست،مجهزه،بعدشم از آپارتمان که بهتره ،میخواییم بترکونیم،هرچقدر
محیط خلوتر بهتر
زبونمو دور لبم چرخوندمو گفتم: خب بهتره به نگار هم بگیم تا....
پریسا گفت: میشه قبل از اینکه به کسی بگیم بریم اول اونجارو ببینیم ؟
اگر تأیید نکردی ،یه جای دیگه رو انتخاب میکنیم!!!
با خودم فکر کردم،شاید دوست نداره تا اوکی نشده کسی بدونه،به هرحال ایده ی خودش بوده،الان متوجه شدم که چرا صبح زود اومد خیلی صمیمی تبریک سال نو رو گفت!!!
گفتم باشه کی بریم؟؟
گفت: ده دقیقه بعداز تموم شدن کار شرکت
گفتم : باشه با ماشین من میریم.
گفت: نه هرکی با ماشین خودش ،چون میخوام ،بعد از دیدن اونجا سریع وسایلو آماده کنم،فقط باید یه لیست تهیه کنی.
قبول کردم و بعداز رفتن پریسا شروع کردم به تهیه لیست وسایل لازم ،وحتی اسامی مهمونها .
ساعت کاری که تموم شد،سامان اومد تو اطاقمو گفت: هنوز نرفتی ؟؟؟
پاشو خانمم خسته شدی؟؟
چپ چپ نگاش کردمو گفتم: ببخشید مامانتون همراه پدرتون تشریف آوردن منزلمون برای خواستگاری که من بشم خانومتون؟؟؟
سامان نزدیک میزم شد و گفت: شما امر بفرما همین امروز ردیفش میکنم.
بعد لیست نوشته شده رو خوندو گفت: تولد کیه ؟؟
گفتم: یه رازه بین منو پریسا ،فعلا هم باید باهاش تا یه جایی برم.
سامان پرسید کجا؟
گفتم: نمیدونم،قراره من دنبالش برم.
از سامان خداحافظی کردمو،با پریسا از شرکت خارج شدم،پریسا جلو جلو میرفت و منم آروم آروم پشتش بودم،تا به خونه ی مورد نظر رسیدیم....
پریسا ماشینشو پارک کرد,منم کمی جلوتر ماشینمو پارک کردم،پریسا کلیدشو درآوردو چندین بار تو قفل چرخوندو بالاخره درو باز کرد،بعد به من گفت بفرما
باهم رفتیم داخل ،خونه ی قدیمی ولی شیک بود،مبلمانش کامل بود،
حتی اطاقهاش هم مجهز بود.
پریسا گفت چطوره؟؟
گفتم : عالیه من باید تو لیستی که نوشتم تجدید نظر کنم.
پریسا یه صندلی رو از زیر میز داخل هال بیرون کشیدو گفت: چند دقیقه بشین،میخوام از داخل ماشینم چیزی رو بیارم بهت نشون بدم که مختص تولد فردا گرفتم.
لیستو از کیفم درآوردمو گفتم: اوهوم...برو زود بیا
پریسا بیرون رفت و منم مشغول نوشتن لیست جدید شدم که صدای چرخوندن کلید اومد ،گفتم خب پریسا اومد.همینطور که سرم پایین بود ،گفتم: پریسا بیا ببین اینا کم و کسری نداره؟؟؟
::::: کم کسری این خونه تو بودی که با پای خودت اومدی....
#پارت۷۷
#نزدیکهای_دور
نفسم حبس شد،تمام بدنم یخ کرد،دیگه قفسه سینه ام برای فرو بردن اکسیژن تلاش نمیکرد.
سرمو که از رو برگه جدا کردم،چیزی رو که میدیدم باور نمی کردم ،بابک درو بست و اومد جلو،از جام بلندشدمو گفتم: پریسا نگفت شماهم هستی!!
بابک دستی رو ته ریشش کشیدو گفت: شاید لازم نمیدونسته!
کیفمو رو دوشم انداختمو به طرف در رفتم،قبل از من بابک جلوی در ایستادو گفت: کجا خوشگل؟
کارت دارم.
با خشم برگشتم طرفشو گفتم: من کاری ندارم،الانم دیرم شده
با نیشخند چندش آور اومد جلوو تو چشمام خیره شدو گفت: برای دلبری نامزدت دیرت میشه؟
دندونامو فشاردادمو گفتم: مراقب حرف زدنتون باشید.
دستشو دور کمر انداخت و گفت: پس من چی؟ برای من چیزی نداری؟؟
کیفمو بلند کردم تا رو صورتش بکوبم،مچ دستمو گرفتو گفت: بسه خانم کوچولو به اندازه کافی برام فیلم بازی کردی،قبلا بهت گفته بودم،من چیزی رو که میخوام باید به دست بیارم.
تلاشم برای بیرون کشید دستم بی فایده بود،خیلی قوی تر از من بود...
منو کشید کنار دیوار و کاملا نزدیکم شد،دستشو زیر چونه ام گرفت و سرمو بالا آوردو گفت:تاوان شکستن غرور من خیلی سنگینه ،خانم کوچولو!
بوی مشروب دهنش حالمو به هم زد،نمیدونم چرا پریسا نیومد،ناخودآگاه به در نگاه کردم،
خنده شیطانی کردو گفت: پریسا الان تو خونشون رو تختش دراز کشیده داره به حماقت تو میخنده
تازه متوجه شدم چه رو دستی خوردم،با تمام وجود دستمو رو سینه اش گذاشتم و هولش دادم،چند قدم عقب رفت،از زیر دستش فرار کردم و طرف در خروجی رفتم.از پشت مانتومو کشید ،دکمه های مانتوم کنده شد.منو طرف خودش کشیدو گفت: کجا ،بیخود وقت برات نذاشتم،آب دهنمو قورت دادم تا شاید با حرف بتونم قانعش کنم،گفتم: ببین بابک الان حالت مساعد نیست،خواهش میکنم اجازه بده برم از این موضوع باکسی حرف نمی زنم.
مقنعه ام رو از رو سرم کشید ودستشو لای موهام انداختو گفت: نباید به کسی چیزی بگی،برای همین بهتره کار محکم کاری بشه.
منو کشوند تو اطاق خواب و رو تخت انداخت،تنم شروع به لرزیدن کرد، مستأصل شدم،بغضم ترکید با گریه التماس کردم،کتشو از تنش در آورد ودر حالیکه دکمه های پیراهنشو باز میکرد گفت: بلد نیستی دیگه،باز کردن دکمه های من کارتوئه ،حیف نمیخوایی یاد بگیری....، تو بغض و گریه ،از حرفهای مزخرفش حرصم گرفت،تصمیمو گرفتم ،هر طور شده از دستش خلاص بشم.
از رو تخت پا شدم و رفتم تا خودمو به در اطاق برسونم،از پشت مانتومو از تنم درآوردو گفت: نشد دیگه ،لباس توروهم من باید دربیارم،باهاش گلاویز شدم,رو صورتش و دستاش چنگ انداختم،زانومو بالا آوردمو خواستم محکم وسط پاش بزنم که هولم داد رو تخت،خواستم فرار کنم ،از پشت تی شرت آستین بلندی رو که پوشیده بودمو گرفت, احساس خفگی کردم،دودستی یقه پشت لباسمو گرفتو از بالا تا پایین لباسمو پاره کرد ،همراه پاره شدن لباسم ،احساس سوزش رو پوست تنمو حس کردم،بی انصاف از بالا تا کمرمو با ناخنش خراشیده بود،بعد در حالیکه دست کثیفشو رو بدنم میکشید گفت: آیدا حیفه این خوشگلیا مال سامان باشه...
برگشتم و تف رو صورتش انداختم،این حرکتم جری ترش کرد.
دوباره برای فرار تلاش کردم که محکم به پهلوم کوبید و چنان بلندم کردو رو تخت انداخت که برای چند لحظه احساس کردم تمام استخونام خورد شد،خواست روم بیوفته که از زیر دستش فرار کردم ،یه سیلی رو صورتم زد و گفت: ببین هیچکس نمیدونه کجایی،پس کارو بیشتراز این خراب نکن...
#پارت۷۸
#نزدیکهای دور
باسوزشی که تو دستم حس کردم ،چشمامو باز کردم،خانم پرستار آنژیوکت رو از دستم خارج کرد،مامان اومد جلو و گفت بهتری؟؟
با سر علامت دادم که خوبم،ملافه ای که روم بود رو کنار زد سریع مانتومو روم کشیدم،تا پارگی بلوزم از پشت زیاد مشخص نشه،خانم پرستار گفت: دخترم بشین تا سرگیجه ات بهتر بشه بعد راه بیوفت،کنار تخت نشستم،نگام تو نگاه سامان گره خورد،هنوزم چشماش قرمز بود،اومد سمتم و گفت: میبرمت
گفتم: ممنون،اجازه بده راه برم
آروم بلند شدم،سامان خودشو بهم نزدیک کردو گفت: منو محکم بگیر
چند قدم که راه رفتم،سامان دستشو دور کمرم حلقه کردو به طرف بیرون ساختمان هدایت کرد.
مامان کنارم بود،جالب اینکه دیگه از اون اخمایی که موقع نگاه کردن به سامان تحویلم میداد،خبری نبود،شاید سامان هم پیه همه چی رو رو تنش مالیده بود که ،بی محابا اینقدر بهم نزدیک میشد!!
در ماشینو باز کردو نشستم،کیفمو زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم،مامان وقتی دید عقب جا نیست ،رفت جلو و سامان حرکت کرد،مامان و سامان زمزمه کنان در حال حرف زدن بودن،که دوباره پلکم سنگین شدو خوابیدم.
باصدای باز شدن در ماشین ،از خواب پریدمو خودمو جمع کردم،سامان سرشو داخل آوردو گفت: نترس ،منم،ببخش از خواب پروندمت...
بعد کمکم کردو داخل منزل شدیم،گفتم : میخوام برم تو اطاقم ،باید لباسمو عوض کنم.
سامان منو تا لبه ی تخت بردو رفت بیرون،بلندشدم درو از پشت قفل کردم،لباسامو در آوردمو یه تیشرت سفید نخی ویه شلوار طوسی تنم کردم،حس و حال حموم رو نداشتم ،به شستن دست و صورتم اکتفا کردم،مامان اومد پشت در رو چند بار دستگیره درو بالا پایین کردو گفت: آیدا چرا درو قفل کردی،باز کن مامان ،باز کن اینقدر منو اذیت نکن...
درو باز کردم،سامان هم پشت مامان ایستاده بود،گفتم: قصد اذیت کردن کسی رو ندارم،فقط داشتم لباسامو عوض میکردم،بعد نایلکسی که لباسامو توش ریخته بودمو به مامانم دادمو گفتم : لطفا اینارو بریز بیرون.
مامان نایلکسو گرفتو منم همراه سامان وارد هال شدمو رو یه کاناپه ولو شدم،سامان یه بالشو یه پتو سبک از مامان گرفتو آورد و گفت: دراز بکش ،هنوز آثار آرامبخش تو بدنت هست.
مامان اومد جلوو گفت: آیدا ،خیلی کم از داروهای شیمیایی استفاده میکنه،اگر یه مسکن معمولی هم بهش میدادن،یه چند ساعتی میخوابید.
خنده ام گرفت،تا خندیدم،پهلوم درد شدیدی گرفت،ناله ای کردم دستمو به پهلوم گرفتم.
مامان به سامان گفت: من تو آشپزخونه ام میخوام یه سوپ برای آیدا درست کنم.
یه جورایی به سامان فهموند که بهتره منو تنها نذاره..
سامان گفت: باشه سارا خانم ،اگر آیدا کاری داشت صداتون میکنم.
مامان رفت،و من از این همه اعتماد که یه دفعه تو وجود مامان قلیان کرده بود ،متعجب بودم, تا چند روز پیش ،از رفتن تو اطاق سامان منع شده بودم،اما الان این حس امنیتی که با وجود سامان ،دلمو آروم میکرد،به مامانم هم سرایت کرده بود و وجودشو لازم میدونست.
سامان پایین کاناپه نشست و پرسید: چیزی میل داری برات ببارم؟؟؟یا برم بیرون ،تهیه کنم؟
سامان نزدیکم بود،دستمو تو موهاش انداختمو ،گفتم: نه،ممنون،این کبودی برای چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟ ....
سامان یه نفسی گرفت و گفت: اون چیزی نیست ،فقط بهت بگم به قولم ،وفا کردم،گفته بودم،دستشو میشکنم ،همین کارو کردم.
یاد دستای کثیف بابک افتادم که رو پشتم سر میخورد ،چشمام پر شد،یه بغض سنگین ،راه گلومو تنگ کرد ،طوری که نفس کشیدن برام سخت شد،به سختی از جام بلند شدم و نشستم.
صدای گریه مامان بلند شد ،درحالیکه بلند بلند میگفت: ثبوتی بی شرف یه حیوون تحویل جامعه داده،حیوون کثیف...
سامان از جاش بلند شد،مامان در حالیکه تی شرت من دستش بود گفت: ببین با این دختره چه کرده؟؟
اومد طرفمو بدونه اینکه اجازه بخواد،لباسمو بالا زد تا پشتمو ببینن،سامان پشتشو کردو از پنجره بیرونو نگاه کرد که با جیغ مامان به طرف من اومد.
مامان ،عصبی شده بودو هرچی کلمه رکیک بلد بود،(البته زیادم بلد نبود) نثار بابک کرد،نفرینش کرد.
سامان پشت مامان ایستاده با خشم گفت: شکستن دست براش کمه. مامان دستی به پهلوم کشید که نفسم رفت،یه جیغ کشیدم که باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه،دوباره گفت: گردنت بشکنه با پهلوی دخترم چه کردی؟
رو به سامان گفت: این حتما باید رادیولوژی بره
گفتم تو اطاق پزشکی قانونی سونو شدم،کوفتگیه مامان اما دردش زیاده.
لباسمو پایین کشیدم ،مامان گفت: بخواب پانسمانش کنم .
گفتم: تو مطب شستشو دادن،اما خانم دکتر گفت: یه لباس نخی تمیز بپوشی بهتره فقط برای خوابیدن اگر اذیت شدم باید پماد بزنم و باند روش بذارم.
سامان اومد طرفمو گفت: عزیزم مطمئنی نمیخوایی روی زخمت بسته باشه؟؟
کلمه ی عزیزم گفتنش باعث شد با خجالت یه نگاه به مامان بکنمو بعد گفتم: نه اینطوری خوبه با چسب اصلا راحت نیستم ....
#نویسنده_قیروزه_قاضی
#پارت۷۹
#نزدیکهای دور
صدای ماشین بابا اومد،نیم خیز شدمو گفتم: بابا پدرام اومد....
زودتر میخواستم از عواقب کارپلید بابک مطلع بشم.
بابا داخل شد و بعداز جواب سلام مامانو سامان به طرف من اومد و بغلم کرد.
نفسم بند اومد.
مامان باهول گفتم: پدرام جان بغلش نکن ،بچم تنش زخم برداشته!!!!
بابا ابروشو در هم کشیدو گفت: آخ آره..ببخش بابا یادم نبود.
مامان گفت: میدونستی؟؟
بابا گفت: آره وقتی داخل شدیم ،آیدا از هوش رفت،سامان با بابک گلاویز شد ،منم خواستم ،آیدارو دور کنم که دیدم،لباسش پاره شده و پشتش خونیه،حروم لقمه،اینقدر مست بود،که کاملا خوی حیوونیش رو شده بود....
سرمو رو شونه ی بابا گذاشتم و هق هق زدم زیر گریه،انگاری داشتم با گریه ام از بابک به بابا پدرام شکایت میکردم،بابا آروم منو بغل کردو صورتمو بوسید و گفت: چنان بلایی سرش میارن که مرغای آسمون به حالش گریه کنن.
بعد رو کرد به سامان و گفت: قضیه شکستن انگشتاش رو با وکیلم ،حل کردیم.
سامان پرسید چطوری؟؟
بابا گفت: این پدرو پسر برای ادامه تجارتشون ،نقاط تاریک رو ماست مالی میکنن،همونکاری که با ماکردنو،فکر میکردیم ،خیلی آدم حسابین......
مامان با یه ظرف سوپ اومد کنارمو گفت: سوپت آمادست،تا آخرش بخور عزیزم.
رو کرد به بابا و سامان و گفت: چند دقیقه ی دیگه شام ما هم آماده میشه...
بابا رو صورت مامان دقیق شد و رد تازه ی اشک رو روی گونه اش دیدو گفت: بیا ببینم،خانمم برای چی گریه کرده؟
مامان مثل یه دختر دبیرستونی،بغضشو بیرون دادو گفت: همه ی اینا تقصیر منه،کور شده بودم،من فقط....
بابا بلندشدو بغلش کرد و نشوندش. رو مبل و گفت: همه ی ما مادرا وپدرا بهترینو برای بچه هامون میخواییم،تو هم مستثنی نیستی..
این بار نوبت مامان بود که رو شونه ی بابا هق هق کنه..
من هم بغض کردم،هم از این حالت لوسی مامان خندم گرفت.
به سامان نگاه کردم،دیدم اونم یه حالت دوگانه داره،نگاهمون که گره خورد,چشمکی زدو گفت: آیدا سوپتو بخور ،سرد میشه....
رو به مامان گفتم: دلم میخواد باهم شام بخوریم.....
بابا گفت: خیلیم عالی پس شما بشنید و هق هق کنید تا من میز شامو آماده کنم.
پشت سر بابا،سامان هم به آشپزخونه رفت و آروم به بابا گفت: من مزاحمتون نمیشم،اگر اجازه بدید مرخص بشم.
مامان که حالا رسیده بود به سامانو بابا گفت: نه پسرم ،مزاحمت چیه؟
باهم شام میخوریم،شما هم ناهار نخوردیو ،دنبال کارای آیدا بودی...
وقتی میز شام آماده شد ،سامان کمکم کرد تا رو صندلی بشینم،مامانو بابا سر سفره ،کلا انگار منو سامان نیستیم ،به هم دل میدادن و قلوه میگرفتن....
سامان سرشو بهم نزدیک کردو آروم گفت: قربون صدقت برم غذاتو میخوری؟؟؟ بخور فدات شم ،برای بار دوم سوپت رو گرم نمیکنما....
لبخندی زدم و گفتم:همین که هستی آخرشه....
بعداز شام ،گفتم حالا برام توضیح بدید که چی شد شماها منو پیدا کردید؟
اگر کمی دیرتر ...
دوباره بغض کردم،اما سعی کردم ،به خودم مسلط باشم.
قبل از اونا مامان گفت : اول تو بگو خونه بابک ثبوتی چکارداشتی؟
چشمام گرد شد ،گفتم: پریسا گفت خونه ی خودشونه!
مامان و بابا با تعجب به هم نگاه کردنو گفتن: پریسا!
سامان گفت: وقتی به من گفتی با پریسا میخوایی بری و یه جایی رو ببینی که یه رازه،برای غافلگیر کردنت دنبالت اومدم،وقتی دیدم بابک هم رسید شک کردم،همون موقع آقای دشتی رو گوشیم تماس گرفت ....
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۸۰
#نزدیکهای دور
بابا ادامه داد:
من برای یه قرارکاری ،باسامان تماس گرفتم،بهش گفتم کجایی ؟ میتونی خودتو برسونی؟
سامان گفت:یه جایی هستم آدرس میدم،ببینم میشناسید؟
وقتی آدرسو بهم گفت،گفتم: این خونه ی ثبوتی که قرق خلافهای بابکه،تو اونجا چکار میکنی؟
گفت: آقای دشتی خودتو برسون،فکر کنم جون آیدا در خطره
منم سریع خودمو رسوندم،دیدم سامان جلوی در ایستاده و مستأصله،ماجرارو گفت،وگفت که با۱۱۰ تماس گرفته.
همون لحظه مأمورا اومدن،یکی از ارشدهاشون اومد جلوو گفت: این خونه خیلی وقت تحت نظره،بعد باحکمی که دستشون بود ، با صدای زنگ کسی درو باز نکرد،از دیوار بالا رفتنو تا درو باز کردن منو سامان پریدیم داخل،به محض باز کردن در ورودی منزل ،صدای تورو شنیدیم که داد زدی «خدا لعنتت کنه بابک»
درو باز کردمو تورو تو چنگال کثیف. اون حیوون دیدم،سامان به طرف بابک رفت،اینقدر حرص داشت که تو همون گلاویز اول انگشتای بابکو لای در کمد گذاشت،منم مانتو و شالتو برداشتمو بردمت تو ماشین ،بابکو گرفتنو ،سامانم با خودشون بردن،بقیه اش اینه که مامانت اومد .میخواستیم ببریمت یه کلینیک که دکتری که اونجا بود،گفت: فقط ببرید پزشکی قانونی،این حالتش بعد از چند دقیقه عادی میشه ،فشارش افت کرده.اما سند سازی باید بشه.
بقیه اش رو هم که میدونی...
بقیه سرگرم بحث و گفتگو شدن،اما من فکرم مشغول بود،گرچه خدارو شکر میکردم که کار به جای باریک نکشید اما ،این حس تنفر اینقدر تو من قوی شده بود که قدرت اینو داشتم که با دستام ثبوتی و پسرشو خفه کنم،دستمو چندین بار مشت کردمو باز کردم,که متوجه شدم منو صدا میکنن.
.....آیداعزیزم......آیدا خوبی
به خودم اومدم ،گفتم: آره،خوبم،سرم درد میکنه ،میرم بخوابم...
سامان بلند شد و گفت: منم مرخص میشم.
مامان و بابا خیلی ازش تشکر کردن
سامان به من نگاهی کردو گفت: دیگه با کسیکه نمیشناسی راز درست نکن....
بعد هرسه خندیدن.
مامان گفت: فردا من شرکت نمیرم
شماها برید ،منتهی از این موضوع چیزی نگید...
فردا بعد از ظهر ،نگارو آشا تماس گرفتنو گفتم : حالم خوب نیست،مامان هم بخاطر من مونده خونه
یه ساعت بعدش هردو خونمون بودن
وضعیت منو که دیدن کلی سوال پیچ کردن،منم کل داستانو تعریف کردم،دهنشون از تعجب باز مونده بود.
آشا تمام مدت ،آروم آروم اشک میریخت،دلم برای سادگیش سوخت،گفتم: آشا هنوزم دوسش داری؟آشا اون نمیتونه مثل یه آدم معمولی زندگی کنه،افکارش پلیده،اینو درک کن،خودتو نجات بده....
نگار گفت: حالا چی میشه؟؟
مامان داخل شد و در جواب نگار گفت: منو پدرام تصمیممونو گرفتیم،دیگه ثبوتی و پسرشو نمیشه تحمل کرد،سهممونو از شرکت میفروشیمو،یه تجارت کوچیک راه میدازیم.
نگار خودشو لوس کردو لباشو تابه تاکردو گفت: منم میبرید تو شرکتتون؟
مامان خندیدو گفت: نه پس ،گوسفندو جلوی یه گرگ درنده میزارم...
نگار گفت: آخیش،خیالم راحت شد.
آشا تو فکر بود،دلم میخواست بدونم که دیگه چی باعث میشه آشا هنوزم دوست داشته باشه ،تو شرکت ثبوتیا کارکنه؟!
نگارو آشا آماده شدن که برن که،زنگ خونه به صدا اومد و مامان وقتی آیفونو دید گفت: سامانه!
نگار رو کرد به منو گفت: رابطه عالیست،متعالی بگردان...
ریز خندیدمو راهیشون کردم ،تو حیاط ،نگارو آشا سامانو دیدن،نگار به سامان گفت:,دوستمون دست شما،مراقبش باشید.
سامانم هم از خدا خواسته یه چشم جانانه تحویلشون داد.
سامان داخل شد با مامان احوالپرسی کردو اومد پیشم ،حالمو پرسید،گفتم: بهترم ..
مامان ظرف میوه رو برد تو آشپزخونه و ردیفش کردو گذاشت جلوی سامانو گفت: امروز بهتره خصوصا که دوستاش هم اومدنو یه کم شیطنت کردن،حال وهواش عوض شد.
سامان رو به مامان گفت: خانم.....
مامان پرید تو صحبتشو گفت: تو خونه سارا هستم.
سامان دستهاشو بهم مالیدو در حالیکه سرخ شده بود ،یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:: سارا خانم اگر اجازه بدید ...
بعد با تردید به مامان نگاه کردو مامان هم چشمشو طرف من چرخوندوبعد رو کرد به سامانو گفت: سامان جان چیزی شده.؟
لطافت سوال مامان سامانوجسور کردو گفت: راستش از شما و آقاپدرام میخوام اجازه بگیرم تابا خانوادم برای مراسم خواستگاری بیاییم خدمتتون...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۸۱
#نزدیکهای دور
مامان این پاو اون پا کرد و یه نگاهی به من کردو گفت: البته پدرام باید بیاد بعد جواب شمارو بدم.
سامان یه نفس راحت کشیدو به پشتی مبل تکیه داد.
مامان از جاش بلند شدو رفت تو حیاط
منو سامان نگاهمون رو مامان بود.
وقتی مطمئن شدم ،مامان تو حیاط هست ،رو به سامان گفتم: سامان الان زود نبود؟
سامان گفت: دیگه زمانی دیرتر از این نداشتیم،نمیخوام از احساس مامانت سوءاستفاده کنم،اما این خواسته ی هردومونه،حتی خیلی قبلتر از این اتفاقا.
بعد اومدو نزدیکم شدو گفت: آیداجان ،این زیادیه که میخوام بیشتر مراقبت باشم؟؟...
بابا وارد شدو مامان تو حیاط مشغول صحبت با بابا شد.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
از اون روز تقریبا سه سال میگذره.
با سامان به طرف امیریه دامغان برای آئین گل غلتان میریم.من این آئین رو تو یه برنامه تلوزیونی دیدم،وچون سر پسرم باردار بودم،به سامان پیشنهاد کردم،حتما قبل از یک سالگی پسرمون، به این آئین ببریمش.
برای اینکه بهتر بتونم به سامیارم شیر بدم ،رو صندلی عقب،کنار ترلان نشستم و از تهمینه جون خواستم جلو بشینه تا پسرمو سیر کنم.
مامان و بابا با ماشین خودشون
بابا جون و مادرجونو آقا شاهین هم با ماشین آقا شاهین ،همسفر ما بودن.
نزدیک دامغان تمام لباس های سامیارو عوض کردم و تنش لباس های کامل سفید پوشوندم،ترلان در حالیکه بدن کوچولوی پسرمو نوازش میکرد،هی قربون صدقه اش میرفت
ترلان: الهی عمه قربون چشمای درشت و خوشگلت بره که کپ چشمای باباته.
سامانم از آینه ،عقبو نگاه میکردو لبخند میزد.
خدارو شکر ،اگر آشناییم با سامان از رو احساس بود،اما ازدواجمون عاقلانه بود.
حالا بابا و مامان و سامان یه شرکت دارن که به کمک هم اداره اش میکنن و من از این بابت خیلی خوشحالم...
پایان
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca