eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
922 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
477 ویدیو
2 فایل
در کانالِ جامعِ آرامش مانا ، شما به کاربردی ترین و آخرین یافته های روانشناسی ، پزشکی ، طب سنتی ، عرفانی ، انگیزشی ،اجتماعی و ... در قالبِ پادکست، رمان ، کتاب صوتی و ... دست خواهید یافت . ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_جامع_آرامش_مانا_ @sodokomahdii
مشاهده در ایتا
دانلود
دور تا پنج شنبه دل تو دلم نبود،این دوسه روز ،نه تیکه های شراره اذیتم میکرد,نه به نگاههای آلوده فرزاد حساسیت نشون میدادم . پنج شنبه رسید ،چندساعتی زودتر مرخصی گرفتم و رفتم خونه،مامان همه جارو آب و جارو کرده بود،خونمون همیشه مرتب بود ولی امروز از تمیزی برق میزد. ساعت ۶ شد ،منتظر بودم ،هیجان داشتم،از طرفی بابا اخماش تو هم بود میترسیدم بدجوری ناراضی باشه ,البته تا اینجا مامان مجبورش کرده بود تحمل کنه,مامان بهش گفته بود،خواستگار بیاد خونه بعد جواب رد بده،بذار یکی در این خونه رو بزنه،تو و دخترت بیرون در خواستگار رد میکنید ،این که نشد. زنگ در رو زدن،رفتم جلو آیینه خودمو مرتب کردم و رفتم جلو در پذیرایی. اول خواهر شاهین وارد شد ،یه خانم زیبا و با وقار بایه لبخند دلنشین ،مثل شاهین قد بلند و خوش هیکل ،صداش آروم و آهنگین بود، وقتی بهش سلام کردم،با خنده کوتاه جوابمو دادو گفت: ماشالله به پسند داداشم ،دست گذاشتی رو یکی از خوشگلای تبریزی ! پشت سرش مامانم وبابام وارد شدن ،متوجه شدم ،شاهین تعارف کرده که اونا جلوتر وارد بشن. بالاخره چشمام به دیدن شاهین روشن شد.سریع دستشو آورد جلو و خیلی ماهرانه و بدونه اینکه کسی متوجه بشه بهم دست داد،محو تماشاش بودم.کت چهار خونه سفید با خطهای آبی کم رنگ و سورمه ای تنش بود .با یه شلوار سرمه ای ،ترکیبش قشنگ بود و رو قد بلند و کشیده شاهین به زیبایی نشسته بود،تازه اصلاح کرده بود و موهاشو مرتب. بعد از تعارف و خوش آمد گویی,حرفهای معمولی زده شد،منو شاهین ،گاه گاه بهم نگاه میکردیم لبخند تحویل هم میدادیم، بعضی وقتا شاهین پاشو فراتر میذاشت و دست رو قلبش میذاشت و اشاره میکرد که مال توئه!! از این حرکاتش خنده ام میگرفت. خلاصه جلسه معارفه و خواستگاری تموم شد و قرار شد جواب رو تا یه هفته دیگه بدیم. بعداز رفتن شاهین و خواهرش،بابا منو صدا کردو گفت: منکه قبلا هم گفتم: تورو به فارس جماعت نمیدم، سرم پایین بود ،چشمام پراشک شد ،با بغض گفتم: مگه مامان چه بدی داره؟؟ شما که خودت عاشقش هستی ،تحمل یه ساعت دوریشو نداری!! بابا گفت: برای پسرم از فارسا زن میگیرم ،اگر دلش خواست ،اما دخترمو به فارسا نمیدم. اشکام داشت رو صورتم می غلطید که پاشدم برم بیرون که گفت: هفته دیگه دیره،امشب زنگ بزنید بگید ،دختر نمیدیم. درو پشت سرم با حرص بستمو رفتم تو اطاقم سرمو تو بالش فرو کردم و با صدای بلند گریه کردم،یه ساعتی تو حال خودم بودم که مامانم اومدو گفت: پاشو خودتو جمع کن ،آسمون به زمین نیومده که! گفتم: برای من اومده،من دیونه میشم. گفت: آخرش یه ماهه، بعد یادت میره نشستم جلوش ،چشمام پف کرده بودو صورتم حسابی قرمز شده بود گفتم : خواهش میکنم،مامان رگ خواب بابا دستته،باهاش صحبت کن ،خواهش میکنم. گفت: فکراتو کردی!؟ پشیمون نمیشی!؟ فردا نگی من اصرار کردم شما چرا منو دادید؟ گفتم : خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم ،خیلی خوش قلب و مهربونه به خدا راست میگم. یه پوفی کردو از اطاقم بیرون رفت. برای شام سر سفره نرفتمو گفتم سیرم. صبح چشمام بس که پف کرده بود باز نمیشد،رفتم دست و صورتمو بشورم،جلوی در دستشویی با بابا روبه رو شدم،سرمو پایین انداختم و آروم سلام کردم،با اخم یه نگاهی کردو زیر لب گفت: لا اله الا الله سر سفره دوتا لقمه به زور قورت دادم و تشکر کردم و پاشدم. پشت در بودم که بابا پرسید : این دختره چش شده؟ مامان:دلش گیره بابا: من حرفمو زدم مامان: دل ترک و فارس نمیشناسه قبل از اینکه بزرگ بشه و به سن ازدواج برسه بهش میگفتی،از فارسا خوشش نیاد. بابا: خانم جان مثل اینکه باید اول به تو حالی کنم. مامان: حالیمه،بابای منم میگفت: از ترک دختر بگیر ،به ترک دختر نده،چی شد آخرش دخترشو به یه ترک داد ،ما بد بخت شدیم؟ حرف همو نفهمیدیم،این افکارو بریز بیرون ،ترک و فارس نداره،باید همو بخوان این مهمه مرد!! بابا: خانم جان پسره کس و کار نداره ... هنوز حرفش تموم نشده بود که مامان گفت: کی گفته هرکی با پدرو مادرو چهارتا خاله و عمه پاشه بیاد خواستگاری دختر تو خوشبخت میکنه،خب فوت شدن ،این چه حرفیه،مسئله مهم اینه که کاریه،جمع کنه،درد کشیده است،قدر زندگیشو میدونه ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون زیبا تنتون سلامت نگاه ویژه خدا همراهتون تا همیشه یاعلی💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نزدیکه حواست هست عزیز
اخبار دیشب همه داغ بود چند خبرو ببینیم👇
اهانت رضا کیانیان به سعید جلیلی وقتی تو گذشته طرف نتونی نقطه سیاه پیدا کنی، مجبوری اینطوری با کاریکاتور تخریبش کنی 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3118137573C21a5abba7f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور چند روزی با دلخوری از پدرم و ناراحتی گذشت،به شاهین گفتم پدرم راضی نیست،گفت: من با پدرت خصوصی حرف میزنم. گفتم نه میترسم اوضاع خرابتر از این بشه. شاهین هم گرفته و تو خودش بود. بعد از هر خداحافظی بغض میکردم و از اینکه شاید روزی برسه که به زور زن کس دیگه بشم ،دلم میخواست بمیرم ونباشم. روز آخری که قرار بود ،جواب رو به خواهر شاهین بدیم ،حالم اصلا خوب نبود این یه هفته زیر چشمم گود افتاده بود ،بی حوصله بودم و امروز اوج روزهای بدم بود. داشتم سفارش یه مشتری رو ردیف میکردم که تقه ای به در خود و شاهین داخل شد ،یه لیست جلوی فرزاد خان گذاشت و به طرف من برگشت،از دیدنش تو هر مکانی ذوق زده میشدم،با لبخند نگاش کردم ،اما لبخندم خیلی بی روح بود،چون سریع یادم اومد که باید فراموشش کنم،آهی کشیدم و در حالیکه سرمو پایین می انداختم متوجه شدم که ازم خواست بیام بیرون.قبل از بیرون رفتن شاهین ،به فرزاد خان گفت :با اجازه بدید چند دقیقه بیرونم،گفت : باشه برو بیرون رو صندلی نشستم،شراره پرسید : چی شده بیرون شدی؟! گفتم : نه خودم خواستم بیام بیرون استراحت کنم. شاهین از اطاق رئیس اومد بیرون و گفت: تهمینه جون بیا شراره که تا حالا نشنیده بود شاهین اینطوری صدام کنه با تعجب نگاهم کردو با چشماش مارو تعقیب کرد. هردو رفتیم تو آبدارخونه،تا رسیدیم ،شاهین برگشت ،دستامو گرفت و تو چشمام نگاه کردو گفت: اول به خودم تبریک میگم،بعد به تو با تک تک سلولام داشتم ،صحبتهای شاهینو حلاجی میکردم. گفتم: منظورت چیه؟! گفت: پدر و مادرت راضی شدن،حتی قرار بله برون هم گذاشتن. هنوز حسابی ذوق مرگ نشده بودم که متوجه شدم بین بازوهای مردونه شاهین آروم گرفتم. شاهین گفت: عزیزم ،میدونستم خدا منو ناامید نمیکنه،میدونستم . ازش جدا شدم و گفتم: بریم شاهین شراره شک میکنه. گفت: شک اونم برطرف میکنم. اومدم بیرون ،امابا صحنه نگاههای مشکوک شراره مواجه شدیم. من رفتم داخل اطاق وپشت میز کارم نشستم،خیلی پر انرژی شده بودم،میتونستم ساعتها بدونه خستگی کار کنم.لبخند از رو لبم دور نمیشد. شاهین دوباره اومد داخل بایه جعبه شیرینی،رفت طرف فرزاد و تعارف کردو گفت: فرزاد خان بفرما شیرینی نامزدیمه فرزاد گفت: مبارکه،این خانم خوشبخت کیه؟؟ شاهین کنارم ایستادو گفت: تهمینه خانم شیرینی تو گلوی فرزاد گیر کرد ،چندتا سرفه کرد و در حالیکه قیافش کاملا تغییر کرده بود ،به منم تبریک گفت و سریع نشست سر جاش و مثلا مشغول کارهاش شد. شاهین دستمو گرفت و گفت: بریم سراغ دومی جلوی میز شراره ایستادیم،شراره سرشو بلند کردو گفت: شیرینی چیه؟! اینبار من گفتم: نامزدی منو شاهینه چند لحظه ای نگامون کرد،نوک بینیش از حرص سفید شده بود ، یه شیرینی برداشت و گفت : مبارکه باید فکرشو میکردم این بی سر صداییت ،یه جایی به دردت میخوره،نفوذ ناپذیرترین پسرو قاپ زدی!!! شاهین گفت: برعکس من با دعا و خواهش بدستش آوردم،به دست آوردن تهمینه همچین راحتم نبود!! شراره با نیشخند گفت: به دست آوردن یه چیزیه،نگه داشتن چیز دیگه! دلم هرری ریخت!! یعنی چی؟ ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca