#پارت۵۲
#نزدیکهای دور
ساعت ۳ رسیدیم خونه،خیلی گرسنه ام بود،رو به مامان گفتم: چرا تو شرکت ناهار نمیدید؟؟
مامان گفت: تصمیم هیئت مدیره است و همه هم قبول کردن ،اما میان وعده که داریم .
گفتم :بله و ناهار به وقتش خوبه
مامان گفت : هرچقدر از ساعت ظهر برای خوردن ناهار بگذره همونقدر برای بدن بهتره،وشما دختر لوس من کنار باباجون و مادر جون زیادی بهت خوش گذشته.
وقتی مامان گفت ,باباجون و مادرجون ،یه دفعه بد جوری دلتنگشون شدم،واقعا دوتا فرشته ان که خدا برای منو بابا از آسمون فرستاده
بعداز ناهار برای استراحت به اطاقم رفتمو پیامهای سامانو مرور کردم،ترلان هم از دلتنگی هاش نوشته بود.
یه پیام از نگار برام رسید!!
نگار: خوبی؟ خوابی؟ خونه ای
من: داری کلمه از «خ» صرف میکنی؟ خوبم ،خواب نیستم،خونم
نگار: در مورد آشا مقدمی چیزی به خانم خسروی نگیا....
من: اگه به مامانم بگم چی میشه؟؟
نگار: هیچی ،مامانت میفهمه خیلی زود اطلاعت گذاشتم کف دستت ،از دیدارتون محروم میشم
من: باشه ،مطمئن باش
🔻🔻
اگر نگار نمیگفت هم من به مامان چیزی نمی گفتم ،اما راضی و خوشحال بودم از اینکه متوجه همچین خبری شدم.
صبح فردا تو شرکت ،مشغول وارسی بقیه لیستها شدم که بابک داخل شد و گفت: امروز طریقه درج سفارشهارو براتون توضیح میدم ،وچون اساسا واردات ما قطعات کوچک ماشین هست ،باید نام و کاربرد قطعات سفارشی رو تا حدودی بدونی.
بعد لیستو جلوم گذاشت و صندلی کناری رو هل داد سمت خودش و نشست .نزدیک به یه ساعت صحبت کرد و توضیح داد تا اینکه خودش خسته شدو دست کشید،تمام حواسم جمع بود تا این دوران کارآموزی رو زودتر تموم کنم و از دیدار اجباریشون خلاص بشم.
رو کرد به منو گفت: چی میخوری سفارش بدم؟
دلم یه نوشیدنی داغ شیرین میخواست اما برای اینکه پر رو نشه گفتم: یه لیوان آب!
با تعجب نگام کردو منم سرمو خم کردم رو برگه ها که مثلا دارم مطالعه میکنم، رفت بیرون از اطاق و یه سفارش تلفنی داد و برگشت تو اطاقم ،بعد چندتا سوال ازم پرسید ،که خدا و شکر همه رو جواب دادم،
بایه لبخند بی مزه گفت: مثل اینکه خیلی دوست داری یه اطاق مستقل داشته باشی؟
گفتم : چطور ؟
گفت: شش دونگ حواستو جمع میکنی.
پسره ی پر رو نه پس ،حواسم به شماباشه ،چی فکر کرده پیش خودش ،اینقدر برای پول و موقعیت باباش ،دخترا زیادی خرجش کردن که همه رو بایه چشم میبینه...
داشتم تو دلم غر غر میکردم که صداش منو به خودم آورد .
بابک: آیدا اگر انعطاف پذیر نباشی ،بهت سخت میگذره ،یه کم با اطرافت مهربونتر باش..
نه دیگه این جواب میخواست،دستمو مشت کردمو در حالیکه سعی میکردم ،خودمو کنترل کنم گفتم: انعطاف معنیهای زیادی داره،من در مقابل مسئله ای که دلمو شاد کنه،نگاهمو درک کنه،
ورومن ارزش مالی نذاره منعطفم
وراضی...
داشتم ادامه میدادم که کسی وارد شد تا داخل اطاق نشده بود نمیتونستیم ببینمش.
بابک بلند شد و به اطاق خودش رفت که صدای پچ پچ شنیدم.
گوشامو تیز کردم
بابک: اینجا چکار میکنی؟ گفتم یه کارآموز جدید دارم سرم شلوغه
صدای یه خانم اومد که میگفت : دلم برات تنگ شده ،چند روزیه ندیدمت،چرا جواب پیامهامو نمیدی؟
شصتم خبردارشد که این خانم باید آشا باشه ،خودمو مرتب کردم و یه سرفه کوچولو کردم و رفتم داخل
بابک تا منو دید مات شد،گفتم : میشه در مورد این بند اطلاعت بیشتری بدید؟
عمدا نه از اسم بابک ونه از فامیلیش استفاده کردم تا آشا تو دوگانگی ارتباط ما بمونه و تلاششو بیشتر کنه تا یه چیزهایی دستگیرش بشه....(میدونم بد جنسی بود،اما به یکی مثل آشا برای پریشون کردن افکار بابک احتیاج داشتم)
بابک به تته پته افتادو گفت: این مسئله زیاد مهم نیست خودتونو درگیر نکنید...( یعنی محترمانه لطفا برید)
رو کردم به آشا و گفتم: من قبلا شمارو ندیدم،آشا که هنوز ورم عملهای انجام شده رو صورتش کاملا خوب نشده بود گفت: پارسال تو مراسم بهترینهای شرکت ،من کنارتون بودم.
چشمامو ریز کردمو گفتم: آاااااشاااا
آشا مقدمی ،درسته؟
سرشو به علامت مثبت تکون دادو چنان با حسرت به منو بابک نگاه کرد که دلم کباب شد،اما برای کباب شدن زود بود باید پاتک نقشه های بابک رو از روی همین نگاه مظلوم عملی میکردم
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۳
#نزدیکهای دور
چند لحظه ای مکث کردم و بعد گفتم : چند دقیقه ای بیرون کار دارم!
بابک نگام میکردواز تیره شدن رنگ صورتش فهمیدم خیلی عصبانیه،حق هم داشت ،فضولیی کرده بودم که اصلا براش خوشایند نبود.
خودشو جمع و جور کردو گفت: خواهش میکنم بفرمایید.
رفتم بیرون و یکراست رفتم پیش نگار ،نگار تا منو دید از جاش بلند شد و گفت: به به درسا خوب پیش میره ؟؟ زنگ تفریح تونه.
نزدیکش شدم و ریز خندیدم و گفتم: یه زندونی رو جایگزین کردم و فرار کردم...!
نگار: کی؟نکنه آشا اومده؟
گفتم : آره ،بابک از اومدنش اصلا استقبال نکردکه هیچ یه غر غری هم کرد.
نگار اخماشو تو هم کردو گفت: آیدا اصلا خنده دار نیست،آشا دوسش داره،آشا فکر نمی کرد بازیچه است!!!
خندمو جمع و جور کردم و رویه صندلی نشستم و یه آن به وضعیت خودمو سامان فکر کردم،...
من: آره خب نگار جان از این نظر بهش فکر نکرده بودم،من به خودم و دست به سر شدن بابک میخندیدم.
نگار گفت: آشا میترسه وجود تو براش یه خطر بزرگ باشه،...بهش حق میدم.
🔻🔻🔻🔻🔻
چند روزی کلاس درس بابک ثبوتی و من رو روال خودش پیش رفت و من سعی میکردم ،تمام نکات رو مو به مو تو ذهنم جای بدم و دیگه خبری از آشا نشد،یه روز یه مشکلی رو بهونه کردم و رفتم دبیرخونه،
آشا نبود،کارمو طول دادم تا آشا اومد ،رفتم سر میزشو گفتم: آشا جان این لیستو برام ادیت کن انگار یه مشکلی داره؟!
یه نگاه به لیست کردو گفت: خانم دشتی تاریخ این لیست جدید نیست،اشتباها دست شماست،چند لحظه بشینید براتون لیست جدید رو در بیارم ،
تشکر کردم ،در حالیکه خودم هم میتونستم اینکار انجام بدم,ا ما با متانت این کارو انجام داد،منم داشتم نگاهش میکردم،ورم صورتش از بین رفته بود،فرم بینیش یه مدل فانتزی نبود برای همین به ملاحت صورتش اضافه شده بود،لبای قلوه ایش و گونه های برجسته اش کاملا طبیعی بود،متوجه شدم اهل غلو نیست واین یه امتیاز قابل تحسین بود.
سرشو بلند کرد و گفت: خانم دشتی آماده شد بفرمایید.
از جام بلند شدم و گفتم: شماو نگار برام با همه فرق میکنید ،اسممو صدا کنید ،خوشحالم میکنید،لبخندی زدو کمی گونه هاش سرخ شد و گفت: آیدا جون خوبه که دمخور هستید،چشم ...
نذاشتم حرفش تموم بشه ،گفتم: ساعت استراحت ،کافی شاپ شرکت منونگار منتظرتیم.
با تعجب نگام کردو گفت: مزاحم نباشم.
گفتم : نه آشاجان خوشحال میشم بیایی
تو شوک بود که اطاقو ترک کردم.
رفتم پیش نگار وگفتم که ساعت استراحت با آشا قرار داریم ،با تعجب و خنده پرسید: چه میکنی دختر،دست تو لونه زنبور؟
گفتم: نه میخوام کندو رو جابجا کنم.
ساعت یازده رفتم پایین،نگار نشسته بود،گفتم سفارش دادی ؟؟
گفت: خانم جان اجازه بده مهمونمون بیاد.
بعد به در ورودی نگاه کردو گفت: آشا اومد ،چقدر کند قدم میزنه،بیچاره هنوز تو کف برخورد توئه .
نزدیک شد،بهش دست دادیم و سفارشمونو دادیم.
آشا گفت: ممنون آیدا جان،نمیدونم منظورتون از دعوتم چی بوده ،اما هرچی که هست ،من آمادگیشو دارم.
سرشو پایین انداخت و احساس کردم چشماش پر شده،سریع جو رو تغییر دادم و گفتم: آشا برای دوستی چه منظوری بالاتر از خانمیت ،عزیزم من همیشه گلچینم.باورکن،اگر ناراحت نمیشی ما باهم دوستیم،اما زیادم دوست ندارم از دوستیمون برای بقیه
توضیح بدم.
بعد دست دوتاشونو گرفتمو گفتم: ما یه مثلث دوستی داریم،همینو بس
نگار گفت: چه خوب ،منکه هم باتو هم با آشا دوستی دارم .
آشا هنوز باورش نمی شد و فکر میکرد من نقشه اذیت کردنشون دارم.
خیلی آروم گفت: ممنون که منو تو جمع صمیمیتون قبول کردید .
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۴
#نزدیکهای دور
ساعت ۱۰ شب بود که با صدای زنگ گوشیم ،رفتم سراغ تلفنم،اما مامان که نزدیکتر بود ،گوشی برداشت و گوشی رو داد به من و ،با عصبانیت گفت: آیدا بااین پسره در ارتباطی؟
آب دهانمو قورت دادم و گفتم: مامان توضیح میدم.
مامان : من برات قبلا توضیح دادم،مسخره مردم نیستم که از طرفی قرار خواستگاری بذارم ،از طرف دیگه دخترم با یه پسر معلوم الحال که خانواده آشفته اش رو نمیتونه جمع و جور کنه،سر و سری داشته باشه.
من: مامان مشکل پدر و مادر سامان به سامان ارتباطی نداره،شنیدید که خودش برای کمتر شدن این تنش اقدام کرده،مامان ،معلوم الحال یعنی چی؟؟ چی باعث شده در مورد سامان این حرفو بزنید.
(سامان که دید گوشی رو جواب نمیدم ،تماس رو قطع کرد)
مامان: ببین آیدا موقعیت منو باباتو خراب نکن،برای آینده خودت فکرای اساسی داشته باش،عشق و عاشقی مال دخترای بی برنامه هست، که میخوان یه موقعیت جذاب جدید ایجاد کنن.
حرفهای مامانو نمیشنیدم،جلسه خواستگاری بدونه نظر من ؟؟ مگه تو عصر حجر زندگی میکنیم.!!!
سرم پایین بودو قطره قطره غلتیدن اشکهامو که سرازیر شده بودنو تماشا میکردم.
مامانم لحن صداشو تغییر داد و گفت: عزیزم خیلی دخترا, از خداشونه کسی مثل بابک دورو ورشون باشه و خودشونو یه جوری بچسبونن بهش،اینقدر خدا دوستت داره که بابک خودش تو رو میخواد ،میدونی چی میگم،خواهشا بفهم آینده ات رو خراب نکن.
همینطور که داشت موهامو نوازش میداد ،گفت: یه روزی توهم مادر میشی ودرک میکنی یه مادر چرا اینقدر دلش پی خوشبختی فرزندش هست!!
::سلاااام،اینجا چه خبره؟
صدای بابا پدرام بود,ا ز کنارش رد شدم و سلام کردم .
بابا گفت: آیدا نمیخوایی بپرسی کجا بودم؟
بهش نگاه کردم،جلو اومدو گفت: کی نازدونه منو اذیت کرده؟
مامان: مشکلی نیست پدرام جان ،حلش کردیم ،خب مادرجون و باباجون چطور بودن؟
سرجام ایستادم و برگشتم طرف بابا و گفتم: رفته بودید شمال؟
بابا: بله،یه مسئله کاری بود که باید یه سر میرفتم ،با نماینده ی یکی از شرکتهایی که باهاشون ارتباط داریم ،برای همکاری تو برجهای عظیم زاده و برپا کردن یه شعبه تجاری روانه شمال شدم،یه سرهم به باباجون و مادرجون زدم.
پرسیدم: خوب بودن ،آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده.
دلم که پر بود دوباره اشکام سرازیر شد.
بابا: خوب بودن،سلام رسوندن و برات سوغاتی فرستادن.
بعد یه ماهی سفید بزرگ و سرحالو نشون دادو گفت: برای یه ماهی شکم پر دورهمی ،چی بهتر از این؟
تو گریه خنده ام گرفت و گفتم: قربونشون برم ،که اینقدر مهربونن
بعد رفتم تو اطاقم و رو تختم دراز کشیدم،از سرنوشت شومی که انتظارمو میکشید متنفر بودم.فکر میکردم ،ازدواج اجباری مال قصه هاست و دست مایه ی فیلمسازها!!! ،اما الان خودم ،تو زندگی واقعی ،نقش اول این بدبختی رو داشتم .
تقه ای به در خوردو بعد از یه مکث کوتاه بابا وارد شد،اومدوروی لبه تختم نشست و گفت: آیدا, عزیزم چی شده،چه مشکلی بوده که سارا میگه حل شده؟
فهمیدم از مامانم هیچ سوالی نکرده،ولی خوب صحبت خواستگاریه حتما خودش خبر داره.
یه آهی کشیدمو گفتم: هیچی بابایی،مسئله ی مهمی نیست،تمام مشکل امشب سر خوشبخت شدن من بود،که متوجه شدم ،مامان سارا و شما جلو جلو فکر همه چی رو کردید.
اخماشو تو هم کشید وگفت: این حرفت یعنی چی؟ چرا با کنایه حرف میزنی؟
خودمو جمعو جور کردم و در حالیکه بغضمو قورت میدادم تا صدام در بیاد گفتم: بابا پدرام نمیخواستید برای خواستگاری پسر
ثبوتی نظر منو هم بپرسید،آینده من دخیل بود یا آینده شغلی شما ...
دیگه گریه امونم نداد.
بابا پدرام سرمو تو بغلش گرفت و گفت : این مسئله گریه نداره،احتیاج به زمان داریم تا سارا متوجه اشتباهش بشه،من میدونم که از بابک خوشت نمیادومنم پدری نیستم که ازت به عنوان یه ابزار پیشرفت ،و تضمین موقعیتم استفاده کنم،اما میدونی به جای بحث کردن ،کارمو انجام میدم،نگران یه ازدواج ناخواسته نباش،اما برای آینده ات سنجیده عمل کن.
حرفهای بابا پدرام آرومم کرد اینقدر آروم که داشت خوابم میگرفت ،بابا سرمو رو بالش گذاشت و گفت : شب بخیر دختر کوچولوی من...
خنده ام گرفت.
با خنده گفت: بایدم بخندی،تا چند دقیقه پیش با مامانت سر مسئله ازدواجت بحث داشتید،اما الان دارم بهت میگم ,دختر کوچولو!
هنوزم برام همون آیدا کوچولو هستی که چشمای درشت و مشکیشو با دنیا عوض نمیکنم...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۵
#نزدیکهای دور
بعداز رفتن بابا گوشیمو باز کردم،از طرف سامان پیام داشتم
:: سلام عزیزم،خوبی؟ تماس گرفتم حالتو بپرسم ،جواب ندادی!!!!
چند دقیقه ی دیگه اسفند شروع میشه، تبریک به همه متولدین اسفندماه و یه تبریک خاص برای آیدای عزیزم ،که آخرین ماه زمستونو با تولدش بهاری کرد💋
پیام دادم:: مهربونم سرم اینقدر شلوغ بود که ماه تولدمو یادم رفته بود.ممنون که به فکری،ببخش نتونستم جواب بدم ،موقعیتش نبود،دلم .....برات....یه...ذره....شده
💘💘💘
سامان جواب داد: همون یه ذره رو میخوام تحویلش بگیرم،تو دل نگهدار نیستی ،کشتی بدبختو😉
پیام دادم: دوست دارم زودتر ببینمت.
سامان: چشم خیلی زود💋
🔻🔻🔻🔻
دو سه روزی از این ماجرا گذشت،سامان دیگه تماس تلفنی نگرفت،فقط خیلی کوتاه جواب پیامهامو میداد.
یه روز نگار اومد تو اطاقمو گفت: خبر جدید!!
من: چی؟
نگار: یه فرد جدید استخدام شرکت شده!!
من: خوب! اینکه اکثرا اتفاق بیفته!
نگار: یه پسر خوشگل و خوش تیپ!
من: مبارک صاحبش باشه!!
نگار: شاید صاحب نداشته باشه!!
من: یه خوشگل بی صاحب نوبره!
بعد هردو زدیم زیر خنده.
نگار: میدونی برای چی استخدامش کردن؟
من: نه
نگار: تموم کارهای کامپیوترهای شرکت رو بهش ارجا میدن
من: خوبه ،به داد لپ تاپ ماهم برسه ! راستی مگه متصدی کامپیوتر نداریم؟؟
نگار: داریم،اما خودشون ده جا تماس میگیرن تا مشکلو پیدا کنن، یه همچین شرکتی ،یه کارشناس درست و حسابی میخواد!!
من: جالبه!!
نگار: باید با این شماره تماس بگیری.
ویه شماره جلوم گذاشت.
من: فامیلیش ؟؟؟
نگار : پژواک
من: چی؟؟؟
ضربان قلبم بالا گرفت،از سامان چیزی به نگار نگفته بودم،برای همین ،خودمو کنترل کردمو گفتم:
اسمش؟؟
نگار: نمیدونم،دیگه اینقدر اطلاعات ندارم .
از این که هنوز اطاقم کامل مستقل نشده بود ،حرصم گرفت،به محض اینکه نگاررفت،به اطاق بابک رفتمو گفتم: آقای ثبوتی کی اطاقم مستقل میشه،منکه کارمو کامل و بدونه نقص انجام میدم.
بدونه اینکه سرشو بالا بیاره ،بهم نگاه کردو گفت:تو که زندونی نیستی! چی اذیتت میکنه؟؟؟
من: بدقولی!!!
به صندلیش تکیه دادو دستی رو لباش کشیدو گفت: منم از بدقولی متنفرم!!
به طرف اطاقم رفتم و گفتم: پس لطفا به قولتون عمل کنید .
دنبالم اومد و تو چارچوب در ایستادو گفت: این چارچوب سرجاش هست!قول اینو ندادم.
دندونامو بهم فشار دادم،میخواستم چیزی بگم که ،منصرف شدم تا لج نکنه و کارو تموم کنه.
فقط با سرم حرفشو تأیید کردم.
آخر وقت بود که ،صدای بابک اومد که میگفت: بفرمایید.
کسی وارد شد ،و گفت: پژواک هستم.
آروم بلند شدم و خودمو به دیوار مشترک بین دو اطاق چسبوندم،
حرکت تند و سریع طپش قلبم از رو مانتو مشخص بود،خدای من سامان بود،اما آخه چطوری تونسته بود وارد شرکت بشه،حتی به عنوان نیروی کار استخدام بشه.
خدا خدا میکردم ،بابک منو صدا نکته که مثلا منو با سامان آشنا کنه،دستمو رو قلبم گذاشتم .بابک بعد از مختصری صحبت کردن گفت:وضعیت نت وکامپیوترها أسف باره،امیدوارم با وجود شما دیگه مشکلی نداشته باشیم.
سامان: تمام سعیمو میکنم.
راستی علی الحساب یه لپ تاپ داریم که یکی از همکارهارو اذیت میکنه ،اونو بیارم....
هنوز حرف تموم نشده بود که سامان گفت: شما اجازه بدید ،مشکل نت شرکت حل بشه ،لپ تاپ شما در اولیته.
دیگه داشتم غش میکردم،بابک میخواست لب تاپ منو بده به سامان ، اصلا دوست نداشتم تو این موقعیت و حالت زندانی بودن پیش بابک ،با سامان ملاقات کنم،تا حالا خودش بروز نداده،منم صبر میکنم تا اطاقم مستقل بشه بعد...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۶
#نزدیکهای دور
غروبی یه زنگ به ترلان زدم،احساس کردم صداش گرفته است،گفتم چی شده چرا گرفته ای؟؟ گفت: هیچ چی دلم گرفته،کم حوصله ام،الان که تماس گرفتی بهترم.
پرسیدم: از سامان چه خبر؟؟ تماس نمیگیره،جواب پیامهاشم کوتاه و مختصره!!
یه مکثی کردو گفت: اوووم ......سامان سرش شلوغه یه کم کارهاش زیاد شده،البته حق هم داره،آدم هدفدار بیکار نمیشینه.... ویه خنده کوچولو کرد.
فهمیدم ترلان هم با سامان دست به یکی کردن ،بنابراین منم وانمود کردم از هیچی خبر ندارم!
آخر شب بابک پیام دادم فردا صبح قراره یه در برای اطاقم نصب بشه،و بعد ازم خواست صبح زود برم شرکت و تمام وسایل شخصیمو جمع کنم ،تا بقیه بتونن اطاقو کامل خالی کنن.
گفتم : باشه صبح زود خودمو میرسونیم.
پیام داد: من این همه بی احساسی رو درک نمیکنم آیدا چی میخوایی ؟؟چکارکنم که یه کم نرم بشی! کدوم رفتارم اذیتت میکنه؟
واقعا مونده بودم چی جواب بدم؟
آخر شبی ،پیام داده ،فکر کرده باید قربون صدقه اش برم.!!!شایدم فکر میکنه دارم ناز میکنم ،تصمیم گرفتم جوابشو ندم.
فردا صبح زودتر از مامان و بابا رفتم شرکت ،تا رسیدم وسایلمو جمع کردم،دلم میخواست قبل از اومدن بابک کارم تموم بشه،از یه خدمه. تقاضا کردم کمک کنه وسایلمو انتقال بدم به اطاق مامانم ! درحال جابه جا کردن بودم که بابک اومدو گفت: چرا نخواستی خدمه کارو انجام بدن؟؟ سلام کردم و گفتم: ممنون آقای ثبوتی کمک کردن ،اینارو خودم میبرم.
پشت سرم اومدو قبل از اینکه به در برسم،دستشو رو در گذاشت و نذاشت که باز کنم،برگشتم طرفش،دست دیگه اش رو سمت راست سرم حائل کرد،بهم نزدیک شد و گفت : چرا جواب پیاممو ندادی؟؟ احساس کردم حالش خوش نیست ،چشماش قرمز شده بود،بوی عرق سگی از دهنش بیرون میزد،خودشو بیشتر نزدیک کرد،کیف ودفترمو به سینه ام چسبوندمو گفتم: آقای ثبوتی اجازه بدید کارمو انجام بدم!
خنده ی کش داری کرد و گفت :من از مسخره شدن بیزارم،بگو چکارکنم؟؟مگه باهات رسمی صحبت میکنم,سر هر جمله ی کوتاه آقای ثبوتی،آقای ثبوتی میگی
نفسم به شماره افتاده بود،از بوی دهنش دلم بهم خورد، اومد جلوترو دستشو رو لبم کشید وگفت :عزیزم بذار یه بار نرمشتو ببینم،بذار دوستت داشته باشم،منو خوارو خفیف نکن!!!
وقتی داشت اینارو میگفت: کیفمو گرفت و رو میزش پرت کرد ،تنها حفاظم اون بود,تمام نیرومو جمع کردم تا با اولین هل دادن بتونم به طرف خلاف خودم پرتش کنم،کارساز بود,فکر نمیکرد اینکارو بکنم،اینقدر محکم و مصمم اینکارو کردم که نزدیک بود زمین بخوره،به هرحال قدش و هیکلش خیلی درشت تر از من بود.
درو باز کردم و گفتم:بالاخره نقاب دروغیتو از رو صورت برداشتی؟
کم غرور نشکستی،من عامل انتقام غرورهایی هستم که زیر پات له کردی و بی تفاوت از کنارشون گذشتی...
درو محکم بستمو به طرف اطاق مامانم دویدم ،هنوز مامانم نیومده بود,خیالم راحت شدو رویه صندلی ولو شدم,حرکت بابک چقدر وقیح بود؟؟واقعا هیچکس نمیتونه دائم نقاب رو چهره ی اصلیش بذاره تا اطرافیانشو فریب بده،بالاخره یه روز مجبوره به اصاش برگرده،بابک هم جوون بودو دوست داشت ،موقعیت خودشو تثبت کنه،و یه جورایی خیالش از طرف خانواده ما راحت کنه....
سرمو رو میز گذاشتم تا به هیچی فکر نکنم،فقط دعا دعا میکردم ،سامان طرف اطاق مامان نیاد .
بعداز یه ربع مامانم اومد،بهم نزدیک شد و گفت: خوبی آیدا؟
گفتم: نه مامان ،خوب نیستم،امروزو میرم خونه ،اگر اجازه بدید.
گفت: مشکلی نیست،بابا برسونتت؟
گفتم: نه ماشین آوردم ،میرم
مامان: مطمئنی ؟؟
با سرم تاکید کردم ،ولی بعد یادم افتاد که کیفم تو اطاق بابکه،به مامان گفتم: امروز قراره جای در اطاق من مشخص بشه،شما هم بیا نظر بده.
همراه مامان وارد اطاق بابک شدیم،بابک تا مارو دید هول کردو به تته پته افتاد،دیتش به لیوانش خوردو لیوانش روی زمین صد تکه شد،فکر میکرد مامانمو آوردم ،تا برای کارهاش توضیح بده،چشمم به کیفم خورد که روی میز بابک بود،جلو رفتم،در حالیکه با شدت اخم، نگاش میکردم،کیفمو برداشتم و سمت در خروجی رفتمو گفتم: مامان هر جارو که تعیین کردی ،به کارگرا بگو من باید برم.
مامان برگشت و کفت: آیدا منو آوردی همفکری کنیم ،حالا داری میری؟
سرم از لای در داخل کردمو گفتم: من فقط یه اطاق مستقل میخوام ،همین!2
🔻🔻🔻🔻
رسیدم خونه که بابا تماس گرفت و گفت: خوبی!؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم: نه خسته ام آخر هفته است میخوام استراحت کنم...
بابا: باشه،اما اگر اتفاق جدیدی تو شرکت افتاد که باب طبعت نبود خبر بده.
بعد از قطع کردن ،با خودم فکر کردم،بابا حتما از حضور سامان اطلاع داره،آره.....حتما اطلاع داره که گفت،اگر اتفاق جدید افتاد...
پس چرا مامان نمیدونست؟ چطور ممکنه؟
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۷
#نزدیکهای دور
وقتی مامان و بابا خونه رسیدن ،میز ناهارو چیدن بودم،یه باقالی پلو مدل مادرجونی براشون درست کرده بودم.
مامان تا منو دید گفت: خوبی آیدا؟
بهترشدی؟؟
گفتم: بهترم،اما نه کامل خوب،امیدوارم غذا بد نشده باشه؟
مامان گفت: عزیزم....ازت انتظار نداشتم،میخواستم غذا بگیرم،که پیام دادی ،ناهار درست کردی!! دستت درد نکنه.
بابا پدرام بااشتها پشت میز نشست و گفت: آخی این غذا عشق منه!!!
مامان: عشقت تغییر مسیر داده؟ از عشق زن و فرزند چیزی عایدت نشد؟
خندیدم و گفتم: شکم خالی که عشق نمیشناسه!!!
بابا پدرام انگشتش رو به نشانه اوکی بالا آورد و شروع به خوردن کرد.
میل چندانی نداشتم،خیلی زوداز سر میز پاشدم و عذر خواهی کردم و رفتم تو اطاقم.
غروب که بیرون اومدم،مامان گفت: آیدا امسال میخوام یه جشن تولد حسابی برات بگیرم،هممون احتیاج داریم به بهونه ای یه محیط شاد رو دوباره تجربه کنیم.
گفتم: نه مامان اصلا حال و حوصله اش رو ندارم!!
مامان: قرار نیست کاری بکنی،فقط یه لباس مناسب برای خودت پیدا میکنی !چطوره به نگاربگم همراهیت کنه تا با همفکری هم یه لباس شیک و مجلسی تهیه کنید،فقط بگو چه رنگی میخوایی بگیری.......نه نه. اول لباستو تهیه کن ،بعد من دست بکار میشم.
با خواهش بهش گفتم: میشه کوتاه بیایی ،اصلا حسش نیست!!!
مامان گفت: الان با این قیافه گرفته منم حس ندارم،کاری که گفتمو هرچه زودتر انجام بده....ده تا بچه ندارم که این ناز کنه ،برم سراغ اون یکی تا براش جشن تولد بگیرم.
سرمو پایین انداختمو تو فکر رفتم،مامان من مگه به این سادگیا جشن میگیره،اینقدر بریزو بپاش داره که نگو،برای اینکه از طرف خانواده و دوستانش که خارج از کشور بودن ،تعریف و تحسین بشنوه،بارها بابا پدرام بهش گفته بود که خوشبخت بودن ما به ولخرجیهای اضافه نیست،ببین دوستات چقدر ساده جشنهاشونو برگذار میکنن،وهمیشه هم دلیلی برای جشن گرفتن دارن!اما مامان اصول خودشو قبول داشت،من همیشه به این فکر میکردم که مامانم یکی از زنهای بسیار خوشبخته،چون بابام به خاطر اینکه خیلی دوستش داره،
بهش سخت نمیگیره.اما جدیدا متوجه شدم،بابام اهل بحث نیست ،برای همین استرسها اذیتش نمیکنه!
فردا پنج شنبه بود و مامان با نگار صحبت کردو قرار شد ،فردا ساعت یازده با نگار بریم دنبال یه لباس شیک!😳!
ساعت ده صبح مامان بیدارم کردو گفت: پاشو بسه دیگه ،پف کردی،لباس اندازت پیدا نمیشه!!!
بیدارشدمو با بی میلی صبحونه خوردم،و یه مقدار به رنگ و روم رسیدمو رفتم دنبال نگار
نگار جلوی در منتظرم بود،سلامی کردوداخل ماشین نشست،رو کرد به منو گفت: یه .....لباس.....خیلی....شیک....و...........مجلسی!!!!!!!! تولدته یا نامزدی؟؟؟؟؟
من: چطور؟
نگار: مامانت تأکید فراوون داشت که لباس خیلی مهمه!!! باید خاص باشه،آیدا باید بدرخشه!!!!
من: من یه لباس ساده و شیک میخوام همین !
نکار: آیدا چرا مامانت نیومد؟؟؟
من: مامان از الان داره اینور و اونور زنگ میزنه،تا جشن اونی بشه که میخواد ،لباسو سپرده به من ،تا از بی حوصلگی در بیام،وگرنه میدونم با بی حوصلگی من ،حال نمیکنه بیاد خرید!
نگار: ایناهاش اینجا لباس های شیک فرمهای رستوران داره من دیدم لباس سفید با یقه صورتی هم داره بیا یکی از اینا بگیر زودتر برگردیم،منم حال تورو دیدم،حالم خراب شد!!
کنار پیاده رو ایستادم و نگاهش کردم،یه دفعه خنده اش مثل بمب ترکید و گفت: بد میگم ؟ چرا اونوغی،گناه من چیه؟ چت شده ؟ آخه بچه ام اینقدر لوووووس
خندیدم و گفتم: نه دیگه خوبم،عذر میخوام،دنبال یه لباس خوب و زیبا میریم .
کلی گشتیمو چندتا مغازه و پاساژ رفتیم تا یه جا اونی رو کن میخواستم پیدا کردم,
یه پیراهن عروسکی ،لیمویی رنگ که از کمر کلوش کامل بود،پشتش تاروی کمر دانتل داشت و رو دانتل سنگ دوزی بود،بدن نما نبود واین برام مهم بود،یه آستین کوچولو داشت ،که اینم برام اهمیت داشت،هیچوقت دوست نداشتم تو یه مراسم سنگین ,زیر بغلم پیدا باشه،میدونستم نظر پدرم هم همینه.
یه کفش هم انتخاب کردم که دقیقا ست پیراهنم بود.چون سبزه بودم بالیمویی ترکیب خوبی میشد.
یه رستوران شیک پیدا کردیم که تومنوش غذای محلی هم بود،رفتیم داخل ویه غذای جنوبی سفارش دادیم،سامان همیشه از غذاهای جنوبی تعریف میکرد،خصوصا قلیه ماهی ،انصافا خوشمزه بود،نگار گفت قبلا قلیه ماهی خورده اما این معرکه است.
یه دوری زدیمو غروب برگشتیم خونه،مامان تا منو دید با ذوق اومد جلو وگفت: چه خوب ،زودپیدا کردید،جعبه پیراهنو گرفتو،سریع رفت تو پذیرایی و جلوی بابا جعبه رو باز کرد،لبخندش ماسید و گفت: خیلی ساده نیست ؟
گفتم: مدلش وسادگیشو دوست دارم.
بابا پدرام گفت: برو بپوش تو تنت ببینیم.
کفش و پیراهنو برداشتمو رفتم تو اطاقم پوشیدمو برگشتم،نگاه و لبخند بابا طوری بود که نمیتونست جلوی حرص خوردن مامانم ،خودشو لو نده.........
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۸
#نزدیکهای دور
رفتم جلوی مامانو گفتم : زیاد ساده نیست ،مامان خوشگلم ،ببین با پوست سبزه تنم هارمونی داره،مامانی بگو قشنگه...
مامان سرتا پامو نگاه کردو گفت: مبارکه،اما دلم میخواست خیلی تک بشی.
گفتم: مامان عزیزم جشن نامزدی نیست که،تولده دیگه
گفت: تولده اما نه تو پذیرایی خونه با چهارتا دوست و فامیل
گفتم: یعنی چی؟؟
گفت: تالار و مهمونهایی که اولین باره تو جشن ما میان،حالا چی فکر میکنن.
بابا پدرام اومد جلو و گفت: ساراجون اذیتش نکن،خوبه ،شیکه،آیداجون مبارکه .
اما گذشته از نظر مامانم ،برای بار دوم که پیراهنو پوشیدم ،خودم خوشم اومد.
شک نداشتم یه سری از مهمونامون خانواده ثبوتی هستند که مامان ،اینقدر دنبال تجملاته...
جمعه صبح با سرو صدا و تنش صبحگاهی بیدار شدم،پشت در اطاقم ایستادم تا دلیل این سرو صدا رو بفهمم.مامان در حالیکه صداش میلرزید گفت:
واقعا پدرام،واقعا تو این پسره رو نیاوردی شرکت؟؟ کی معرفیش کرده؟ چرا هماهنگی نکرده؟ اوووف فکر میکردم بااین تولد ،آیدا همه چی رو میبوسه و میذاره کنار،میفهمی پدرام میزاره کنار......نمی خوام فیلش یاد هندوستان کنه.......چرا بهم خبر ندادی؟ ......همین فردا اخراج میشه بره پی کارش....پدرام درک کن آیدا با بابک خوشبخت میشه!
بابا پدرام: کافیه سارا،خوشبختی که تو براش در نظر داری با کدوم اصل و اساس سنجیده میشه،من سامانو تو شرکت نیاوردم،اما از حضورش مطلع بودم،این کار آقای کریم نژاد(عضو هیات مدیره) هست و ما نمیتوانیم سرخود کاری بکنیم،درثانی کارآیی سامان برای شرکت لازمه،حالا تو تمام تلاشتو بکنی که با ثبوتی یه پیوند خانوادگی تشکیل بدی،اما بخش اعظم شرکت دست شرکای دیگست......سوم اینکه منم نگفتم سامانو تأیید میکنم....من هیچکسو برای آیدا تأیید نمیکنم!
مامان: میدونی چیه از لاکت نمیخوایی بیرون بیایی،من اگه نبودم،تو فقط به عنوان یه سهام دار بودی و بس!!!
بابا پدرام: حتما اونموقع راضیتر بودم،اینقدر استرس بهم وارد نمیشد!
مامان: برای آیدا تصمیمهای بهتری دارم،از این پسره باید فاصله بگیره.
پشت در اطاقم ولو شدم،توفکر بودم که احساس کردم صدای پا نزدیک اطاقم شده ،سریع رفتم تو تختمو خودمو به خواب زدم،مامان و بابا میدونستن من اگه خواب باشم خوابم عمیقه،اما خبر نداشتن که تمام شب رو نتونسته بودم بخوابم، سر صبحی تازه میخواستم بخوابم که سرو صداشون ،بیدارم کرد.
یکی وارد اطاقم شد،باید نفسمو کنترل میکردم تا نفهمن بیداربودم،
صدای مامان اومد که میگفت: آیدا ،عزیزم بیدارشو صبح شده،یه چرخی زدمو گفتم: چه زود من تازه خوابم برده بود،مامان اومد جلو و موهامو از رو صورتم کنار زدو گفت: دیشب از هیجان تولد نخوابیدی؟؟؟ پاشو باید صبحونه بخوریم و چندتا تالار و ببینیم
گفتم: مامان میشه تالار نباشه،آخه تالار چرا؟؟
گفت: نه عزیزم ،پاشو تنبلی نکن
داشت از اطاق خارج میشد که گفتم ،یه جایی مثل باغ!!!
برگشت رو صورتم خیره شدو خندید و گفت: تو اسفند،حتما دم در ورودی به مهمونامون نفری یه پالتو پوست هم هدیه بدیم!!!
اوووووف ،تالار چیه دیگه !!!!
صورتمو شستمو پشت میز صبحونه نشستم،بابا داشت ایمیلهاشو چک میکرد سلام کردمو گفتم: بابایی،، الهی قربونت برم.... میشه با مامان برای دیدن تالار برید؟ اصلا حوصله تالارو ندارم،درثانی با اون پسند من سر لباس میدونم اجازه اظهارنظر هم ندارم...
بعد ملتمس بهش نگاه کردم.
بابا پدرام گفت: باشه،خیلی بی میلم اما اگر تو میخوایی باشه.
یه بوس براش فرستادم،مامان داشت آماده میشد ،بهش گفتم: بابا پدرام شمارو همراهی میکنه ،من خونه میمونم...
مامان اومد جلو و گفت: پدرام بیاد اما توهم باید باشی!!
گفتم: نه مامان خواهش میکنم،بقیه مراسم تولد قرار بود با شما باشه
لباشو جمع و جور کردو گفت: حالا که حسابی به لباست..
بابا پدرام نذاشت ادامه بده گفت : اوه یاد لباست نبودم،تم تولدت لیمویه!
میدونستم مامان چی میخواست بگه،ولی خوب شد که نگفت وگرنه خیلی دلخور میشدم.
مامان سریع بیرون رفت،بابا از رو صندلی بلند شدو گفت: منم به تولد کوچیک خانوادگی رو به این بریزو بپاش ترجیح میدادم،اما فعلا مامانت کوتاه نمیاد...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۹
#نزدیکهای دور
بعداز رفتن مامان و بابا ،یه دوش گرفتمو سرحال شدم،ساعت حدود ده بود،شیطنت کردمو یه پیام دادم به سامان که: سلام عزیز دور از نظرم،خوبی؟سامان یه چیزی ازت می خوام که نه نیاریا،وگرنه دلخور میشم.
سامان: سلام خانم گل صبحت بخیر،خوبی؟ بفرما عزیزم،جون بخواه!!!
من: تا یه ساعت دیگه میخوام ببینمت!
یه مکث کوتاه کرد،بعد گفت: شدنی هست به نظرت؟
گفتم:آره ،من بخوام تو نمیتونی؟؟
سامان گفت: باشه،هواپیمام آمادست ،الان پرواز میکنم!!!
بعد آدرس یه پارک رو دادم و گفتم بیا اونجا هواش عالیه!!منم میخوام برم اون پارک،منتظرتم.
بعد خداحافظی کردم،جالبه لو داد بازم،نمیدونم چرا مقاومت میکرد؟
رفتم جلوی آینه و به خودم حسابی رسیدم ،یه پالتو کرم رنگ پوشیدمو یه شال شاد پسته ای رنگ سرم کردم،خیلی سریع آماده شده بودم،بنابراین کمی لفت دادم تا زمان بگذره ،سر ساعت یازده تو پارک بودمو قدم میزدم،هوای اسفند ماه فوق العاده است،زمین داره گرم میشه،بوی عید میاد،مردم تکاپوی بیشتری دارند ،واین سرزندگی یه بمب انرژی مثبته که با انفجارش همه رو شاد میکنه.
دستمو تو جیب پالتوم بردم،سرمو به طرف آسمون کردمو عمیق نفس کشیدم.تو حال و هوای خودم بودم که احساس کردم میون دستای کسی حبس شدم،چشمامو بستمو گفتم: دیدی تونستی زیر یه ساعت خودتو برسونی؟؟
صدایی نیومد .......چرا سامان چیزی نمیگه.....نگران شدم چشمامو باز کردم و گفتم: چرا چیزی نمیگی؟؟
:: میخوام بیشتر تو بغلم باشی!
............قفل دستای حلقه شده ی رو تنمو باز کردمو دور شدمو گفتم: بی شرم ،توخجالت نمیکشی،چرا ولم نمیکنی؟؟دیونه شدی؟؟
بابک گفت: آره دیوونم چکار کنم باورت بشه؟ چکار کنم روی خوش بهم نشون بدی؟؟ .....
نذاشتم ادامه بده گفتم: هیچی اصلا دورو بر من نباش ،زیاد که پاپی من بشی بیشتر متنفر میشم ازت....
دویدمو خودمو رسوندم به ماشینم،سریع سوارشدمو از پارک دور شدم.
به سامان پیام دادم که بهتره بریم یه کافی شاپ ،هوس یه کاپاچینو کردم.
سامان: باشه عزیزم ،رسیدم جلوی پارک ،الان دور میزنم.
آدرس کافی شاپو دادم وخودم رفتم داخل
حدود نیم ساعتی نشستم اما از سامان خبری نشد،شماره سامانو گرفتم تا بپرسم کجاست؟؟
بعداز چندتا بوق سامان گوشی رو برداشت...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۰
#نزدیکهای دور
الو سامان کجایی؟؟
سامان با مکث گفت: الان میام عزیزم،یکی از مدیرای شرکت رو دیدم داریم صحبت میکنیم،
صدای بابک اومد که میگفت: مزاحمت نمیشم ،باشه تو شرکت پیگیری میکنیم.
بند دلم پاره شد،ثبوتی چطور سامانو دیده بود؟؟؟ حتما ماشین بابک توهمون مسیری بود که سامان میخواست وارد پارک بشه!!!چه خوب شد اومدم بیرون،بااینکه هنوز دستم از حرکت زشت بابک لرزون بود،اما گفتم : خدارو شکر که این موضوع باعث شد زودتر از پارک خارج بشم!!
چند دقیقه بعد سامان وارد شد ،با دستم علامت دادمو اومد جلو،اینقدر از دیدنش هیجان داشتم و خوشحال بودم که نگو..,تو چشمای قهو ه ایش نگاه کردم و گفتم: وقتی پیشمی دیگه اضطراب ندارم.!
یکی از کارکنان کافی شاپ داشت نزدیک میشد که از سامان فاصله گرفتمو عقب رفتم تارو صندلی بشینم.
اون آقا نزدیک شد و گفت : طبقه بالا مخصوص خانوادست میتونید اونجا برید!!
تازه متوجه شدم که چه حرکتم نسنجیده بود،خوبه مشتری کم داشت ،اگر غروب بود که....
سامان تشکر کرد و گفت: نه ممنون
و سفارشهارو داد.
نشست رو به روم ،تو چشمام خیره شد و گفت: خانم دشتی دوره کارآموزیتون تموم شد؟
خندیدم و گفتم: چرا بهم اطلاع ندادی که اومدی ؟؟ واقعا که ،دل من کجا دل تو کجا؟؟
دستمو گرفت و گفت: تا پشت در اطاقت اومدم،حتی پسر ثبوتی گفت لپ تاپت رو باید نگاه کنم،اما ترسیدم!!!
یه نفسی کشیدمو گفتم: محشری ،عاشق ترسو.
ادامه داد: آره ،ترسیدم،از خودم مطمئن نبودم بتونم احساسمو مخفی کنم،خودت بهتر از من میدونی که
نباید اوضاع رو متشنج کنیم؟!
سرمو پایین انداختمو گفتم: پشت دیوار اطاق داشتم جون میدادم،منم مطمئن نبودم بتونم صبوری کنم!!
گفتم: سااامااان
سامان: جانم
من: این پنج شنبه تولدمه
سامان خنده لباشو جمع و جور کردو گفت: جمعه دیگه؟
گفتم: پنج شنبه جشن تولدمه،میخوام دعوتت کنم
سامان:من که از خدامه،فکر همه چیزرو کردی؟
من: همه رو مامان داره دعوت میکنه،مشکلی پیش نمیاد !!!
سامان: امیدوارم ....
من: اگه نیایی،خیلی دلخور میشم ،نمیخوایی که برای مهمونامون برج زهر مار باشم.
سامان چشماشو باز کردو گفت: مهمونات چه گناهی دارن؟!!! باشه باشه میام، دلم برای مهمونات سوخت!!!
زدم زیر خنده و گفتم : منتظرتم،فقط منتظر توووووو......
یه آهی کشید و گفت: قول بده خودتو کنترل کنی وگرنه من از تو بدتر میشم ,هردومون اخراج میشیما
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
بعداز خداحافظی از سامان رفتم خونه،توراه یه تل خوشگل کارشده رنگ لباسمو گرفتمو رفتم خونه،مامان و بابا تازه رسیده بودن،مامان گفت: فکر کردم برامون ناهار درست میکنی؟؟؟
لبامو جمع کردمو گفتم: ببخشید ،حوصله نداشتم،رفتم یه دوری بزنم.
بعد تلو به مامان نشون دادمو گفتم: اینم خریدم ،درست همرنگ لباسمه!!
مامان تا تلو دید گفت : اوه مای گاد
گفتم :چی شد؟
گفت: واقعا اینو میخوایی روز جشنت بزنی؟؟
گفتم: مگه بده؟؟
مامان گفت: کافیه آیدا به اندازه کافی نظر دادی،الان بچه محصلا میرن آرایشگاه،میخوایی یه سشوار بکشی و اینو بزاری روسرت؟
گفتم: موهام لخته ،شینیونش قشنگ نیست،اینقدر ژل و تافت میریزن رو سرم که تا دو سه مرتبه نشورم سرم سبک نمیشه!!!!
مامان: وقت آرایشگاه اوکی شده....
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۱
#نزدیکهای دور
خیلی نامرده،تمام زندگیمو زیرپاش ریختم،ازم استفاده کرد ،بعد مثل یه دستمال کثیف مچاله ام کردو دور انداخت،به یادش آوردم که چه قولهایی بهم داده بود،چه حرفهای قشنگی برام میزد،همیشه احساساتی و گرم بود،اماگفت: گاهی اوقات باید برای به دست آوردن ها دروغ هم گفت!!!عشقم ناب بود،حقیقی بود،باورش کردم،بی آبروم کرد ،بهش معترض شدم،گفت مال خودمی،اما وقتی سیر شد ،رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد،مورد مضحکه عام وخاص شدم،وقتی میرم تو اطاقش ،میبینم که چشمای پرسشگر منو مسخره میکنن،اما واقعا نمیدونن،درک نمیکنن من چه حالی دارم😔
اینا پیامهایی بود که آشا برام فرستاده بود،حالم بد شد دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم،آشا فکر میکرده ،بابک عاشق سینه چاکشه!!!
پرسیدم : خودتو اذیت نکن،عزیزم
اون اصلا عین خیالش نیست،اماتو داری از دست میری!
آشا: امروز صبح تعقیبش کردم.
من: کجا!؟
آشا: پارک شاندیز
اوووووف خدای من
آشا: وقتی دیدم پشت سرت داره میاد،اول فکر کردم باهم قرار دارید،وقتی بغلت کرد،پاهام سست شد،اشکای گرمم نمیذاشت چشمای وقیحشو نگاه کنم،دستمو رو چشمم کشیدم که دیدم ازش دور شدی و فرار کردی،دلم آروم شد که لااقل اونی که داره منو از بابک جدا میکنه تو نیستی!
میخواستم برم جلوشو تف کنم تو صورتش،رفتم طرف ماشینش،داشتم بهش نزدیک میشدم که آقای پژواک رو جلوی ماشینش دید و شروع به صحبت کرد.
گفتم: آره امروز انتظار بابکو نداشتم!!
آشا: متوجه شدم منتظر کس دیگه ای هستی،چون اولش مقاومت نکردی!!
نمی خواستم پیش آشا لو برم ،گفتم: حس کردم پدرمه،چون قرار بود همدیگرو اونجا ببینیم.
آشا: خیلی دلخورم،اما آیدا هنوز دوستش دارم،هنوزم وقتی میبینم نمیتونم بی تفاوت باشم.
نمیدونستم چی بگم،اما احساس کردم،با خودش خلوت کرده،براش نوشتم:
اگر کمکی از من بربیاد برای خوشحالی تو انجام میدم ،فقط بگو💋
صبح شنبه برای رفتن به شرکت،حس و حال خوبی داشتم،به خودم حسابی رسیدم،از آرایش و مانتو تا عطرخوش،مامان تا منو دید گفت: به به این تولده هنوز از راه نرسیده کار خودشو گرد.
رفتم جلو چگونه اش رو بوسیدم
دل تو دلم نبود که اول اطاقمو ببینم،بعد سامانو تو اطاقم .
به شرکت که رسیدیم،مامان و بابا داشتن آروم گفتگو میکردن,ازشون فاصله گرفتمو رفتم داخل شرکت،منتظر آسانسور نشدم و با ذوق پله هارو دوتا یکی کردم،جای مامانم خالی که بهم بگه: دختر باید متین باشه,خصوصا تو یه محل عمومی ،بپر بپر نکنه،شیطنت مال خونه است و بس!!
رسیدم پشت در اطاقم،دستگیره درو پایین کشیدم که متوجه شدم در قفله.وای خدای من،کلید دست بابکه ،فکر میکردم لااقل امروز قیافه اش رو نبینم.!
رفتم دبیرخونه،آشا تنها بود،جلو اومدو دست داد و گفت: عذر میخوام دیشب زیاده روی کردم،!
گفتم: خواهش میکنم،از اینکه بهم اطمینان کردی خوشحالم.
در باز شد و همکار کناریش که یه دختر لوس و وارفته بود اومد داخل،یه ناله ای کردو گفت: اه....... این پژواک دیگه شورشو درآورده ،سه دفعه است رفتم پیشش،همش بهونه میاره و میگه مشکل شما ،جدی نیست!
آشا گفت: خب راست میگه،بنده ی خداسرش شلوغه،چند وقته اومده بیشتر از همه داره کار میکنه.
با حرص دندونامو بهم سائیدمو به دختره نگا نگا کردم،معلوم بود,بیخود میره پیش سامان.
آروم به آشا گفتم: کلید اطاقم دست بابکه،اما دوست ندارم تنها برم تو اطاقش ،همراهم میایی؟!
آشا یه مکث طولانی کردو بعد گفت: میترسم منو ضایع کنه.
گفتم: جلوی من جرإت نمیکنه،اما بهتره بدونه ما باهم رابطه داریم...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۲
#نزدیکهای دور
تو راهروی شرکت بودیم که سامان از اطاقش بیرون اومد،یه دم باصدای بلند کشیدم ،سامان تو چشمام خیره شده بود،نزدیک شد،قبل از اینکه موقعیتم دستم بیاد و خودمو جمع و جور کنم،آشا گفت: سلام آقای پژواک صبحتون بخیر!!
سامان که انگار تازه متوجه حضور آشا شده بود،یه دستی به پشت سرش کشید و متقابلا سلام کردو صبح بخیر گفت٬فرصت خوبی بود،منم سلام کردم و با سلام سامان به من تلاقی کرد،دیگه هیچی نگفتیم و سامان رفت تو اطاق بابک،منو آشا بیرون ایستادیم،آشا گفت: بریم یه چند دقیقه دیگه بیاییم.
گفتم: نه مشکلی نیست میریم ،میخوام کلیدمو بگیرم.
آشا دستمو گرفتو نزدیک گوشم گفت: آقای پژواک ،جوون خوبیه ها وبعد دستمو فشار داد.
بهش نگاه کردمو گفتم: اینم مثل همه پسراست!!!
دلم نمی خواست جلوی آشا لو برم.
آشا دوباره سرشو نزدیک کردو گفت: درسته،اما جنس نگاهش به تو با همه فرق می کنه.
از این تعریفش بادی به غبغب انداختمو یه لبخند محو رو صورتم نشست،اما دوباره خودمو جدی نشون دادمو گفتم: جنس نگاه دیگه چه صیغه ایه؟؟
همینطور که داشتم تقه به در میزدم گفت: صیغه ی عاشقونه .
با بفرمای بابک وارد شدیم،سامان رو صندلی کنار بابک نشسته بود،معلوم بود ،حرفشون طولانی خواهد بود.
رفتم جلو و در حالیکه سعی میکردم آروم باشم گفتم: سلام ،لطفا کلید اطاقمو بدید.
بابک جواب سلاممو دادو ادامه داد،شما برای داشتن یه اطاق مجزا چند برابر یه کارآموز همت کردید،میخوام بعدها این اطاق رو به اسم اطاق جایزه معرفی کنم, تا شاید بقیه کارآموزها مثل شما تمام تلاششونو بکنن.
از تعریفش سامان لبخندی زد و بازم خیره شد بهم،درسته بابک نمیدید .اما آشا تمام حواسش به ما بود.آشا جلوتر اومد و سلام کرد،بابک جواب سلاممو دادو گفت: خانم مقدمی یه سری برگه رو باید تحویل بگیرید ،خوب شد اومدید.
بابک کلید رو روی میز گذاشت،منم سریع برداشتمو رفتم کنار تا آشا به میز نزدیک بشه،آشا هم برگه هارو گرفت و داشتیم خارج میشدیم که بابک منو صدا زدو گفت: راستی خانم دشتی با آقای پژواک آشنا شدید,ایشون متصدی تمام کارهای مربوط به کامپیوتر ونت و....
گفتم: بله میدونم.
رو کردم به سامانو گفتم: لطفا برای بررسی وضعیت لپ تاپ من ورفع اشکال من تشریف بیارید اطاق بغلی.
بابک گفت: کارشون تموم شد از همین در راهنماییشون میکنم.
باخشم نگاهش کردم،یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: آقای پژواک در رسمی اطاق من بیرون از این محیطه،این در دیگه باز نمیشه....
سامان خشکش زد،نگاه به بابک کردو به من نگاه کردو گفت: بفرمایید من میام خدمتتون.
یعنی دیگه ادامه نده کافیه........
از اطاق بیرون اومدم و گفتم: کثافت باید زهرشو بریزه!
آشا گفت: خوب جوابشو دادی
بهش نگاه کردمو در حالیکه به سمت اطاقم میرفتم ،گفتم: حالیش میکنم........
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۳
#نزدیکهای دور
تو اطاقم نشسته بودمو داشتم کارمو انجام میدادم،ضمن اینکه فکرمو حرکت های ناجور بابک تسخیر کرده بود،خودکارو رو برگه ها پرت کردمو به پشتی صندلی تکیه دادم،نمیتونستم در مورد کارهای بابک به سامان چیزی بگم،سامان هم فکر میکرد،بابک همینطور که نشون میده،آداب دان و آرومه،اما من میدونستم رو اعمالش علی رقم موافقت طرف مقابلش هیچ کنترلی نداره...
تقه ای به در خوردو دستگیره در پایین کشیده شد،نفسم هم نمی خواست بازدم داشته باشه تا بدونه کیه پشت در!
گوشه در باز شدو سامان سرشو داخل آوردو یه چشمک حوالم کردو بلند گفت: ببخشید خانم دشتی ،اجازه میدید داخل شم؟
سرمو کج کردمو با تمام وجود رصد کردمش،اومدجلو و گفت: اگه اجازه نمیدی برمیگردم!
از رو صندلی پاشدمو آروم بهش نزدیک شدمو گفتم: جرأت داری برو آقای پژواک!!
سامان روشو برگردوندو گفت: نه واقعا جرأتشو ندارم،یه چشمه از عصبانیتت رو دیدم.
زدم زیر خنده
اومد کنارم و گفت: مشکل شما؟
توو چشماش نگاه کردم،تا اومدم حرف بزنم گفت: هنوز یاد ندادن بهت ،تو محیط کاری اینطوری کسیو دید نمیزنن؟
گفتم: تواین مورد کند ذهنم .
گفت: باید کارآموز من میشدی ؟
گفتم: اطاق مستقل که سهله ،یه دنیای مستقل هم جایزه میدادی،بازم کند ذهن بودم،فقط بلد بودم این مدل نگات کنم.
نزدیک شدو گفت: منم این مدلی .....
چشمامو تو بهت و حیرت بستم،اما یه کوچولو مکث کردو پیشونیمو بوسید و از میزم دور شد،دستی تو موهاش کشید و رفت جلوی پنجره، یه نفس عمیق کشید ،رو کرد به منو گفت: من نمیتونم تو تولدت باشم....!
رفتم کنارش،سوالی نگاش کردم،اخمام توهم بود،پرسیدم : چرا؟
گفت:برای یه مأموریت کاری از طرف شرکت صبح پنج شنبه باید برم بندر عباس ،یه سری بار قراره برسه که خودم باید تحویل بگیرم،
چون خودم سفارش دادم گفتن همه مسئولیتشو گردن بگیرم!
گفتم: خب حالا مطمئنی محموله دقیقا پنج شنبه یا جمعه میرسه؟
گفت: نه مطمئن نیستم ،اما نمیتونم پشت گوش بندازم،برام مهمه که کارام بدونه اشتباه باشه...
دلم گرفت،برگشتمو سر صندلی نشستم.
شک نداشتم کار مامانمه،ازدیروز با بابا بحث داشتن، سامان اومد کنارمو گفت: وقتی برگشتم،دونفری جشن میگیریم،خوبه؟
سرم پایین بود،گلوله گلوله اشکام راهشونو پیدا کرده بودنو سرازیر شدن،با بغض گفتم: اگه نباشی خیلی تنهام،خیلی تنها....
نمیتونستم بگم این تولد نقشه ی مامانم،برای آشنایی بیشتر خانواده ثبوتی و دشتیه.
دستشو اطراف صورتم گذاشتو اشکهامو پاک کرد،برای اینکه منو بخندونه ،دو دستشو کمی فشار داد تا لپم جمع شد،بعد گفت:خیلی تپل بشی لبات چه باحال میشه،همیشه بازه ،خودش خندید،منم خنده ام گرفت،با خوشحالی گفت: آخیش خندوندمت.....بعد ادامه داد: لپ تاپت رو بده،زیادتر از این بمونم داستان میشه.
لپ تاپ و دادم و خداحافظی کردو رفت.....
صبح خیلی حالم خوش بود،اما الان دیگه حس و حال ندارم،حوصله جشن تولد رو که دیگه اصلا...
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۴
#نزدیکهای
تا روز چهارشنبه ،حال و حوصلم سرجاش نیومد،نه شوخیهای بابا،نه سرزندگی مامان بابت جشن و کارهاش،نه اذیت کردنهای نگار که میخواست تحریکم کنه تا از لاک خودم بیرون بیام،سامان رو تقریبا هرروز میدیدم،واونم هم متوجه شده بود که از جشن تولد دوری میکنم،خیلی باهام صحبت کرد که نباید شادیهاو روزهای خوش رو از دست بدی،چون بعدها افسوس میخوری،ازم میخواست خوشحال باشم،حتی اگر جشن باب طبعم نیست،میگفت: باید از مادرم بخاطر صرف همچین زمانی و تلاشش تشکر کنم،واینکه قدر نشناسیه که مامانمو دلسرد کنم!
اما دست خودم نبود،...اگر خانواده ثبوتی نبودن میشد گفت،یه تایمی برای فراموشیه تا آدم از اطرافیانش انرژی بگیره ،اما با وجود این خانواده ،بیشتر انرژی از دست میدادم.
چهارشنبه صبح تو اطاق کارم بودم که بابا به در اطاقم زد و درو باز کردو اومد داخلو گفت: به به تا امروز وقت نکردم بیام پیشت ،خوبه اطاق سرحالی داری،شاد شاد!!!
بعد یه مکثی کردو گفت: این سلیقه بابکه که اطاقتو اینطوری تحویلت داده؟
گفتم: مامان و بابک
اینقدر بی احساس حرف زدم که بابا سریع برگشت طرفم و گفت: چرا اینقدر تلخ، چی شده که چند روزیه زندگی رو به خودت سخت گرفتی؟
گفتم: هیچی...فقط دلم میخواهد پنج شنبه و جشن و مهمونی و اینجور تشریفات زودتر بیاد و تموم بشه و بره
بابا پدرام: تو بخاطر چند ساعت که هنوز نیومده یه هفته ماتم گرفتی؟؟
گفتم: بابا اصلا خوشم نمیاد خانواده ثبوتی باشن،از همه بدتر بابک
دستمو گرفت و گفت: دلیل
گفتم: دوست ندارم بیان همین
گفت: دلیل..؟
گفتم: بابک اونی که مامان فکر میکنه نیست،وحتی اگر فکر میکنه بابک تغییر میکنه هم امکانش نیست همچین چیزی بشه،بابک برای به دست آوردن هاش به قول خودش،میتونه نقش بازی کنه....
بابا نزدیکم شد و گفت: اینارو مطمئنی؟
سرمو پایین آوردمو گفتم: درک کردم،بهم ثابت شده!!!
بابا گفت: آیدا نباید بخاطر اینکه از کس دیگه ای خوشت میاد،کس دیگه ای رو خراب کنی!!!
بهش نگاه کردمو گفتم: من اینقدر شجاع هستم که اگه پسری بیاد خواستگاریم ،اما من نخوامش ومشکلی هم نداشته باشه،در حقش نامردی کنم...
باگفت: درستش همینه آفرین،فقط بذار فردا تموم شه ،هیچکس تورو به زور وادار به ازدواج نمیکنه ،من پشتتم اما میخوام همه چی تو آرامش حل بشه.
چشمامو بهش دوختمو گفتم: شما سامانو تو شرکت آوردید؟؟
بابا: توهم که حرف مامانتو میزنی
پارتی سامان از من بزرگتره،پارتیش بابابزرگته
خندیدم و تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم.
گفتم: تحقیقاتتون در مورد سامان هنوز تموم نشده؟
بابا پدرام یکه خوردو چشماشو ریز کردو گفت: کدوم تحقیقات؟
گفتم: بابایی از من نمیتونید چیزی رو مخفی کنید،متوجه شما هستم!!
بابا خندید و گفت: یه مرحله اش مونده !!
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۵
#نزدیکهای دور
«عه عه تو نشستی،برای چی بهت گفتم ناهارتو زودتر بخور؟، یه دوش بگیرد لباسهاتو بردار تا ببرمت آرایشگاه»
این صدای مامانم بود ،بعداز ظهر پنج شنبه
گفتم: خودم میرم،شما زحمت نکشید.
گفت: برای من لفظ قلم صحبت نکن
پاشو دیره
منم با بی حوصلگی یه دوش گرفتمو لباسامو برداشتمو تو ماشین نشستم،مامان منو برد آرایشگاه که اتفاقا نزدیک همون تالار جشن تولد بود،وقتی لباسمو به خانم آرایشگر نشون دادم،رو کرد به مامانمو گفت: سارا جان با این لباس شینیون شلوغ جواب نمیده!!
مامانم گفت: نمیدونم پروانه جون هر گلی زدی به سر خودت زدی،منم یه ساعت دیگه میام موهامو سشوار تمیز بکشی!!!
خوشحال شدم که موهام شینیونی رو که مامان مد نظرش بود نمیشد،بعداز ۴۵ دقیقه چند رشته مو از اطراف صورتم لول شده بود،بقیه اش هم یه گل کوچولو پشت سرم جمع شده بودو مقداری هم گیره و مروارید رو سرم ریخته بود،تو آینه نگاه کردم ،راضی بودم،گفتم آرایشم محو باشه ،آرایش تند نمیخوام،پروانه خانم خنده ای کردو گفت: البته آرایش کم رو صورت تو که گرده وچشم و ابروی مشکی داری ،مناسبتره!!!
مامانم اومدو یه نگاه کردو البته زیادکه راضی نبود،اما چون به پروانه خانم اطمینان داشت چیزی نگفت.
وقتی رسیدیم تالار ،نگار اونجا بودو داشت تزئیناتو کنترل میکرد،چیزی نگذشت که یکی یکی مهمونامون وارد شدن،همه دوستای مامان و همکاراش بودن،به نگار گفتم: چرا آشا نیومده ؟
نگار گفت: میاد ،حتما به ترافیک برخورده.
همین موقع هم اطاقی آشا اومد ،نمیدونم مامانم اینو برای چی دعوت کرده!!! دختره لوس و شل و ول ،به اجبار رفتم جلو و خوش آمد گفتم،دستشو آورد جلو ،دست دادنش هم شل و وارفته بود،انگاری یه تیکه گوشت بی حس و حالو تو دستم گرفته باشم ،چندشم شد،مامانم سریع اومد جلو وگفت: پریسا عزیزم خوش اومدی ,مامان چرا نیومد؟؟
پریسا: عذر خواهی کردن،مهمون ناخونده داشتن
کمی که گذشت ،خانواده ثبوتی اومدن،آقای ثبوتی ،خانمش،بابک،وپسر کوچیکترشون که چند سالی کوچکتراز بابک بود،به اسم سیامک
با اکراه. رفتم جلو,خانم ثبوتی سرتا پامو ورانداز کردو تبریک گفت و یه سری تعارف به مامان حواله کرد،آقای ثبوتی هم دست دادو تبریک گفت و هر چی خانمش گفته بود ،تکرار کرد،بابک اومد جلو پشت سرش یه دسته گل خیلی بزرگ آوردن که همش گلسرخ بود ،گفت : تقدیم شما آیداجان
خواست دست بده که دستمو کشیدمو یه میز خالی رو نشون دادم و گفتم : ممنون بفرمایید!
سیامک اومد جلو چون متوجه شد به بابک دست ندادم،فقط دستشو
رو سینه اش گذاشت و سلام و تبریک گفت،با خوشرویی جواب سلامش رو دادم و تشکر کردم.
بعداز نشستن خانواده ثبوتی ،صدای موسیقی بلند شد،یکی یکی همدیگرو بلند کردن رقصیدن،منم رفتم یه گوشه ،چون اصلا حوصله نداشتم ،هیچکس تواین مجلس برام جالب نبود،حتی بابام هم نبود ،عه راستی چرا بابا نیومده،رفتم کنار مامان و گفتم : بابا چرا نیومده؟؟
مامان نگام کردو لبخند زد و گفت: نمیدونم ،بابات همیشه برات سورپرایز داره،شاید علتش اینه!
نگار اومد پیشمو گفت: آشا داره میاد!
نگام به در بود که آشا وارد شد،لحظه ی ورود آشا، بابک داشت اطرافو دید میزد،تا نگاهش رو آشا افتاد،میخکوب شد ،نگاش کردمو با لبخند رفتم جلوو حسابی تحویلش گرفتم،آشا یه پیراهن کوتاه صورتی رنگ پوشیده بود که به رنگ پوست روشنش خیلی میامد،موهاشو یه طرفه ریخته بود و با آرایش به جاو قشنگش فوق العاده با مزه شده بود.
راهنمایی کردم که پشت یکی از میزهای نزدیک بابک بشینه،دستش یخ کرده بود،ریز میلرزید،گفتم: آشا ! خوبی!
بهم نگاه کردو گفت: با وجود تو باید بهتر هم بشم!!!
صورتشو دوباره بوسیدم،البته تمام حرکات ما زیر نگاه پرسشگر بابک انجام شد!
دوست مامانم اومد جلو وگفت: آیدا بیا وسط خانمی،این شب فقط مال توئه
گفتم : نه الان خواهش میکنم .
نگار از پشت هولم دادو گفت: خواهش میکنم بفرمایید مجلس خودتونه،رفتم وسط ،بقیه هم به عنوان اینکه تولدمه اومد وسط کمی که رقصیدم،دیدم کسی حواسش نیست از یه گوشه آروم آروم به طرف بیرون رقصندها رفتم،که صدای بابکو از پشت سرم شنیدم،افتخار میدی عزیزم؟؟
اوووووف،این چرا سیریشه ،فکری یه سرم زد ،گفتم: البته آقای ثبوتی
همینطور که داشتم بی احساس و بی حوصله باهاش میرقصیدم،رفتم نزدیک میز آشا و گفتم: عزیزم ،آقای ثبوتی یه همراه میخوان ،متأسفانه من همراه خوبی نیستم،با یه حرکت دست آشارو گرفتمو نزدیک بابک آوردم ،بلند دست زدمو با تمام وجود گفتم،به افتخارشون......!!
از شورو شوق من بقیه هم دست زدن و پیستو خلوت کردن،آشا هم خوب تونست بابکو کنترل کنه،رفتم کنار تا عکس العمل مامانمو ببینم.
مامانم داشت با یکی از گارسونا در مورد پذیرایی صحبت میکرد،که متوجه آشا و بابک شد،اگر دست بابک اونموقع به من میرسید ،تیکه بزگم ،گوشم بود،مامانم هم دست کمی از بابک نداشت،همین که لبخندش ماسید همه چی رو فهمیدم!
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۶
#نزدیکهای دور
یه نفس عمیق کشیدمو دورترین صندلی رو انتخاب کردمو نشستم نگار اومد جلو و یه چشمک زدو گفت: ایول دختر چه کردی؟؟
گفتم: بابکو ول کن ،تو دل آشا قند آب شده
بعد هردو خندیدیم.
نگار به در ورودی اشاره کرد،برگشتم، نگاه کردم ....
خدای من فرشته های مهربون زمینی اومده بودن ،پس سورپرایز بابا پدرام این بوده!
با ذوق به سمتشوش رفتم...
باباجونمو سفت بغل کردم،و بوئیدمش، رفتم طرف مادر جونم،اول دورش چرخیدمو ،ایستادم جلوشو لپای تپلشو محکم بوسیدم،
داشتم با این فرشته های عزیزم حال میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد،برگشتمو از ذوق یه جیغ کشیدم ،ترلانمو بغل کردم،هردومون از خوشحالی ،چشمامون پرشد،ترلان دست منو گرفت و برد پشت مادر جون و باباجون که داشتن با مامانم سلامو احوالپرسی میکردن،دیگه این باور کردنی نبود.........!!!!!
سامان جلو اومدو دسته گل مریموش نزدیکم کرد،اما قبل از اینکه بهم بده یه شاخه مریمو پر پر کردو ریخت روسرم ،دلم نمیامد روشون پا بذارم ،جلو رفتمو دست دادم و خوش آمد گفتم،از هیجان قلبم داشت می ایستاد،یه نفس عمیق کشیدم،ترلان به سامان چسبیدو گفت: بسه،بسه نذارید از جشن بیرونمون کنن،بعد هرسه زدیم زیر خنده,مامان اومد جلوو سامان سلام کرد،و در حالیکه سرش پایین بود گفت: آقای دشتی گفتن...
مامانم نذاشت حرفشو تموم کنه و گفت: بفرمایید،بفرمایید،حالا که هستید ،چیزی مهم نیست...
رومو کردم طرف نگارو گفتم خدارو شکر...
نگار دستشو زیر چونه اش گرفته بود و چپ چپ داشت منو نگاه میکرد،تازه متوجه شدم ،که من تو محیط شرکت از سامانو رابطم به کسی چیزی نگفته بودم،حتی نگار.....!!!
نگارو بغل کردمو گفتم معذرت،همه چی رو میگم!!
نگار خنده ای کردو گفت:خیلی توو داری آیدا بامن......؟
جای باباجونو مادرجونو مشخص کردم،و ترلان و سامان هم با کمی فاصله نزدیک اونا نشستن.
سامان چشمش به آقای ثبوتی و بابک افتاد,برای سلام و احوالپرسی رفت سمتشون،کنار باباجون ایستاده بودمو محو تماشای سامان بودم ،سامان با تک کت سفید و شلوار جین سورمه ای و پیراهن آبی آسمونی خیلی باوقارترو جذابتر شده بود،تمام حرکات رفتو برگشتشو زیر نظر داشتم که متوجه نگاه پر از عصبانیت بابک شدم ....
بابک دستشو مشت کرده بودو منو سامانو رصد میکرد.
از اون فضا فاصله گرفتمو رفتم پیش مامانم،مامان تا منو دید گفت:
اووووف آیدا ،اووف از دست بابات؟؟
تا خواستم بگم چرا؟؟ صدای سلام بلند باباو عذر خواهی تو فضای تالار پیچید ,به همه خوش آمد گفت و رفت سر میز آقای ثبوتی و
بعد از عذر خواهی از اومدنشون تشکر کردو گفت ،بخاطر رسوندن باباجون و مادرجون دیر کرده،بعد یه صندلی کنار آقای ثبوتی گذاشتو مشغول حرف زدن شد،گروه ارکستر یه موزیک شاد رو اجرا کرد و من که حالا از اومدن عزیزانم انرژی گرفته بودم ،رفتم سر میز سامانو ترلان ،دست ترلانو گرفتمو باهم رفتیم رو پیست،پیراهن ترلان آبی کمرنگ بود که با پیراهن سامان ست کرده بود .کاملا پوشیده بودو بلند اما فوق العاده زیبا که ترلان توش مثل یه فرشته زیبا خودنمایی میکرد،همه با اشاره از مامان میپرسیدن که این دختر کیه...؟؟؟
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۷
#نزدیکهای دور
کم کم شورو شوق رقص بالا گرفت و خیلیا اومدن رو سن خیلی دوست داشتم سامان هم بیاد ولی خوب ،سامان خیلی موقعیت سنج بود،هر بار که میچرخیدیم دوتامون به سامان نگاه مبکردیم،اونم با لبخند برام چشمک میزد،تا اینکه قرار شد شمع روی کیکم رو فوت کنم ،رفتم پشت میز ایستادم،مجری و خواننده برنامه گفت: بیایید جلو تا آیداخانمو همراهی کنید،سامانو بابک همراه بقیه جلو اومدن،بابک به سامان که به من نزدیکتر بود,نزدیک شد،خوشم نیومد،اما چاره ای نبود،چیزی که برام جالب بود،هوش و حواس سیامک بود که با چشماش ترلانو تعقیب میکرد،وترلان با لبخند همیشگیش بهش نخ میداد،شمارش شروع شد تا خواستم شمعو فوت کنم،چندنفری داد زدن ،فوت نکن،فوت نکن آرزو کن!!! کمی معطل کردم،تا خواستم فوت کنم صدا بلند شد که حالا اول آرزوتو بگو بعد فوت کن....
خنده ام گرفت و گفتم: خیلی سری نمیتونم بگم ...حالا فوت کنم؟؟؟؟
صدای سامان به گوشم رسید که تو همهمه ی مهمونا گفت: آیداجان فوت کن ،فوت کنم عزیزم...
نگاه کردم بهشو تأیید کردم،یه دفعه چشمم به بابک افتاد که با صورت برافروخته داشت سامانو نگاه میکرد.
سریع فوت کردم،صدای سامان اولین تبریکی بود که به گوشم رسید ،بقیه هم یکی یکی تبریک گفتن.
رقص چاقو با نگار بود،که به همه دوستام تعارف کردو چند نفر با چاقو رقصیدن،بعد کیکمو بریدم ،گفتن باید کیکو تو دهن کسیکه دوستش داری بذاری ،زودباش آیدا!!!...،یه برش کیک برداشتمو رفتم کنار میز باباجون و مادرجونو گفتم: عشقای زندگی من.....
همه کف زدنو آرزوی سلامتی براشون کردن.
چراغا خاموش شد و رقص نور شروع شد ،همه ریختن وسط ،سامان کنارم ایستادو گفت: افتخار میدید؟؟؟ گفتم: سامان مامانم؟؟!!
گفت: همراه بابات رفتن میزهای شام رو کنترل کنن،دستشو گذاشت رو کمرم و باهم رقصیدیم ،بوی ادکلنش مستم کرد،دلم میخواست سرمو رو سینه اش بذارمپ تا ابد از عطر مدهوش بشم ،اما جاش نبود،حرکاتش سنجیده بود تا سمت بیرونیه پیست نباشیم تا احیانا مامان مارو نبینه،چشمم به بابک افتاد که مثلا داشت با یه دختر از مهمونا میرقصید اما تمام حواسش به ما بود،خودشو با ما رسوند و برای اذیت کردن ،اومدجلو وگفت: آیدا خانم به ما هم افتخار میدید؟؟؟
نمیدونستم چی بگم ،اما به عنوان میزبان مجبور بودم باهاش برقصم،شایدم دلیلم این بود که باعث تشنج فضای کنونی نشم ،با رعایت فاصله کنارش ایستادم ،منو بایه چرخش از سامان دور کردو خودشو محکم بهم چسبوند ،اینقدر پهلو وکمرمو سفت گرفته بود که علنا جلوی حرکتم گرفته شد،و هر لحظه بیشتر فشار میاورد،احساس کردم تمام حرص امشبو داره روم خالی میکنه ،به سامان نگاه کردم،فهمید اتفاقی افتاده ،رسیدیم به سیامک ،سیامک فکر کرد قراره با همه مردا برقصم ،اومد جلو و تقاضا کرد از خدا خواسته از بابک جدا شدم،سیامک با حفظ فاصله یه دور رقصید و با احترام جدا شد،وای که چقدر این دوتا برادر باهم فرق داشتن، سمت سامان رفتم ،چشمام پر شده بود،سامان از تاریکی استفاده کردو دستمو گرفتو سریع کتشو از رو میز برداشتو رفتیم تو حیاط تالار......
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۶۸
#نزدیکهای دور
هوای بیرون که به سرم خورد کمی حالم جا اومد،سامان یه آلاچیغ جمع و جور و نشون دادو گفت بریم اونجا ،از محیط سرو صدای داخل دور شده بودیم و اینقدر اطراف سکوت بود که صدای نفس نفس زدنمونو میشنیدم،نشستم رو نیمکت درون آلاچیغ،سامان کتش رو روم انداخت و بغلم کرد،
سامان: سردته؟؟
من: نه خوبم!!
سامان دستشو رو پهلوم کشید ،با اینکه اصلا فشاری وارد نکرد،نا خودآگاه یه آه کشیدم،دستشو ثابت رو پهلوم نگه داشت و گفت: یه روزی این دستو میشکنم،بهت قول میدم آیدا،یه روزی این دستو میشکنم.
بینیمو بالا کشیدمو گفتم: باور میکنم.
منتهی اینقدر صدام بغض داشت که جمله ام تموم نشد و به گریه افتادم.
تو صورتم دقیق شدو گفت: اشکهای الان تو برام خیلی گرون تموم شد،بابک باید تاوانشو بده.
سرمو رو سینه اش گذاشتمو به این فکر کردم که،تا چند دقیقه پیش چقدر آرزو داشتم سرم رو سینه اش باشه و از عطر تنش سیراب بشم،ولی نه اینطوری!!!!! هنوز طپش قلبش آروم نشده بود،اما من کنارش آرامش گرفتم،دلم میخواست تا همیشه مهمونا مشغول شام خوردن باشن و منو فراموش کنن منم سرم رو سینه سامان ،سامون بگیره. گفت: میخوام برات بنوازم حاضری گوش بدی؟؟؟
گفتم: جدی؟ نمیدونستم واردی
گفت: اولین باره برای کسی میخوام بخونم و گیتار بزنم ،هنوز وارد نیستم،اما سعیمو میکنم.
بعد منو تنها گذاشت و رفت از تو ماشینش گیتارشو بیاره،با نگاهم یه چرخی زدم ،کسی نبود،همه مشغول بودن،کت سامانو کامل دور خودم کشیدم و بوئیدم،وقتی چشمامو باز کردم سامان با لبخند جلوم ایستاده بود، خجالت کشیدم و گفتم: عه به چی نگاه میکنی ،خب سردم بود.
چشمام ریز کردمو رومو بر گردوندم.
خندید و نشست کنارم گفت: ببخشید ببخشید،آشتی آشتی؟؟؟
دستمو دور دستش حلقه کردمو گفتم: تا ببینم چی تو چنته داری!!!
ساماندگفت از زند وکیلی چند قطعه میخونم،امیدوارم خوشت بیاد،اینو فقط با یاد تو تمرین میکردم:
بیا به افسانه ی من
به خلوت خانه ی من
بیا ببین چه کرده ای
بادل دیوانه ی من
به قصه ی فرشته ها
دوباره بال و پر بده
تو اوج عاشقانه ای
به آسمون خبر بده
به شهر بیخبر بگو
به کوچه ها که میزنی
تورا سکوت میکنم
مرا صدا که میزنی....
با خیال تو رد شدم ازشب تنهایی
هر کجا که من بعد از میرسم آنجایی..
صاحبت منم مو به مو
موج این دریایی
می رسد به من تا ابد این همه زیبایی
بیا به دیوانگی
به خلوت خانگی ام
که تن دهد به شعله ات دوباره پروانگیم
چه عاشقانه میشود
کنار تو زندگیم
🔻🔻🔻🔻🔻
به محض اینکه صدای گیتار سامان قطع شد،صدای دست ،هورا و دوباره دوباره بلند شد،پشت سرمونو نگاه کردیم ،دهنمون از تعجب ،باز موند،اکثر مهمونا اومده بودن و اینقدر آروم بی سرو صدا بود که ما متوجه نشدیم....
بعد رفتیم تو تالار و هدیه هارو باز کردیم،همه زحمت کشیده بودن و همه چی خوب بود،سامان برام یه تو گردنی رز طلا سفید هدیه داد که همونجا گردنم انداختم......
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۶۹
#نزدیکهای دور
آخر شب خسته و داغون رسیدیم خونه،ترلان با سامان رفت،اما ازش قول گرفتم ناهار پیش ما باشه.
صبح فردا چشمامو که باز کردم ،دیدم ساعت ۹/۳۰ دقیقه است،از اونجائیکه میدونستم باباجون و مادرجون زود از خواب بیدار میشن سریع از رختخواب بیرون اومدمو دست و رومو شستم تا برای صبحونه برم کنارشون،سرو صدایی نبود،آروم آروم نزدیک شدم،که دیدم هر چهارتاشون دارن آهسته صحبت میکنن،گوشامو تیز کردم که شنیدم باباجون با عصبانیت میگفت: من دست این حیوون دختر نمیدم،شما حالا هرچی دوست دارید انجام بدید،من به عنوان جدش اجازه نمیدم همچین بلایی سر دخترم بیارید،دیشب داشتم پا میشدم که بزنم تو گوشش که سیامک به دادش رسید،پسره آشغال همه چی و همه کس براش حکم کالا داره ...
مامان گفت: آقاجون ازمن آیدارو خواستگاری کردو گفت هر کاری برای خوشبختی میکنم ،اگر سامانو تو شرکت نمیاوردن ،آیدا دلش نرم شده بود،یه روز منو آیدا رفتیم اطاقش از هول دیدن آیدا دست و پاشو گم کرد ،دستش خورد لیوانش شکست....
یاد اون روزی افتادم که شاهد یکی دیگه از اعمال زشت بابک بودم،اما مامانم از چیزی خبر نداشت.
بابا پدرام گفت: عزیزم اینکه دلیل نمیشه،خواستن باید دو طرفه باشن،چه تضمینی برای این وصلت وجود داره؟
مامان گفت: برای سامان کی تضمین میده؟؟
باباجون: دستشو رو میز زد و گفت: الان بحث سامان نیست!
رو سامان تحقیق کنید اگر مشکلی بود یا مشکلی دیدیم با آیدا صحبت میکنیم.
مامان ناراحت بلند شدو گفت: آبروم رفت،چی فکر میکردم ،چی شد٬ آیدا لااقل باید یه دیشبو خویشتن دار میبود!
از اینکه باباجون حواسش به من و خصوصا به رفتار زننده بابک بود خوشحال شدم،حتما قبل از اینکه بیدار بشم بحث رو در این مورد باز کرده!!
راه رو برگشتم و از اطاقم دوباره بیرون اومدمو گفتم: سلام ،کجائید؟ باباجون ،مادرجون سلام
یه دفعه همه باهم منو صدا کردن رفتم سر میز و صورت چهارتاشونو بوسیدم،ازشون بخاطر دیشب تشکر کردم و گفتم: یکی از بهترین شبهای عمرم بود،وبعد برای اینکه ازمامان دلجویی مخصوص کنم دوباره رفتم جلوشو صورتشو بوسیدم،اونم متقابلا صورتمو بوسید و گفت: خوشحالم که حال و هوات عوض شد.
مادرجون از سر میز بلند شد و گفت: امروز چی براتون درست کنم؟ امروز آشپزی با من!!
یه نگاه کردم دیدم کسی هنوز نتونسته تصمیم بگیره گفتم: با یه ماهی شکم پر موافقید ؟؟ مهمون من هم دوسش داره؟
همه موافقت کردنو مامان دوتا ماهی سفید رو از فریزر درآوردو گذاشت رو کابینت .
ظهر ترلان اومد،اما دیگه سامان بالا نیومد ودر حالیکه بهش تعرف میکردند که داخل بشه گفت : یه کم کارای شرکتو منزل برده باید هرچه زودتر تموم کنه.
با ترلان رفتیم تو اطاقم وتا وقت ناهار از همه چیز همه کس صحبت کردیم ،من از اتفاقات اینجا ،والبته کارهای بابک گفتم ،واونم از موقعیتهای درسی و امتحاناتش و هم اطاقیاش و دلتنگی مامانش برای دیدن سامان تعریف کرد.
ترلان گفت: بیشتر پیش بابا شاهین میره و از این بابت احساس خوبی داره.
ترلان خیلی توصیه کرد که مراقب باشم چون مسلما بابک دست بردار نخواهد بود و میگفت اینارو به سامان هم گفتم!
بعداز ناهار با باباجون و مادرجون و ترلان رفتیم تهران گردی ،خیلی خوش گذشت, من و سامان ترلانو برای اجرای حامد همایون به برج میلاد بردیم،شب فوق العاده ای بود.وحامد همایون با ترانه هاش مارو بیشتر سر حال آورد.
و آخر شب با همراهی سامان به خونه برگشتیم،خسته و کوفته رو تخت ولو شدیم و همون طوری خوابمون برد.
صبح فردارو مرخصی گرفتم ،و تا ساعت ۱۱ خوابیدیم ،باباجون و مامان جون هم برای خرید بیرون رفتن،بعد منو ترلان ناهارو آماده کردیم و همه باهم به قول باباجون یه ناهار دختر پزون خوردیم.
بعداز ظهر باباجون و مادرجون گفتن که میخوان برگردن،بابا پدرام گفت من میبرمتون،باباجون قبول نکرد و گفت: نه از کارو زندگیت میوفتی و تصمیم گرفتن تا با تاکسی تلفنی تا شمال برن.
جای خالیشون اذیتم میکرد،شب زودتر رفتم و خوابیدم ،دلم دوباره این روزهای خوبو میخواست.
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۷۰
#نزدیکهای دور
صبح یکشنبه ،باصدای زنگ گوشیم بیدارشدم،سرحالو قبراق رفتم سر میز صبحونه،مامان و بابا جواب سلاممو آروم دادن،فهمیدم بازم بحثی شده ،بدونه اینکه به روم بیارم. شروع کردم به صبحونه خوردن،بعد از خوردن صبحونه
خواستم بلند شم که مامان گفت: بشین لطفا!
نشستم و به صورت بابا نگاه کردم،مامان گفت: از امروز تو شرکت مثل یه کارمند معمولی کار میکنی! دنبال سامان نمیری! هر کاری با سامان داری به یکی دیگه میسپاری ! نمی خوام مشکلی پیش بیاد،وگرنه سامانو میفرستم جنوب،همون کاری که قبل از تولدت قراربود انجام بدم،اما پدرت ممانعت کرد،با بابک ثبوتی بگو مگو نکن،بذار کار به جای باریک نکشه !!!!
گفتم: چشم در مورد سامان،اما مشکل من با بابکه رفتارش با من درست نیست.
مامان نذاشت ادامه بدم ،به علامت اعتراض بلند شد کیفشو رو دوشش انداخت و مقنعه اش رو سرش کردو گفت : من میرم اداره مالیات
با بابات برو..
داشتم با چشمام دنبالش میکردم و از اینکه حرف یه غریبه رو بیشتر ازمن قبول داره حرص می خوردم که بابا پدرام گفت: بریم عزیزم
بغضی که داشت تو گلوم رشد میکردو قورت دادم،یه نفس گرفتمو بلند شدم.
تو ماشین تا نزدیک اداره بین منو باباحرفی ردو بدل نشد،نزدیک اداره بابا سر حرفو باز کردو گفت : با این قیافه ی عبوس میخوایی بری سر کار؟
گفتم: شمابودی عبوس نمیشدی؟
اصلا شمابگو بابایی من از کارای شرکت بیخبرم ،اما دیگه اینو میدونم که از ترخیص کالا وقتی رسیده به بندر یک تا دو ماه طول می کشه ،تا تحویل داده بشه،بعد مامان به سامان گفته،قراره جنسا برسه تو برو تا تحویل اونجا باش،قشنگ معلومه ،به هیچ عنوان
نمیخواد سامان تو شرکت باشه،حالا اینو از امروز بذار کنار اذیت کردنهای از این به بعد بابک،خب یه دفعه بیرونش کنید بنده خدارو ،آوردید بچزونیدش؟
بابا سرمو بالا گرفت و گفت: روزی که رفتم دنبال باباجون و مادر جون ،آقا شاهین گفت: هوای پسرمو داشته باش ،امانت پیش شما ،منم بهش قول دادم که مثل پسر نداشتم مراقبش باشم،ازش بدی نشنیدم ،بنابراین تو فکر سامان نباش،وحرف مادرتو گوش کن عزیزم.
تمام روز سرم تو کارم بود،از اطاقم بیرون نرفتم،فقط به پیامهای سامان جواب میدادم،حتی برای استراحت هم به کافی شاپ نرفتمو سفارش دادم کیک و قهوه رو بفرستن بالا.
برای جواب یه سوال باید پیش آشا میرفتم،وقتی وارد دبیرخانه شدم،نه آشا بود نه پریسا ،خواستم درو ببندم و برم که آشا گفت: به به خانم خانما،یا نمیایی،یا وقتی هم میایی دیگه از اطاقت دل نمیکنی!!!
گفتم : سوال داشتم آشا جان مزاحمت شدم!!
آشا صندلی خالی کنارشو نشون دادو گفت: بشین عزیزم
تازه نشسته بودم که پریسا اومد ،نگاش کردم تا به رسم ادب و به خاطر اینکه تو جشن تولدم شرکت کرده بود سلام کنم بهش که لبشو جمعو جور کردو سریع روشو برگردوند. از اونجاییکه منم آنقدر غد هستم که برای خودم ارزش قائل باشم از سلام صرفه نظر کردم.
آشا جواب سوالمو داد،ازش تشکر کردمو از اطاق خارج شدم،حرکت بد پریسا خیلی تو ذوقم زد. علتشو نمیدونستم,ا ما اگر من آیدا بودم ازش باخبر میشدم.....
چند روزی به همین صورت گذشت وچون سامان رو هم با خودم همراه کردم و با توجه به خصوصیات خوب سامان که همه چی رو با عزت و احترام دوست داشت به دست بیاره،مشکلی پیش نیومد،بابک رو هم اصلا ندیدم،فقط گاهی اوقات که صداش بالا میرفت متوجه میشدم،که تو اطاقش حضور داره،
چند روزی به سال نو مونده بود که شرکت تعطیل شد و من بی تاب شمال شدم،اما مامان و بابا میگفتن تا آخرین روز اسفند ماه کار دارن ،دقیقا یه شب مونده به سال جدید،مامان با خوشحالی اومد خونه سه تا بلیط هواپیما رو میز گذاشت و گفت : همه باهم میریم کیش ،همه چی رو ردیف کردم!!!
منو بابا با تعجب نگاش کردیم،از سامان که بگذریم،واقعا دلم به حال مادرجونو باباجون سوخت که منتظر ما بودن،بابا گفت: چقدر بی مقدمه ؟؟؟
مامان گفت: خوبیش به همینه دیگه ،شما فقط چندتکه لباس باید بردارید و لوازم شخصیتونو!!!
گفتم: باباجونو مادرجون چی؟؟
مامان گفت: هفته ی دوم میریم پیششون !...
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۷۰
#نزدیکهای دور
میز صبحونه رو جمع کردمو و چندتا دونه استکانو شستمو رفتم تو اطاقم،گوشیمو برداشتمو شماره باباجونو گرفتم،بعد از چندتا بوق ،باباجون جواب داد،سلام دادم و احوال خودشو مادرجونو پرسیدم،باباجون بعداز جواب دادن به سوالهام پرسید: کی میایید عزیزای من؟؟
یه نفس گرفتم تا صدام باباجونو ناراحت نکنه،بعد با لرزشی که کاملا ناخواسته بود گفتم: ما میخواهیم بریم کیش!!
باباجون یه مکث کوتاه کردو بعد گفت: به سلامتی خوش بگذره عزیزم.
گفتم: باباجون دوست داشتم بیام پیش شما امروز مامان بلیطهارو رو میز گذاشتو گفت که کارارو ردیف کرده،آخ باباجون کاش به پسرتون یه کم اعتراض کردن یاد میدادید،اصلا معترض نیست،در حالیکه میدونم دلش چیز دیگه ای میخواد!
باباجون خنده ای کردو گفت : عزیزم ما بین زن و شوهر نمیشه داوری کرد،وقتیکه خودشون مشکلی ندارن،،،بابات به خاطر اینکه تمام فامیل مادرت خارج از کشور هستن،نمیتونه مجبور کنه مامانتو که حتما با پدرو مادر پیرش سر کنن ،مامانت حتما فکر کرده یه محیط مفرح و جالب و دیدنی برای همه ی اعضای خانواده مفیده،در ثانی یه نصیحت کوچولو به نوه ی عزیزم،آیدا جان وقتی بابات اعتراض نمیکنه توهم همپای بابات باش ،چون حرکات نا رضایتیه تو روی بابات تأثیر بدی میذاره ،پس لطفا به خاطر بابات از برنامه تعطیلات ساراجون لذت ببر!
باخنده گفتم : چشم قربان
باباجون یه مکثی کردو گفت : از سامان خبرداری آیدا جان؟؟
خوشحال از اینکه باباجون حال سامانو از من می پرسید گفتم: بیخبر نیستم،امروز عصر راهی شمال هست ،تا امروز درگیر کاراش بود,باباجون بین خودمون میمونه؟
باباجون گفت: ای پدر سوخته ،من تا حالا چی رو لو دادم؟
تشکر کردمو و گفتم میخوام با مادرجون صحبت کنم،چند دقیقه ای هم با مادرجون دلو قلوه دادیمو و با یه دنیا انرژی مشغول جمع کردن وسایلم شدم،مامان اومد داخل ,وقتی دید دارم وسایلمو جمع میکنم،چشماش برقی زدو گفت: ممنون که همراه شدی.
خندیدم و گفتم: منو بابا همیشه همراه شما هستیم.
لپمو کشید و گفت: این تیکه بود یا تعریف؟
گفتم: صلاح شما ،صلاح آرامش زندگیمونه مامان سارا
اخماشو توهم کردو گفت: نمیزارم بهتون بد بگذره!!!
فردای اون روز کیش بودیم ،و واقعا که مامان همه تلاششو کرده بود که بدونه هیچ مشکلی بهمون خوش بگذره ،از خرید و جاهای دیدنی و رستورانها و غذای ملل مختلف گرفته تا تفریحات مفرح دیگه که از همشون حظ بردیم،
من کلی سوغاتی برای مادرجونو باباجونو سامانو ترلانو حتی آقا شاهین گرفتم واینا سرگرمی های
به خصوص و دوست داشتنی من بودن!
بعداز یه هفته به تهران برگشتیم ومن خوشحال از اینکه با صحبتهای باباجونم ،این سفرو به کام خودم و اطرافیانم تلخ نکردم،تو اطاقم بودمو داشتم سوغاتیارو جمعو جور میکردم که ترلان تماس گرفت و از اونجاییکه میدونستم با سامان تبریز رفته بهش گفتم زودتر برگردید که دلم براتون یه ذره شده...
ترلان گفت: سامان میخواد مامان و راضی کنه و بیاره شمال،امکان داره مامانم هم باشه،منم گفتم: چه عالی با وجود مامان مهربونت خیلی بهمون خوش میگذره!!
به مامان گفتم تهمینه خانم هم با ترلان میاد شمال( با اینکه سامان هم با ترلان رفته بود تبریز،اما جرأت نمیکردم اسم سامانو بیارم)
مامان گفت: مسلما منزل باباجون هستن،چون با وجود آقا شاهین ،تهمینه خانم که منزلشون نمیره!
تو دلم قتد آب شد ،جانمی جان بیشتر ترلان و متعاقبن سامانو میدیدم .
صبح زود حرکت کردیم تا ناهار کنار باباجونو مامان جون باشیم،هوای جاده کندوان و هزار چمش حسابی روحیمو عوض کرد،
هر پیچی رو که رد میکردیم ،هیجانم بیشتر میشد،مثل یه دختر کوچولو اجازه دادم کودک درونم شاد باشه و شادی کنه،بلند،بلند میخندیدم ،هر موضوع جالبی رو با آب و تاب تعریف میکردمو کلی با بابا و مامانم شوخی کردم،سرناهار رسیدیم منزل باباجون ،بغلشوکردمو حسابی بوس بارونشون کردم،طوریکه بابا گفت : آیدا ماهم سهم داریم ،برو کنار دختره لوس...
بدو بدو پله هارو بالا رفتمو در اطاقمو باز کردم ،در عین اینکه از تمیزی برق میزد ،چیزی جابه جا نشده بود،این اطاق شاهد عشقی بود که جرعه جرعه سامان تو وجودم ریخت و شاهد حسادتها و ناراحتی های سوءتفاهمی بود که منواز دست سامانو ترلان دلخور کرده بود،این اطاقو دوست داشتم،مثل یه دوست قدیمی ،همه اجزای اطاقمو رصد کردم ،رو تختم ولو شدمو و تو دلم آرزو کردم زودتر فردا برسه تا زودتر سامانو ببینم،کلی براش تعریفی داشتم،که با نگاههای جذابش میتونست ترقیبم کنه تا با هیجان بیشتر براش گزارش کنم.
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۷۲
#نزدیکهای دور
صبح فردا اول وقت رفتم ساحل تا کنار همون تخته سنگ همیشگی بشینم،هوا سرد بود و سوزی که صبح زود از طرف دریا میامد هوارو سردتر میکرد،نشستمو به دریا خیره شدم،دلم برای روزهای خوب گذشته تنگ شد،روزایی که سامان فقط یه دوست بودو باهم صبحونه میخوردیم،اصلا فکر نمیکردم دوستیمون به اینجا بکشه.
::سلام دختر زیبا...
این صدای آقا شاهین بود که یه ساک مسافرتی دستش بود،رفتم جلو و احوالپرسی کردم،بهش گفتم خیلی خوشحالم میبینمش،خندید و گفت: نه به اندازه من!
پرسیدم: کجا میرید؟
آقاشاهین: چند روزی میرم جنوب!!
من: چرا جنوب ؟؟ ترلان و سامان دارن میان!!!
آقا شاهین آهی کشید و گفت: تهمینه هم داره میاد،سامان حق داره مادرشو بیاره خونه ی خودش ،با وجود من تهمینه نمیاد،اخلاق تهمینه رو میدونم , خیلی محجوب به حیاست!!!
ناراحت نگاهش کردم و گفتم: باباجونو مامان جون آماده پذیرایی از تهمینه خانم هستن،شما بمونید،
گفت: گفتم که عزیزم،سامان باید از حقش برای مادرش استفاده کنه
وسرشو پایین انداخت و رفت،پشت سرش غم و ندامت و شرمندگی مثل یه کوله سنگین رو پشتش سنگینی میکرد.
دیگه کنار دریا بودن لذتی نداشت،رفتم داخل که دیدم همه بیدار شدن،وقتی موضوع آقا شاهینو گفتم٬باباجون تو فکر رفت و گفت: شاهین مرد عجیبیه،به هرحال تصمیمش رو گرفته!!!
🔻🔻🔻🔻🔻
دم دمای غروب ،مسافرای عزیزم رسیدن،مادر جون بین راه گفته بود که برای شام منتظرشونه.
وقتی رسیدن ،سامان ترلانو تهمینه خانم رو پیاده کردو داشت سمت خونه میرفت که باباجون گفت: کجا پسرم؟؟
سامان: میرم خونه،بعد از شام میام دنبالشون
باباجون رفت جلو ماشینو گفت : پیاده شو جوون با ما به از این باش که با خلق جهانی
سامان پیاده شدو تشکر کردو گفت: اجازه بدید برم،نمیخوام باعث اذیتتون بشم.
مامانم که سرگرم احوالپرسی با تهمینه و ترلان بود ،اومد جلو وگفت: آقای پژواک انتظار دارید برای تبریک عید ما خدمت برسیم؟؟
سامان سرشو پایین انداخت وپشت سرشو خاروندو گفت: عذر میخوام حواسم نبود ،سال نوتون مبارک ،بعد رفت جلوی باباو دست دادو عید رو تبریک گفت،بعد ادامه دادکه ،رفتن پدرش غیر منتظره بوده ،فکرش مشغوله
مامان گفت: شاید در نظر آقاشاهین در حال حاضر این بهترین تصمیم بوده،با توجه به اینکه ،ایشون صاحب نظره پس باید به نظرشون احترام گذاشت.
بعداز حرفای مامان ،سامان یه نفس بلندی کشید و گفت: برام هردوشون عزیزن،اما کاری هم از دستم بر نمیاد.
بابا اومد جلو وگفت: به قول بعضیا کاش می شد سرنوشت رو از...سر...نوشت!!
بعد همگی داخل شدن،من آخر همه بودم،سامان دستشو به علامت تعارف بلند کردو منم تشکر کردمو جلوتر رفتم،قدمهامو کند کردمو برگشتم صورت مهربونشو نگاه کردم،لبخندی زدو چشمکی حوالم کردوآروم گفت: خوبی؟؟
با چشمام بله گفتمو خندیدم.
نزدیک گوشم شدو آهسته گفت: همیشه بخند,تا چال گونه ات دیوونم کنه!!!!
🔻🔻🔻🔻
بعد از شام و صحبتهای معمول ورد بدل شدن یه سری صحبتها از شرکت بین باباو سامان ،و تعریف یه سری خاطره ،دیگه وقت رفتنه
سامانو خانوادش بود.
با ترلان یه صبحونه ساحلی رو برنامه ریزی کردیم ،تا بقیه رو سورپرایز کنیم...
صبح زود ماشینو برداشتمو رفتیم از یه حلیم فروشی معروف که باباجون حلیم از اونجا میگرفت ،حلیم گرفتیم و نون بربری و عسل و خامه و ......
بعد رفتیم از خونه باباجون یه زیر انداز بزرگ برداشتیم،مادرجون بیدارشده بود،آروم به مادرجون گفتیم،چایی آماده کنه و تو فلاسک بریزه و ماهم استکان و قاشق چنگال و بقیه وسایلو برداشتیم ،بارمون خیلی سنگین بود ،داشتیم به زور میبردیم طرف ساحل که صدای سامان رو از پشت سر شنیدیم .
سامان: مجبورید تنهایی این همه وسیله رو حمل کنید ؟
برگشتم تا سامانو دیدم گفتم:
سامان جان خدا تورو رسوند...چه خوب وقتی اومدی...بیا کمک کن
سامان: اینا همه یعنی ....سلاااام
منو ترلان زدیم زیر خنده ،ترلان گفت: دستمون پر بود سلام با خودمون نیاوردیم تحویلتون بدیم آقا...
سه تایی خوب و با سلیقه وسایل صبحونه رو آماده کردیم ،فقط حلیمو ،چای مونده بود،من رفتم تا مامان و بابا و باباجونو مادرجونو بیارم،سامان هم رفت دنبال مامانش.
رسیدم خونه و همه رو بیدار کردمو گفتم: برای صبحونه همه میریم ساحل.
مامان گفت: شوخی میکنی ،تو این سرما....
مادرجون گفت: ساراجون خودتو بپوشون عزیزم
یه دفعه صدای جیغ مامان بلند شد و گفت: وای خدای من پدرام پاشو ،پاشو یه کنترل بکنیم.
بابا: چی شده سارا
مامان: هیچ کدوم از هزینه هایی که فرستادیم برای اروپا واریز نشده،در حالیکه از حساب شرکت برداشت شده،چکار کنیم پدرام،زنگ بزنم به ثبوتی؟
بابا: نه صبر کن ببینیم علتش چی بوده ،چند دقیق صبر کن،فکر میکنی ثبوتی چی میگه،مسلما میگه باید خودتون دوباره پرداخت کنید.
مامان سرشو گرفت و گفت: آخ نگار ،حواست کجا بودپولا کجا رفته....؟.
بعد یه نگاهی به ساعت کردو گفت: سامان...
ادامه دارد
#پارت۷۳
#نزدیکهای دور
چشمام گشاد شد،سامان چکار کرده بود؟؟ اینقدر بهت زده بودم که نتونستم از مامان بپرسم که با سامان چکارداره؟؟
باباجون رفت جلو و گفت: ساراجان سامان چکار کرده؟
مامان در حالیکه دائم لپ تاپشو چک میکرد گفت: شاید سامان بتونه بفهمه چه بلایی سرمون اومده،نا سلامتی متخصصه!!!
گفتم: سامان رفت دنبال تهمینه خانم ،تا کنار ساحل صبحونه بخوریم!!!
مامان سریع مانتو و شال پشمیشو برداشت و سمت در حیاط رفت،من پشت سر مامان دویدمو بقیه هم پشت سرما با بساط صبحونه اومدن،رسیدیم لب ساحل که دیدیم سامان مامانشو بغل کرده و گل میگن گل میشنونو آرو آروم نزدیک میشن،مامان هراسون نزدیکشون شد بعداز سلام و صبح بخیر شروع کرد به صحبت کردن ،من جلو رفتمو سلام کردمو از تهمینه خانم خواستم که با من به طرف زیر انداز بیاد،همه داشتیم به مامان و سامان نگاه میکردیم،مامان سارا گاهی دودستشو رو کمرش میذاشت ،یا دستشو رو پیشونیش میکشید ،یا این پاو اون پا میشد و در تمام این حرکات ،استرسش کامل مشخص بود،بابا پدرام رفت جلو و به جمعشون پیوست ،چند دقیقه ای گذشت ،باباجون بلند بلند گفت: بیایید یه چیزی بخورید ،بعد صحبت میکنید!!
مادرجون گفت: تو این موقعیت ،سارا هیچی نمیتونه بخوره ،فقط فشارش نیوفته خوبه.
هر سه به طرف ما اومدن و مامان رو تخته سنگ معروف ما نشست و گفت: عذر میخوام اما نمیتونم چیزی بخورم ،از دخترای گلم ممنونم،اصلا نمیتونم فکرمو متمرکز کنم.
باباجون یه پیاله حلیم برای سامان ریخت و گفت: بخور جوون که امروز کارت دارن حسابی !!
سامان تشکر کردو لبخندی زد و گفت: ان شالله درست میشه.
مامان با صدای لرزون گفت: امیدوارم!!!
مادرجون یه چایی عسل برای مامان درست کردو گفت: بخور دخترم ،برای آرامشت خوبه.....
مامان تمام نگاهش رو باباو سامان میچر خید ،یه جورایی بهشون میگفت زودتر مراسم صبحونه خوریشونو تموم کنن،سامان تا حلیمشو خورد ،بلند شد ،مادرجون گفت : چایی پسرم؟؟
سامان گفت: ممنون ،چایی رو دیرتر میخورم.
بابا پدرام گفت: من یه چایی میخورم بعد میام.
سامان از منو ترلان تشکر کردو با مامان ،سمت خونه حرکت کرد.
باباجون رو به بابا پدرام گفت : حساب چقدر پوله؟
بابا گفت: ۱۰میلیارد ،فعلا بدونه دیر کرد!!!
تهمینه خانم گفت: من هرجا مشکل برام پیش بیاد از خانم فاطمه زهرا کمک میگیرم،الانم از وجود نازنینشون میخوام که مشکل سارا خانم هم حل بشه ان شالله...
یه ساعتی کنار ساحل موندیم ،بعد ترلانو تهمینه خانم کمک کردن وسایلو جمع کردیم و بردیم منزل ،مادرجون تعارف کردکه تهمینه خانمو ترلان بیان داخل که تهمینه خانم گفت: نه مزاحم نمیشم ،بهتره اطراف سارا خانم اینا خلوت باشه ،زودتر به نتیجه برسن.
بعداز رفتن ترلانو مامانش،من و باباجون به مادرجون کمک کردیم و وسایلو جابه جا کردیم،من ظرفهارو شستمو ،به مادر جون برای آماده کردن وسایل اولیه ناهار کمک کردم،بعد مادرجون چندتا چایی ریخت و گفت: اینارو ببر داخل با شیرینی ،یه کم استراحت کنن.
رفتم داخل و دیدم مامان کنار سامان نشسته و داره هی کد و شماره میخونه ،سامان هم چک میکنه،بابا هم یه سری از ارسالیهارو با لپ تاپش چک میکنه و لیست تهیه میکنه،حسابی سرشون شلوغ بود،داخل شدمو گفتم : خسته نباشید.
مامان از کنار سامان بلند شدو طرف من اومدو یه چایی برداشتو گفت: آقای پژواک یه استراحت کنید ،تا دوباره ادامه بدیم.
یه چایی به بابا دادمو رفتم کنار سامان،پیشونیش حسابی عرق کرده بودو چشماش خون افتاده بود،میدونستم داره تمام تلاششو میکنه ،اما دلم نمی خواست اینقدر عذاب بکشه ،چایی رو کنارش گذاشتمو گفتم: یه استراحت کوتاه داشته باش ،دوباره ادامه میدی!!
همینطور که داشت کدهارو وچک میکرد گفت ممنونم ،باشه چشم
مامان به گلهای قالی خیره شده بودو تو فکر بود،بابا پدرام کنار پنجره با استکان چائیش ایستاده بود و اونم توفکر بود.
سامان به پشتیه صندلی تکیه دادو دستاشو به طرف بالا کشید تا خستگیش در بره،بعد استکان چائیشو برداشتو گفت: این از همون چائیاست که خوردن داره؟؟
لبخند زدمو گفتم : آره خودشه!!
سامان با چشماش به مامان اشاره کردو گفت: امروز از دست نگار عصبانیه،زنگ زد بهشو کلی خجالتش داد.
با تعجب گفتم: جدی؟؟ آخی نگار
گفت: صحبت پولش به کنار،اعتبار شرکت و خوش قولیش زیر سوال میره،هکرای از خدا بیخبر اینطوری جای شماره حساب شرکت خارجی رو با شماره حساب خودشون تعویض میکنن .
گفتم: چجوری میخوایی ثابت کنی؟؟
گفت: تا آنجا متوجه شدم هکر ایرانیه و از همینجا اقدام کرده،با پلیس فتا داریم کدهارو بررسی میکنیم.
بهش گفتم : سامان..تو موفق میشی مطمئنم !!!
خندید و گفت : خوب شد اومدی ،واقعا احتیاج داشتم ببینمت تا دوباره شروع کنم،باش همین اطراف ،برای من حکم کاتالیزور رو داری...
ادامه دارد
#پارت۷۴
#نزدیکهای دور
سرمو پایین انداختمو لبمو گزیدمو گفتم : یه کاری نکنیم مامان عصبانی بشه
با سرش تأیید کردو منم کمی عقبتر ایستادم.
دوباره رو صفحه مونیتور دقیق شد،داشتم از نگاه کردن بهش لذت میبردمو با خودم میگفتم،چرا مامان اینهمه خوبی رو نمیبینه؟؟؟
که بی هوا گفت : پیدا شد ......پیدا شد.....
مامان و بابا سریع اومدن طرف ما از اینکه نزدیک سامان بودم. یه حس دوگانه داشتم،هم میترسیدم مامانم یه حرکتی کنه،یه حرفی بزنه که به جفتمون بربخوره،وهم خوشحال بودم که سامان تونست به یه جایی برسونه...
خوشبختانه تمام مدارک درست بود.وهنوز پولی که براش ارسال شده بود جابه جا نشده بود،این تیزی شرکت مقابل بود که باتوجه به سابقه درخشان شرکت ما در پرداخت ،متوجه شده بود مشکلی پیش اومده،قرار شد پلیس فتا پیگیری کنه و جواب رو بده،چون مشخص بود که فقط با شرکت ما اینکارو نکرده بود،به هرحال خیلی سریع مبلغ واریزشده ،عودت داده شد . سامان بعد از پنج ساعت پشت میز نشینی بلند شد و اجازه خواست که بره،مادرجون اصرار کرد که بشینه یه چیزی بخوره ،اما سامان گفت: باید مامانشو ببره بیرون،همینطور ترلان یه مقدار وسیله باید از خوابگاه بیاره تا دیگه برای مدتی که اینجا هست کنار بابا باشه.
بعداز رفتن سامان،مامان رو کرد به باباو گفت: یه پاداش خوب ودر خور برای پژواک کنار بذاریم.
بابا پدرام سری تکون دادو گفت: بله مسلمه،خیلی زحمت کشید،خیلیم تیزو باهوشه !
مامان لباشو جمع و جور کردو سری تکون داد.
بعداز ظهر همه باهم رفتیم متل قو ،فروشگاههای برج عظیم زاده رو دیدیم و مقداری خرید کردیم ،هوا خیلی عالی بود،نزدیک خونه ی باباجون به مامان پیشنهاد دادم که پیاده روی کنیم ،مامان قبول کردو کفش پاشنه دارشو تعویض کردو یه پیاده روی دونفره رو شروع کردیم ،کل راه نفسهای عمیق می کشیدیمو مامان میگفت: آیداجان از این هوای ناب و تمیز کمال استفاده رو بکن که دوباره باید تو دودو دم تهران غرق بشیم.
رسیدیم خونه،احساس کردم مامان خیلی سرحالتره،باهمه شوخی میکردو میخندید،حتی به مادرجون گفت که شام شب رو درست میکنه ،خدارو شکر گرچه اول صبحی یه استرس حسابی داشتیم ،اما شب خوبی بود.
فردا صبح با صدای پیامک ترلان بیدارشدم که نوشته بود
::: پاشو تنبل هوای ساحل عالیه!!
از رختخواب بیرون اومدمو آماده شدم تا برم ساحل،مادرجون بیداربود،سلام کردمو گفتم ،من ساحلم ،کارم داشتید تماس بگیرید.
یه نیم ساعتی رو ماسه ها پیاده روی کردیم،هنوز دلمون میخواست که ادامه بدیم که سامان تماس گرفت و گفت: مامان صبحونه آماده کرده،ومنو هم دعوت کرد،به مادرجون اطلاع دادم که صبحونه مهمون تهمینه خانم هستم.
تهمینه خانم مثل همیشه آروم و متین بود،از تهمینه خانم به خاطر دعوتش تشکر کردم.اونم تعارف کردپشت میز صبحونه بشینم،سامان هم به ما ملحق شدو صندلی کنار منو انتخاب کرد،سامان داشت نگاهم میکردو آروم آروم احوالپرسی میکرد که تهمینه خانم به ترلان گفت چندتا چایی بریز،ورو کرد به منو گفت: آرزومه یه روز تو همین روزا بیام خواستگاری برای پسرم!
اینقدر بی مقدمه بود که نتونستم چیزی بگم،سرمو پایین انداختمو سرخ شدم،گلوم خشک شده بود،سامان با تعجب گفت: از من پرسید کی رو میخوام مامی ،مگه همینطوریه!
مامانش خندید و گفت: خدا از دلت بشنوه....
سامان گفت : این کار ترلانه ها
ترلان سینی چای رو روی میز گذاشتو گردن سامانو گرفتو گونه اش رو بوسیدو گفت: من فقط وظیفه ام رو انجام دادم.
سامان رو کرد به مامانشوگفت: خب حالا چرا یه روزی؟ همین امروز!
با تعجب به سامان نگاه کردم در حالیکه ابروهامو بالا میبردم،میخواستم بفهمونم که به این زودی نه....
تهمینه خانم گفت : سامان جان بابات هم باید باشه،حقشه که تومجلس خواستگاریت باشه،همونطور که حقشه تومجلس خواستگاری ترلان حتما باشه.
یه نفسی کشیدم و یه لبخند تحویل تهمینه خانم دادم.
سامان لقمه خامه عسل برام درست کردو داد دستمو گفت: الان آیدا میگه ،دیروز که اون مسئله بود و امروز خواستگاری ،نمیزارن یه صبحونه درست و حسابی بخوریم.
گفتم: نه ،مشکل دیروز که دست کسی نبود!
ادامه دارد
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۷۵
#نزدیکهای دور
چند روزی که از تعطیلات عید مونده بود ،تقریبا باهم بودیم،یه روز مامان،همه رو برای شام دعوت کرد،شب خوبی بود،منو ترلان جفت شده بودیم،مامان و مادرجون تهمینه خانم باهم جور شده بودن،بابا و سامان و باباجون هم باهم،قبل صرف غذا مامان گفت: این شام به افتخار کار بزرگیه که آقای پژواک انجام دادند و البته تشویق اصلی تو فیش حقوقیشون منظور خواهد شد.
همه به افتخار سامان دست زدنو سامان بازم جلوی مامانم تا گوشاش قرمز شد،همیشه در رابطه با مامان اینطور بود،اما رابطه صمیمانه تری با بابا پدرام داشت.
به هرحال تعطیلات تموم شد ،وسامانو ترلان تهمینه خانم رو بردن تبریز و ما هم روز آخرو فقط
در خدمت باباجونو مامان جون بودیم،کم و کسری ها شونو بابا تهیه کرد و منو مامان تمام خونه رو جارو برقی کشیدیمو گرد گیری کردیم تا بعد از رفتن ما مادرجون تو زحمت نیوفته!!
صبح روزی که میخواستیم بریم تهران زودتر بیدارشدم رفتم کنار ساحل با نبود ترلانو سامان دلچسب نبود،اما امیدوار بودم ،تهران سامانو میبینم.
داشتم مسیر خونه ی آقا شاهینو میدیدم که متوجه آقا شاهین شدم،رفتم جلوش و بعد از سلام احوالپرسی ،گفتم که حسابی جاش خالی بوده.!!!
آقا شاهین خیلی آروم و متین گفت: من جایی نرفته بودم،دلم میخواست همه فکرکنن جنوب رفتم،اما ازدور شاهد خوشیهاو خندهاتون بودم!!!
لبخندم ماسید،جلوتر رفتم،تا شاید از احساسش چیزی درک کنم،خیلی درمونده تر شده بود،انگاری پیدا شدن تهمینه خانم ،بعد از اون کابوسهای شبانه،به یه حسرت جبران نشدنی تبدیل شده بود،برای اینکه فضارو تغییر بدم وخوشحالش کنم گفتم: راستی تهمینه خانم گفت: اگه روزی برای ترلان خواستگاربیاد,بابا شاهین باید باشه....
چشماش پر شدو گفت: اینو برای دلخوشی من میگی یا واقعا تهمینه اینو گفت؟
سرمو پایین انداختمو گفتم: جدی جدیه،حتی گفت که اگر زمانی شما تصمیم بگیری که برای سامان خواستگاری بری ،حتما میاد.
آقا شاهین لبخندش پر رنگ تر شد و خندید و گفت: تهمینه همیشه یه زن عاقل بوده و هست.....
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
بعداز ظهر به تهران رسیدیم ،من مشغول جمع و جور کردن لباسهام بودم که نگار رو گوشیم تماس گرفت،تا گوشیو برداشتم،قبل از سلام گفت: مامانت کنارت نیست ؟؟
گفتم: نه... علیک سلام
نگار با ناله گفت: آیدا مامانت میخواد منو اخراج کنه؟؟؟؟
گفتم: نه!!! نمیدونم
مامان تقه ای زدو اومد داخل،با لبخونی پرسیدم که نگارو میخواد اخراج کنه؟؟؟
گفت : نه !! یه فرصت دیگه داره ،به شرطی که حواسش به کارش باش.
منم گفته ی مامان و مو به مو گفتم: نگار خوشحال شدو گفت تومحیط کار دیگه از اطاقم بیرون نمیام،قول میدم.
خنده ام گرفت و گفتم: عه....نگار به منم سر نمیزنی؟؟؟؟
گفت: نه...حواسمو پرت میکنی!!!فقط فردا منتظرم تا حضوری سال نو رو تبریک بگم.
گفتم: باشه خواهیم دید.
فردا که شرکت رفتیم،اکثر کارکنان برای تبریک سال نو و تشکر از عیدی قابل توجهی که از طرف شرکت هدیه شده بود ،به اطاق مامان اومدن،منم بعد از اینکه نگارو تو اطاق مامان دیدم ،رفتم تا کارهای سال جدید رو شروع کنم،دلم لک میزد که به سامان یه سر بزنم.
هنوز به در اطاقم نرسیده بودم که صدای گوشیم بلند شد،آخ جون سامان بود.
من: سلام عزیزم ...کی رسیدی؟؟؟
سامان: سلام خانم طلا،دم صبح رسیدم.
من: تو شرکتی؟؟
سامان: الان رسیدم ماشین مو پارک کنم میام بالا
من: میخوام ببینمت،اول بیا پیش من
سامان: ای بابا یکی حرف دلمونو زد
به تار موت قسم ،دلم یه ذره شده اومدم.
منتظر سامان بودم که تقه ای به در خورد،من در حالیکه فکر میکردم سامانه گفتم: بفرمایید لطفا!
چشمم به در بود و نیم خیز شدم که ،یه دفعه خشکم زد...
پریسا اومد جلو و گفت: سلام عزیزم اومدم سال نو رو تبریک بگم،با آرزوی سلامتی و بهروزی...
من هنوز تو بهت بودم،اول اینکه منتظر سامان بودم،دوم اینکه این همه فضل و ببخش از پریسا بعید بود!!؟
نا باورانه جلو اومد تا منو ببوسه!! دستمو طرفش بردمو خم شدم تا همدیگرو ببوسیم،متقابلا تبریک گفتمو تشکر کردم،دوباره تقه ای به در خوردو یه بفرما گفتمو سامان داخل شد!
پریسا با دیدن سامان،پشت چشمی نازک کردو بدونه اینکه جواب سلام سامانو بده به من گفت: برم دیگه عزیزم کاری نداری ؟؟
با تعجب نگاش کردمو گفتم : نه ممنون....
بعد از رفتن پریسا سامان گفت: خدایا اینم شفا بده,گناه داره.....!!
گفتم: رفتارش عجیب بود.
گفت: تا قبل عید ،آقای پژواک ،آقای پژواکش ،قطع نمیشد ،امروز اینطوری ؟
بعد گفت: ولش کن ،اصل حالت چطوره؟ خوبی ؟ اومدم برای یه سال کاری جدید انرژی بگیرم ،هستی؟
گفتم : چی رو؟
گفت: دیگه این پاو اون پا نکن آیداجون ،من.....دیگه.....نمیتونم...تنها....زندگی کنم ،دیونه میشم ،میوفتم گردنتها ...
خندیدم و گفتم:هر بار که میری تبریز جسورتر میشی ،حواست هست.
سامان جلو اومدو گفت: هربار که از تو دور میشم ،میفهمم عاشقتر از قبلم، حواسم هست...
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۷۶
#نزدیکهای دور
هنوز سامان تو اطاقم بود که دوباره تقه ای به در خوردو بفرمایید گفتم،اینبار دیگه قابل تحمل نبود،بابک تو آستانه ی در ایستادو گفت: عیدتون مبارک آیداجون ،اومدم سال نو رو تبریک بگم ،و هدیه ای رو که تو دستش بود ،روی میز گذاشتو گفت: گرچه قابلتو نداره ،اما رسم دوستی همینه!!!
جواب سلامو دادم و با حرص گفتم: یادم نمیاد ،بین ما دوستی اتفاق افتاده باشه،سامان که از عصبانیت دستشو مشت کرده بود،اومدو رو صندلی کنار صندلی من نشست.
بابک نیم نگاهی به سامان کردو گفت: خوبه تو محل کارتون لااقل مرز دوست و همکار و رعایت کنید.
من: مرز بین دوست و همکار بله.....اما بین دوتا نامزد مرزی نیست!!! ،آقای ثبوتی...
خودم از گفته ی خودم خجالت کشیدم اما سعی کردم کنترلمو از دست ندم,و جالب اینکه سامان هم با سرش تأیید کرد.
بابک به سامان گفت: اول صبحی که جلوی در شرکت دیدمتون ،باید حدث میزدم ،این اشتیاق برای اومدن سرکار ،باید دلیل موجهی داشته باشه!!!
نفسمو بیرون دادمو گفتم: گرچه این یه رازه ،و امیدوارم شما همونطور که انتظار میره،راز نگهدار باشید.
دیگه بابک چیزی نگفت و خارج شد.
سامان از رو صندلی بلند شد و به من که هنوز با غضب در بسته شده ی پشت سر بابک رو نگاه میکردم ،گفت: خب پس من اجازه دارم بگم،خانمم کاری نداری ،اجازه مرخصی میدی؟
از این شوخی سامان خندم گرفت و گفتم: سامان برای تو هم توضیح بدم؟
دستاشو به علامت تسلیم بالا بردو گفت:: نه نه به اندازه کافی توجیه شدم.
نزدیک به پایان کار اداری بود که دوباره پریسا اومد داخل بعد از کلی تعارف و تعریف و تمجید که معلوم نبود از رو کدوم کتاب بلغور میکنه گفت: یه رازی رو میخوام بگم فقط باهام همکاری کن باشه؟
گفتم: بگو رازت چیه؟ روش فکر میکنم !!
پریسا اومد جلو و گفت: فردا روز تولد آشا هست ،ومن دوست دارم یه سورپرایز براش داشته باشم،یه خونه تو خیابون پروانه ،کنار آموزشگاه زبان امید هست که میخوام توی اون براش یه جشن تولد بگیرم ،فقط اینکه اول باید منو تو بریم همه چی رو ردیف کنیم بعد به آشا بگیم که بیاد اونجا!!
گفتم: جای بهتر سراغ نداری ،اون خونه مال کیه؟
پریسا گفت: مال ماست،مجهزه،بعدشم از آپارتمان که بهتره ،میخواییم بترکونیم،هرچقدر
محیط خلوتر بهتر
زبونمو دور لبم چرخوندمو گفتم: خب بهتره به نگار هم بگیم تا....
پریسا گفت: میشه قبل از اینکه به کسی بگیم بریم اول اونجارو ببینیم ؟
اگر تأیید نکردی ،یه جای دیگه رو انتخاب میکنیم!!!
با خودم فکر کردم،شاید دوست نداره تا اوکی نشده کسی بدونه،به هرحال ایده ی خودش بوده،الان متوجه شدم که چرا صبح زود اومد خیلی صمیمی تبریک سال نو رو گفت!!!
گفتم باشه کی بریم؟؟
گفت: ده دقیقه بعداز تموم شدن کار شرکت
گفتم : باشه با ماشین من میریم.
گفت: نه هرکی با ماشین خودش ،چون میخوام ،بعد از دیدن اونجا سریع وسایلو آماده کنم،فقط باید یه لیست تهیه کنی.
قبول کردم و بعداز رفتن پریسا شروع کردم به تهیه لیست وسایل لازم ،وحتی اسامی مهمونها .
ساعت کاری که تموم شد،سامان اومد تو اطاقمو گفت: هنوز نرفتی ؟؟؟
پاشو خانمم خسته شدی؟؟
چپ چپ نگاش کردمو گفتم: ببخشید مامانتون همراه پدرتون تشریف آوردن منزلمون برای خواستگاری که من بشم خانومتون؟؟؟
سامان نزدیک میزم شد و گفت: شما امر بفرما همین امروز ردیفش میکنم.
بعد لیست نوشته شده رو خوندو گفت: تولد کیه ؟؟
گفتم: یه رازه بین منو پریسا ،فعلا هم باید باهاش تا یه جایی برم.
سامان پرسید کجا؟
گفتم: نمیدونم،قراره من دنبالش برم.
از سامان خداحافظی کردمو،با پریسا از شرکت خارج شدم،پریسا جلو جلو میرفت و منم آروم آروم پشتش بودم،تا به خونه ی مورد نظر رسیدیم....
پریسا ماشینشو پارک کرد,منم کمی جلوتر ماشینمو پارک کردم،پریسا کلیدشو درآوردو چندین بار تو قفل چرخوندو بالاخره درو باز کرد،بعد به من گفت بفرما
باهم رفتیم داخل ،خونه ی قدیمی ولی شیک بود،مبلمانش کامل بود،
حتی اطاقهاش هم مجهز بود.
پریسا گفت چطوره؟؟
گفتم : عالیه من باید تو لیستی که نوشتم تجدید نظر کنم.
پریسا یه صندلی رو از زیر میز داخل هال بیرون کشیدو گفت: چند دقیقه بشین،میخوام از داخل ماشینم چیزی رو بیارم بهت نشون بدم که مختص تولد فردا گرفتم.
لیستو از کیفم درآوردمو گفتم: اوهوم...برو زود بیا
پریسا بیرون رفت و منم مشغول نوشتن لیست جدید شدم که صدای چرخوندن کلید اومد ،گفتم خب پریسا اومد.همینطور که سرم پایین بود ،گفتم: پریسا بیا ببین اینا کم و کسری نداره؟؟؟
::::: کم کسری این خونه تو بودی که با پای خودت اومدی....
#پارت۷۷
#نزدیکهای_دور
نفسم حبس شد،تمام بدنم یخ کرد،دیگه قفسه سینه ام برای فرو بردن اکسیژن تلاش نمیکرد.
سرمو که از رو برگه جدا کردم،چیزی رو که میدیدم باور نمی کردم ،بابک درو بست و اومد جلو،از جام بلندشدمو گفتم: پریسا نگفت شماهم هستی!!
بابک دستی رو ته ریشش کشیدو گفت: شاید لازم نمیدونسته!
کیفمو رو دوشم انداختمو به طرف در رفتم،قبل از من بابک جلوی در ایستادو گفت: کجا خوشگل؟
کارت دارم.
با خشم برگشتم طرفشو گفتم: من کاری ندارم،الانم دیرم شده
با نیشخند چندش آور اومد جلوو تو چشمام خیره شدو گفت: برای دلبری نامزدت دیرت میشه؟
دندونامو فشاردادمو گفتم: مراقب حرف زدنتون باشید.
دستشو دور کمر انداخت و گفت: پس من چی؟ برای من چیزی نداری؟؟
کیفمو بلند کردم تا رو صورتش بکوبم،مچ دستمو گرفتو گفت: بسه خانم کوچولو به اندازه کافی برام فیلم بازی کردی،قبلا بهت گفته بودم،من چیزی رو که میخوام باید به دست بیارم.
تلاشم برای بیرون کشید دستم بی فایده بود،خیلی قوی تر از من بود...
منو کشید کنار دیوار و کاملا نزدیکم شد،دستشو زیر چونه ام گرفت و سرمو بالا آوردو گفت:تاوان شکستن غرور من خیلی سنگینه ،خانم کوچولو!
بوی مشروب دهنش حالمو به هم زد،نمیدونم چرا پریسا نیومد،ناخودآگاه به در نگاه کردم،
خنده شیطانی کردو گفت: پریسا الان تو خونشون رو تختش دراز کشیده داره به حماقت تو میخنده
تازه متوجه شدم چه رو دستی خوردم،با تمام وجود دستمو رو سینه اش گذاشتم و هولش دادم،چند قدم عقب رفت،از زیر دستش فرار کردم و طرف در خروجی رفتم.از پشت مانتومو کشید ،دکمه های مانتوم کنده شد.منو طرف خودش کشیدو گفت: کجا ،بیخود وقت برات نذاشتم،آب دهنمو قورت دادم تا شاید با حرف بتونم قانعش کنم،گفتم: ببین بابک الان حالت مساعد نیست،خواهش میکنم اجازه بده برم از این موضوع باکسی حرف نمی زنم.
مقنعه ام رو از رو سرم کشید ودستشو لای موهام انداختو گفت: نباید به کسی چیزی بگی،برای همین بهتره کار محکم کاری بشه.
منو کشوند تو اطاق خواب و رو تخت انداخت،تنم شروع به لرزیدن کرد، مستأصل شدم،بغضم ترکید با گریه التماس کردم،کتشو از تنش در آورد ودر حالیکه دکمه های پیراهنشو باز میکرد گفت: بلد نیستی دیگه،باز کردن دکمه های من کارتوئه ،حیف نمیخوایی یاد بگیری....، تو بغض و گریه ،از حرفهای مزخرفش حرصم گرفت،تصمیمو گرفتم ،هر طور شده از دستش خلاص بشم.
از رو تخت پا شدم و رفتم تا خودمو به در اطاق برسونم،از پشت مانتومو از تنم درآوردو گفت: نشد دیگه ،لباس توروهم من باید دربیارم،باهاش گلاویز شدم,رو صورتش و دستاش چنگ انداختم،زانومو بالا آوردمو خواستم محکم وسط پاش بزنم که هولم داد رو تخت،خواستم فرار کنم ،از پشت تی شرت آستین بلندی رو که پوشیده بودمو گرفت, احساس خفگی کردم،دودستی یقه پشت لباسمو گرفتو از بالا تا پایین لباسمو پاره کرد ،همراه پاره شدن لباسم ،احساس سوزش رو پوست تنمو حس کردم،بی انصاف از بالا تا کمرمو با ناخنش خراشیده بود،بعد در حالیکه دست کثیفشو رو بدنم میکشید گفت: آیدا حیفه این خوشگلیا مال سامان باشه...
برگشتم و تف رو صورتش انداختم،این حرکتم جری ترش کرد.
دوباره برای فرار تلاش کردم که محکم به پهلوم کوبید و چنان بلندم کردو رو تخت انداخت که برای چند لحظه احساس کردم تمام استخونام خورد شد،خواست روم بیوفته که از زیر دستش فرار کردم ،یه سیلی رو صورتم زد و گفت: ببین هیچکس نمیدونه کجایی،پس کارو بیشتراز این خراب نکن...
#پارت۷۸
#نزدیکهای دور
باسوزشی که تو دستم حس کردم ،چشمامو باز کردم،خانم پرستار آنژیوکت رو از دستم خارج کرد،مامان اومد جلو و گفت بهتری؟؟
با سر علامت دادم که خوبم،ملافه ای که روم بود رو کنار زد سریع مانتومو روم کشیدم،تا پارگی بلوزم از پشت زیاد مشخص نشه،خانم پرستار گفت: دخترم بشین تا سرگیجه ات بهتر بشه بعد راه بیوفت،کنار تخت نشستم،نگام تو نگاه سامان گره خورد،هنوزم چشماش قرمز بود،اومد سمتم و گفت: میبرمت
گفتم: ممنون،اجازه بده راه برم
آروم بلند شدم،سامان خودشو بهم نزدیک کردو گفت: منو محکم بگیر
چند قدم که راه رفتم،سامان دستشو دور کمرم حلقه کردو به طرف بیرون ساختمان هدایت کرد.
مامان کنارم بود،جالب اینکه دیگه از اون اخمایی که موقع نگاه کردن به سامان تحویلم میداد،خبری نبود،شاید سامان هم پیه همه چی رو رو تنش مالیده بود که ،بی محابا اینقدر بهم نزدیک میشد!!
در ماشینو باز کردو نشستم،کیفمو زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم،مامان وقتی دید عقب جا نیست ،رفت جلو و سامان حرکت کرد،مامان و سامان زمزمه کنان در حال حرف زدن بودن،که دوباره پلکم سنگین شدو خوابیدم.
باصدای باز شدن در ماشین ،از خواب پریدمو خودمو جمع کردم،سامان سرشو داخل آوردو گفت: نترس ،منم،ببخش از خواب پروندمت...
بعد کمکم کردو داخل منزل شدیم،گفتم : میخوام برم تو اطاقم ،باید لباسمو عوض کنم.
سامان منو تا لبه ی تخت بردو رفت بیرون،بلندشدم درو از پشت قفل کردم،لباسامو در آوردمو یه تیشرت سفید نخی ویه شلوار طوسی تنم کردم،حس و حال حموم رو نداشتم ،به شستن دست و صورتم اکتفا کردم،مامان اومد پشت در رو چند بار دستگیره درو بالا پایین کردو گفت: آیدا چرا درو قفل کردی،باز کن مامان ،باز کن اینقدر منو اذیت نکن...
درو باز کردم،سامان هم پشت مامان ایستاده بود،گفتم: قصد اذیت کردن کسی رو ندارم،فقط داشتم لباسامو عوض میکردم،بعد نایلکسی که لباسامو توش ریخته بودمو به مامانم دادمو گفتم : لطفا اینارو بریز بیرون.
مامان نایلکسو گرفتو منم همراه سامان وارد هال شدمو رو یه کاناپه ولو شدم،سامان یه بالشو یه پتو سبک از مامان گرفتو آورد و گفت: دراز بکش ،هنوز آثار آرامبخش تو بدنت هست.
مامان اومد جلوو گفت: آیدا ،خیلی کم از داروهای شیمیایی استفاده میکنه،اگر یه مسکن معمولی هم بهش میدادن،یه چند ساعتی میخوابید.
خنده ام گرفت،تا خندیدم،پهلوم درد شدیدی گرفت،ناله ای کردم دستمو به پهلوم گرفتم.
مامان به سامان گفت: من تو آشپزخونه ام میخوام یه سوپ برای آیدا درست کنم.
یه جورایی به سامان فهموند که بهتره منو تنها نذاره..
سامان گفت: باشه سارا خانم ،اگر آیدا کاری داشت صداتون میکنم.
مامان رفت،و من از این همه اعتماد که یه دفعه تو وجود مامان قلیان کرده بود ،متعجب بودم, تا چند روز پیش ،از رفتن تو اطاق سامان منع شده بودم،اما الان این حس امنیتی که با وجود سامان ،دلمو آروم میکرد،به مامانم هم سرایت کرده بود و وجودشو لازم میدونست.
سامان پایین کاناپه نشست و پرسید: چیزی میل داری برات ببارم؟؟؟یا برم بیرون ،تهیه کنم؟
سامان نزدیکم بود،دستمو تو موهاش انداختمو ،گفتم: نه،ممنون،این کبودی برای چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟ ....
سامان یه نفسی گرفت و گفت: اون چیزی نیست ،فقط بهت بگم به قولم ،وفا کردم،گفته بودم،دستشو میشکنم ،همین کارو کردم.
یاد دستای کثیف بابک افتادم که رو پشتم سر میخورد ،چشمام پر شد،یه بغض سنگین ،راه گلومو تنگ کرد ،طوری که نفس کشیدن برام سخت شد،به سختی از جام بلند شدم و نشستم.
صدای گریه مامان بلند شد ،درحالیکه بلند بلند میگفت: ثبوتی بی شرف یه حیوون تحویل جامعه داده،حیوون کثیف...
سامان از جاش بلند شد،مامان در حالیکه تی شرت من دستش بود گفت: ببین با این دختره چه کرده؟؟
اومد طرفمو بدونه اینکه اجازه بخواد،لباسمو بالا زد تا پشتمو ببینن،سامان پشتشو کردو از پنجره بیرونو نگاه کرد که با جیغ مامان به طرف من اومد.
مامان ،عصبی شده بودو هرچی کلمه رکیک بلد بود،(البته زیادم بلد نبود) نثار بابک کرد،نفرینش کرد.
سامان پشت مامان ایستاده با خشم گفت: شکستن دست براش کمه. مامان دستی به پهلوم کشید که نفسم رفت،یه جیغ کشیدم که باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه،دوباره گفت: گردنت بشکنه با پهلوی دخترم چه کردی؟
رو به سامان گفت: این حتما باید رادیولوژی بره
گفتم تو اطاق پزشکی قانونی سونو شدم،کوفتگیه مامان اما دردش زیاده.
لباسمو پایین کشیدم ،مامان گفت: بخواب پانسمانش کنم .
گفتم: تو مطب شستشو دادن،اما خانم دکتر گفت: یه لباس نخی تمیز بپوشی بهتره فقط برای خوابیدن اگر اذیت شدم باید پماد بزنم و باند روش بذارم.
سامان اومد طرفمو گفت: عزیزم مطمئنی نمیخوایی روی زخمت بسته باشه؟؟
کلمه ی عزیزم گفتنش باعث شد با خجالت یه نگاه به مامان بکنمو بعد گفتم: نه اینطوری خوبه با چسب اصلا راحت نیستم ....
#نویسنده_قیروزه_قاضی
#پارت۷۹
#نزدیکهای دور
صدای ماشین بابا اومد،نیم خیز شدمو گفتم: بابا پدرام اومد....
زودتر میخواستم از عواقب کارپلید بابک مطلع بشم.
بابا داخل شد و بعداز جواب سلام مامانو سامان به طرف من اومد و بغلم کرد.
نفسم بند اومد.
مامان باهول گفتم: پدرام جان بغلش نکن ،بچم تنش زخم برداشته!!!!
بابا ابروشو در هم کشیدو گفت: آخ آره..ببخش بابا یادم نبود.
مامان گفت: میدونستی؟؟
بابا گفت: آره وقتی داخل شدیم ،آیدا از هوش رفت،سامان با بابک گلاویز شد ،منم خواستم ،آیدارو دور کنم که دیدم،لباسش پاره شده و پشتش خونیه،حروم لقمه،اینقدر مست بود،که کاملا خوی حیوونیش رو شده بود....
سرمو رو شونه ی بابا گذاشتم و هق هق زدم زیر گریه،انگاری داشتم با گریه ام از بابک به بابا پدرام شکایت میکردم،بابا آروم منو بغل کردو صورتمو بوسید و گفت: چنان بلایی سرش میارن که مرغای آسمون به حالش گریه کنن.
بعد رو کرد به سامان و گفت: قضیه شکستن انگشتاش رو با وکیلم ،حل کردیم.
سامان پرسید چطوری؟؟
بابا گفت: این پدرو پسر برای ادامه تجارتشون ،نقاط تاریک رو ماست مالی میکنن،همونکاری که با ماکردنو،فکر میکردیم ،خیلی آدم حسابین......
مامان با یه ظرف سوپ اومد کنارمو گفت: سوپت آمادست،تا آخرش بخور عزیزم.
رو کرد به بابا و سامان و گفت: چند دقیقه ی دیگه شام ما هم آماده میشه...
بابا رو صورت مامان دقیق شد و رد تازه ی اشک رو روی گونه اش دیدو گفت: بیا ببینم،خانمم برای چی گریه کرده؟
مامان مثل یه دختر دبیرستونی،بغضشو بیرون دادو گفت: همه ی اینا تقصیر منه،کور شده بودم،من فقط....
بابا بلندشدو بغلش کرد و نشوندش. رو مبل و گفت: همه ی ما مادرا وپدرا بهترینو برای بچه هامون میخواییم،تو هم مستثنی نیستی..
این بار نوبت مامان بود که رو شونه ی بابا هق هق کنه..
من هم بغض کردم،هم از این حالت لوسی مامان خندم گرفت.
به سامان نگاه کردم،دیدم اونم یه حالت دوگانه داره،نگاهمون که گره خورد,چشمکی زدو گفت: آیدا سوپتو بخور ،سرد میشه....
رو به مامان گفتم: دلم میخواد باهم شام بخوریم.....
بابا گفت: خیلیم عالی پس شما بشنید و هق هق کنید تا من میز شامو آماده کنم.
پشت سر بابا،سامان هم به آشپزخونه رفت و آروم به بابا گفت: من مزاحمتون نمیشم،اگر اجازه بدید مرخص بشم.
مامان که حالا رسیده بود به سامانو بابا گفت: نه پسرم ،مزاحمت چیه؟
باهم شام میخوریم،شما هم ناهار نخوردیو ،دنبال کارای آیدا بودی...
وقتی میز شام آماده شد ،سامان کمکم کرد تا رو صندلی بشینم،مامانو بابا سر سفره ،کلا انگار منو سامان نیستیم ،به هم دل میدادن و قلوه میگرفتن....
سامان سرشو بهم نزدیک کردو آروم گفت: قربون صدقت برم غذاتو میخوری؟؟؟ بخور فدات شم ،برای بار دوم سوپت رو گرم نمیکنما....
لبخندی زدم و گفتم:همین که هستی آخرشه....
بعداز شام ،گفتم حالا برام توضیح بدید که چی شد شماها منو پیدا کردید؟
اگر کمی دیرتر ...
دوباره بغض کردم،اما سعی کردم ،به خودم مسلط باشم.
قبل از اونا مامان گفت : اول تو بگو خونه بابک ثبوتی چکارداشتی؟
چشمام گرد شد ،گفتم: پریسا گفت خونه ی خودشونه!
مامان و بابا با تعجب به هم نگاه کردنو گفتن: پریسا!
سامان گفت: وقتی به من گفتی با پریسا میخوایی بری و یه جایی رو ببینی که یه رازه،برای غافلگیر کردنت دنبالت اومدم،وقتی دیدم بابک هم رسید شک کردم،همون موقع آقای دشتی رو گوشیم تماس گرفت ....
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۸۰
#نزدیکهای دور
بابا ادامه داد:
من برای یه قرارکاری ،باسامان تماس گرفتم،بهش گفتم کجایی ؟ میتونی خودتو برسونی؟
سامان گفت:یه جایی هستم آدرس میدم،ببینم میشناسید؟
وقتی آدرسو بهم گفت،گفتم: این خونه ی ثبوتی که قرق خلافهای بابکه،تو اونجا چکار میکنی؟
گفت: آقای دشتی خودتو برسون،فکر کنم جون آیدا در خطره
منم سریع خودمو رسوندم،دیدم سامان جلوی در ایستاده و مستأصله،ماجرارو گفت،وگفت که با۱۱۰ تماس گرفته.
همون لحظه مأمورا اومدن،یکی از ارشدهاشون اومد جلوو گفت: این خونه خیلی وقت تحت نظره،بعد باحکمی که دستشون بود ، با صدای زنگ کسی درو باز نکرد،از دیوار بالا رفتنو تا درو باز کردن منو سامان پریدیم داخل،به محض باز کردن در ورودی منزل ،صدای تورو شنیدیم که داد زدی «خدا لعنتت کنه بابک»
درو باز کردمو تورو تو چنگال کثیف. اون حیوون دیدم،سامان به طرف بابک رفت،اینقدر حرص داشت که تو همون گلاویز اول انگشتای بابکو لای در کمد گذاشت،منم مانتو و شالتو برداشتمو بردمت تو ماشین ،بابکو گرفتنو ،سامانم با خودشون بردن،بقیه اش اینه که مامانت اومد .میخواستیم ببریمت یه کلینیک که دکتری که اونجا بود،گفت: فقط ببرید پزشکی قانونی،این حالتش بعد از چند دقیقه عادی میشه ،فشارش افت کرده.اما سند سازی باید بشه.
بقیه اش رو هم که میدونی...
بقیه سرگرم بحث و گفتگو شدن،اما من فکرم مشغول بود،گرچه خدارو شکر میکردم که کار به جای باریک نکشید اما ،این حس تنفر اینقدر تو من قوی شده بود که قدرت اینو داشتم که با دستام ثبوتی و پسرشو خفه کنم،دستمو چندین بار مشت کردمو باز کردم,که متوجه شدم منو صدا میکنن.
.....آیداعزیزم......آیدا خوبی
به خودم اومدم ،گفتم: آره،خوبم،سرم درد میکنه ،میرم بخوابم...
سامان بلند شد و گفت: منم مرخص میشم.
مامان و بابا خیلی ازش تشکر کردن
سامان به من نگاهی کردو گفت: دیگه با کسیکه نمیشناسی راز درست نکن....
بعد هرسه خندیدن.
مامان گفت: فردا من شرکت نمیرم
شماها برید ،منتهی از این موضوع چیزی نگید...
فردا بعد از ظهر ،نگارو آشا تماس گرفتنو گفتم : حالم خوب نیست،مامان هم بخاطر من مونده خونه
یه ساعت بعدش هردو خونمون بودن
وضعیت منو که دیدن کلی سوال پیچ کردن،منم کل داستانو تعریف کردم،دهنشون از تعجب باز مونده بود.
آشا تمام مدت ،آروم آروم اشک میریخت،دلم برای سادگیش سوخت،گفتم: آشا هنوزم دوسش داری؟آشا اون نمیتونه مثل یه آدم معمولی زندگی کنه،افکارش پلیده،اینو درک کن،خودتو نجات بده....
نگار گفت: حالا چی میشه؟؟
مامان داخل شد و در جواب نگار گفت: منو پدرام تصمیممونو گرفتیم،دیگه ثبوتی و پسرشو نمیشه تحمل کرد،سهممونو از شرکت میفروشیمو،یه تجارت کوچیک راه میدازیم.
نگار خودشو لوس کردو لباشو تابه تاکردو گفت: منم میبرید تو شرکتتون؟
مامان خندیدو گفت: نه پس ،گوسفندو جلوی یه گرگ درنده میزارم...
نگار گفت: آخیش،خیالم راحت شد.
آشا تو فکر بود،دلم میخواست بدونم که دیگه چی باعث میشه آشا هنوزم دوست داشته باشه ،تو شرکت ثبوتیا کارکنه؟!
نگارو آشا آماده شدن که برن که،زنگ خونه به صدا اومد و مامان وقتی آیفونو دید گفت: سامانه!
نگار رو کرد به منو گفت: رابطه عالیست،متعالی بگردان...
ریز خندیدمو راهیشون کردم ،تو حیاط ،نگارو آشا سامانو دیدن،نگار به سامان گفت:,دوستمون دست شما،مراقبش باشید.
سامانم هم از خدا خواسته یه چشم جانانه تحویلشون داد.
سامان داخل شد با مامان احوالپرسی کردو اومد پیشم ،حالمو پرسید،گفتم: بهترم ..
مامان ظرف میوه رو برد تو آشپزخونه و ردیفش کردو گذاشت جلوی سامانو گفت: امروز بهتره خصوصا که دوستاش هم اومدنو یه کم شیطنت کردن،حال وهواش عوض شد.
سامان رو به مامان گفت: خانم.....
مامان پرید تو صحبتشو گفت: تو خونه سارا هستم.
سامان دستهاشو بهم مالیدو در حالیکه سرخ شده بود ،یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:: سارا خانم اگر اجازه بدید ...
بعد با تردید به مامان نگاه کردو مامان هم چشمشو طرف من چرخوندوبعد رو کرد به سامانو گفت: سامان جان چیزی شده.؟
لطافت سوال مامان سامانوجسور کردو گفت: راستش از شما و آقاپدرام میخوام اجازه بگیرم تابا خانوادم برای مراسم خواستگاری بیاییم خدمتتون...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۸۱
#نزدیکهای دور
مامان این پاو اون پا کرد و یه نگاهی به من کردو گفت: البته پدرام باید بیاد بعد جواب شمارو بدم.
سامان یه نفس راحت کشیدو به پشتی مبل تکیه داد.
مامان از جاش بلند شدو رفت تو حیاط
منو سامان نگاهمون رو مامان بود.
وقتی مطمئن شدم ،مامان تو حیاط هست ،رو به سامان گفتم: سامان الان زود نبود؟
سامان گفت: دیگه زمانی دیرتر از این نداشتیم،نمیخوام از احساس مامانت سوءاستفاده کنم،اما این خواسته ی هردومونه،حتی خیلی قبلتر از این اتفاقا.
بعد اومدو نزدیکم شدو گفت: آیداجان ،این زیادیه که میخوام بیشتر مراقبت باشم؟؟...
بابا وارد شدو مامان تو حیاط مشغول صحبت با بابا شد.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
از اون روز تقریبا سه سال میگذره.
با سامان به طرف امیریه دامغان برای آئین گل غلتان میریم.من این آئین رو تو یه برنامه تلوزیونی دیدم،وچون سر پسرم باردار بودم،به سامان پیشنهاد کردم،حتما قبل از یک سالگی پسرمون، به این آئین ببریمش.
برای اینکه بهتر بتونم به سامیارم شیر بدم ،رو صندلی عقب،کنار ترلان نشستم و از تهمینه جون خواستم جلو بشینه تا پسرمو سیر کنم.
مامان و بابا با ماشین خودشون
بابا جون و مادرجونو آقا شاهین هم با ماشین آقا شاهین ،همسفر ما بودن.
نزدیک دامغان تمام لباس های سامیارو عوض کردم و تنش لباس های کامل سفید پوشوندم،ترلان در حالیکه بدن کوچولوی پسرمو نوازش میکرد،هی قربون صدقه اش میرفت
ترلان: الهی عمه قربون چشمای درشت و خوشگلت بره که کپ چشمای باباته.
سامانم از آینه ،عقبو نگاه میکردو لبخند میزد.
خدارو شکر ،اگر آشناییم با سامان از رو احساس بود،اما ازدواجمون عاقلانه بود.
حالا بابا و مامان و سامان یه شرکت دارن که به کمک هم اداره اش میکنن و من از این بابت خیلی خوشحالم...
پایان
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca