#پارت۵۵
#نزدیکهای دور
بعداز رفتن بابا گوشیمو باز کردم،از طرف سامان پیام داشتم
:: سلام عزیزم،خوبی؟ تماس گرفتم حالتو بپرسم ،جواب ندادی!!!!
چند دقیقه ی دیگه اسفند شروع میشه، تبریک به همه متولدین اسفندماه و یه تبریک خاص برای آیدای عزیزم ،که آخرین ماه زمستونو با تولدش بهاری کرد💋
پیام دادم:: مهربونم سرم اینقدر شلوغ بود که ماه تولدمو یادم رفته بود.ممنون که به فکری،ببخش نتونستم جواب بدم ،موقعیتش نبود،دلم .....برات....یه...ذره....شده
💘💘💘
سامان جواب داد: همون یه ذره رو میخوام تحویلش بگیرم،تو دل نگهدار نیستی ،کشتی بدبختو😉
پیام دادم: دوست دارم زودتر ببینمت.
سامان: چشم خیلی زود💋
🔻🔻🔻🔻
دو سه روزی از این ماجرا گذشت،سامان دیگه تماس تلفنی نگرفت،فقط خیلی کوتاه جواب پیامهامو میداد.
یه روز نگار اومد تو اطاقمو گفت: خبر جدید!!
من: چی؟
نگار: یه فرد جدید استخدام شرکت شده!!
من: خوب! اینکه اکثرا اتفاق بیفته!
نگار: یه پسر خوشگل و خوش تیپ!
من: مبارک صاحبش باشه!!
نگار: شاید صاحب نداشته باشه!!
من: یه خوشگل بی صاحب نوبره!
بعد هردو زدیم زیر خنده.
نگار: میدونی برای چی استخدامش کردن؟
من: نه
نگار: تموم کارهای کامپیوترهای شرکت رو بهش ارجا میدن
من: خوبه ،به داد لپ تاپ ماهم برسه ! راستی مگه متصدی کامپیوتر نداریم؟؟
نگار: داریم،اما خودشون ده جا تماس میگیرن تا مشکلو پیدا کنن، یه همچین شرکتی ،یه کارشناس درست و حسابی میخواد!!
من: جالبه!!
نگار: باید با این شماره تماس بگیری.
ویه شماره جلوم گذاشت.
من: فامیلیش ؟؟؟
نگار : پژواک
من: چی؟؟؟
ضربان قلبم بالا گرفت،از سامان چیزی به نگار نگفته بودم،برای همین ،خودمو کنترل کردمو گفتم:
اسمش؟؟
نگار: نمیدونم،دیگه اینقدر اطلاعات ندارم .
از این که هنوز اطاقم کامل مستقل نشده بود ،حرصم گرفت،به محض اینکه نگاررفت،به اطاق بابک رفتمو گفتم: آقای ثبوتی کی اطاقم مستقل میشه،منکه کارمو کامل و بدونه نقص انجام میدم.
بدونه اینکه سرشو بالا بیاره ،بهم نگاه کردو گفت:تو که زندونی نیستی! چی اذیتت میکنه؟؟؟
من: بدقولی!!!
به صندلیش تکیه دادو دستی رو لباش کشیدو گفت: منم از بدقولی متنفرم!!
به طرف اطاقم رفتم و گفتم: پس لطفا به قولتون عمل کنید .
دنبالم اومد و تو چارچوب در ایستادو گفت: این چارچوب سرجاش هست!قول اینو ندادم.
دندونامو بهم فشار دادم،میخواستم چیزی بگم که ،منصرف شدم تا لج نکنه و کارو تموم کنه.
فقط با سرم حرفشو تأیید کردم.
آخر وقت بود که ،صدای بابک اومد که میگفت: بفرمایید.
کسی وارد شد ،و گفت: پژواک هستم.
آروم بلند شدم و خودمو به دیوار مشترک بین دو اطاق چسبوندم،
حرکت تند و سریع طپش قلبم از رو مانتو مشخص بود،خدای من سامان بود،اما آخه چطوری تونسته بود وارد شرکت بشه،حتی به عنوان نیروی کار استخدام بشه.
خدا خدا میکردم ،بابک منو صدا نکته که مثلا منو با سامان آشنا کنه،دستمو رو قلبم گذاشتم .بابک بعد از مختصری صحبت کردن گفت:وضعیت نت وکامپیوترها أسف باره،امیدوارم با وجود شما دیگه مشکلی نداشته باشیم.
سامان: تمام سعیمو میکنم.
راستی علی الحساب یه لپ تاپ داریم که یکی از همکارهارو اذیت میکنه ،اونو بیارم....
هنوز حرف تموم نشده بود که سامان گفت: شما اجازه بدید ،مشکل نت شرکت حل بشه ،لپ تاپ شما در اولیته.
دیگه داشتم غش میکردم،بابک میخواست لب تاپ منو بده به سامان ، اصلا دوست نداشتم تو این موقعیت و حالت زندانی بودن پیش بابک ،با سامان ملاقات کنم،تا حالا خودش بروز نداده،منم صبر میکنم تا اطاقم مستقل بشه بعد...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
سلام و عرض ادب
خدمت دوستان عزیز
جدول سودوکوی امروز ،جدول مسابقه جایزه داره
لطفا تقلب نکنید
چون تو مسابقه شرکت داده نمیشید...
تا ۳۱ تیرماه مهلت ارسال جواب سودوکوهست...
به قید قرعه یک برنده داریم که مبلغ ۳۰۰ هزار تومان جایزه دریافت میکنن.
لطفا اینجا جواب مسابقه رو ارسال کنید👇👇👇
@Ghazi_7232
#پارت۵۶
#نزدیکهای دور
غروبی یه زنگ به ترلان زدم،احساس کردم صداش گرفته است،گفتم چی شده چرا گرفته ای؟؟ گفت: هیچ چی دلم گرفته،کم حوصله ام،الان که تماس گرفتی بهترم.
پرسیدم: از سامان چه خبر؟؟ تماس نمیگیره،جواب پیامهاشم کوتاه و مختصره!!
یه مکثی کردو گفت: اوووم ......سامان سرش شلوغه یه کم کارهاش زیاد شده،البته حق هم داره،آدم هدفدار بیکار نمیشینه.... ویه خنده کوچولو کرد.
فهمیدم ترلان هم با سامان دست به یکی کردن ،بنابراین منم وانمود کردم از هیچی خبر ندارم!
آخر شب بابک پیام دادم فردا صبح قراره یه در برای اطاقم نصب بشه،و بعد ازم خواست صبح زود برم شرکت و تمام وسایل شخصیمو جمع کنم ،تا بقیه بتونن اطاقو کامل خالی کنن.
گفتم : باشه صبح زود خودمو میرسونیم.
پیام داد: من این همه بی احساسی رو درک نمیکنم آیدا چی میخوایی ؟؟چکارکنم که یه کم نرم بشی! کدوم رفتارم اذیتت میکنه؟
واقعا مونده بودم چی جواب بدم؟
آخر شبی ،پیام داده ،فکر کرده باید قربون صدقه اش برم.!!!شایدم فکر میکنه دارم ناز میکنم ،تصمیم گرفتم جوابشو ندم.
فردا صبح زودتر از مامان و بابا رفتم شرکت ،تا رسیدم وسایلمو جمع کردم،دلم میخواست قبل از اومدن بابک کارم تموم بشه،از یه خدمه. تقاضا کردم کمک کنه وسایلمو انتقال بدم به اطاق مامانم ! درحال جابه جا کردن بودم که بابک اومدو گفت: چرا نخواستی خدمه کارو انجام بدن؟؟ سلام کردم و گفتم: ممنون آقای ثبوتی کمک کردن ،اینارو خودم میبرم.
پشت سرم اومدو قبل از اینکه به در برسم،دستشو رو در گذاشت و نذاشت که باز کنم،برگشتم طرفش،دست دیگه اش رو سمت راست سرم حائل کرد،بهم نزدیک شد و گفت : چرا جواب پیاممو ندادی؟؟ احساس کردم حالش خوش نیست ،چشماش قرمز شده بود،بوی عرق سگی از دهنش بیرون میزد،خودشو بیشتر نزدیک کرد،کیف ودفترمو به سینه ام چسبوندمو گفتم: آقای ثبوتی اجازه بدید کارمو انجام بدم!
خنده ی کش داری کرد و گفت :من از مسخره شدن بیزارم،بگو چکارکنم؟؟مگه باهات رسمی صحبت میکنم,سر هر جمله ی کوتاه آقای ثبوتی،آقای ثبوتی میگی
نفسم به شماره افتاده بود،از بوی دهنش دلم بهم خورد، اومد جلوترو دستشو رو لبم کشید وگفت :عزیزم بذار یه بار نرمشتو ببینم،بذار دوستت داشته باشم،منو خوارو خفیف نکن!!!
وقتی داشت اینارو میگفت: کیفمو گرفت و رو میزش پرت کرد ،تنها حفاظم اون بود,تمام نیرومو جمع کردم تا با اولین هل دادن بتونم به طرف خلاف خودم پرتش کنم،کارساز بود,فکر نمیکرد اینکارو بکنم،اینقدر محکم و مصمم اینکارو کردم که نزدیک بود زمین بخوره،به هرحال قدش و هیکلش خیلی درشت تر از من بود.
درو باز کردم و گفتم:بالاخره نقاب دروغیتو از رو صورت برداشتی؟
کم غرور نشکستی،من عامل انتقام غرورهایی هستم که زیر پات له کردی و بی تفاوت از کنارشون گذشتی...
درو محکم بستمو به طرف اطاق مامانم دویدم ،هنوز مامانم نیومده بود,خیالم راحت شدو رویه صندلی ولو شدم,حرکت بابک چقدر وقیح بود؟؟واقعا هیچکس نمیتونه دائم نقاب رو چهره ی اصلیش بذاره تا اطرافیانشو فریب بده،بالاخره یه روز مجبوره به اصاش برگرده،بابک هم جوون بودو دوست داشت ،موقعیت خودشو تثبت کنه،و یه جورایی خیالش از طرف خانواده ما راحت کنه....
سرمو رو میز گذاشتم تا به هیچی فکر نکنم،فقط دعا دعا میکردم ،سامان طرف اطاق مامان نیاد .
بعداز یه ربع مامانم اومد،بهم نزدیک شد و گفت: خوبی آیدا؟
گفتم: نه مامان ،خوب نیستم،امروزو میرم خونه ،اگر اجازه بدید.
گفت: مشکلی نیست،بابا برسونتت؟
گفتم: نه ماشین آوردم ،میرم
مامان: مطمئنی ؟؟
با سرم تاکید کردم ،ولی بعد یادم افتاد که کیفم تو اطاق بابکه،به مامان گفتم: امروز قراره جای در اطاق من مشخص بشه،شما هم بیا نظر بده.
همراه مامان وارد اطاق بابک شدیم،بابک تا مارو دید هول کردو به تته پته افتاد،دیتش به لیوانش خوردو لیوانش روی زمین صد تکه شد،فکر میکرد مامانمو آوردم ،تا برای کارهاش توضیح بده،چشمم به کیفم خورد که روی میز بابک بود،جلو رفتم،در حالیکه با شدت اخم، نگاش میکردم،کیفمو برداشتم و سمت در خروجی رفتمو گفتم: مامان هر جارو که تعیین کردی ،به کارگرا بگو من باید برم.
مامان برگشت و کفت: آیدا منو آوردی همفکری کنیم ،حالا داری میری؟
سرم از لای در داخل کردمو گفتم: من فقط یه اطاق مستقل میخوام ،همین!2
🔻🔻🔻🔻
رسیدم خونه که بابا تماس گرفت و گفت: خوبی!؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم: نه خسته ام آخر هفته است میخوام استراحت کنم...
بابا: باشه،اما اگر اتفاق جدیدی تو شرکت افتاد که باب طبعت نبود خبر بده.
بعد از قطع کردن ،با خودم فکر کردم،بابا حتما از حضور سامان اطلاع داره،آره.....حتما اطلاع داره که گفت،اگر اتفاق جدید افتاد...
پس چرا مامان نمیدونست؟ چطور ممکنه؟
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۷
#نزدیکهای دور
وقتی مامان و بابا خونه رسیدن ،میز ناهارو چیدن بودم،یه باقالی پلو مدل مادرجونی براشون درست کرده بودم.
مامان تا منو دید گفت: خوبی آیدا؟
بهترشدی؟؟
گفتم: بهترم،اما نه کامل خوب،امیدوارم غذا بد نشده باشه؟
مامان گفت: عزیزم....ازت انتظار نداشتم،میخواستم غذا بگیرم،که پیام دادی ،ناهار درست کردی!! دستت درد نکنه.
بابا پدرام بااشتها پشت میز نشست و گفت: آخی این غذا عشق منه!!!
مامان: عشقت تغییر مسیر داده؟ از عشق زن و فرزند چیزی عایدت نشد؟
خندیدم و گفتم: شکم خالی که عشق نمیشناسه!!!
بابا پدرام انگشتش رو به نشانه اوکی بالا آورد و شروع به خوردن کرد.
میل چندانی نداشتم،خیلی زوداز سر میز پاشدم و عذر خواهی کردم و رفتم تو اطاقم.
غروب که بیرون اومدم،مامان گفت: آیدا امسال میخوام یه جشن تولد حسابی برات بگیرم،هممون احتیاج داریم به بهونه ای یه محیط شاد رو دوباره تجربه کنیم.
گفتم: نه مامان اصلا حال و حوصله اش رو ندارم!!
مامان: قرار نیست کاری بکنی،فقط یه لباس مناسب برای خودت پیدا میکنی !چطوره به نگاربگم همراهیت کنه تا با همفکری هم یه لباس شیک و مجلسی تهیه کنید،فقط بگو چه رنگی میخوایی بگیری.......نه نه. اول لباستو تهیه کن ،بعد من دست بکار میشم.
با خواهش بهش گفتم: میشه کوتاه بیایی ،اصلا حسش نیست!!!
مامان گفت: الان با این قیافه گرفته منم حس ندارم،کاری که گفتمو هرچه زودتر انجام بده....ده تا بچه ندارم که این ناز کنه ،برم سراغ اون یکی تا براش جشن تولد بگیرم.
سرمو پایین انداختمو تو فکر رفتم،مامان من مگه به این سادگیا جشن میگیره،اینقدر بریزو بپاش داره که نگو،برای اینکه از طرف خانواده و دوستانش که خارج از کشور بودن ،تعریف و تحسین بشنوه،بارها بابا پدرام بهش گفته بود که خوشبخت بودن ما به ولخرجیهای اضافه نیست،ببین دوستات چقدر ساده جشنهاشونو برگذار میکنن،وهمیشه هم دلیلی برای جشن گرفتن دارن!اما مامان اصول خودشو قبول داشت،من همیشه به این فکر میکردم که مامانم یکی از زنهای بسیار خوشبخته،چون بابام به خاطر اینکه خیلی دوستش داره،
بهش سخت نمیگیره.اما جدیدا متوجه شدم،بابام اهل بحث نیست ،برای همین استرسها اذیتش نمیکنه!
فردا پنج شنبه بود و مامان با نگار صحبت کردو قرار شد ،فردا ساعت یازده با نگار بریم دنبال یه لباس شیک!😳!
ساعت ده صبح مامان بیدارم کردو گفت: پاشو بسه دیگه ،پف کردی،لباس اندازت پیدا نمیشه!!!
بیدارشدمو با بی میلی صبحونه خوردم،و یه مقدار به رنگ و روم رسیدمو رفتم دنبال نگار
نگار جلوی در منتظرم بود،سلامی کردوداخل ماشین نشست،رو کرد به منو گفت: یه .....لباس.....خیلی....شیک....و...........مجلسی!!!!!!!! تولدته یا نامزدی؟؟؟؟؟
من: چطور؟
نگار: مامانت تأکید فراوون داشت که لباس خیلی مهمه!!! باید خاص باشه،آیدا باید بدرخشه!!!!
من: من یه لباس ساده و شیک میخوام همین !
نکار: آیدا چرا مامانت نیومد؟؟؟
من: مامان از الان داره اینور و اونور زنگ میزنه،تا جشن اونی بشه که میخواد ،لباسو سپرده به من ،تا از بی حوصلگی در بیام،وگرنه میدونم با بی حوصلگی من ،حال نمیکنه بیاد خرید!
نگار: ایناهاش اینجا لباس های شیک فرمهای رستوران داره من دیدم لباس سفید با یقه صورتی هم داره بیا یکی از اینا بگیر زودتر برگردیم،منم حال تورو دیدم،حالم خراب شد!!
کنار پیاده رو ایستادم و نگاهش کردم،یه دفعه خنده اش مثل بمب ترکید و گفت: بد میگم ؟ چرا اونوغی،گناه من چیه؟ چت شده ؟ آخه بچه ام اینقدر لوووووس
خندیدم و گفتم: نه دیگه خوبم،عذر میخوام،دنبال یه لباس خوب و زیبا میریم .
کلی گشتیمو چندتا مغازه و پاساژ رفتیم تا یه جا اونی رو کن میخواستم پیدا کردم,
یه پیراهن عروسکی ،لیمویی رنگ که از کمر کلوش کامل بود،پشتش تاروی کمر دانتل داشت و رو دانتل سنگ دوزی بود،بدن نما نبود واین برام مهم بود،یه آستین کوچولو داشت ،که اینم برام اهمیت داشت،هیچوقت دوست نداشتم تو یه مراسم سنگین ,زیر بغلم پیدا باشه،میدونستم نظر پدرم هم همینه.
یه کفش هم انتخاب کردم که دقیقا ست پیراهنم بود.چون سبزه بودم بالیمویی ترکیب خوبی میشد.
یه رستوران شیک پیدا کردیم که تومنوش غذای محلی هم بود،رفتیم داخل ویه غذای جنوبی سفارش دادیم،سامان همیشه از غذاهای جنوبی تعریف میکرد،خصوصا قلیه ماهی ،انصافا خوشمزه بود،نگار گفت قبلا قلیه ماهی خورده اما این معرکه است.
یه دوری زدیمو غروب برگشتیم خونه،مامان تا منو دید با ذوق اومد جلو وگفت: چه خوب ،زودپیدا کردید،جعبه پیراهنو گرفتو،سریع رفت تو پذیرایی و جلوی بابا جعبه رو باز کرد،لبخندش ماسید و گفت: خیلی ساده نیست ؟
گفتم: مدلش وسادگیشو دوست دارم.
بابا پدرام گفت: برو بپوش تو تنت ببینیم.
کفش و پیراهنو برداشتمو رفتم تو اطاقم پوشیدمو برگشتم،نگاه و لبخند بابا طوری بود که نمیتونست جلوی حرص خوردن مامانم ،خودشو لو نده.........
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca