❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۲۸
.......چند روزی حاجی پیشم نیومد،براش پیغام دادم که میخوام ببینمت،غروب اومد پیشم،تا چشمم تو چشمش افتاد،زدم زیر گریه ،پریدم تو بغلش ،سرو صورتشو بوسیدم،و قربون صدقه اش رفتم،
سند خونه و زمینو آوردم و پرت کردموبا گریه ی جانسوز گفتم: حاجی فدای یه تارموت ،من میخواستم ببینم ،حالا که منو وابسته ی خودت کردی،سرقولت هستی یانه؟. اما تو خیلی مردتر از این حرفایی،دلم به بودنت قرص بود،تاج سرم بودی حاجی،الهی دورت بگردم،منو تنها نذار،میخوایی تو این دنیای وا نفسا منو تنها بذاری؟!
گریه امو بلندتر کردم ،طوریکه ،حاجی دستپاچه شد،اومد جلوم نشست و با دستای زمختش اشکمو پاک کرد،سرمو به سینه اش چسبوندو گفت: گریه نکن،عزیزدل من هستی،من فکر کردم ،جدی جدی ،برات مال و ثروت مهمه.
خلاصه با این ترفندا،حاجی رو محسور خودم کردم،خیلی از کارهایی رو که قبلا خودم انجام میدادم،سپردم به حاجی،تا کنار من بیشتر احساس قدرت کنه،و بیشتر برام وقت بذاره.
یه روز حاجی که اومد خونه ،کلی براش زبون ریختمو گفتم: دلم یه مسافرت میخواد ،از اون مسافرتهایی که قبل از باردار شدنم ،باهم رفتیم.
حاجی یه ابروشو بالا انداخت و گفت: آخه لیلی با یه بچه تنها میمونه.
گفتم: لیلی هم بیاد.
اما میدونستم ،سر سیاه زمستون ،لیلی با بچه ی کوچیک ،نمیتونه مسافرت بره.
حاجی گفت: بهش میگم ببینم چی میگه.
فرداش حاجی اومدو گفت: لیلی میگه ،برای بچه ،تفریح تو زمستون معنی نداره.
تو دلم خوشحال شدم،اما به ظاهر غمگین گفتم: آخی چه حیف،اونام بودن،لااقل شما ،خیالت راحت بود.
حاجی گفت: به نسرین میگم چند روزی بیاد پیش لیلی تا ما بریمو برگردیم.
ما مسافرتو رفتیم ،اینقدر رو حاجی کار کرده بودم که بازم راضی بشه یه خونه و یه زمین دیگه بهم بده!
اما یه روز نسرین و لیلی سر زده اومدن خونم...
اولین بار لیلی رو تو بیمارستان دیده بودم،روز تولدت اومده بود پیشم،تا کنارم باشه ،
بعداز اون چندبار دیگه دیدمش ،اما از دورهمیشه ،به زیبایی و رفتار با متانتش حسودیم میشد،اما به خودم دلداری میدادم که من هم جوونترم هم قابلیت مادر شدن رو دارم .
بعد از کمی مکث،آب دهنمو قورت دادمو ،یه زبون دور لبم کشیدمو با صدایی که از ته چاه در میامد گفتم: بفرمایید.
رفتم کنار تا داخل بشن ،و راهنمائیشون کردم تا وارد پذیرایی بشن.
اولین بار بود نسرینو میدیدم،اما از شباهتش به لیلی ،کار سختی نبود که متوجه بشم خواهر هستن.
رفتم تو آشپزخونه و یه ظرف میوه و سه تا پیش دستی آوردم.
نسرین گفت: بیا بشین ما زود باید بریم.
نگاه متین و با وقار لیلی توجه منو جلب کرد،چشماش رو گلای قالی میچرخیدو خیلی آروم و مطمئن به پشتی تکیه داده بود،حتی وسایل خونمو دید نمیزد ببینه چطوری زندگی میکنم ،از اینکه با همچین کسی میخواستم دربیوفتم از خودم بدم اومد.
با دستایی که نمیتونستم از لرزششون جلو گیری کنم ،میوه تعارف کردم.
نسرین گفت: نمیخورم.
اما لیلی یه سیب برداشت و تشکر کرد.
همینطور که نسرین شروع به حرف زدن کرد،لیلی سیب رو پوست میگرفت.
نسرین گفت: ببین بانو ،قبل از صیقه شدنت،یه سری شرط بوده که هردو طرف قبول کردید،اما نمیدونم چرا با توجه به اینکه طرف مقابل به تمام شروطتشون عمل کردن ،شما به گفته هات و قولهات پایبند نیستی؟؟
سرم پایین بودو داشتم گوش میکردم،میدونستم ،حاج رحیمو برای پولش میخوام ،وگرنه من کجاو حاج رحیم کجاکه وقتی از بیرون خونه میرسه،یه پشتی پشتشه و محو تلویزیون میشه و
منم باید هی براش چای و میوه و تنقلات بیارم.....اما الان چی باید میگفتم،اینا اومدن بپرسن نقشه ام چیه؟ وگرنه ،اگر قرار بود همه چی تموم شه که حاج رحیمو تحت فشار میذاشتن!
دوباره گلوم خشک شد،لیلی پیش دستی میوه اش رو جلوم گرفت و گفت: بفرما
یه تیکه سیب برداشتمو تشکر کردم.
نسرین رو صورتم دقیق شده بودو بی ملاحظه گفت: اگر درخواست دیگه ای داری بگو شاید فکر میکنی سرت کلاه رفته ؟
بامِن مِن گفتم: این چه حرفی من قصد اذیت کردن ندارم،درسته با حاج آقا یه معامله کردم،اما بهم حق بدید که وابسته دل با محبت حاج آقا شده باشم...
نسرین دوباره یه سری الفاظ تند و بی رودربایسی نثارم کرد که با چشم غره های لیلی زود جمع و جورش کردو خدارو شکر جلسه ی مؤاخذه تموم شد.
شبش خیلی فکر کردم،از برخورد نسرین ناراحت بودم،از اینکه دستمو خونده بود بیشتر...
ادامه دارد
نویسنده : فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca