eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
914 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
446 ویدیو
2 فایل
کانال جامع شامل : سودوکو ، مسائل روانشناسی و بیان اندیشه های ناب ، رمان ، مسابقه کاتبین مولا و ... ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_آرامش_مانا @sodokomahdii eitaa.com/sodokomahdii این کانال وابسته به خداست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊 با هم دعای فرج بخوانیم برای ظهور و فرج مولامون خیلی دعا کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور رفتم جلوی مامانو گفتم : زیاد ساده نیست ،مامان خوشگلم ،ببین با پوست سبزه تنم هارمونی داره،مامانی بگو قشنگه... مامان سرتا پامو نگاه کردو گفت: مبارکه،اما دلم میخواست خیلی تک بشی. گفتم: مامان عزیزم جشن نامزدی نیست که،تولده دیگه گفت: تولده اما نه تو پذیرایی خونه با چهارتا دوست و فامیل گفتم: یعنی چی؟؟ گفت: تالار و مهمونهایی که اولین باره تو جشن ما میان،حالا چی فکر میکنن. بابا پدرام اومد جلو و گفت: ساراجون اذیتش نکن،خوبه ،شیکه،آیداجون مبارکه . اما گذشته از نظر مامانم ،برای بار دوم که پیراهنو پوشیدم ،خودم خوشم اومد. شک نداشتم یه سری از مهمونامون خانواده ثبوتی هستند که مامان ،اینقدر دنبال تجملاته... جمعه صبح با سرو صدا و تنش صبحگاهی بیدار شدم،پشت در اطاقم ایستادم تا دلیل این سرو صدا رو بفهمم.مامان در حالیکه صداش میلرزید گفت: واقعا پدرام،واقعا تو این پسره رو نیاوردی شرکت؟؟ کی معرفیش کرده؟ چرا هماهنگی نکرده؟ اوووف فکر میکردم بااین تولد ،آیدا همه چی رو میبوسه و میذاره کنار،میفهمی پدرام میزاره کنار......نمی خوام فیلش یاد هندوستان کنه.......چرا بهم خبر ندادی؟ ......همین فردا اخراج میشه بره پی کارش....پدرام درک کن آیدا با بابک خوشبخت میشه! بابا پدرام: کافیه سارا،خوشبختی که تو براش در نظر داری با کدوم اصل و اساس سنجیده میشه،من سامانو تو شرکت نیاوردم،اما از حضورش مطلع بودم،این کار آقای کریم نژاد(عضو هیات مدیره) هست و ما نمی‌توانیم سرخود کاری بکنیم،درثانی کارآیی سامان برای شرکت لازمه،حالا تو تمام تلاشتو بکنی که با ثبوتی یه پیوند خانوادگی تشکیل بدی،اما بخش اعظم شرکت دست شرکای دیگست......سوم اینکه منم نگفتم سامانو تأیید میکنم....من هیچکسو برای آیدا تأیید نمیکنم! مامان: میدونی چیه از لاکت نمیخوایی بیرون بیایی،من اگه نبودم،تو فقط به عنوان یه سهام دار بودی و بس!!! بابا پدرام: حتما اونموقع راضیتر بودم،اینقدر استرس بهم وارد نمیشد! مامان: برای آیدا تصمیمهای بهتری دارم،از این پسره باید فاصله بگیره. پشت در اطاقم ولو شدم،توفکر بودم که احساس کردم صدای پا نزدیک اطاقم شده ،سریع رفتم تو تختمو خودمو به خواب زدم،مامان و بابا میدونستن من اگه خواب باشم خوابم عمیقه،اما خبر نداشتن که تمام شب رو نتونسته بودم بخوابم، سر صبحی تازه میخواستم بخوابم که سرو صداشون ،بیدارم کرد. یکی وارد اطاقم شد،باید نفسمو کنترل میکردم تا نفهمن بیداربودم، صدای مامان اومد که میگفت: آیدا ،عزیزم بیدارشو صبح شده،یه چرخی زدمو گفتم: چه زود من تازه خوابم برده بود،مامان اومد جلو و موهامو از رو صورتم کنار زدو گفت: دیشب از هیجان تولد نخوابیدی؟؟؟ پاشو باید صبحونه بخوریم و چندتا تالار و ببینیم گفتم: مامان میشه تالار نباشه،آخه تالار چرا؟؟ گفت: نه عزیزم ،پاشو تنبلی نکن داشت از اطاق خارج میشد که گفتم ،یه جایی مثل باغ!!! برگشت رو صورتم خیره شدو خندید و گفت: تو اسفند،حتما دم در ورودی به مهمونامون نفری یه پالتو پوست هم هدیه بدیم!!! اوووووف ،تالار چیه دیگه !!!! صورتمو شستمو پشت میز صبحونه نشستم،بابا داشت ایمیلهاشو چک میکرد سلام کردمو گفتم: بابایی،، الهی قربونت برم.... میشه با مامان برای دیدن تالار برید؟ اصلا حوصله تالارو ندارم،درثانی با اون پسند من سر لباس میدونم اجازه اظهارنظر هم ندارم... بعد ملتمس بهش نگاه کردم. بابا پدرام گفت: باشه،خیلی بی میلم اما اگر تو میخوایی باشه. یه بوس براش فرستادم،مامان داشت آماده میشد ،بهش گفتم: بابا پدرام شمارو همراهی میکنه ،من خونه میمونم... مامان اومد جلو و گفت: پدرام بیاد اما توهم باید باشی!! گفتم: نه مامان خواهش میکنم،بقیه مراسم تولد قرار بود با شما باشه لباشو جمع و جور کردو گفت: حالا که حسابی به لباست.. بابا پدرام نذاشت ادامه بده گفت : اوه یاد لباست نبودم،تم تولدت لیمویه! میدونستم مامان چی میخواست بگه،ولی خوب شد که نگفت وگرنه خیلی دلخور میشدم. مامان سریع بیرون رفت،بابا از رو صندلی بلند شدو گفت: منم به تولد کوچیک خانوادگی رو به این بریزو بپاش ترجیح میدادم،اما فعلا مامانت کوتاه نمیاد... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
دور بعداز رفتن مامان و بابا ،یه دوش گرفتمو سرحال شدم،ساعت حدود ده بود،شیطنت کردمو یه پیام دادم به سامان که: سلام عزیز دور از نظرم،خوبی؟سامان یه چیزی ازت می خوام که نه نیاریا،وگرنه دلخور میشم. سامان: سلام خانم گل صبحت بخیر،خوبی؟ بفرما عزیزم،جون بخواه!!! من: تا یه ساعت دیگه میخوام ببینمت! یه مکث کوتاه کرد،بعد گفت: شدنی هست به نظرت؟ گفتم:آره ،من بخوام تو نمیتونی؟؟ سامان گفت: باشه،هواپیمام آمادست ،الان پرواز میکنم!!! بعد آدرس یه پارک رو دادم و گفتم بیا اونجا هواش عالیه!!منم میخوام برم اون پارک،منتظرتم. بعد خداحافظی کردم،جالبه لو داد بازم،نمیدونم چرا مقاومت میکرد؟ رفتم جلوی آینه و به خودم حسابی رسیدم ،یه پالتو کرم رنگ پوشیدمو یه شال شاد پسته ای رنگ سرم کردم،خیلی سریع آماده شده بودم،بنابراین کمی لفت دادم تا زمان بگذره ،سر ساعت یازده تو پارک بودمو قدم میزدم،هوای اسفند ماه فوق العاده است،زمین داره گرم میشه،بوی عید میاد،مردم تکاپوی بیشتری دارند ،واین سرزندگی یه بمب انرژی مثبته که با انفجارش همه رو شاد میکنه. دستمو تو جیب پالتوم بردم،سرمو به طرف آسمون کردمو عمیق نفس کشیدم.تو حال و هوای خودم بودم که احساس کردم میون دستای کسی حبس شدم،چشمامو بستمو گفتم: دیدی تونستی زیر یه ساعت خودتو برسونی؟؟ صدایی نیومد .......چرا سامان چیزی نمیگه.....نگران شدم چشمامو باز کردم و گفتم: چرا چیزی نمیگی؟؟ :: میخوام بیشتر تو بغلم باشی! ............قفل دستای حلقه شده ی رو تنمو باز کردمو دور شدمو گفتم: بی شرم ،توخجالت نمیکشی،چرا ولم نمیکنی؟؟دیونه شدی؟؟ بابک گفت: آره دیوونم چکار کنم باورت بشه؟ چکار کنم روی خوش بهم نشون بدی؟؟ ..... نذاشتم ادامه بده گفتم: هیچی اصلا دورو بر من نباش ،زیاد که پاپی من بشی بیشتر متنفر میشم ازت.... دویدمو خودمو رسوندم به ماشینم،سریع سوارشدمو از پارک دور شدم. به سامان پیام دادم که بهتره بریم یه کافی شاپ ،هوس یه کاپاچینو کردم. سامان: باشه عزیزم ،رسیدم جلوی پارک ،الان دور میزنم. آدرس کافی شاپو دادم وخودم رفتم داخل حدود نیم ساعتی نشستم اما از سامان خبری نشد،شماره سامانو گرفتم تا بپرسم کجاست؟؟ بعداز چندتا بوق سامان گوشی رو برداشت... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
دور الو سامان کجایی؟؟ سامان با مکث گفت: الان میام عزیزم،یکی از مدیرای شرکت رو دیدم داریم صحبت میکنیم، صدای بابک اومد که میگفت: مزاحمت نمیشم ،باشه تو شرکت پیگیری میکنیم. بند دلم پاره شد،ثبوتی چطور سامانو دیده بود؟؟؟ حتما ماشین بابک توهمون مسیری بود که سامان میخواست وارد پارک بشه!!!چه خوب شد اومدم بیرون،بااینکه هنوز دستم از حرکت زشت بابک لرزون بود،اما گفتم : خدارو شکر که این موضوع باعث شد زودتر از پارک خارج بشم!! چند دقیقه بعد سامان وارد شد ،با دستم علامت دادمو اومد جلو،اینقدر از دیدنش هیجان داشتم و خوشحال بودم که نگو..,تو چشمای قهو ه ایش نگاه کردم و گفتم: وقتی پیشمی دیگه اضطراب ندارم.! یکی از کارکنان کافی شاپ داشت نزدیک میشد که از سامان فاصله گرفتمو عقب رفتم تارو صندلی بشینم. اون آقا نزدیک شد و گفت : طبقه بالا مخصوص خانوادست میتونید اونجا برید!! تازه متوجه شدم که چه حرکتم نسنجیده بود،خوبه مشتری کم داشت ،اگر غروب بود که.... سامان تشکر کرد و گفت: نه ممنون و سفارشهارو داد. نشست رو به روم ،تو چشمام خیره شد و گفت: خانم دشتی دوره کارآموزیتون تموم شد؟ خندیدم و گفتم: چرا بهم اطلاع ندادی که اومدی ؟؟ واقعا که ،دل من کجا دل تو کجا؟؟ دستمو گرفت و گفت: تا پشت در اطاقت اومدم،حتی پسر ثبوتی گفت لپ تاپت رو باید نگاه کنم،اما ترسیدم!!! یه نفسی کشیدمو گفتم: محشری ،عاشق ترسو. ادامه داد: آره ،ترسیدم،از خودم مطمئن نبودم بتونم احساسمو مخفی کنم،خودت بهتر از من میدونی که نباید اوضاع رو متشنج کنیم؟! سرمو پایین انداختمو گفتم: پشت دیوار اطاق داشتم جون میدادم،منم مطمئن نبودم بتونم صبوری کنم!! گفتم: سااامااان‌ سامان: جانم من: این پنج شنبه تولدمه سامان خنده لباشو جمع و جور کردو گفت: جمعه دیگه؟ گفتم: پنج شنبه جشن تولدمه،میخوام دعوتت کنم سامان:من که از خدامه،فکر همه چیزرو کردی؟ من: همه رو مامان داره دعوت میکنه،مشکلی پیش نمیاد !!! سامان: امیدوارم .... من: اگه نیایی،خیلی دلخور میشم ،نمیخوایی که برای مهمونامون برج زهر مار باشم. سامان چشماشو باز کردو گفت: مهمونات چه گناهی دارن؟!!! باشه باشه میام، دلم برای مهمونات سوخت!!! زدم زیر خنده و گفتم : منتظرتم،فقط منتظر توووووو...... یه آهی کشید و گفت: قول بده خودتو کنترل کنی وگرنه من از تو بدتر میشم ,هردومون اخراج میشیما 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 بعداز خداحافظی از سامان رفتم خونه،توراه یه تل خوشگل کارشده رنگ لباسمو گرفتمو رفتم خونه،مامان و بابا تازه رسیده بودن،مامان گفت: فکر کردم برامون ناهار درست میکنی؟؟؟ لبامو جمع کردمو گفتم: ببخشید ،حوصله نداشتم،رفتم یه دوری بزنم. بعد تلو به مامان نشون دادمو گفتم: اینم خریدم ،درست همرنگ لباسمه!! مامان تا تلو دید گفت : اوه مای گاد گفتم :چی شد؟ گفت: واقعا اینو میخوایی روز جشنت بزنی؟؟ گفتم: مگه بده؟؟ مامان گفت: کافیه آیدا به اندازه کافی نظر دادی،الان بچه محصلا میرن آرایشگاه،میخوایی یه سشوار بکشی و اینو بزاری روسرت؟ گفتم: موهام لخته ،شینیونش قشنگ نیست،اینقدر ژل و تافت میریزن رو سرم که تا دو سه مرتبه نشورم سرم سبک نمیشه!!!! مامان: وقت آرایشگاه اوکی شده.... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
دور خیلی نامرده،تمام زندگیمو زیرپاش ریختم،ازم استفاده کرد ،بعد مثل یه دستمال کثیف مچاله ام کردو دور انداخت،به یادش آوردم که چه قولهایی بهم داده بود،چه حرفهای قشنگی برام میزد،همیشه احساساتی و گرم بود،اماگفت: گاهی اوقات باید برای به دست آوردن ها دروغ هم گفت!!!عشقم ناب بود،حقیقی بود،باورش کردم،بی آبروم کرد ،بهش معترض شدم،گفت مال خودمی،اما وقتی سیر شد ،رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد،مورد مضحکه عام وخاص شدم،وقتی میرم تو اطاقش ،میبینم که چشمای پرسشگر منو مسخره میکنن،اما واقعا نمیدونن،درک نمیکنن من چه حالی دارم😔 اینا پیامهایی بود که آشا برام فرستاده بود،حالم بد شد دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم،آشا فکر میکرده ،بابک عاشق سینه چاکشه!!! پرسیدم : خودتو اذیت نکن،عزیزم اون اصلا عین خیالش نیست،اماتو داری از دست میری! آشا: امروز صبح تعقیبش کردم. من: کجا!؟ آشا: پارک شاندیز اوووووف خدای من آشا: وقتی دیدم پشت سرت داره میاد،اول فکر کردم باهم قرار دارید،وقتی بغلت کرد،پاهام سست شد،اشکای گرمم نمیذاشت چشمای وقیحشو نگاه کنم،دستمو رو چشمم کشیدم که دیدم ازش دور شدی و فرار کردی،دلم آروم شد که لااقل اونی که داره منو از بابک جدا میکنه تو نیستی! میخواستم برم جلوشو تف کنم تو صورتش،رفتم طرف ماشینش،داشتم بهش نزدیک میشدم که آقای پژواک رو جلوی ماشینش دید و شروع به صحبت کرد. گفتم: آره امروز انتظار بابکو نداشتم!! آشا: متوجه شدم منتظر کس دیگه ای هستی،چون اولش مقاومت نکردی!! نمی خواستم پیش آشا لو برم ،گفتم: حس کردم پدرمه،چون قرار بود همدیگرو اونجا ببینیم. آشا: خیلی دلخورم،اما آیدا هنوز دوستش دارم،هنوزم وقتی میبینم نمیتونم بی تفاوت باشم. نمیدونستم چی بگم،اما احساس کردم،با خودش خلوت کرده،براش نوشتم: اگر کمکی از من بربیاد برای خوشحالی تو انجام میدم ،فقط بگو💋 صبح شنبه برای رفتن به شرکت،حس و حال خوبی داشتم،به خودم حسابی رسیدم،از آرایش و مانتو تا عطرخوش،مامان تا منو دید گفت: به به این تولده هنوز از راه نرسیده کار خودشو گرد. رفتم جلو چگونه اش رو بوسیدم دل تو دلم نبود که اول اطاقمو ببینم،بعد سامانو تو اطاقم . به شرکت که رسیدیم،مامان و بابا داشتن آروم گفتگو میکردن,ازشون فاصله گرفتمو رفتم داخل شرکت،منتظر آسانسور نشدم و با ذوق پله هارو دوتا یکی کردم،جای مامانم خالی که بهم بگه: دختر باید متین باشه,خصوصا تو یه محل عمومی ،بپر بپر نکنه،شیطنت مال خونه است و بس!! رسیدم پشت در اطاقم،دستگیره درو پایین کشیدم که متوجه شدم در قفله.وای خدای من،کلید دست بابکه ،فکر میکردم لااقل امروز قیافه اش رو نبینم.! رفتم دبیرخونه،آشا تنها بود،جلو اومدو دست داد و گفت: عذر میخوام دیشب زیاده روی کردم،! گفتم: خواهش میکنم،از اینکه بهم اطمینان کردی خوشحالم. در باز شد و همکار کناریش که یه دختر لوس و وارفته بود اومد داخل،یه ناله ای کردو گفت: اه....... این پژواک دیگه شورشو درآورده ،سه دفعه است رفتم پیشش،همش بهونه میاره و میگه مشکل شما ،جدی نیست! آشا گفت: خب راست میگه،بنده ی خداسرش شلوغه،چند وقته اومده بیشتر از همه داره کار میکنه. با حرص دندونامو بهم سائیدمو به دختره نگا نگا کردم،معلوم بود,بیخود میره پیش سامان. آروم به آشا گفتم: کلید اطاقم دست بابکه،اما دوست ندارم تنها برم تو اطاقش ،همراهم میایی؟! آشا یه مکث طولانی کردو بعد گفت: میترسم منو ضایع کنه. گفتم: جلوی من جرإت نمیکنه،اما بهتره بدونه ما باهم رابطه داریم... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
چهار قسمت رمان نزدیکهای دور
پارتهای ۵۸ ۵۹ ۶۰ ۶۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊 با هم دعای فرج بخوانیم برای ظهور و فرج مولامون خیلی دعا کنیم