🔻بیوگرافی شهید ۲۴ ساله، سیدمهدی جلادتی؛ پایان ماموریت بسیجی شهادت است
🔹شهید سیدمهدی جلادتی ۲ آذر ماه سال ۱۳۷۸، در شب ولادت حضرت صاحبالزمان، چشم به جهانِ فانی گشود. وی اصالتا اهل گلپایگان بود ولی در تهران بهدنیا آمد و بزرگ شد. شهید جلادتی دوران کودکی، نوجوانی و جوانی خود را در بسیج مسجدِ حضرت میثم، واقع در منطقه ۱۴ تهران، گذراند و از مکتب حضرت روحالله(ره) کسب فیض کرد.
🔹وی با توجه به علاقهاش به رشته کامپیوتر وارد هنرستان فنیوحرفهای «احمدی روشن» شد و در همین رشته تحصیلات دانشگاهیاش را ادامه داد.
🔹با اوج گرفتن درگیریها در منطقه غرب آسیا، علم شدن پرچم مبارزه با تروریسم جهانی و راهی شدن خیل عظیم مدافعان حرم برای دفاع از ناموس شیعه و جمهوری اسلامی ایران، شهید جلادتی و بسیاری از دوستان وی به کار نظامی علاقهمند شدند.
🔹در همین راستا شهید جلادتی اقدامات لازم برای ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انجام داد. نهایتا وی در سال ۱۴۰۰ به عضویت رسمی نیروی قدس سپاه درآمد و در دفتر فرماندهی این نیرو مشغول بهکار شد.
🔹پس از آغاز عملیات طوفانالاقصی و شدت گرفتن جنگ ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی علیه مردم مظلوم فلسطین و نقش ویژهی نیروی قدس سپاه در پشتیبانی از جبهه مقاومت، شهید سیدمهدی جلادتی اول بهمن ماه ۱۴۰۲ وارد سوریه شد. شهید جلادتی و همرزمانش با ادامه دادن مسیر فرمانده شهیدشان، سردار حاج قاسم سلیمانی، خار چشم رژیم صهیونیستی شدند.
🔹نهایتا شهید جلادتی در تاریخ ۱۳ فروردین ماه ۱۴۰۳، در روز شهادت امیرالمومنین(ع)، در حالی که تنها دو روز به پایان ماموریت وی باقی مانده بود، در حمله هوایی رژیم صهونیستی به ساختمان کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در دمشق به شهادت رسید.
🔹لازم به ذکر است که پیکر این شهید، درست در روز پایان ماموریتش، ۱۵ فروردین، به کشور بازمیگردد.
╭━━⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱━━╮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸طوفانالاقصی هنوز تموم نشده
چون طوفان به پا میخیزیم🌪
بتها را بهم میریزیم🗽
این وعده خداست #فلسطین🇵🇸
ما میآییم✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باسلام و عرض ادب واحترام.
از محضر دوستان و محبین اهلبیت علیهم السلام تقاضای عاجزانه و ملتمسانه میشود که چند مرتبه این کلیپ را ببینید و برای هرکس که میشناسید از قوم و خویش و دوست آشنا گرفته تا افرادی که به هر جهتی نام اونها را در دفترچه تلفنتان دارید ارسال کنید و همین متن را هم کپی کرده و بفرستید.
ان شاء الله امید است فردای ظهور شرمنده امام زمان علیه السلام نشویم.(چله عظیم قرن به نیت فرج)
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
باسلام و عرض ادب واحترام. از محضر دوستان و محبین اهلبیت علیهم السلام تقاضای عاجزانه و ملتمسانه میشو
تبریک خدمت دوستانی که در چله زیارت عاشورا و دعای فرج (اللهم عجل لولیک الفرج) به نیت ظهور و سلامتی آقا امام زمان شرکت کردند...
امروز چله تمام شد
امیدوارم ظهور حضرت مهدی (عج)بهترین خبر خوش امسال باشد.
الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجز خوانی شهید محسن حسین نیا در پایگاه دریابانی چابهار
وی دیشب در چابهار به شهادت رسید.
رجزخوانی اونهم انقدر دلی😔
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
دوستان عزیز کانال سودوکو
واقعا قصد ندارم مثل کانال خبری
باعث بشم حوصله اتون سر بره
چون کانالهای خبری تو ایتا زیاده
منتهی اخبار مختلف کشورمون و منطقه گاهی انقدر مهمه که نمیشه از کنارش بی تفاوت رد شد.
نمیشه شهادت سردارهامون سربازهامون
مردممون رو نادیده گرفت.
نمیشه نسبت به راهپیمایی مهم فردا خاموش بود.
نمیشه ظلم رو دیدو برای رسیدن حق به مظلوم از اعتراض لفظی (لااقل)دریغ کرد.
وعده ما راهپیمایی فردا به مناسبت روز قدس
یاعلی
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۲۸
.......چند روزی حاجی پیشم نیومد،براش پیغام دادم که میخوام ببینمت،غروب اومد پیشم،تا چشمم تو چشمش افتاد،زدم زیر گریه ،پریدم تو بغلش ،سرو صورتشو بوسیدم،و قربون صدقه اش رفتم،
سند خونه و زمینو آوردم و پرت کردموبا گریه ی جانسوز گفتم: حاجی فدای یه تارموت ،من میخواستم ببینم ،حالا که منو وابسته ی خودت کردی،سرقولت هستی یانه؟. اما تو خیلی مردتر از این حرفایی،دلم به بودنت قرص بود،تاج سرم بودی حاجی،الهی دورت بگردم،منو تنها نذار،میخوایی تو این دنیای وا نفسا منو تنها بذاری؟!
گریه امو بلندتر کردم ،طوریکه ،حاجی دستپاچه شد،اومد جلوم نشست و با دستای زمختش اشکمو پاک کرد،سرمو به سینه اش چسبوندو گفت: گریه نکن،عزیزدل من هستی،من فکر کردم ،جدی جدی ،برات مال و ثروت مهمه.
خلاصه با این ترفندا،حاجی رو محسور خودم کردم،خیلی از کارهایی رو که قبلا خودم انجام میدادم،سپردم به حاجی،تا کنار من بیشتر احساس قدرت کنه،و بیشتر برام وقت بذاره.
یه روز حاجی که اومد خونه ،کلی براش زبون ریختمو گفتم: دلم یه مسافرت میخواد ،از اون مسافرتهایی که قبل از باردار شدنم ،باهم رفتیم.
حاجی یه ابروشو بالا انداخت و گفت: آخه لیلی با یه بچه تنها میمونه.
گفتم: لیلی هم بیاد.
اما میدونستم ،سر سیاه زمستون ،لیلی با بچه ی کوچیک ،نمیتونه مسافرت بره.
حاجی گفت: بهش میگم ببینم چی میگه.
فرداش حاجی اومدو گفت: لیلی میگه ،برای بچه ،تفریح تو زمستون معنی نداره.
تو دلم خوشحال شدم،اما به ظاهر غمگین گفتم: آخی چه حیف،اونام بودن،لااقل شما ،خیالت راحت بود.
حاجی گفت: به نسرین میگم چند روزی بیاد پیش لیلی تا ما بریمو برگردیم.
ما مسافرتو رفتیم ،اینقدر رو حاجی کار کرده بودم که بازم راضی بشه یه خونه و یه زمین دیگه بهم بده!
اما یه روز نسرین و لیلی سر زده اومدن خونم...
اولین بار لیلی رو تو بیمارستان دیده بودم،روز تولدت اومده بود پیشم،تا کنارم باشه ،
بعداز اون چندبار دیگه دیدمش ،اما از دورهمیشه ،به زیبایی و رفتار با متانتش حسودیم میشد،اما به خودم دلداری میدادم که من هم جوونترم هم قابلیت مادر شدن رو دارم .
بعد از کمی مکث،آب دهنمو قورت دادمو ،یه زبون دور لبم کشیدمو با صدایی که از ته چاه در میامد گفتم: بفرمایید.
رفتم کنار تا داخل بشن ،و راهنمائیشون کردم تا وارد پذیرایی بشن.
اولین بار بود نسرینو میدیدم،اما از شباهتش به لیلی ،کار سختی نبود که متوجه بشم خواهر هستن.
رفتم تو آشپزخونه و یه ظرف میوه و سه تا پیش دستی آوردم.
نسرین گفت: بیا بشین ما زود باید بریم.
نگاه متین و با وقار لیلی توجه منو جلب کرد،چشماش رو گلای قالی میچرخیدو خیلی آروم و مطمئن به پشتی تکیه داده بود،حتی وسایل خونمو دید نمیزد ببینه چطوری زندگی میکنم ،از اینکه با همچین کسی میخواستم دربیوفتم از خودم بدم اومد.
با دستایی که نمیتونستم از لرزششون جلو گیری کنم ،میوه تعارف کردم.
نسرین گفت: نمیخورم.
اما لیلی یه سیب برداشت و تشکر کرد.
همینطور که نسرین شروع به حرف زدن کرد،لیلی سیب رو پوست میگرفت.
نسرین گفت: ببین بانو ،قبل از صیقه شدنت،یه سری شرط بوده که هردو طرف قبول کردید،اما نمیدونم چرا با توجه به اینکه طرف مقابل به تمام شروطتشون عمل کردن ،شما به گفته هات و قولهات پایبند نیستی؟؟
سرم پایین بودو داشتم گوش میکردم،میدونستم ،حاج رحیمو برای پولش میخوام ،وگرنه من کجاو حاج رحیم کجاکه وقتی از بیرون خونه میرسه،یه پشتی پشتشه و محو تلویزیون میشه و
منم باید هی براش چای و میوه و تنقلات بیارم.....اما الان چی باید میگفتم،اینا اومدن بپرسن نقشه ام چیه؟ وگرنه ،اگر قرار بود همه چی تموم شه که حاج رحیمو تحت فشار میذاشتن!
دوباره گلوم خشک شد،لیلی پیش دستی میوه اش رو جلوم گرفت و گفت: بفرما
یه تیکه سیب برداشتمو تشکر کردم.
نسرین رو صورتم دقیق شده بودو بی ملاحظه گفت: اگر درخواست دیگه ای داری بگو شاید فکر میکنی سرت کلاه رفته ؟
بامِن مِن گفتم: این چه حرفی من قصد اذیت کردن ندارم،درسته با حاج آقا یه معامله کردم،اما بهم حق بدید که وابسته دل با محبت حاج آقا شده باشم...
نسرین دوباره یه سری الفاظ تند و بی رودربایسی نثارم کرد که با چشم غره های لیلی زود جمع و جورش کردو خدارو شکر جلسه ی مؤاخذه تموم شد.
شبش خیلی فکر کردم،از برخورد نسرین ناراحت بودم،از اینکه دستمو خونده بود بیشتر...
ادامه دارد
نویسنده : فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca