#پارت۶۰
#نزدیکهای دور
الو سامان کجایی؟؟
سامان با مکث گفت: الان میام عزیزم،یکی از مدیرای شرکت رو دیدم داریم صحبت میکنیم،
صدای بابک اومد که میگفت: مزاحمت نمیشم ،باشه تو شرکت پیگیری میکنیم.
بند دلم پاره شد،ثبوتی چطور سامانو دیده بود؟؟؟ حتما ماشین بابک توهمون مسیری بود که سامان میخواست وارد پارک بشه!!!چه خوب شد اومدم بیرون،بااینکه هنوز دستم از حرکت زشت بابک لرزون بود،اما گفتم : خدارو شکر که این موضوع باعث شد زودتر از پارک خارج بشم!!
چند دقیقه بعد سامان وارد شد ،با دستم علامت دادمو اومد جلو،اینقدر از دیدنش هیجان داشتم و خوشحال بودم که نگو..,تو چشمای قهو ه ایش نگاه کردم و گفتم: وقتی پیشمی دیگه اضطراب ندارم.!
یکی از کارکنان کافی شاپ داشت نزدیک میشد که از سامان فاصله گرفتمو عقب رفتم تارو صندلی بشینم.
اون آقا نزدیک شد و گفت : طبقه بالا مخصوص خانوادست میتونید اونجا برید!!
تازه متوجه شدم که چه حرکتم نسنجیده بود،خوبه مشتری کم داشت ،اگر غروب بود که....
سامان تشکر کرد و گفت: نه ممنون
و سفارشهارو داد.
نشست رو به روم ،تو چشمام خیره شد و گفت: خانم دشتی دوره کارآموزیتون تموم شد؟
خندیدم و گفتم: چرا بهم اطلاع ندادی که اومدی ؟؟ واقعا که ،دل من کجا دل تو کجا؟؟
دستمو گرفت و گفت: تا پشت در اطاقت اومدم،حتی پسر ثبوتی گفت لپ تاپت رو باید نگاه کنم،اما ترسیدم!!!
یه نفسی کشیدمو گفتم: محشری ،عاشق ترسو.
ادامه داد: آره ،ترسیدم،از خودم مطمئن نبودم بتونم احساسمو مخفی کنم،خودت بهتر از من میدونی که
نباید اوضاع رو متشنج کنیم؟!
سرمو پایین انداختمو گفتم: پشت دیوار اطاق داشتم جون میدادم،منم مطمئن نبودم بتونم صبوری کنم!!
گفتم: سااامااان
سامان: جانم
من: این پنج شنبه تولدمه
سامان خنده لباشو جمع و جور کردو گفت: جمعه دیگه؟
گفتم: پنج شنبه جشن تولدمه،میخوام دعوتت کنم
سامان:من که از خدامه،فکر همه چیزرو کردی؟
من: همه رو مامان داره دعوت میکنه،مشکلی پیش نمیاد !!!
سامان: امیدوارم ....
من: اگه نیایی،خیلی دلخور میشم ،نمیخوایی که برای مهمونامون برج زهر مار باشم.
سامان چشماشو باز کردو گفت: مهمونات چه گناهی دارن؟!!! باشه باشه میام، دلم برای مهمونات سوخت!!!
زدم زیر خنده و گفتم : منتظرتم،فقط منتظر توووووو......
یه آهی کشید و گفت: قول بده خودتو کنترل کنی وگرنه من از تو بدتر میشم ,هردومون اخراج میشیما
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
بعداز خداحافظی از سامان رفتم خونه،توراه یه تل خوشگل کارشده رنگ لباسمو گرفتمو رفتم خونه،مامان و بابا تازه رسیده بودن،مامان گفت: فکر کردم برامون ناهار درست میکنی؟؟؟
لبامو جمع کردمو گفتم: ببخشید ،حوصله نداشتم،رفتم یه دوری بزنم.
بعد تلو به مامان نشون دادمو گفتم: اینم خریدم ،درست همرنگ لباسمه!!
مامان تا تلو دید گفت : اوه مای گاد
گفتم :چی شد؟
گفت: واقعا اینو میخوایی روز جشنت بزنی؟؟
گفتم: مگه بده؟؟
مامان گفت: کافیه آیدا به اندازه کافی نظر دادی،الان بچه محصلا میرن آرایشگاه،میخوایی یه سشوار بکشی و اینو بزاری روسرت؟
گفتم: موهام لخته ،شینیونش قشنگ نیست،اینقدر ژل و تافت میریزن رو سرم که تا دو سه مرتبه نشورم سرم سبک نمیشه!!!!
مامان: وقت آرایشگاه اوکی شده....
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۱
#نزدیکهای دور
خیلی نامرده،تمام زندگیمو زیرپاش ریختم،ازم استفاده کرد ،بعد مثل یه دستمال کثیف مچاله ام کردو دور انداخت،به یادش آوردم که چه قولهایی بهم داده بود،چه حرفهای قشنگی برام میزد،همیشه احساساتی و گرم بود،اماگفت: گاهی اوقات باید برای به دست آوردن ها دروغ هم گفت!!!عشقم ناب بود،حقیقی بود،باورش کردم،بی آبروم کرد ،بهش معترض شدم،گفت مال خودمی،اما وقتی سیر شد ،رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد،مورد مضحکه عام وخاص شدم،وقتی میرم تو اطاقش ،میبینم که چشمای پرسشگر منو مسخره میکنن،اما واقعا نمیدونن،درک نمیکنن من چه حالی دارم😔
اینا پیامهایی بود که آشا برام فرستاده بود،حالم بد شد دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم،آشا فکر میکرده ،بابک عاشق سینه چاکشه!!!
پرسیدم : خودتو اذیت نکن،عزیزم
اون اصلا عین خیالش نیست،اماتو داری از دست میری!
آشا: امروز صبح تعقیبش کردم.
من: کجا!؟
آشا: پارک شاندیز
اوووووف خدای من
آشا: وقتی دیدم پشت سرت داره میاد،اول فکر کردم باهم قرار دارید،وقتی بغلت کرد،پاهام سست شد،اشکای گرمم نمیذاشت چشمای وقیحشو نگاه کنم،دستمو رو چشمم کشیدم که دیدم ازش دور شدی و فرار کردی،دلم آروم شد که لااقل اونی که داره منو از بابک جدا میکنه تو نیستی!
میخواستم برم جلوشو تف کنم تو صورتش،رفتم طرف ماشینش،داشتم بهش نزدیک میشدم که آقای پژواک رو جلوی ماشینش دید و شروع به صحبت کرد.
گفتم: آره امروز انتظار بابکو نداشتم!!
آشا: متوجه شدم منتظر کس دیگه ای هستی،چون اولش مقاومت نکردی!!
نمی خواستم پیش آشا لو برم ،گفتم: حس کردم پدرمه،چون قرار بود همدیگرو اونجا ببینیم.
آشا: خیلی دلخورم،اما آیدا هنوز دوستش دارم،هنوزم وقتی میبینم نمیتونم بی تفاوت باشم.
نمیدونستم چی بگم،اما احساس کردم،با خودش خلوت کرده،براش نوشتم:
اگر کمکی از من بربیاد برای خوشحالی تو انجام میدم ،فقط بگو💋
صبح شنبه برای رفتن به شرکت،حس و حال خوبی داشتم،به خودم حسابی رسیدم،از آرایش و مانتو تا عطرخوش،مامان تا منو دید گفت: به به این تولده هنوز از راه نرسیده کار خودشو گرد.
رفتم جلو چگونه اش رو بوسیدم
دل تو دلم نبود که اول اطاقمو ببینم،بعد سامانو تو اطاقم .
به شرکت که رسیدیم،مامان و بابا داشتن آروم گفتگو میکردن,ازشون فاصله گرفتمو رفتم داخل شرکت،منتظر آسانسور نشدم و با ذوق پله هارو دوتا یکی کردم،جای مامانم خالی که بهم بگه: دختر باید متین باشه,خصوصا تو یه محل عمومی ،بپر بپر نکنه،شیطنت مال خونه است و بس!!
رسیدم پشت در اطاقم،دستگیره درو پایین کشیدم که متوجه شدم در قفله.وای خدای من،کلید دست بابکه ،فکر میکردم لااقل امروز قیافه اش رو نبینم.!
رفتم دبیرخونه،آشا تنها بود،جلو اومدو دست داد و گفت: عذر میخوام دیشب زیاده روی کردم،!
گفتم: خواهش میکنم،از اینکه بهم اطمینان کردی خوشحالم.
در باز شد و همکار کناریش که یه دختر لوس و وارفته بود اومد داخل،یه ناله ای کردو گفت: اه....... این پژواک دیگه شورشو درآورده ،سه دفعه است رفتم پیشش،همش بهونه میاره و میگه مشکل شما ،جدی نیست!
آشا گفت: خب راست میگه،بنده ی خداسرش شلوغه،چند وقته اومده بیشتر از همه داره کار میکنه.
با حرص دندونامو بهم سائیدمو به دختره نگا نگا کردم،معلوم بود,بیخود میره پیش سامان.
آروم به آشا گفتم: کلید اطاقم دست بابکه،اما دوست ندارم تنها برم تو اطاقش ،همراهم میایی؟!
آشا یه مکث طولانی کردو بعد گفت: میترسم منو ضایع کنه.
گفتم: جلوی من جرإت نمیکنه،اما بهتره بدونه ما باهم رابطه داریم...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۲
#نزدیکهای دور
تو راهروی شرکت بودیم که سامان از اطاقش بیرون اومد،یه دم باصدای بلند کشیدم ،سامان تو چشمام خیره شده بود،نزدیک شد،قبل از اینکه موقعیتم دستم بیاد و خودمو جمع و جور کنم،آشا گفت: سلام آقای پژواک صبحتون بخیر!!
سامان که انگار تازه متوجه حضور آشا شده بود،یه دستی به پشت سرش کشید و متقابلا سلام کردو صبح بخیر گفت٬فرصت خوبی بود،منم سلام کردم و با سلام سامان به من تلاقی کرد،دیگه هیچی نگفتیم و سامان رفت تو اطاق بابک،منو آشا بیرون ایستادیم،آشا گفت: بریم یه چند دقیقه دیگه بیاییم.
گفتم: نه مشکلی نیست میریم ،میخوام کلیدمو بگیرم.
آشا دستمو گرفتو نزدیک گوشم گفت: آقای پژواک ،جوون خوبیه ها وبعد دستمو فشار داد.
بهش نگاه کردمو گفتم: اینم مثل همه پسراست!!!
دلم نمی خواست جلوی آشا لو برم.
آشا دوباره سرشو نزدیک کردو گفت: درسته،اما جنس نگاهش به تو با همه فرق می کنه.
از این تعریفش بادی به غبغب انداختمو یه لبخند محو رو صورتم نشست،اما دوباره خودمو جدی نشون دادمو گفتم: جنس نگاه دیگه چه صیغه ایه؟؟
همینطور که داشتم تقه به در میزدم گفت: صیغه ی عاشقونه .
با بفرمای بابک وارد شدیم،سامان رو صندلی کنار بابک نشسته بود،معلوم بود ،حرفشون طولانی خواهد بود.
رفتم جلو و در حالیکه سعی میکردم آروم باشم گفتم: سلام ،لطفا کلید اطاقمو بدید.
بابک جواب سلاممو دادو ادامه داد،شما برای داشتن یه اطاق مجزا چند برابر یه کارآموز همت کردید،میخوام بعدها این اطاق رو به اسم اطاق جایزه معرفی کنم, تا شاید بقیه کارآموزها مثل شما تمام تلاششونو بکنن.
از تعریفش سامان لبخندی زد و بازم خیره شد بهم،درسته بابک نمیدید .اما آشا تمام حواسش به ما بود.آشا جلوتر اومد و سلام کرد،بابک جواب سلاممو دادو گفت: خانم مقدمی یه سری برگه رو باید تحویل بگیرید ،خوب شد اومدید.
بابک کلید رو روی میز گذاشت،منم سریع برداشتمو رفتم کنار تا آشا به میز نزدیک بشه،آشا هم برگه هارو گرفت و داشتیم خارج میشدیم که بابک منو صدا زدو گفت: راستی خانم دشتی با آقای پژواک آشنا شدید,ایشون متصدی تمام کارهای مربوط به کامپیوتر ونت و....
گفتم: بله میدونم.
رو کردم به سامانو گفتم: لطفا برای بررسی وضعیت لپ تاپ من ورفع اشکال من تشریف بیارید اطاق بغلی.
بابک گفت: کارشون تموم شد از همین در راهنماییشون میکنم.
باخشم نگاهش کردم،یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: آقای پژواک در رسمی اطاق من بیرون از این محیطه،این در دیگه باز نمیشه....
سامان خشکش زد،نگاه به بابک کردو به من نگاه کردو گفت: بفرمایید من میام خدمتتون.
یعنی دیگه ادامه نده کافیه........
از اطاق بیرون اومدم و گفتم: کثافت باید زهرشو بریزه!
آشا گفت: خوب جوابشو دادی
بهش نگاه کردمو در حالیکه به سمت اطاقم میرفتم ،گفتم: حالیش میکنم........
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca